#تجانس🪐
#پارت۳۳۵✨
#زیبا_سلیمانی
ـ چطور شد، شدی جونم؟
لبخند آوا میان بوسهی گرم او گم شد و حس کرد دارد او را در خودش حل میکند. حریصانه دستش میان موهای او تاب خورد و دلش مالش رفت از مالک شهرآفتابگردانها شدن و وقتی رها شد از بند نفسهای او بوسهاش اینبار روی چشمان او نشست و دستش به خال بالای ابرویش رسید:
ـ کاش هیچ کس از این فاصله چشمات رو نبینه راستین..
صدای خندهی راستین در جایی میان گردنش گم شد:
ـ بده منو معلق نگهداشتی بین کامران بودن و راستین بودن.
چشمان آوا درشت شد و او در نگاه دخترک خیره شد و لب زد:
ـ چطوریه که من هم دوست دارم کامرانت باشم هم راستینت؟
آوا دلبری کرد:
ـ اینجا توی تختمون تو همیشه راستینی.
سردی هوای آخر اسفند دیگر سوزناک نبود برایش، او به گرمی تن دختری رسیده بود که عزم کرده بود برای او آوّا باشد و عاصی. وقتی وسطهی خلسهی شیرین از کامروایی تنش سر او را به آغوش گرفت که میدانست هزار بار و هزار سال برای با او بودن کم است. او را به توان ابدیت میخواست در تجانس تنهایشان.
آن سوی شهر میان تاریکی و روشنی هوا مهران رو صندلی تراس خانهاش نشسته بود و دارتی را میان دستش تکان میداد. مهکام که صندلی کنارش را کشید سرش به کوتاهی یک لحظه به سمتش چرخید و باز خیره شد به تهرانی که شب بود اما روشنی داشت حتی شبهایش.
ـ یه مدرک توی دستم باشه تمومه کارش.
ـ مدرک رو آوا بهت میده؟
سوال نا به هنگام مهکام سرش را شتاب زده به سمتش چرخاند و مهکام ارشاپ روی شانهاش را بهم نزدیک کرد و آرام لب زد:
ـ رفتم این راهو.
مثل سرداری شکست خورده و تنها صدا کرد همسرش را:
ـ مهکام.
چینی روی بینی مهکام افتاد و پر از تشویش شد همه جانش:
ـ معین نشه آذرخش واسه آوا؟!
#پارت۳۳۵✨
#زیبا_سلیمانی
ـ چطور شد، شدی جونم؟
لبخند آوا میان بوسهی گرم او گم شد و حس کرد دارد او را در خودش حل میکند. حریصانه دستش میان موهای او تاب خورد و دلش مالش رفت از مالک شهرآفتابگردانها شدن و وقتی رها شد از بند نفسهای او بوسهاش اینبار روی چشمان او نشست و دستش به خال بالای ابرویش رسید:
ـ کاش هیچ کس از این فاصله چشمات رو نبینه راستین..
صدای خندهی راستین در جایی میان گردنش گم شد:
ـ بده منو معلق نگهداشتی بین کامران بودن و راستین بودن.
چشمان آوا درشت شد و او در نگاه دخترک خیره شد و لب زد:
ـ چطوریه که من هم دوست دارم کامرانت باشم هم راستینت؟
آوا دلبری کرد:
ـ اینجا توی تختمون تو همیشه راستینی.
سردی هوای آخر اسفند دیگر سوزناک نبود برایش، او به گرمی تن دختری رسیده بود که عزم کرده بود برای او آوّا باشد و عاصی. وقتی وسطهی خلسهی شیرین از کامروایی تنش سر او را به آغوش گرفت که میدانست هزار بار و هزار سال برای با او بودن کم است. او را به توان ابدیت میخواست در تجانس تنهایشان.
آن سوی شهر میان تاریکی و روشنی هوا مهران رو صندلی تراس خانهاش نشسته بود و دارتی را میان دستش تکان میداد. مهکام که صندلی کنارش را کشید سرش به کوتاهی یک لحظه به سمتش چرخید و باز خیره شد به تهرانی که شب بود اما روشنی داشت حتی شبهایش.
ـ یه مدرک توی دستم باشه تمومه کارش.
ـ مدرک رو آوا بهت میده؟
سوال نا به هنگام مهکام سرش را شتاب زده به سمتش چرخاند و مهکام ارشاپ روی شانهاش را بهم نزدیک کرد و آرام لب زد:
ـ رفتم این راهو.
مثل سرداری شکست خورده و تنها صدا کرد همسرش را:
ـ مهکام.
چینی روی بینی مهکام افتاد و پر از تشویش شد همه جانش:
ـ معین نشه آذرخش واسه آوا؟!