#تجانس🪐
#پارت۳۳۸✨
#زیبا_سلیمانی
ـ درد بیدرمون دیدی مهران؟ درد بیدرمون، خودِ منم. منم و حسرتهام از زندگی..
پُر واضح بود مهکام دلش باز تنگ شده برای پدرش خانوادهاش و شاید تنگ محبوبش.. بوسهی روی شقیقهی مهکام کاشت پر نیاز نامش را به لب راند:
ـ مهکامم قربون دردای بیدرمونت بشم.
ـ مهران وقتی بهم گفتی قراره عقد کنن ترسیدم..تو رو خدا نشه یه وقت..
میان کلام همسرش رفت و سعی کرد به او آرامش بدهد.
ـ خودت رو شبیه آوا نبین. آوا اصلا" شبیه تو نیست. اون از ته ته ماجرا هم خبر داره.
ـ کی بود میگفت بیخبری خوش خبریه؟
ـ اون مال آدمی مثل آوا نیست. آوا اتفاقا" خودش میخواد این کار رو بکنه بعدش هم هنوز هیچی معلوم نیست....معین از رابطهی آوا و راستین خبر داره...آدمِ کمی هم نیست. میترسم برسه به ته توی راستین و بعدش برای جفتشون خطرناکه..نمیتونیم لفتش بدیم.
ـ عملیاتهای فوریت رو دیدم مهران.
دلخورانه پرسید:
ـ چرا اِنقدر بهم بیاعتماد شدی بیبی قشنگم؟
دست مهکام روی صورت او نشست و اینبار عاشقانه لمسش کرد ته ریشهایش را.
ـ من و بیاعتمادی به تو؟
سوالش از عمق جانش بود و پر از صداقت و پر از عشق.
ـ پس مثل همیشه دلگرمیم باش. تو که پشتم و خالی میکنی من گاندو که سهله مارمولکم نیستم. در و دیوار این شهر تنگ میشه برام و میخوام بمیرم. به جون بنی حتی عطر تن بنی هم آرومم نمیکنه وقتی که تو پشتم رو خالی میکنی..
چشمان مهکام پر شد:
ـ اون دختر نمیدونه فردا چی انتظارش رو میکشه اما من سالها با ذره ذرهی وجودم فرداهای اون رو زندگی کردم. اگه نگرانم، نه اینکه دلم به تو گرم نباشه و بهت شک داشته باشم. به تاب آوا ایمان ندارم. غم کمرِ آدم رو خم میکنه.
ـ بمیرم برای غمهات؟
ـ خدا نکنه دیونه.
مهران نرم گونهاش را بوسید:
ـ بخند حالا..
#پارت۳۳۸✨
#زیبا_سلیمانی
ـ درد بیدرمون دیدی مهران؟ درد بیدرمون، خودِ منم. منم و حسرتهام از زندگی..
پُر واضح بود مهکام دلش باز تنگ شده برای پدرش خانوادهاش و شاید تنگ محبوبش.. بوسهی روی شقیقهی مهکام کاشت پر نیاز نامش را به لب راند:
ـ مهکامم قربون دردای بیدرمونت بشم.
ـ مهران وقتی بهم گفتی قراره عقد کنن ترسیدم..تو رو خدا نشه یه وقت..
میان کلام همسرش رفت و سعی کرد به او آرامش بدهد.
ـ خودت رو شبیه آوا نبین. آوا اصلا" شبیه تو نیست. اون از ته ته ماجرا هم خبر داره.
ـ کی بود میگفت بیخبری خوش خبریه؟
ـ اون مال آدمی مثل آوا نیست. آوا اتفاقا" خودش میخواد این کار رو بکنه بعدش هم هنوز هیچی معلوم نیست....معین از رابطهی آوا و راستین خبر داره...آدمِ کمی هم نیست. میترسم برسه به ته توی راستین و بعدش برای جفتشون خطرناکه..نمیتونیم لفتش بدیم.
ـ عملیاتهای فوریت رو دیدم مهران.
دلخورانه پرسید:
ـ چرا اِنقدر بهم بیاعتماد شدی بیبی قشنگم؟
دست مهکام روی صورت او نشست و اینبار عاشقانه لمسش کرد ته ریشهایش را.
ـ من و بیاعتمادی به تو؟
سوالش از عمق جانش بود و پر از صداقت و پر از عشق.
ـ پس مثل همیشه دلگرمیم باش. تو که پشتم و خالی میکنی من گاندو که سهله مارمولکم نیستم. در و دیوار این شهر تنگ میشه برام و میخوام بمیرم. به جون بنی حتی عطر تن بنی هم آرومم نمیکنه وقتی که تو پشتم رو خالی میکنی..
چشمان مهکام پر شد:
ـ اون دختر نمیدونه فردا چی انتظارش رو میکشه اما من سالها با ذره ذرهی وجودم فرداهای اون رو زندگی کردم. اگه نگرانم، نه اینکه دلم به تو گرم نباشه و بهت شک داشته باشم. به تاب آوا ایمان ندارم. غم کمرِ آدم رو خم میکنه.
ـ بمیرم برای غمهات؟
ـ خدا نکنه دیونه.
مهران نرم گونهاش را بوسید:
ـ بخند حالا..