رمان‌های زيبا سليمانی (تجانس)🪐


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Books


Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Books
Statistics
Posts filter


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان


به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻


#تجانس🪐
#پارت۳۴۳✨
#زیبا_سلیمانی



آوا اینبار فکورانه مکث کرد و با تن صدایی آرام‌تر از قبل جواب داد:

ـ اگه می‌ترسید که ته افشانه به خودش برسه چرا همون موقع که آدم‌های رکنی من‌و زدن
من‌و نکشت؟

و علی اینبار بدون مکث جواب داد:

ـ چون دوست داشته.

تای ابروی آوا بالا رفت:

ـ یعنی چی؟ چون دوستم داشته من رو تا پای مرگ کشونده اما نکشته و حالا اومده سراغم که نرم سراغ افشانه که ممکنه تهش به خودش برسه؟ آخرش هم من رو با مرگ ترسونده؟ معین واضح بهم گفت که می‌خوان بکشنم.

به عقب تکیه داد و قاطعانه گفت:

ـ نه، این آدمی که شما ازش حرف می‌زنید نمی‌تونه معین باشه.

سردار نگاه کوتاهی به او کرد. سرش را بالا و پایین تکان داد و پرسید:

ـ چرا می‌خواستی با یه آدم خودخواه ازدواج کنی؟

سوالش گرچه کوتاه بود اما معنی عمیقی داشت و آوا اینبار نفس عمیقی کشید و سعی کرد حضور کامران را نادیده بگیرد و صادقانه جواب بدهد:

ـ دوتا دلیل داشت. اول اینکه من گفتم معین خودخواه بود اما نگفتم در مقابل من خودخواه بود. دومین اینکه دوسش داشتم.

با آخرین جمله‌ی آوا جو اتاق عملا" در سکوت فرو رفت. سردار دم کوتاهی گرفت و رسا جواب داد:

ـ دلایل قانع کننده‌ی داشتی.

آوا نفس عمیقی کشید و در ادامه گفت:

ـ معین هیچ وقت من‌رو آزار نداد. خیلی کمکم کرد. شاید به خاطر همینه که بعید می‌دونم آدمی که خودش ید طولایی در گرفتن دست رعد داشته، امروز مقابلش باشه.
راستین به سمت او چرخید و سعی کرد شنیده‌هایش را فراموش کند، حتی اگر «دوسش داشتم» آوا توی گوشش اکو می‌شد:


#تجانس🪐
#پارت۳۴۲✨
#زیبا_سلیمانی




مهران سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و جواب داد:

ـ بله عرض کردم خدمتتون که با یه آقازاده طرفیم.

آوا متعجب به مهران نگاه کرد و علی رو به سردار گفت:

ـ ما حدس می‌زنیم تمام اینها زیر سر خود پرتو باشه.

راستین خودش را جلو کشید و دستش را روی میز گذاشت و با طمانینه گفت:

ـ البته این یه حدسه، که احتمال داره درست هم نباشه، چون وقتی آوا با معین دیدار داشت من توی اتاق بودم و وقتی که پرسید چه کسی اطلاعت دراک وب رو به باران دولتشاهی می‌داده مکث نکرد و بلافاصله از نسترن‌پورولی اسم برد.

مهران برخلاف راستین به عقب تکیه زد و دستش روی سینه چلیپا شد و گفت:

ـ ازکجا معلوم فریبمون نداده؟

علی خودکارش را بازی داد و رو به آوا گفت:

ـ جواب این سوال رو باید آوا بده.

آوا متعجب پرسید:

ـ من؟

اینبار سردار رو به او کرد و آرام پرسید:

ـ چقدر پسر پرتو رو می‌شناسی؟

آوا مکث کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:

ـ انقدر می‌شناختم که یه زمانی تصمیم داشتم شریک زندگیش بشم اما خب حتی اون موقع هم معین به نظرم یه آدم خودخواه می‌اومد اما خب این بار که دیدمش خیلی عوض شده بود..

مهران نگاهی به آوا کرد و با آرامش پرسید:

ـ عوض شده بود یا دوست داشت تو فکر کنی که عوض شده؟

ـ وقتی اومد که من اصلا" انتظارش رو نداشتم. با افشانه قرار ملاقات داشتم، اون اومد و بهم هشدار داد دور باشم از مژگان و آدماش.

راستین لبش را با زبانش تر کرد و کوتاه پرسید:

ـ به نظرت چرا این کار رو کرد آوا؟

مکث آوا که طولانی شد راستین دوباره پرسید:

ـ از نگرانی و دوست داشتن بود یا ترسید که ته افشانه به خودش برسه؟


#تجانس🪐
#پارت۳۴۱✨
#زیبا_سلیمانی



علی خودکار توی دستش را روی برگه‌های مقابلش گذاشت و مهران نگاهش روی آوا ماند که نگاهش هی به سمت سردار کشیده می‌شد. ناباوری را می‌توانست از نگاهش بخواند و از دلش گذشت به آوا بگوید این همان سرداری است که مدام به او می‌گوید. علی سررشته‌ی ماجرا را به دست گرفت:

ـ در جریان قتل مشکوک باران دولت‌شاهی جستجوهای بازپرسِ وقت و پلیس اون زمان به نتیجه نمی‌رسه و پرونده تقریبا" بی‌فرجام باقی می‌مونه. اما در جریان پرونده‌ی فساد مالی 5 شرکت مذکور در شب قتل گرشا احمدی، راستین به آوا عاصی می‌رسه. آوا عاصی موسس گروه رعدِ، که درجریان کارهاشون هستید. با همکاری راستین و آوا می‌رسیم به جمال رکنی، آوا عاصی اتفاقی یک شب فرشید صداقت رو می‌بینه و تعقیبش می‌کنه که ته این ماجرا منجر به سوءقصد به جان آوا عاصی مقابل درب خانه‌ی فرشید صداقت می‌شه. پیگیری‌های ما همون موقع مشخص می‌کنه که کسی که به آوا عاصی حمله کرده از آدم‌های رکنی بوده که خودش کار چاقن شرکت افشانه و البته مهره‌ی مهمی هم برای مژگان منفرد به حساب می‌آده. مهره‌ی در حاشیه اما کارساز به وقت نیاز. جمال رکنی برخلاف تصورمون و شغلی که داره بسیار مبادی آداب و بسیار حرفه‌یه، به طوری که اگه از نزدیک ببنینش متوجه نمی‌شید این همون آدمیه که آدم‌هاش با خونسردی تمام اول گرشا رو به قتل رسوندن بعد خودش آدم فرستاده تا آدم‌های که گرشا رو کشته بودن بکشه و از اون بدتر اینکه آوا رو هم به دستور اون سلاخی کردن. از طرفی در گذشته باران دولتشاهی به اطاعاتی از دارک وب دسترسی داشته که خب موضوع مهمی بوده و از همون طریق رعد تغذیه می‌شده. در گذر زمان رعد می‌رسه به یکی از 5 شرکت زیر نظر ما و ماجرا از اینجا شروع می‌شه. ابتدا گرشا به قتل می‌رسه. بعد از قتل گرشا خونه‌ی صفری جوری پاکسازی میشه که انگار مطمئن بودن کسی به سراغ صفری می‌ره و شاید هم یه تله به حساب می‌اومده تا هویت کسی که پشت پرده‌ی افشایِ فساد مالی افشانه‌است مشخص بشه. با وجود خالی موندن دست سارق خونه‌ی صفری هیچ شکایتی صورت نمی‌گیره و این فرضیه رو بر صحنه سازی بیشتر می‌کنه. همه‌ی اینها وقتی حائز اهمیت می‌شه که متوجه رابطه‌ی جمال رکنی با فرشید صداقت می‌شیم. جمال رکنی از پرونده‌ی فساد مالی 5 شرکت تحت پوشش امنیت گره می‌خوره با فرشید صداقت دوست پسرِ قبلی باران دولت شاهی. البته که ما کشف این رابطه رو مدیون معین پرتو هستیم.

با بردن نام معین پرتو تای ابروی سردار بالا رفت و رو به مهران پرسید:

ـ پسر احمدرضا پرتو؟


#تجانس🪐
#پارت۳۴۰✨
#زیبا_سلیمانی



مهکام دلبری کرد و با چشمان درشت پرسید:

ـ همین؟

ـ خب قربون مامانِ دختر بابایی‌ام هم برم خوبه؟

مهکام شانه بالا انداخت:

ـ نه دیگه، دیر گفتی مزه‌ش رفت.

دست مهران دور گردنش حلقه شد و زمزمه کرد:

ـ من الان دلم پابند بخواد تکلیف چیه؟

همان لحظه صدای بنیتا که مهکام را صدا می‌زد بلند شد و مهکام پر خنده گفت:

ـ تکلیفت رو دختربابایی‌ات معلوم کرد.

مهران با صدا خندید و گفت:

ـ به قول راستین شِت..

تا بود زندگیشان همین بود. وسط بغض و خشم و دلخوریشان هم عشق موج می‌زد و با هم به صلحی عاشقانه می‌رسیدند.

نگاه آوا روی صورت مرد مقابلش مکث کرد و از ذهنش گذشت چقدر از این مرد به دور است که سردار باشد و مسئولیتی به این بزرگی داشته باشد. در بهترین حالت او را رئیس یک شرکت یا مدیر مالی یکی از موسسات دولتی می‌دید. ته ریش سفید شده و موهای جو گندمی و مرتبی که به یک طرف شانه شده بود. کت و شلوار طوسی و پیراهنی که برخلاف تصور او یقه دیپلمات نبود و دکمه‌ی آخرش هم باز بود. حتی رد ملایم عطر مرد شبیه هر کسی بود الا سردارهای که در ذهن او جای داشتند. نگاهش روی ساعت مرد مکث کرد. ایرانی نبود. از یک برند خوب ساعت بود و همین تعجبش را بیشتر کرد.. این مرد چرا شبیه سردارهای ذهن او چپیه به گردن نداشت؟ آنقدر نگاهش کش آمد که راستین آرام ضربه‌ی به پای او زد و کوتاه اخم کرد و آوا تا ته ماجرا را خواند. علی صدای صاف کرد و رو به سردار اکبریان با آرامش گفت:

ـ ما واقعا" ممنونیم که باز هم به ما اعتماد کردید.

سردار کوتاه سر تکان داد و علی قدرشناسانه پرسید:

ـ اگه اجازه بدید کلیات پرونده یکبار دیگه مطرح بشه؟

سردار آرام اما قاطعانه جواب داد:

ـ بفرمایید.


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان


به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻


#تجانس🪐
#پارت۳۳۹✨
#زیبا_سلیمانی




مهکام کوتاه خندید و تنش اسیر گرمای بوسه‌ی دیگری از او شد:

ـ پا بند جدید برات خریدم دوست نداشتی؟

مهکام مشت آرامی به بازویش زد:

ـ با افزایش سن به جای اینکه اهل و عاقل‌تر بشی، بیش فعالیت هم زیاد می‌شه.. چندتا چندتا پا بند آخه؟

ـ شما ما رو با یکیش دریاب خوشگله!

ـ فعلا که بچه‌تون کچلم کرده. هنوز نمی‌خوای بذاری بره اردو؟

ـ مهکام جان الان وسط ماموریت آخه؟ سردار کل آبروش رو گرو گذاشته تا بتونه پرونده رو بهمون برگردونه اونم این همه محافظه کارانه. الان وسط عملیات فریب ازم می‌خوای بذارم بنی کجا بره آخه؟ بذار روی کارم متمرکز باشم و خیالم از شما جمع باشه.

ـ من ازت نمی‌خوام مهران، بنیتا می‌خواد و خودت اگه می‌تونی قانع‌اش کن. گاندوی باش، فایتری باش هر کی که هستی باش اما اینجا زیر سقف این خونه برای بچه‌ام پدر باش با دوتا گوش شنوا. حسرت گفتگو رو به دلش نذار از همین بچه‌گیش باهاش حرف بزن و باورکن تاثیر حرف پدر یه چیز دیگه‌است واسه یه دختر بابایی.

مهران کوتاه پلک زد و سرانگشت مهکام را بوسید و گفت:

ـ چشم. الان که عیده بعد از عید راجع‌بهش یه فکری می‌کنیم.

ـ دلی گفت اگه بعد از عید برن خودش هم می‌تونه باهاش بره، قبلا" این کار رو کرده..

مهران نچی کشید و سری به طرفین تکان داد:

ـ اون موقع بچه‌ها رفته بودن گالری دلی اردو..

ـ مهران جان بچه نیاز به تعامل اجتماعی داره. الان نه، الان کوچیکه، دو فردا دیگه که بزرگ بشه دیگه ازمون اجازه نمی‌خوادا.. نذار یه اردوی دو ساعته براش بشه یه معمای حل نشده..

مهران دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:

ـ چشم نمی‌ذارم.

ـ من اگه ازش می‌خوام بیاد با خودت راجع به خواسته‌هاش حرف بزنه چون می‌دونم بابا واسه یه دختر بابایی مثل بنی یه چیز دیگه است.

ـ قربون دختر بابایی‌ام.


#تجانس🪐
#پارت۳۳۸✨
#زیبا_سلیمانی



ـ درد بی‌درمون دیدی مهران؟ درد بی‌درمون، خودِ منم. منم و حسرتهام از زندگی..

پُر واضح بود مهکام دلش باز تنگ شده برای پدرش خانواده‌اش و شاید تنگ محبوبش.. بوسه‌ی روی شقیقه‌ی مهکام کاشت پر نیاز نامش را به لب راند:

ـ مهکامم قربون دردای بی‌درمونت بشم.

ـ مهران وقتی بهم گفتی قراره عقد کنن ترسیدم..تو رو خدا نشه یه وقت..

میان کلام همسرش رفت و سعی کرد به او آرامش بدهد.

ـ خودت رو شبیه آوا نبین. آوا اصلا" شبیه تو نیست. اون از ته ته ماجرا هم خبر داره.

ـ کی بود می‌گفت بی‌خبری خوش خبریه؟

ـ اون مال آدمی مثل آوا نیست. آوا اتفاقا" خودش می‌خواد این کار رو بکنه بعدش هم هنوز هیچی معلوم نیست....معین از رابطه‌ی آوا و راستین خبر داره...آدمِ کمی هم نیست. می‌ترسم برسه به ته توی راستین و بعدش برای جفتشون خطرناکه..نمی‌تونیم لفتش بدیم.

ـ عملیاتهای فوریت رو دیدم مهران.

دلخورانه پرسید:

ـ چرا اِنقدر بهم بی‌اعتماد شدی بیبی قشنگم؟

دست مهکام روی صورت او نشست و اینبار عاشقانه لمسش کرد ته ریش‌هایش را.

ـ من و بی‌اعتمادی به تو؟

سوالش از عمق جانش بود و پر از صداقت و پر از عشق.

ـ پس مثل همیشه دلگرمیم باش. تو که پشتم و خالی می‌کنی من گاندو که سهله مارمولکم نیستم. در و دیوار این شهر تنگ می‌شه برام و می‌خوام بمیرم. به جون بنی حتی عطر تن بنی هم آرومم نمی‌کنه وقتی که تو پشتم رو خالی می‌کنی..

چشمان مهکام پر شد:

ـ اون دختر نمی‌دونه فردا چی انتظارش رو می‌کشه اما من سالها با ذره ذره‌ی وجودم فرداهای اون رو زندگی کردم. اگه نگرانم، نه اینکه دلم به تو گرم نباشه و بهت شک داشته باشم. به تاب آوا ایمان ندارم. غم کمرِ آدم رو خم می‌کنه.

ـ بمیرم برای غم‌هات؟

ـ خدا نکنه دیونه.

مهران نرم گونه‌اش را بوسید:

ـ بخند حالا..


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان


به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻


#تجانس🪐
#پارت۳۳۷✨
#زیبا_سلیمانی



اینبار صدای مهران بود که کمی اوج می‌گرفت:

ـ آوا مثل تو نیست... کَنده از معین.
تای ابروی مهکام بالا پرید و پر طعنه پرسید:

ـ جدا"؟

سوال پر از طعنه‌ی مهکام به دلش چنگ شد و دستش بی‌کار نماند و روی نبض تپنده‌ی گوشه‌ی چشم مهکام نشست. حال پریشان مهکام پریشانش می‌کرد و او تاب دیدن نه دلتنگی مهکام را داشت نه پریشانی‌اش را:

ـ منظوری نداشتم.

مهکام عصبی جوابش را داد اما خودش را عقب نکشید و گذاشت آرامش دستش نبض تپنده‌ی گوشه‌ی چشمش را رام کند:
ـ همیشه بدون منظور حرفات رو می‌زنی. به اینم عادت دارم.

مهران مچ دستش را به بند کشید و تنش را میان آغوشش محبوس کرد و عطر گردنش را بو کشید و گفت:

ـ امشب دلت پره‌ها!

ـ آره دلم پُره، دلم خیلی هم پُره. بچه‌ام یه اُردو می‌خواد بره نمی‌تونه. شب می‌خوام بدون فکر و خیال بخوابم نمی‌شه. با کسی می‌خوام معاشرت کنم نمی‌شه. از در این خونه می‌ری بیرون هزار بار به خدا می‌رسم تا بیایی و سهمم آرامش نمی‌شه. هر بار بلیط هواپیما می‌گیری و عازم ماموریت می‌شی و تن و بدنم یخ می‌کنه و دلم قرص نمی‌شه که نمی‌شه. کمه اینا؟ حق داره آوا نخواد مثل ما بشه. حق داره آوا راحت و بدون دردسر زندگی کردن رو انتخاب کنه.

خشمش را میان موهای مهکام فراموش کرد و با صدایِ که ته مایه خنده داشت گفت:

ـ آوا زندگی بدون دردسر نمی‌خوادااا...

ـ بهم گفت که دوستش کشته شده و دنبال قاتلشه. به حالش غبطه خوردم..به شجاعتش غبطه خوردم..

اینبار صدایش مصمم بود درست مثل لحظه شکار که مصمم طعمه را به بند می‌کشید و این خاصیت گاندو بود:

ـ آوا اگه شبِ شکار، جسارت تو رو می‌دید باور کن اونی که غبطه می‌خورد اون بود نه تو!


#تجانس🪐
#پارت۳۳۶✨
#زیبا_سلیمانی



متعجب‌تر از هر زمانی نام مهکام را صدا کرد گویی که آرام جانش را با این صدا کردن‌ها به آرامش دعوت می‌کرد‌:

ـ مهکام!!

ـ یه روز علی بهم قولی رود داد که نشد روش بمونه...نیاد روزی که به آوّا یه قولی بدی که نتونی روش بمونی؟!

سری به طرفین تکان داد و پرسشی نگاهش کرد:

ـ کی می‌گه من می‌خوام آوا رو طعمه کنم؟

نبض گوشه‌ی چشم مهکام تپیدن گرفت و بی‌قرار لب زد:

ـ به کسی خودت رو معرفی کن که نشناست عزیزم.

رفته بود این راه را و ته توی آن را از بر بود حالا واهمه داشت از توان آوا از پس این آزمون سخت.

ـ اون بی‌شرف همه چی رو می‌دونه.. یه اسم بهون داد تا ثریا رفتیم.

ـ حواست باشه ثریا رفتنتون، آجر نکشه از دیوار اعتماد دختری که بهت اعتماد کرده..

مهران کلافه دستش را میان موهایش برد.

ـ آوا خودش می‌دونه معین شاه کلید خیلی چیزا می‌تونه باشه.

ـ پس بدون آوا برو بگیرش.

ـ خودش صدام کرد خودش پیشنهاد داد خودش خواست که کنارمون باشه.
مهکام به نگاهی کوتاه و پر حرف بسنده کرد و او دستانش را بالا گرفت و گفت:

ـ دستم خالیه.

صدای مهکام اینبار کمی بالا رفت:

ـ واسه پر شدن دستت از آوا مایه نذار.

ـ چت شده تو امشب؟

مهکام خیره نگاهش کرد و بی‌رحمانه در نگاهش لب زد:

ـ دلم برای آذرخش تنگ شده.

آذرخش پسر عمو و محبوبش بود. محبوبی که در مسیر حق طلبی از دست داده بودش. بار سنگین دلتنگیش فک مهران را بهم چفت کرد.

ـ نمی‌خوام آوا شبیه من بشه.


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان


به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻


#تجانس🪐
#پارت۳۳۵✨
#زیبا_سلیمانی




ـ چطور شد، شدی جونم؟

لبخند آوا میان بوسه‌ی گرم او گم شد و حس کرد دارد او را در خودش حل می‌کند. حریصانه دستش میان موهای او تاب خورد و دلش مالش رفت از مالک شهرآفتابگردان‌ها شدن و وقتی رها شد از بند نفسهای او بوسه‌اش اینبار روی چشمان او نشست و دستش به خال بالای ابرویش رسید:

ـ کاش هیچ کس از این فاصله چشمات رو نبینه راستین..

صدای خنده‌ی راستین در جایی میان گردنش گم شد:

ـ بده منو معلق نگهداشتی بین کامران بودن و راستین بودن.

چشمان آوا درشت شد و او در نگاه دخترک خیره شد و لب زد:

ـ چطوریه که من هم دوست دارم کامرانت باشم هم راستینت؟

آوا دلبری کرد:

ـ اینجا توی تختمون تو همیشه راستینی.

سردی هوای آخر اسفند دیگر سوزناک نبود برایش، او به گرمی تن دختری رسیده بود که عزم کرده بود برای او آوّا باشد و عاصی. وقتی وسطه‌ی خلسه‌ی شیرین از کامروایی تنش سر او را به آغوش گرفت که می‌دانست هزار بار و هزار سال برای با او بودن کم است. او را به توان ابدیت می‌خواست در تجانس تن‌هایشان.

آن سوی شهر میان تاریکی و روشنی هوا مهران رو صندلی تراس خانه‌اش نشسته بود و دارتی را میان دستش تکان می‌داد. مهکام که صندلی کنارش را کشید سرش به کوتاهی یک لحظه به سمتش چرخید و باز خیره شد به تهرانی که شب بود اما روشنی داشت حتی شب‌هایش.

ـ یه مدرک توی دستم باشه تمومه کارش.

ـ مدرک رو آوا بهت می‌ده؟

سوال نا به هنگام مهکام سرش را شتاب زده به سمتش چرخاند و مهکام ارشاپ روی شانه‌اش را بهم نزدیک کرد و آرام لب زد:

ـ رفتم این راهو.

مثل سرداری شکست خورده و تنها صدا کرد همسرش را:

ـ مهکام.

چینی روی بینی مهکام افتاد و پر از تشویش شد همه جانش:

ـ معین نشه آذرخش واسه آوا؟!


#تجانس🪐
#پارت۳۳۴✨
#زیبا_سلیمانی



ـ طعمه نمی‌شه آوا. خیالت تخت.

این را علی گفته بود اما او باور نمی‌کرد طعمه نشدن آوا را. بلد بود قاعده‌ی این بازی را. وسط صداهای توی ذهنش صدای مهران بود که توی گوشش پژواک می‌گرفت:

ـ با عاقد صحبت کردم شب سال تحویل عقدتون می‌کنیم..

دلش به همین جمله خوش بود حتی اگر به اشک آوا میان آغوشش می‌رسید که گفته بود.
« اون دختره ...یعنی اون قاتل بارانه؟.....».

چشمانش را بست و اشکش میان ته ریشش گم شد و آوا میان خواب نفس عمیقی کشید. فردا مهمترین تصمیم زندگیشان را می‌گرفتند. قرار ملاقاتشان با سردار اکبریان مهمترین نقطه‌ی عطف رابطه‌یشان بود. تکلیف خیلی چیزها روشن می‌شد. لبش را تر کرد و دستش اینبار تن آوا را به آغوش گرفت و فراموش کرد فردا شاید خلاف خواسته‌یشان پیش برود. او همان یک شب را از دست نمی‌داد. عطر تن آوا را که بلعید دخترک میان خواب و بیداری ریز خندید:

ـ شیطونی نکن.

صدایش را کش داد و مخمور به سیاق روزهای که شیطنت بخشی از وجودش بود لب زد:

ـ شیطونی بکنمممممممممممم؟

آوا لبش را چسباند به گونه‌ی او جواب داد:

ـ شیطنونی نکنیییییییییی.

هر دو از کشیدن حرف آخر کلماتشان خنده‌یشان گرفت و بوسه‌های او روی گردن آوا نشست و گفت:

ـ آدم هوس می‌کند.

ـ مگه آلوچه‌ام؟

ـ نچ..رطبی یه رطب خوشمزه وسط گرمای آبادان...

دست آوا دور گردنش حلقه شد:

ـ یه روز باهم بریم آبادان.

نفسش میان نفس او گم شد و راستین نفس‌هایش را با تمام جانش نفس کشید. تنش به گرمای آبادان بود وسط خرما پزانی که دلش را هوایی می‌کرد برای عاشقی و حالا درست چند روز مانده به نو شدن سال، عاشقی می‌کرد در وطنِ تن او.. دستش رد بخیه‌های روی تن او را لمس کرد و بی‌هوا چشمانش بسته شد و پیشانی به پیشانی آوا چسباند:


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان


به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻


#تجانس🪐
#پارت۳۳۳✨
#زیبا_سلیمانی


«هوای دل»


دستش را لا به لای موهای رهای آوا فرو برد و نوازش‌وار بالا و پایین تکان داد. عطر نابش از این فاصله دلش را به بازی می‌گرفت و بغضِ خیمهِ زده در گلویش راهش بازتر می‌شد، با هر بالا و پایین شدن دستش. دخترک میان تاریکی و روشنی شب به او گفته بود، نخواهد از او ترک آرمان و هدفش را و او اندرخم قلبِ بزرگ آوّا مانده بود. از روزِ قبلش که قرارِ ملاقاتش با مژگانه منفرد در شرکت افشانه درست نیم ساعت قبل از زمانِ قرار کنسل شده و علی خبر خروج مژگان منفرد از کشور را داده بود دلش هوایی شده بود. دوست داشت بگوید بیا آوا، بیا و همه چیز را با هم فراموش کنیم و دو کوله پشتی ببندیم با کاوازاکی بزنیم به دل جاده و خانه کنیم هر جایی که خطر ندارد، اما عمری مشق کرده بود درسِ وفاداری به وطن را و حالا وطنش موهای رهای آوا بود روی متکایی که مشترک بود و دلش بیشتر از او می‌خواست. به کم قانع نبود دل هوایی شده‌اش در وطنی به وسعت تن آوا. سر انگشتش از میان موهای آوا سُر خورد روی گونه‌ی او و نوازشش اینبار میان اعضای صورت دختری نشست که ساعاتی قبل خط به خط بوسه باران کرده بود موطن آغوشش را. نفسش را با صدا بیرون داد و زیر لب زمزمه کرد:

ـ آوّا..

بغض شد اشک و از گونه‌اش چکید. روی آرنجش تکیه زد و خوب به صورت اوی خفته در خواب نگاه کرد. صورتش روشن بود و موهای روشنش روی متکا دلش را به بازی می‌گرفت که چطور روحی زیبا در جسمی زیباتر لفاف شده و اینبار برخلاف تمام تن طلبی‌ها او را به قداست عشق دعوت می‌کند. لبش را از تو مکید سرش را رو به سقف گرفت و صدای علی توی گوشش اوج گرفت:

ـ نسترن پورولی خواهر زاده‌ی سیمه شهبازیه...حلقه‌ی رابطه این پنج تا شرکت شاید خودش باشه... چاره‌ی جز عملیات فریب نداریم..

ادامه‌ی حرفهای علی را از بر بود و نمی‌خواست تن بدهد به باور کردنشان. خوب می‌دانست سمیه شهبازی کیست و این دایره‌ی زنگی چطور دارد آنها را بازی می‌دهد. اما در جایی به وسعت قلبش جایی که فقط فقط عشق آوا در آن جا داشت، دوست نداشت به این فکر کند که حضور آوای او وسط شبی پر رمز و راز و قتل گرشا و وصل شدنشان به گذشته دارد گره باز می‌کند از ماجرای قتل سه تن از همکارانش و شاید هم دارد گره باز می‌کند از پرونده‌ی فساد مالی 5 شرکتی که بلایی جانشان شده بودند و افشانه یکی از آنها بود. خودخواهانه از تمام دنیا این دختر را برای خودش می‌خواست...


#تجانس🪐
#پارت۳۳۲✨
#زیبا_سلیمانی




ـ چشات رو ببند سردار...چشات رو ببند و خوب گوش کن.. این صدایِ مردم این شهر که توی تن این شب جا مونده. صدای نصر و من الله و فتح غریبشون رو می‌شنوی..

چشمانش بسته شد و تلخ لب زد:

ـ می‌شنوم.

ـ وسط کربلای پنج نیستیما. اینجا شهرمونه؛‌تهران ..کردستان ...زاهدان..تبریز... اردبیل.. اصفهان....رشت...سیستان اینایی هم که صداشون تو تن شب مونده بعثی نیستن.. چشم ببند ناموست رو بده به دست اینای که بهشون اَنگ همه چی زدین اونا فقط گفتن برای آزادی.. به علی رگ گردن می‌دن براش. رگ گردن بده براشون سردار.

فکش بهم چفت شده بود و رگ گردنش متورم. کف دستم را به گلویم چسباندم و راه نفس بسته‌ام را باز.

ـ باشه قبول من هیچی از سیاست نمی‌دونم اما هفته‌ی دیگه عیده چند تا خانواده عزیزشون برای این مرز و بوم رفته..دردت نمی‌آد؟

ـ من سردار نیستم آوا، سردار سرش برای مردش بالای داره..من خاک پای مردمم.

بغضم ترکید:

ـ خاک پای مردم کنارشون باش.

ـ هستم به علی.

به علی او بود کنار مردمی که من صدایشان را میان سکوت شب می‌شنیدم و دلم خون می‌شد اگر و تنها اگر به لباس عروسم فکر می‌کردم.


رمان تجانس با ۵۷۴ پارت که حدوداً ۱۲ ماه از اینجا جلوتره
خیلی وقته توی کانال vip کامل شده و شما می‌تونید با عضویت توی اون کامل قصه رو بخونید
توجه بفرمایید این قصه به هیچ عنوان فایل حلال و قانونی نداره و تنها راه کامل خوندنش عضویت در کانال vip هست.


نحوه‌ی عضویت
کافیه مبلغ ❌۳۵۰۰۰❌ تومان


به شماره حساب
❌ 6037691616993010 ❌


واریز کنید و شات واریزتون رو به آیدی
@zibasoleymani539

ارسال کنید و لینک عضویت رو دریافت کنید❤️‍🔥🙏🏻


#تجانس🪐
#پارت۳۳۱✨
#زیبا_سلیمانی




اینکه نو عروس‌ها در تاریک شب به وطن فکر می‌کنند و به خطر یا نه را خوب نمی‌دانم، اما من باید انتخاب می‌کردم میان تاریکی باید به خودم قول می‌دادم که بدانم فردا که نور زد کدام طرف تاریخ ایستاده‌ام. کامران مرا می‌پذیرفت. با همین دردی که اسمش حب الوطن بود.
باید با کسی حرف می‌زدم کسی که دردی به نام عشق از او در جانم نبود. میان همان تاریکی و روشنی که به سپیده می‌زد به فایتر پیام دادم و نوشتم:

ـ الان باید ببینمت سردار..

پیامم سین نخورد اما گوشی موبایلم زنگ زد و نامش روی آن نشست:

ـ چی شده آوا؟

ـ همین الان باید ببینمت..

ـ اومدم

آدرس را برایش فرستادم و نیم ساعت بعد کنارم بود. پوشیده در لباسی که به رنگ شب بود درست مثل چشمانش.

ـ این وقت شب اینجا تنها نشستی چرا؟

ـ پیامم رو ندیدی اما بهم زنگ زدی. آدرسم رو نخوندی اما اومدی اینجا می‌شه بگی چرا؟

نفس عمیقی کشید و دستش را در هم قلاب کرد:

ـ جونت در خطره و یکی از بچه‌ها مراقبته همین قدر کافیه بدونی که چطور بدون اینکه پیامت رو ببینم بهت زنگ زدم یا اومدم اینجا؟

دلم پر بود و قلبم منبسط از حجم غم‌ها:

ـ کاش یکی مراقب مردم بود.

ـ مطمئن باش هست آوا.

دلخورانه لب زدم:

ـ کی؟ کی هست؟

خیره نگاهم کرد اما برنده نه.

ـ تو از سیاست چی می‌دونی؟ سیاست مثل بازی شطرنجه هیچ شاهی جلو واینمیسته..این قانون بازیه.

سرم را دلخوارنه به طرفین تکان دادم و او گذاشت برون ریزی کنم دلتنگی‌هایم را:


#تجانس🪐
#پارت۳۳۰✨
#زیبا_سلیمانی




ـ گله ندارم از اینکه یه آدم جدید توی زندگیت اومده که اگه اینطور هم باشه خوبه برای منی که همیشه دنبال آرامشت بودم و تو همیشه دنبال دردسر بودی.

ـ بعد از مرگ باران به تنها کسی که تونستم اعتماد کنم اون بود..

جدی شد:

ـ پس سعی نکن سر اونم به باد بدی!

ـ منظورت چیه؟

ـ نسترن پورولی دوست دخترِ سابق فرشید صداقت بود همونی که پشت در خونه‌اش سلاخیت کردن و حتی نتونستن یه شب بازداشت نگهشدارن.

دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود معین آمده بود ثابت کند مثل همیشه از من جلوتر است. بغض که به چشمانم نیشتر زد دست او بین لمس اشک روی گونه‌ام و موهایش گیر کرد و آخر سر با صدای که زوال غرورش را به رخ می‌کشید گفت:

ـ من اگه بخوای کامرانت رو به نسترن وصل می‌کنم که فکر نکنی از دور نشستم و خرد شدنت توی رفتن باران رو دیدم که اینطور نیست. تو نیاز داشتی با فقدان باران تنهایی رو به رو بشی و بدونی خطر کردن چه بهایی داره اما تو مراقب آدم‌های امن زندگیت باش.

این را گفت و دیگر صبر نکرد؛ رفت و من حس کردم فضای اتاق تنگ و تنگ‌تر می‌شد. رفت و حس کردم محتویات معده‌ام به من وفادار نماند و با شتاب به سمت حلقم آمد و جهان را سیاهی پوشاند. من مراقب آدم‌های امن زندگی‌ام بودم؟
پاسخ این سوال تلخ‌تر از آنی بود که جوابی برایش داشته باشم. کامران که کنارم نشست. دست گرمش که سردی دستم را بلعید، فهمیدم گریستن خداحافظی ندارد و ما در راستای احساسات ممتدی زندگی می‌کنیم که بهم تنیده شده‌اند. عشق و نفرت یکی از آنها بود درست مثل خنده و اشک.
شب اما تنهای تنها روی نیمکت پارک نشستم و کلاه از سر کشیدم. شب بود و تاریکی شهر در بستر سکوت خوابیده بود و من بیدار بودم یک نفر بیداری مگر کافی است؟ سرم را میان دستانم گرفتم و سخت گریستم. مرا جغرافیای وطن با خودش برده بود. دردش انگار هر روز وسیع‌تر و عمیق‌تر از هر زمانی می‌شد. اشک‌هایم روی تنهای شب شُره کرد آخر من دچار حب الوطن بودم. چشمانم را بستم و آرام زمزمه کردم:

ـ ایرانم..

20 last posts shown.