Zahraarjmand_novel


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


{خوش آمدید}
کانال شخصی زهرا ارجمندنیا
نویسنده ی :
زیرباران،چه خوبه عاشقی،بگو سیب{مجازی}
دنیای شیرین من{نشرعلی}
هنوزم همونم{نشرشقایق}
ستار ها مسیر را نشانت می دهند،آمال{آنلاین}
تعرفه ی تبلیغات:
https://t.me/arajmand_zahra

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


خوشگل جانان..قبل تبای شبانه هم اعلام کردم امشب آخرین تبادل ما با بنرای ستاره هاست و آخرین چنلی که ستاره ها مهمونشه و آخرین اعضاش و از اون چنل می گیره چنل نیلوفر عزیز و خوش قلمه.این رمان هم آخراشه و هم کلی هیجان و جذابیت داره..از دستش ندین..
#زهرا_ارجمندنیا


محاله رمانخون حرفه ای باشی و اسم #نیلوفرلاری رو نشنیده باشی چون همگی آثارشون تا چندین بار تمدید چاپ شدن😙
رمان بالا هم یکی از بهترین و عاشقانه ترین کارهاشونه که با قلم روان یه اثر جذاب و هیجانی رو خلق کرده🥰

پیشنهاد میکنم توی تعطیلات سال نو اصلا این رمانو از دست ندید که ۴۰۰ تا پارت آماده داره😍

https://telegram.me/joinchat/AAAAAFJzbbeFoVmtm-cGSg


ماهسو تایپیستِ یه نشر معتبره ...که درعین معمولی بودن خیلی خاصه .یه وقتایی هم دست و پا چلفتیه اما از پس کارهای سخت هم به خوبی بر میاد 😁
و با همین ویژگی های منحصربه فردش شروین مشیری مدیر نشر رو شیفته خودش می کنه تا جایی که بهش پیشنهاد دوستی می ده
اما در عین ناباوری ماهسو قبول نمی کنه و باعث شکستن غرورش می شه . شروین واسه به دست آوردنش ازش درخواست ازدواج می کنه
از طرفی مادر شروین مخالف سرسخت این ازدواجه ...شروین به مادرش میگه "من این دختر رو می خوام اما قصد ندارم باهاش ازدواج کنم" 😱 پس جریان چیه؟ 🤔
یعنی قراره همه چی صوری باشه و ماهسوی بی چاره هم از همه جا بی خبر ...؟؟🙄

#قراری‌که‌‌عاشقانه‌نبود #نیلوفرلاری‌
رمانی مناسب برای تمام سنین✅
می تونید با صحنه ها و دیالوگهای ناب عاشقانه اش عاشقی کنید 💑
هفته‌ای ۱۲ تا ۱۵ پارت 😍👏
چیزی تا پایان نمونده
https://telegram.me/joinchat/AAAAAFJzbbeFoVmtm-cGSg


shabnam e.i dan repost
‍ ‍ ‍ لطفا برای خوندن این بنر یک دقیقه وقت بذارید‼️

_می دونی که اینجا ملک خصوصی منه و تو بی اجازه واردش شدی
نگاه سرد و بی روحمان با هم غریبگی می کرد. انگار هیچ رد آشنایی از هم نداشتیم و هیچ خاطره ی مشترکی قلبمان را به درد نمی آورد ...با اینکه از طرز برخورد غیردوستانه اش احساس سرخوردگی می کردم اما از تک و تا نیفتادم . به دوربینی که از گردنش آویزان بود اشاره کردم و به طعنه گفتم
_شما وقتی داشتی با دوربینت منو دید می زدی از کسی اجازه داشتی؟
حرفهایش مثل زیتونی که روغنش را نکشیده باشند تلخ و گس بود و دلم را می زد
_شاید خیلی دلت می خواست که من این کار رو می کردم اما من وقتم رو بی خودی هدر نمی دم...داشتم با دوربینم یه گراز نر وحشی رو که به باغچه مون حمله کرد تعقیب می کردم ببینم تو تله ای که براش گذاشتم می افته یا نه؟
اگر راست می گفت پس چرا داشت به من توضیح می داد؟
_نگفتی چرا بی اجازه وارد ملک خصوصی من شدی؟
_من...من...فقط می خواستم "تشی" رو برگردونم حواسم نبود که دارم بی اجازه وارد ملک شخصی شما می شم
"ملک شخصی" را با تاکیدی کنایه آمیز گفتم و ادامه دادم
_نگران نباش ...من مثل گراز نر وحشی نیستم که قصد تعرض به باغت رو داشته باشم.همین حالا می رم و دیگه پامو اینجا نمی ذارم
همان لحظه باد تندی زد و روسری ام را عقب کشید ...و من دیدم که چطور ناگهان برق ستارگان چشمان مغرورش یکی یکی خاموش شد و رنگ افسوس و غم به خودش گرفت
_موهات...!!
دلم آتشفشانی از خون بود اما بی توجه به تن حسرت آمیز صدایش روسری ام را کشیدم جلو
_ماهسو...!!؟
او گامی به سمت من برداشت و من به عقب...
دیگر برای همه چیز خیلی دیر شده بود آن قدر دیر که اگر او تمام قدم های دنیا را به سمت من برمی داشت باز هم به من نمی رسید...

#قراری‌که‌عاشقانه‌نبود
عاشقانه ای ماندگار
از نویسنده نام آشنا #نیلوفرلاری
باکلی پارت آماده 😍
به زودی کانال خصوصی و تبادل قطع میشه https://telegram.me/joinchat/AAAAAFJzbbeFoVmtm-cGSg


shabnam e.i dan repost
قسمتی از رمان #جذاب:
#رگــــــــــا
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEJhUZCJQjkN8YeFHg
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
به در #اتاق اشاره کردم:
-برو #بیرون، منو بگو نشستم به #اراجیف یه #روانی گوش میدم.

در حالی که توی #چشمام زل زده بود #آروم از جاش بلند شد.آب #دهنمو قورت دادم. با تموم #قدرت بهم #هجوم آورد و #بازومو گرفت و به #دیوار_کوبوندم. #درد با تموم قدرتش توی #تنم پیچید.

محسن-فقط یکبار دیگه #جرات داری به من بگو #روانی بببین دهن تو اون فریدُ #پرخون میکنم یانه.

#جرات حرف زدن نداشتم، رد #اشک روی گونه امو تا #چونه ام دنبال کرد. #بازدم_گرمش روی صورتم #پخش میشد، #نرم ازم #فاصله گرفت. دستاشو به معنای #تسلیم بالا داد:

محسن- #نترس...ازم نترس...فقط دیگه هیچ وقت...هیچ وقت اون #کلمه رو نگو...من... #عصبی میشم...دست #خودم نیست....نگو.... باشه؟

خواستم برم سمت #در اتاق که #بازومو گرفت و توی یه #حرکت آنی منو توی #بغلش کشید و #دستشو دور #کمرم حلقه کرد.

ابا چشمای #گشاد شده فقط به روبروم #زل زده بودم.کنار گوشم #زمزمه کرد:

محسن-خیلی #دوست_دارم ترانه، بیشتر از هرچیزی #میخوامت، فقط #باورم کن... اگه منو #بخوای قول میدم #خوب بشم...فقط منو #بخواه...

دستای #لرزونمو بالا آوردم و روی #سینه اش گذاشتم، انقدر #ترسیده بودم که حتی #جون نداشتم به عقب #هولش بدم، یهو در اتاق #باز شد و مادرش با #عصبانیت وارد #اتاق شد....
https://telegram.me/joinchat/AAAAAEJhUZCJQjkN8YeFHg

🔞 #عاشقانه_هیجانی_انتقامی
❌ #بعد_از_اتمام_فایل_نمیشود
💯 #پارت_گذاری_منظم


دختره خدای سوتیه😂😂😂🤦‍♀
کلکل بین دانشجو و استاد رو دیده بودید؟ اگه ندید بیا تو این رمان ببین🤣🤪
طنزترین رمان سال که گفتن خطر ترکیدن هم داره😐😆
اووووف دلم به تاپ تاپ افتاد😍🤤
https://t.me/joinchat/AAAAAEt5we7NDTitUpGfRA

#خطر_ترکیدن_موجود_است🚫🤪


یاس dan repost
#پارت_۱۳۸

لبمو با شرم و خجالت گزیدم و به کیان که چه راحت داشت درمود زایمان و مسائل زنان توضیح میداد، نگاه کردم و روپوش سفیدمو تو مشتم فشردم. مونده بودم چرا دوره آموزشیم بیفته دست کیانی که تو خونه اش کار میکردم!
_خانم ملکی برید از کلاس بغلی از استاد عظیمی برگه... بگیرید!
سرمو بالا اوردم و به چشمای مشکیش نگاه کردم و آروم باشه ای زیرلب گفتم و با قدمای تندی به طرف در رفتم و وایستادم و چندتا نفس عمیق کشیدم. انگشت اشاره امو بالا بردم و چندتقه به در زدم و چندثانیه منتظر موندم تا درم رو باز کنند.
_خانم ملکی متأسفانه از بیرون درتون رو باز نمیکنند.
سرمو به عقب بردم و با ترکیدن دانشجوها از خنده تازه فهمیدم چه سوتی دادم و با صورت قرمز به کیان که به زور جلوی خنده اش گرفته بود، خیره شدم. با هول تند تند گفتم:
_نه استاد من... من چیزه درم همیشه بستس ولی یه نفر باید باز کنه.
محکم به پیشونیم زدم و شرمزده سریع رومو به طرف در برگردوندم تا خنده بچه هارو نبینم. کیان، با خنده جلو اومد و پشتم ایستاد و در کلاس رو باز کرد و زیرگوشم با خنده گفت:
_من درت رو باز میکنم ولی امشب منتظرتم تا ماه دیگه بهم یه دختر تپل مپل بدی!
با شرم سریع از کلاس بیرون زدم که صدای قهقهه اش رو شنیدم...
https://t.me/joinchat/AAAAAEt5we7NDTitUpGfRA

استاد شیطون درس زایمان میده و از دانشجوشم یه دختر میخواد😂😂🤪 دختر خل چل همیشه خدا سوتی های خفن میده که کارش به بوس موس میرسه😂🤤🔞


یاس dan repost
@roman_bakhshy_malehe

رهام دوباره چرخید و چنگ به #موهای_پرپشت و سیاهش زد:من از خیلی وقت پیش تو #فکرتم! تو خیلی #جذابی باران! نمی تونم از نگاه کردن به #پوست_تن و #گردنت دست بردارم! یک چیزی داری که #دیوونه م می کنه.
دست #داغش را از روی #لباس_نازکی که به تن داشتم روی کتفم کشید.مور مورم شد.او نباید مرا اینطوری آن هم با این سر و وضع اینجا می دید که دید.
نفسم بند رفت و کنار رفتم. #قلبم بی قرارتر می شد.گفتم:نه! #امشب همه چی خراب شد! برو بیرون!
رهام کف دستش را روی پیشانی گذاشت و چرخید:داری دیوونه م می کنی!
روی #کبودی_لبم را فشار دادم.از درد تا مغزم تیر کشید:برو بیرون تو رو خدا! تو مشکل داری...
#زیر_دلم هم تیر می کشید.دست گذاشتم رویش:رهام...من و تو اصلا مال هم نیستیم...من یه فاجعه رو پشت سر گذاشتم! تو نمی فهمی!
داد زدم:تو مشکل داری...یه زن...
جلو آمد و دست روی #لبهایم گذاشت:هیس! هیچی نگو! من براش راه حل دارم!
دلم می خواست #دستهای_مردانه و همیشه داغش را بگیرم و دیگر رها نکنم.این مرد با من چه کرده بود؟چرا من از او کمک خواسته بودم؟ #دیوانگی بود یا جنون؟نمی دانستم!
#بوسه اش که روی شانه ام نشست،از جا پریدم و بی رمق گفتم:بس کن! الان نه! امشب نه! اون می بینه! اون الان اینجاست...
لبهایش را #مکید: #همه_ی زندگیمی...فقط #یک_شب! یک شب بیا خونه م تا برات دنیا رو رنگی کنم! یک شب بهت نشون بدم که #شوهر_داشتن یعنی چی!
بعد دوباره خم شد و کبودی کنار لبم را #بوسید:عمیق و کشدار...
نمی دانستم چه کنم! بروم و از چشمه ی آب زلالی که می دانستم حقم است و مال من است،سیراب شوم یا مسافرت کنم و خودم را گم و گور؟

دوست دارید غافلگیر بشید😎📛 ♨️📛و کلی #حس_خوب و #عشقی رو تجربه کنید؟این رمان رو #داغ_داغ که تازه از #تنور در اومده بخونید تا بدونید که رمان چی هست اصلا!
👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEIfNV21xArPxeNgZQ


ستاره تا آخر فروردین تمومه.اگه دلتون همراهی با چنل من و داستانای من و می خواد تو این کانال عضو شین.رمان شادی به قلم من بخونین و بخندین و عشق کنین و با کارای دیگه ی منم در آینده همراه باشین.چون این چنل دیگه بعد ستاره حذف می شه و من کامل فعالیتم و منتقل می کنم به چنل آمال که ریپ زدم لینکش و..
@zahraarjmand


Zahraarjmand_novel dan repost
توجه..توجه💯💯💯
سلام خدمت تمام همراهان محترمم..
سال نو بر همه ی شما مبارک..
ان شالله از یکشنبه روال پارت گذاری به شکل سابقش برخواهد گشت و پارتای پروپیمونی خواهیم داشت تا این که آخر فروردین رمان و تموم کنیم!فقط نکته ای باقی می مونه که اونم اینه از فردا چنل ستاره هرتبی داخلش می ره با بنرای آمال تب رفته و دیگه کانال ستاره کامل خصوصی می شه..پس هم لینک می سوزه ، هم دیگه تبادل نداره که جایی بنرش و ببینین و جوین شین و دیگه تگم کار نمی کنه.لطفا اگر در رفت و امدین در کانال بمونین و خارج نشین چون لینک اصلا نمی دم و این که اگه به هردلیلی تا الان شروع نکردین کار و تازه وارد چنل شدین شروع کنین به خوندن چون من پارتارو بعد اتمام سریع حذف می کنم.پانزده روز فرصت دارین رمان و بخونین و به ما برسین.فکر می کنم زمان خوبی باشه..
عزیزدلمین همتون..
یاعلی


ستاره تا آخر فروردین تمومه.اگه دلتون همراهی با چنل من و داستانای من و می خواد تو این کانال عضو شین.رمان شادی به قلم من بخونین و بخندین و عشق کنین و با کارای دیگه ی منم در آینده همراه باشین.چون این چنل دیگه بعد ستاره حذف می شه و من کامل فعالیتم و منتقل می کنم به چنل آمال که ریپ زدم لینکش و..
@zahraarjmand


رمان دوم خانم ارجمند و چنلی که بعد اتمام ستاره ها اون جا فعالیت می کنند


اولین پارت نود و هشت و البته اخرین پارت تعطیلات..تا هجدهم مواظب خودتون باشین و لطفا نیاین پی وی برای پارت..
دورتونم بگردم لطفا اگه داستان و شروع نکردین شروع کنین.یه وقت پارتا حذف می شن و من شرمندتون می شم.


سرم را تکانی دادم.من هم به حوضچه خیره شدم و نجوا کردم : و البته برادرزاده ی علی سپهری!نوه ی عموی شما!
همین شبیه شوکی به بدنش عمل کرد و باعث شد سیخ بنشیند، صدای کشیده اش میل عجیبی برای گریه در من به وجود می آورد : دختر احمد؟
بالاخره شناخته بود.لبخندی زدم ، تلخ و شبیه فاصله ی بینمان : بله!..دختر احمد..زن کیان.عروس شما.


#ستاره_ها_مسیر_را_نشانت_می_دهند
#پست_۱۸۲
منطقه ی خوبی قرار دارد و خودش هم نمی دانست چرا عمو مصطفی هرروز به آن جا می رود.آن هم درست رأس همان ساعت!
پنج دقیقه ای به پنج مانده بود که به پارک رسیدم.پول کرایه را حساب کردم و با ته مانده ی پولی که داخل کیفم مانده بود مطمئن بودم مسیر برگشت را فقط با اتوبوس می توانم برگردم!وارد ورودی پارک شدم و سعی کردم دقیق روی معدود آدم های داخلش فوکوس کنم!آخرین تصویرم از عمو مصطفی مال سه چهارسال قبل بود که جلوی خانه ی کیان دیده بودمش.مطمئن نبودم اگر دیدم می توانم او را بشناسم یا نه اما با این حال...داخل پارک حرکت کرده و خوب آدم هارا ارزیابی کردم!محوطه ی فضای سبز از محوطه ی بازی جدا بود و پارک را دو بخش گسترده تقسیم می کرد!فکر می کردم پیدا کردنش سخت باشد اما درست ساعت پنج و ده دقیقه و وسط منطقه ی خلوت و آفتابگیر پارک..روبروی حوضچه ی مصنوعی و روی نیمکتی سبز..دیدمش!و عجیب این بود سریع هم شناختمش..با این که سال ها پیرتر شده بود و لاغری بیش از حدش در ذوق می زد اما شناختنش اصلا سخت نبود!
عقب تر ایستادم.نمی دانم محو چه بود که این طور خیره سیگارش را دود می کرد و با چشمانی نیمه باز و لباس های مندرس با ارامش نشسته بود!سی ثانیه ای ایستادم و خوب نگاهش کردم.او پدر کیان من بود.باعث و بانی خیلی اتفاقاتی که نمی دانستم مقصر شمردن او..تأثیری در آن ها خواهد داشت یا نه!
قدم های تندی که به خاطر پیدا کردنش پشت هم ردیف می شدند این بار آرام بودند.پشت نیمکت که رسیدم ، بوی دود سیگارش به شکل اذیت کننده ای در ذوقم زد : سلام!
سرش را چرخاند ، با همان چشمان نیمه باز سرتاپایم را نگاهی انداخت و بی توجه پک دیگری به سیگارش زد : برو رد کارت دخترجون ، سر به سرم نزار!
عروسش را نشناخته بود.نعشه بودنش باعث بغضم شد : من سهام!زن کیان!
این بار با دقت بیش تری نگاهم کرد ، روی صورتم و از همه بیش تر چشمانم : چی می خوای؟
کیان با این مرد سرد چطور تا می کرد؟نفسی کشیدم و با فاصله روی نیمکت نشستم : اومدم باهاتون حرف بزنم!
سیگارش را زیر پایش انداخت و من تازه متوجه چندفیلتر سوخته ی سیگار دیگر هم زیر پایش شدم : شوهرت می دونه این جایی زن کیان؟
موهای جلوی سرش ریخته بودند و پوستش از شدت اعتیاد تیره شده بود.لثه های تیره و دندان های زردش هم بدجور در ذوق می زد.چه کرده بود اعتیاد با این مرد : نشناختین من و؟
بینی اش را بالا کشید: گفتی زن کیانی!


#ستاره_ها_مسیر_را_نشانت_می_دهند
#پست_۱۸۲
فهمیدم عاشق آدم درستی شده ام..بیش تر فهمیدم این عشق..اگر مسیرش هم اشتباه بود ، هم سفر درستی را برایش انتخاب کرده بودم!
من به جدیتش حین ادای آن جمله نگاه کردم و خیلی چیزهارا..بیش تر فهمیدم!
******************************************************
-آدرس و یادداشت کردی عمو؟
نوک قلم را از کاغذ زیر دستم فاصله دادم و نفس بیرون فرستادم :بله ..ممنون عموجان ، فقط..منطقش امنه دیگه؟
می توانستم جدی بودن چهره اش را تصور کنم :دستت درد نکنه دیگه عزیزم..امن نبود شمارو می فرستادم؟
خندیدم و چیزی نگفتم ، او اما ادامه داد: کیان خونه نیست؟
نیم نگاهی به ساعت انداختم.یک ساعتی می شد از خانه بیرون رفته بود!می گفت از خانه نشینی و این بیهوده گذراندن دقائقش اذیت می شود و لااقل تا باشگاه می تواند برود و تمرین بچه ها را ببیند، قول داده بود فعالیتی نکند و فقط تماشا کند و همان تماشا کردن برایش خوب می دانستم حکم نمک روی زخم را داشت : نه..خسته شده بود از خونه نشینی!رفت تا باشگاهشون!
-سخته عمو..واسه پسری مثل اون نشستن توی خونه سخته !
قبول داشتم.این سختی کلافه اش کرده بود.باعث می شد بعضی وقت ها واقعا کنترل اعصابش را نداشته باشد و از کوره در برود : حق باشماست!شاید با دیدن پدرش..یکم این وضعیت بهتر بشه!
-امیدوارم.من که آدرس و بهت رسوندم.بقیش با خودت عموجان!
کاغذ را با یک دست تا کردم و به طرف اتاقمان رفتم.موبایل هم همچنان میان دستانم بود :قربونت برم خیلی محبت کردینا!
خدانکنه اش و محبتی که خرجم کرد کمی استرسم را کم می کرد ، تماس را قطع کردم و با نیم نگاهی به آدرس مانتو ام را از آویز برداشتم!بعید می دانستم کیان تا یک ساعت دیگر برگردد!سرسری آماده شده و از خانه بیرون زدم.آدرس پارکی که عمو داده بود حدود یک ربع با ماشین از خانه فاصله داشت!سر خیابان برای جلوگیری از تلف شدن وقت دربستی گرفتم و با نیم نگاهی به ساعت دعا کردم قبل پنج به پارک برسم.عمو گفته بود ، پدر کیان هرروز رأس همین ساعت وارد ان پارک می شود.یک ساعتی در پارک می چرخد و بعد..می رود!گفته بود محل زندگی اش جای درستی برای این که به آن جا سراغش بروم نیست اما پارک..در


#ستاره_ها_مسیر_را_نشانت_می_دهند
#پست_۱۸۲
لبخند زدم ، کمرنگ و دلمرده..سالم بودنش خوب بود ، متتهی..روح من این روزها خوب نبود : نگران من نباش!
محکم و جدی نجوا کرد : اما هستم!
نباید خوشحال می شدم اما شدم.نگران بودنش را دوست داشتم ، این که به من فکر کند و برای حالم دلواپس شود.اصلا نگرانی از آن حس های قشنگ و نابی بود که اگر آدم درست خرجت می کرد می توانستی با اتکا به آن پر در بیاوری : من بعد از اینکه هر بار مشکلاتم و که بیشتر شبیه به فاجعه بودن پشت سر می ذارم به خودم قول می دم از این به بعدش و بیشتر به خودم توجه کنم اما خب هیچ وقت موفق نشدم .
قلپی از محتویات لیوانش را بالا کشید و زمزمه کرد: خب شاید باید یکی دیگه به خودش قول بده از این به بعد بیش تر بهت توجه کنه!
متوجه منظورش شدم اما با شیطنت محوی پرسیدم: کی مثلا؟
چپ چپ نگاهم کرد : می خوام ببینم کی جز من جرأت همچین جسارتی داره که از این قول ها به خودش بده!
خنده ام صدادار شد و او ممتد و طولانی به این خنده نگاهی انداخت ، ما روزهای زیادی را از دست داده بودیم .لیوان خالی شده را به دستم داد و از فاز شوخی خارج شد.این بار جدی خطابم کرد: باید برم دنبال یه کار جدید..ظاهرا نمی تونم فعلا برگردم سر شغل سابقم!
لبخند من هم رنگ باخت.این برای کیان فاجعه بود..حالش را می فهمیدم ، اصلا همین ناگهانی در خود فرو رفتنش تأثیر مستقیم همین اتفاق بود ، صدایم آرام شد : چه کاری؟
پوزخندی زد و باید می مردم برای غرورش که داشت ترک برمی داشت: هرچی....شده کارگری کنم خرجمون و در میارم.کار کردن که عار نیست!
عشق اول..عشق کودکی..عشق نوجوانی..اسم های زیادی برایش می توانستم ردیف کنم ، اسم هایی که هرکس شاید می شنید می گفت اشتباه است..بچگی است..آدم نمی فهمد به چه چیزی دل بسته..دو صباح دیگر از یادت می رود ، از این حرف هایی که گوش من و امثال من پر بود.قبول داشتم..ما شدنمان اشتباه بزرگی بود ، خیلی خودمان را دست بالا گرفته بودیم ، حس هارا اشتباه فهمیده بودیم.فکر می کردیم همین که بخواهیم یکی را دوست داشته باشیم تمام است.یک کلام..همه چیز را بچه بازی تلقی کرده بودیم.اما با همه ی این ها...یک چیزی را خیلی ایمان داشتم.ان هم مردانگی و درستی مردی بود که با همه ی اشتباهاتش می شد رویش حساب کرد.با همه ی سردی هایش..پشت بودن را بلد بود!کار کردن به قول خودش برایش عار نبود..از ان سوسول های بالاشهری که ماه به ماه از جیب پدر می خوردند و عشق و حال می کردند نبودها...اما دل می برد!همین یک جمله ی کار عار نیستش بیش تر دلم را برایش لرزاند!بیش تر


#ستاره_ها_مسیر_را_نشانت_می_دهند
#پست_۱۸۲
حوله را از روی موهای نم دارم برداشتم و روی دسته ی صندلی قرار دادم ، خبری دیگر از تب و دمای بالای بدنم در شب گذشته نبود اما باز هم ضعف تنها حس غالب وجودی ام شده بود!روبروی آیینه ایستادم و به گونه های آب رفته و چشمانی که زیرشان گود شده بودند زل زدم!
تصویری از نشاط در چهره ی من به چشم نمی خورد، یک طورهایی تبدیل شده بودم به زنی افسرده که هدفی برای ادامه دادن ندارد!همه ی فشارهای اخیر به شکلی داشتند در من رخ نشان می دادند و من قادر به کنترل کردنشان نبودم!یاد حرف دکتر افتادم که می گفت اگر کیان بهوش بیاید و من را با این رنگ و رو ببیند طلاقم می دهد!
آهی کشیدم و دستم را جلو بردم و پنکک را به طرف خودم کشیدم!ناشیانه کمی سیاهی زیر چشمم را با آن کاور کرده و روی لب های خشک و بی رنگم براق کننده ی ملیحی زدم!بیش تر از آن رسیدن به خودم از حوصله ام خارج بود!نگاهی به لباسی که درون تنم زار می زد انداختم و کلافه از تصویرم چشم برداشتم!هر طرفش را هم درست می کردم باز نقطه ای فشار این روزهارا به چشمم می آورد!
با کمی مکث روی ترازویی که کیان کنار میز آرایش قرار داده بود و با آن همیشه وزنش را کنترل می کرد ایستادم!عددی که نشان می داد غیر قابل باور بود.در مدت زمان کوتاهی پنج کیلو وزن از دست داده و حالا تبدیل شده بودم به دختری چهل و هشت کیلویی و لاغر تر از حدمعمول!
با تأسف سری برای خودم تکان دادم و بدی اش این بود فرصت نگرانی برای خودم را نداشتم!کیان ان قدر محکم تمام ذهنم را به مالکیت خودش دراورده بود که جز او و نگرانی برایش نمی توانستم به چیز دیگری فکر کنم!
جلوی موهایم را با یک تل دخترانه عقب فرستادم و از اتاق بیرون زدم!روی مبل سه نفره مقابل تی وی نشسته بود و بی هدف کانال هارا بالا و پایین می کرد!کمی نگاهش کردم و بعد به آشپزخانه رفتم.مامان چندپاکت آبمیوه برایمان خریده و در یخچال گذاشته بود!نگاهی به طعم هایشان انداختم و نکتار آناناس را خارج کردم!برایش درون لیوان های بلندی که دوستشان داشت ریختم و از بالای اپن وضعیتش را آنالیز کردم.معلوم بود توجهی به برنامه ها ندارد و بیش تر بی حوصلگی اش را سعی دارد رفع کند!درکش می کردم.مرد داخل خانه ماندن و خانه نشینی نبود!
با آبمیوه به طرفش رفتم و کنارش نشستم.توجهش را از صفحه ی تلویزیون گرفت و به من داد.آبمیوه را به دستش دادم و او دست دیگرش را روی پیشانی ام گذاشت : خداروشکر تبت قطع شده کامل!
سری تکان دادم و لب زدم : خوبم..تو آبمیوت و بخور!
دقیق نگاهم کرد: خودت چی؟بیش تر از من به تقویت احتیاج داری!


تقدیمتون..آخرین پارت نود و هفت میفته پنجشنبه..دوباره لازمه بگم تعطیلات پارت نداریم و اگه عقبین از داستان برسونین خودتون و؟؟ ما آخر فروردین پرونده ی این داستان و می بندیما😘


#ستاره_ها_مسیر_را_نشانت_می_دهند
#پست_۱۸۱
او اما نخندید ، لرزیدن سها نمی گذاشت بخندد: بگیر بخواب باز داری هذیون می گیا!
به غرورش برمی خورد انگار اعتراف کند واقعا دارد نازش را می کشد ، سها با همان لبخندمحو و دمای بدن پایین امده در آغوشش به خواب رفت و ذهن آشفته ی کیان دیگر پذیرای خواب نبود.خیلی چیزها بود که باید به آن فکر می کرد و برایش برنامه می ریخت!دوهفته دور بودنش از زندگی حسابی باعث عقب ماندنش شده بود.
یکی اش همین ضعف همبستر و شریک زندگی اش بود!رفته بود تا از جان او محافظت کند و بعد دوهفته خوابیدن بیدار شده و دیده بود جان او ذره ذره از بدنش رفته و جز یک زن ضعیف و آسیب پذیر چیزی از وجودش نمانده!چیزی که به شدت در هرلحظه نگرانش می کرد!اصلا دلش آتش می گرفت به چشمان گود و چهره ی رنگ پریده اش که خیره می شد!
یکی دیگر از دلمشغولی هایش حرف های دکترش بود.فعالیت بدنی سنگین ممنوع ! برای مردی که با همین فعالیت ها خرج زندگی تازه به سرانجام رسیده اشان را در می آورد این حرف درد بود!چطور می توانست چرخ زندگی شان را بچرخاند اگر قرار بود ورزش های سنگین نکند و یادشان ندهد یا با موتور در سراشیبی ها و جاده های ناهموار مسابقه ندهد؟
فکرها زیاد بودند...از آیدا و دردی که به جانش ریخته بود و کینه و نفرتش و خاطراتی که کیان باید با دستمالی خیس از دیواره ی ذهنش پاک می کرد گرفته ، تا زندگی ای که بد بنای اولش را گذاشتند و حالا اما می خواست هرطور شده حفظش کند ، از نانی که باید برای این زندگی در می اورد و حالا دیگر نمی دانست چگونه..از این خوابیده ی درون آغوشش و ضربه هایی که بسش بود هرچه خورده بود..از پدری که حتی نمی خواست بپرسد این مدت سراغش را گرفته یا نه اما دلش از نبودنش کنارش خون بود.از گذشته.....فکرها زیاد بودند!
نگاهش را به صورت غرق خواب سها و ریتم نفس هایی که با پایین امدن تب آرام گرفته بودند کشاند!دلش می خواست ببوسدش، بویش کند و سفت و سخت حتی با تمام دردهایش در آغوشش بکشد!
یه طرف من و این تنهایی...
یه طرف تو و اون زیبایی...
داری ساده شکستم می دی....
از آن هایی نبودند که یک شبه عزیزش شوند.سها صبوری کرده بود و وقتی به مسیری که پشت سر گذاشته بودند نگاه می کرد می دید ....چه توانی داشته این زیبای کوچک به خواب رفته میان بازوانش!سها با خودش آرامش آورده بود...دلش نمی خواست به کسی پسش بدهد!می دانست روزهای سختی پیش رو هستند!روزهایی که باز هم صبر می طلبیدند!این زندگی تا زندگی می شد...جان از تن هردویشان می برد!بینی میان موهای سها فرو برد و با نفس های عمیق سعی کرد فکر هارا پس بزند!
یه طرف من و این حال بد ، یه طرف تو و ترسی ممتد..
هردو با خودمون بد کردیم..هردومون خیلی تغییر کردیم.
جوونیمون و با حسرت پیر کردیم!

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

29 718

obunachilar
Kanal statistikasi