#تجانس🪐
#پارت۳۳۹✨
#زیبا_سلیمانی
مهکام کوتاه خندید و تنش اسیر گرمای بوسهی دیگری از او شد:
ـ پا بند جدید برات خریدم دوست نداشتی؟
مهکام مشت آرامی به بازویش زد:
ـ با افزایش سن به جای اینکه اهل و عاقلتر بشی، بیش فعالیت هم زیاد میشه.. چندتا چندتا پا بند آخه؟
ـ شما ما رو با یکیش دریاب خوشگله!
ـ فعلا که بچهتون کچلم کرده. هنوز نمیخوای بذاری بره اردو؟
ـ مهکام جان الان وسط ماموریت آخه؟ سردار کل آبروش رو گرو گذاشته تا بتونه پرونده رو بهمون برگردونه اونم این همه محافظه کارانه. الان وسط عملیات فریب ازم میخوای بذارم بنی کجا بره آخه؟ بذار روی کارم متمرکز باشم و خیالم از شما جمع باشه.
ـ من ازت نمیخوام مهران، بنیتا میخواد و خودت اگه میتونی قانعاش کن. گاندوی باش، فایتری باش هر کی که هستی باش اما اینجا زیر سقف این خونه برای بچهام پدر باش با دوتا گوش شنوا. حسرت گفتگو رو به دلش نذار از همین بچهگیش باهاش حرف بزن و باورکن تاثیر حرف پدر یه چیز دیگهاست واسه یه دختر بابایی.
مهران کوتاه پلک زد و سرانگشت مهکام را بوسید و گفت:
ـ چشم. الان که عیده بعد از عید راجعبهش یه فکری میکنیم.
ـ دلی گفت اگه بعد از عید برن خودش هم میتونه باهاش بره، قبلا" این کار رو کرده..
مهران نچی کشید و سری به طرفین تکان داد:
ـ اون موقع بچهها رفته بودن گالری دلی اردو..
ـ مهران جان بچه نیاز به تعامل اجتماعی داره. الان نه، الان کوچیکه، دو فردا دیگه که بزرگ بشه دیگه ازمون اجازه نمیخوادا.. نذار یه اردوی دو ساعته براش بشه یه معمای حل نشده..
مهران دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
ـ چشم نمیذارم.
ـ من اگه ازش میخوام بیاد با خودت راجع به خواستههاش حرف بزنه چون میدونم بابا واسه یه دختر بابایی مثل بنی یه چیز دیگه است.
ـ قربون دختر باباییام.
#پارت۳۳۹✨
#زیبا_سلیمانی
مهکام کوتاه خندید و تنش اسیر گرمای بوسهی دیگری از او شد:
ـ پا بند جدید برات خریدم دوست نداشتی؟
مهکام مشت آرامی به بازویش زد:
ـ با افزایش سن به جای اینکه اهل و عاقلتر بشی، بیش فعالیت هم زیاد میشه.. چندتا چندتا پا بند آخه؟
ـ شما ما رو با یکیش دریاب خوشگله!
ـ فعلا که بچهتون کچلم کرده. هنوز نمیخوای بذاری بره اردو؟
ـ مهکام جان الان وسط ماموریت آخه؟ سردار کل آبروش رو گرو گذاشته تا بتونه پرونده رو بهمون برگردونه اونم این همه محافظه کارانه. الان وسط عملیات فریب ازم میخوای بذارم بنی کجا بره آخه؟ بذار روی کارم متمرکز باشم و خیالم از شما جمع باشه.
ـ من ازت نمیخوام مهران، بنیتا میخواد و خودت اگه میتونی قانعاش کن. گاندوی باش، فایتری باش هر کی که هستی باش اما اینجا زیر سقف این خونه برای بچهام پدر باش با دوتا گوش شنوا. حسرت گفتگو رو به دلش نذار از همین بچهگیش باهاش حرف بزن و باورکن تاثیر حرف پدر یه چیز دیگهاست واسه یه دختر بابایی.
مهران کوتاه پلک زد و سرانگشت مهکام را بوسید و گفت:
ـ چشم. الان که عیده بعد از عید راجعبهش یه فکری میکنیم.
ـ دلی گفت اگه بعد از عید برن خودش هم میتونه باهاش بره، قبلا" این کار رو کرده..
مهران نچی کشید و سری به طرفین تکان داد:
ـ اون موقع بچهها رفته بودن گالری دلی اردو..
ـ مهران جان بچه نیاز به تعامل اجتماعی داره. الان نه، الان کوچیکه، دو فردا دیگه که بزرگ بشه دیگه ازمون اجازه نمیخوادا.. نذار یه اردوی دو ساعته براش بشه یه معمای حل نشده..
مهران دستش را روی چشمش گذاشت و گفت:
ـ چشم نمیذارم.
ـ من اگه ازش میخوام بیاد با خودت راجع به خواستههاش حرف بزنه چون میدونم بابا واسه یه دختر بابایی مثل بنی یه چیز دیگه است.
ـ قربون دختر باباییام.