یک‌ مماس نوشت


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: not specified


نامعلوم نوشته‌های بلندتر یک مهندس کامپیوتر الکی، کسی که آخرین امیدش نوشتن است
ارتباط با مماس: @YeMomas

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
not specified
Statistics
Posts filter


‏شبیه خانه‌اش بود، نه آنقدرها منظم و مرتب و خشک و رسمی و همه‌ی چیزهایش درست در سرجای از قبل مشخص شده‌اش، که همانقدر کمی آشفته و به هم ریخته و کمی حواس پرت و خنزرپنزری، که اما آدم جای هرچیزی را در آن چشم بسته و بدون دو بار فکر کردن پیدا می‌کرد، که شبیه خانه‌اش بود، کمی آشفته و بسیار آشنا و نزدیک و به راحتی تمام، چیزی درست شبیه به خانه‌اش.

@Momas1


گاهی هم همه چیز ظاهرا درست و در سر جای خودش است، اما کسی یا چیزی که باید باشد و آن چیزهای درست را در سر جای درستی که مطلوب آدم است و آدم آنطوری آن چیزها را می‌خواهد و به آن‌ها عادت کرده است، قرار بدهد، وجود ندارد، انگار که آدم از اتاقش بیرون رفته باشد و کسی تمام چیزهای داخل آن را به صورتی زیبا و بر اساس قوانین فنگشویی چیده باشد و حالا دیگر آدم چیزی را در آن پیدا نکند و در وطن خودش غریب شده باشد، چیز عالی و بی‌نقصی که به دل آدم نمی‌نشیند و دلهره‌ی آن را دارد که اگر به آن دست بزند، تمامش فرو خواهد ریخت و دیگر چیزی از آن باقی نخواهد ماند

@Momas1


کسی هم لازم است که آدم را به خاطرش بیاورد، نه از آن به خاطر آوردن‌هایی که برای کاری یا چیزی بوده باشد، از آن‌هایی که خود فراموش شده‌اش را دوباره به خاطرش بیاورند، خودِ گم شده‌ی بین روزمرگی‌ها و روابط و عادت‌هایش را، آنگونه که بوده است و دیگر نیست و انگار که اصلا هیچ وقت هم وجود نداشته است، همانقدر دور و همان قدر ناممکن، تنها همان خودش را، بی‌آنکه هیچ کسِ کسی و هیچ چیزِ چیزی باشد.

@Momas1




آدم بعضی وقت‌ها هم شبیه به یکشنبه‌ها می‌شود، جایی که نه آغاز چیزیست که به خاطر بماند و نه آنقدرها هنوز شروع شده است که خاطری برای ماندن به وجود آورده باشد و نه به انتهایش رسیده که تمام شده باشد، جایی درست در ناکجایی که فقط خود آدم می‌داند که کجاست و بس، آن جا که کسی دلیلی برای دلتنگ شدن برای یکشنبه نخواهد داشت و تنها بی‌هیچ دقتی از آن رد می‌شود و دیگر به خاطرش هم نمی‌آورد

@Momas1


‏معنی دست‌ها؟، قلک‌های کوچک و بزرگی از خاطرات لمس‌های داشته و نداشته‌شان، که آن‌ها را برای روز مبادا نگه می‌داریم و در یک روزی که پایین رفتن آفتابش را بیست و هفت بار دیده‌ایم و هنوز چندتایی از غروبش باقی مانده است، یکی از قلک‌هایش را می‌شکنیم و میگذاریم که خاطرات لمس‌هایش در میانه‌ی موهایمان گم بشوند و شب آغاز بشود

@Momas1




‏و اندوه چیزی شبیه به دیر رسیدن بود، دیر رسیدن به مهمانیی که همه‌ی مهمان‌هایش رفته‌ باشند و تنها چند سیب زرد در ظرف شیشه‌یی میوه‌ی روی اوپن باقی مانده باشد و باقی‌مانده‌های چند برش نازک کیکی گردویی در ته چند بشقاب آرکوپال و خوشه‌های لخت انگور در ظرف سفید رنگ کنار سینک و کارد و چنگال‌هایی لک‌ دار و پراکنده بر روی گل‌میزها و خستگی صندلی‌های تکیه داده شده به دیوار و عطر گرم و ملایم آدم‌های رفته قاطی شده با طعم پوست‌های نارنگی، و آدمی که انگار تنها برای جمع کردن باقی‌مانده‌ی خوشی‌هایی که هیچ کدام برای اون نبوده‌اند، آمده و باقی مانده باشد

@Momas1


آدم است دیگر، گاهی هم دوست ‌می‌دارد که خودش را در میانه‌ی کلماتی که اصلا هیچ ربطی به اون ندارند و در مورد او نیستند، یک جوری جای بدهد، یا یک جور بی ربطی هم که شده، خودش را در میانه‌ی روزمرگی‌هایش جا بدهد، در میانه‌ی گسستگی فکرهایش، آن وقت‌هایی که لابد به چیزی فکر نمی‌کند و لبخندی بر روی لبش باشد و اگر کسی از او بپرسد که به چه چیزی فکر می‌کنی؟، بگوید که به هیچ چیز!، که اصلا که آدم که گاهی می‌خواهد که هیچ چیز کسی باشد، که حتی که اگر در حد گفتن همین که عینکت را بده تا برایت تمیزش کنم هم که باشد، گاهی کفایت است

@Momas1


آدم‌ها خیلی شبیه به دوچرخه‌ها هستند، اما از نوعی از آن که بعد از یک مدتی جکشان خراب می‌شود و دیگر امکان ایستادنش را از دست می‌دهند، که یا باید همینطور تا همیشه رکاب بزند و برود و برود تا بر روی زمین نیوفتد، یا اینکه گاهی کسی یا چیزی را برای تکیه دادن به آن برای وقت‌هایی که دیگر توان رفتنش را از دست داده است پیدا کند، دلخوشی‌های کوچکی از جنس تکیه داده شدن به خنکای درخت بزرگ نارونی در میانه‌ی راه، که گنجشک‌هایش همه چیز را روی سرشان گذاشته‌اند و از خلوتی داغ یک عصر گرم تابستانی به آن پناه برده باشی و به صدای جوی کوچک آبی که می‌گذرد گوش داده باشی

@Momas1


جذابیت آدما توی چیزای کوچیکیه که قبل از اون کسی اونجوری بهشون نگاه نمی‌کرده، یا اونجوری پیداشون نکرده، داستان‌های کوتاه سوم شخصی در مورد ما که راویش ما نیستیم، اما ما رو به شکل مطلوبی که تا به حال فکرشو هم نمی‌کردیم روایت می‌کنن، لذت کشف دوباره‌ی لبخندهایی که فراموششون کرده بودیم و حالا از ناکجا دوباره پیدا شدن

@Momas1


همیشه یک بَعدی از ما وجود دارد که هیچ چیز از آن نمی‌دانیم و تنها امیدواریم که برایمان اتفاق نیوفتد و فکر می‌کنیم که با فکر نکردن به آن، جلوی رخ دادنش را خواهیم گرفت، اما این بَعدها همیشه ما را دچار می‌کنند و به چیزی تبدیلمان می‌کنند که هیچ شباهتی به قبل از بَعد ما ندارد، چیزهایی ‌که آدم را نصف و نیمه می‌کنند و چاره‌یی جز ادامه دادن نیمه‌ی بَعد باقی مانده‌ی خودمان نداریم دیگر

@Momas1


انتظار واحد زمان ندارد، که انتظار در مورد فاصله‌ی اتفاق افتادن چیزهاست، که این فاصله هربار با چیزی پر می‌شود، چند بار چرخیدن پنکه، چندبار خواندن جیرجیرکی در شب حیاط، چندبار رفرش کردن صفحه، چند بار نخوابیدن، چند بار گذشتن و نگذشتن، چندبار نوشتن و پاک کردن،چند بار از تمام چیزهای ممکنی که میشود باشند و نیستند، و هیچ کدامشان هم در مورد زمان نیستند، در مورد گذشتن از چیزی برای نفهمیدن زمانند

@Momas1


بعضی وقت‌ها هم دلیل چیزها را به خاطر نمی‌آوریم، یعنی تنها آنقدری مهم بوده‌اند که باعث اتفاق افتادن چیزی یا کسی شده باشند و آنقدری مهم نبوده‌اند که در خاطر آدم باقی مانده باشند، مثل خاطرات کوچکی که هنوز هم لبخند بر روی لب آدم می‌آورند، اما به خاطرشان نمی‌آوریم [خنده‌های بی‌دلیل]، یا اندوه‌هایی ناگهانی در میانه‌ی خوشحالی آدم [غم‌های نامعلوم]، یا قدم‌هایی که در جای مشخصی از خیابان کمی کندتر می‌شوند [قدم زدن‌های بی‌هدف]، چیزهای بی‌دلیلی که تنها دلیلش را به صورت انتخابی به یاد نمی‌آوریم، اما یادشان هم ما را رها نمی‌کنند

@Momas1


ما در نهایت قرار است که تکراری شویم، تازه اگر شانس آورده باشیم و هنوز تکراری نشده باشیم، و یا حتی ممکن است هنوز با تکراری شدنمان کنار نیامده باشیم و قبولش نکرده باشیم و سعی کنیم که از آن فرار کنیم، اما چیزی که هست آدم یک روزی که از خواب بیدار می‌شود دیگر تمام کارهای غیرتکراری ممکنش را کرده است و تمام کلمات و ترکیب‌ها و جمله‌های غیر تکراری ممکنش را کشف کرده است و دو طرف کاستش را گوش داده است و حالا که نوار را دوباره برگرداند، همه چیز از اولش شروع می‌شود و تنها چیزی که می‌ماند این است که هنوز هم می‌تواند از تکرارش لذت ببرد و هنوز هم کسی مانده است که تکرارش را دوست داشته باشد یا نه

@Momas1


چیزهای فراموش شده را دوست می‌داشت، چیزها و آدم‌هایی که یک روزی به یک دلیلی در خاطرش مانده بودند و حالا دیگر نه به خاطر خودشان که به اتفاقی بی‌ربط پیدا می‌شدند و لبخندها و اندوه‌های فراموش شده‌یی را باز می‌گرداند، انگار باز کردن اتفاقی کتابی و دیدن گل‌های خشک شده‌ی لای برگ‌هایش، یا نوشته‌یی کوچک در حاشیه‌ی صفحه‌ی چندمش به تاریخ چندمش، یا باز کردن کمدی و بیرون ریختن وسایلش و گم شدن در میانشان را، پرسه در حوالی مرز چیزهایی که شاید آخرین باری باشد که کسی به یادشان می‌آورد

@Momas1


برگشتن در مورد آدم‌ها نیست، حتی در مورد زمان و مکان خاصی در گذشته هم نیست، که بیشتر از همه چیز در مورد خود آدم است، خود آدم در کنار کسانی که چیزی در خود آدم را به شکل مطلوبی در کنارشان پیدا کرده بودیم، خود آدم در زمان نامعلومی که لبخندهایش هنوز هم واقعی بودند، خود آدم در مکانی که هنوز چیزهای کوچکی را برای ثبت کردن در خاطرش نگه می‌داشتند، خود آدم وقت‌هایی که هنوز آدم بود، خود آدم برای دلتنگیش برای خود آدم

@Momas1


من آدم‌های معمولی را دوست می‌دارم، آن‌هایی را که نه آنقدرها دوست و رفیق‌شان زیاد است که زود آدم‌ها را فراموش کنند و نه آن‌هایی را که آنقدرها ادایی باشند که چیزی را لایق به خاطر آوردن ندانند، آدم‌هایی که از چیزهای کوچکی لذت میبرند که شاید برای دیگران آنقدرها هم چیز مهمی نباشند، آدم‌هایی که کلمات را می‌فهمند و شیفته‌ی داستان‌ها می‌شوند، آدم‌هایی که داستان خودشان را دارند و باری به هر جهت شخصیت دست چندم داستان دیگران نمی‌شوند، آدم‌هایی آنقدر معمولی که کمتر در خاطر کسی می‌مانند و زود فراموش می‌شوند، آدم‌هایی که هر روز تعدادشان کمتر و ناپیداتر می‌شوند در میانه‌ی آدم‌های این روزا، کافه‌هایی دنج و اتفاقی و بی‌رونق و مشتری که اصلا معلوم نیست که هنوز هم برای چه باز هستند

@Momas1


‏از یک جایی به بعد هم آدم همیشه باید شروع کننده باشد، انگار که اگر چیزی را شروع نکند دیکر وجود نخواهد داشت، روزها را، کارها را، آدم‌ها را، تمام همه‌ی چیزها را؛ و در نهایت یک روز که از خواب بیدار می‌شود، دیگر خسته‌تر از آن خواهد بود که شروع کننده‌ی چیزی باشد و وجود نداشتنش را به تمام چیزهای دیکر ترجیح خواهد داد و شروع به محو شدن خواهد کرد، فراموش شده‌یی که دیگر چیزی را شروع نخواهد کرد

@Momas1


همیشه چیزی از دریا را به یادش می‌آورد، چیزی نامعلوم که دوستش می‌داشت و نمی‌دانست که چیست، اصلا شاید همین ندانستنش و هیچ تلاشی برای ندانستنش بود که برایش شیرین بود، مثل تمام چیزهایی که آدم می‌دانست که واقعی نیستند و اگر کوچکترین تلاشی برای اثبات واقعی بودنشان می‌کردی، از بین می‌رفتند و دیگر وجود نداشتند و با این حال باز هم دلپذیر بودند، مثل همین چیز نامعلومی در مورد او که او را با یاد دریا می‌انداخت، و شاید برای همین هم بود که همیشه به او می‌گفت که تو مثل کوچه‌یی هستی که انتهایش به دریا می‌رسد، مسیری که آدم دوست می‌دارد که هر بار آن را تکرار کند، از آن تکرارهایی که ملال را با خودشان به آدم نمی‌آورند، درست مثل همین دیدن لبخندش بعد از هر بار گفتن این حرف‌ها در نزدیکی گوشش، تکرارهایی دلپذیر که آدم را به یاد دریا می‌انداختند

@Momas1

20 last posts shown.