#تجانس🪐
#پارت۳۳۱✨
#زیبا_سلیمانی
اینکه نو عروسها در تاریک شب به وطن فکر میکنند و به خطر یا نه را خوب نمیدانم، اما من باید انتخاب میکردم میان تاریکی باید به خودم قول میدادم که بدانم فردا که نور زد کدام طرف تاریخ ایستادهام. کامران مرا میپذیرفت. با همین دردی که اسمش حب الوطن بود.
باید با کسی حرف میزدم کسی که دردی به نام عشق از او در جانم نبود. میان همان تاریکی و روشنی که به سپیده میزد به فایتر پیام دادم و نوشتم:
ـ الان باید ببینمت سردار..
پیامم سین نخورد اما گوشی موبایلم زنگ زد و نامش روی آن نشست:
ـ چی شده آوا؟
ـ همین الان باید ببینمت..
ـ اومدم
آدرس را برایش فرستادم و نیم ساعت بعد کنارم بود. پوشیده در لباسی که به رنگ شب بود درست مثل چشمانش.
ـ این وقت شب اینجا تنها نشستی چرا؟
ـ پیامم رو ندیدی اما بهم زنگ زدی. آدرسم رو نخوندی اما اومدی اینجا میشه بگی چرا؟
نفس عمیقی کشید و دستش را در هم قلاب کرد:
ـ جونت در خطره و یکی از بچهها مراقبته همین قدر کافیه بدونی که چطور بدون اینکه پیامت رو ببینم بهت زنگ زدم یا اومدم اینجا؟
دلم پر بود و قلبم منبسط از حجم غمها:
ـ کاش یکی مراقب مردم بود.
ـ مطمئن باش هست آوا.
دلخورانه لب زدم:
ـ کی؟ کی هست؟
خیره نگاهم کرد اما برنده نه.
ـ تو از سیاست چی میدونی؟ سیاست مثل بازی شطرنجه هیچ شاهی جلو واینمیسته..این قانون بازیه.
سرم را دلخوارنه به طرفین تکان دادم و او گذاشت برون ریزی کنم دلتنگیهایم را:
#پارت۳۳۱✨
#زیبا_سلیمانی
اینکه نو عروسها در تاریک شب به وطن فکر میکنند و به خطر یا نه را خوب نمیدانم، اما من باید انتخاب میکردم میان تاریکی باید به خودم قول میدادم که بدانم فردا که نور زد کدام طرف تاریخ ایستادهام. کامران مرا میپذیرفت. با همین دردی که اسمش حب الوطن بود.
باید با کسی حرف میزدم کسی که دردی به نام عشق از او در جانم نبود. میان همان تاریکی و روشنی که به سپیده میزد به فایتر پیام دادم و نوشتم:
ـ الان باید ببینمت سردار..
پیامم سین نخورد اما گوشی موبایلم زنگ زد و نامش روی آن نشست:
ـ چی شده آوا؟
ـ همین الان باید ببینمت..
ـ اومدم
آدرس را برایش فرستادم و نیم ساعت بعد کنارم بود. پوشیده در لباسی که به رنگ شب بود درست مثل چشمانش.
ـ این وقت شب اینجا تنها نشستی چرا؟
ـ پیامم رو ندیدی اما بهم زنگ زدی. آدرسم رو نخوندی اما اومدی اینجا میشه بگی چرا؟
نفس عمیقی کشید و دستش را در هم قلاب کرد:
ـ جونت در خطره و یکی از بچهها مراقبته همین قدر کافیه بدونی که چطور بدون اینکه پیامت رو ببینم بهت زنگ زدم یا اومدم اینجا؟
دلم پر بود و قلبم منبسط از حجم غمها:
ـ کاش یکی مراقب مردم بود.
ـ مطمئن باش هست آوا.
دلخورانه لب زدم:
ـ کی؟ کی هست؟
خیره نگاهم کرد اما برنده نه.
ـ تو از سیاست چی میدونی؟ سیاست مثل بازی شطرنجه هیچ شاهی جلو واینمیسته..این قانون بازیه.
سرم را دلخوارنه به طرفین تکان دادم و او گذاشت برون ریزی کنم دلتنگیهایم را: