همیشه چیزی از دریا را به یادش میآورد، چیزی نامعلوم که دوستش میداشت و نمیدانست که چیست، اصلا شاید همین ندانستنش و هیچ تلاشی برای ندانستنش بود که برایش شیرین بود، مثل تمام چیزهایی که آدم میدانست که واقعی نیستند و اگر کوچکترین تلاشی برای اثبات واقعی بودنشان میکردی، از بین میرفتند و دیگر وجود نداشتند و با این حال باز هم دلپذیر بودند، مثل همین چیز نامعلومی در مورد او که او را با یاد دریا میانداخت، و شاید برای همین هم بود که همیشه به او میگفت که تو مثل کوچهیی هستی که انتهایش به دریا میرسد، مسیری که آدم دوست میدارد که هر بار آن را تکرار کند، از آن تکرارهایی که ملال را با خودشان به آدم نمیآورند، درست مثل همین دیدن لبخندش بعد از هر بار گفتن این حرفها در نزدیکی گوشش، تکرارهایی دلپذیر که آدم را به یاد دریا میانداختند
@Momas1