- خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟
پاهای بهار در آستانهی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمیکرد! این آراز بود که اینگونه روبهروی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟
نگاه همگان را که روی خود دید، لبهای وا رفتهاش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد.
- ببخشید رئیس دیگه تکرار نمیشه! الان اگر اجازه بدید...
دست آراز روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند.
- خیر اجازه نمیدم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم!
پوزخند هاله که درست چسبیده به آرازش نشسته بود، قلبش را میسوزاند. آراز برای او بود... بعد از آن همآغوشی دیشب...چطور میتوانست او را اخراج کند.
- چشم.
بغض مانند غدهی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بیتوجه به موقعیتش گریه کرد. نمیدانست چقدر گذشت که با صدای هاله از جا پرید.
- هوی دختره...برو ببین رئیس چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! میخواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون!
زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش آراز؟ در اتاقش را کوبید و با سری پایین وارد شد.
- در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟
آراز خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز میکوبید و به بهار نگاه نمیکرد.
- بیا بشین!
بهار امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت میکرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد.
- وقتتون رو نمیگیرم...فقط بگید...
با فریاد آراز از جا پرید و حرفش نصفه ماند.
- میگم بیا بشین!
چشمهی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست.
- چرا دیر اومدی؟
چشمهای اشکی بهار از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟
- خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود... درد داشتم.
پوزخند آراز را نمیشد نادیده گرفت.
- درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟
قلب بهار از این شک هزار تکه شد.
- چی میگی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟
آراز با چهرهی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت.
- دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که میخواد ببینتت!
بهار دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد.
- میخوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه!
کاغذ ها را به سینه ی آراز کوبید و جیغ زد.
- بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره!
آراز بهت زده و پشیمان خواست به بهار نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفتههای هاله غلط بود. دروغ گفت که بهار را با مرد دیگری دیده!
- نزدیکم نیا! دیگه نمیخوام ببینمت...
آراز اما مگر میگذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت.
- هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم!
مدام موهای بهار را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد.
- نمیری مگه نه؟ ولم نکنی بهار...ببخشید، فقط نرو!
https://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rkhttps://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rkhttps://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rkhttps://t.me/+8xEct5WvDctmY2Rkتک دختر خاندان بخشنده یتیم میشه...دخترک شیطون و آتیش پارهای که یه عمارت از دستش عاصیان، ناگهان پدرش رو از دست میده و پشتش خالی میشه.
دختری که از غم از دست دادن پدرش از این رو به اون رو میشه و دیگه شیطنت نمیکنه...تا اینکه یه روز، مردی پا اون عمارت درندشت میذاره که نفس همه رو میبره...
آراز علیزاده مردی جدی و مبادی آداب که در نگاه اول چشمش فقط یک چیز رو میبینه اونم دخترک شکستهی ظریفی که داییش قبل از مرگش سر پرستیش رو به اون سپرد...
آراز سی و یک ساله دل میبنده به دختر عمهی 18 سالهای که براش ممنوعهست اما...
❌❌