Shima naderi(آوان )


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


آوان
در حال تایپ
مرا با دل بخوانید ؛
من نه شاعرم ،
نه نویسنده ،
می نویسم که دلم آرام گیرد.
نحوه ی پست گذاری: سه روز در هفته

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


#آوان
#پارت_۳۸۰

لبه ی تخت نشستم و شروع به بازی با بند کیفم کردم. آنقدر عجله برای پایین آمدن و شنیدن حرف های حسام داشتم که اصلا یادم رفت لباس هایم را عوض کنم و کیفم را در اتاق بگذارم.
_سخته برات با کسی هم صحبت شی که اصلا شناختی ازش نداری؟
سرم را بالا گرفتم و انگشت هایم از دور بند کیفم شل شد.
_اینطور نیست.
نگاهش سمت شمعدانی های کنار حوض آب رفت.
_از لحظه ای که اومدی فقط داری با بند کیفت بازی می کنی.
کیفم را کنار گذاشتم و هم زمان با صاف کردن لبه ی مانتویم گفتم:
_فکر می کردم شما باید شروع کننده باشید.
نگاهش روی صورتم نشست. با انگشت گوشه ی لبش را خاراند و با لحنی که آشکارا تلاش می کرد شوخ به نظر بیاید گفت:
_از من که نمی ترسی؟
با آن لبخند غمگینی که روی لب هایش نشسته بود، بیشتر ترحم برانگیز بود تا ترسناک. نگاه از صورتش گرفته و چشم دوختم به بند کیفی که دوباره دور انگشتان دستم پیچیده شده بود.
_مطمئنم نخواستید بیام حیاط که این سوال و بپرسید؟
_پس دوست داری بی حاشیه صحبت کنیم؟
نفس عمیقی کشیدم.
_بله، ممنون می شم.
چند لحظه ای سنگینی نگاهش را روی صورتم حس کردم و بعد با کشیدن آه کوتاهی صدایش به گوشم رسید.
_روزی که حاضر شدم پاره ی تنم و به بهادر بدم هرگز فکر نمی کردم سال ها از دیدنش محروم بشم. اما...
مکثش طولانی شد و من دوباره به نیم رخ جذاب و مردانه اش زل زدم.
_اما چی؟
آب دهانش را پایین فرستاد. من اما حس کردم بغضی سنگینی را بلعید تا غرور مردانه اش حفظ شود.
_نمی دونی چقدر سخت بود، از دست دادن تنها کسی که برام تو این دنیا مونده بود. خیلی روزها دلتنگ می شدم و برای دیدنش پر پر می زدم. خیلی وقت ها می زد به سرم بیام ایران آخه برام اومدن به ایران و پس گرفتنش سخت نبود اما اجازه دادم تا کیان شادی بخش زندگی فرنوش و بهادر باشه. هرگز ادعایی برای دیدنش نکردم. هر چند تمام آرزویم دوباره دیدنش بود.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد.
_بهادر من و محروم کرد از دیدن بزرگ شدنش، قد کشیدنش، حرف زدنش و ... مرد شدنش.
به اینجای حرفش که رسید نگاهش سمتم چرخید.
_این حرف ها رو زدم نه به این دلیل که بهت بفهمونم از پدرت دلخورم یا کینه ای به دل دارم، فقط خواستم بدونی سال های سختی بر من گذشته.
درک حرف هایش برایم سخت نبود، او از نوه اش دور افتاده بود و من از پدر و مادرم. این وسط عجیب تفاهم پیدا کرده بودیم.
_درکتون می کنم.
لبخند زد‌. درست شبیه لبخندهای کیان.
_ کارم و راحت کردی. تو که تا اینجا رو درک می کنی، حتما می دونی از دست دادن دوباره خیلی سخت تره.
نگاهش کردم بی حرف، حتی مژه برهم نزدم. حرفش جای فکر داشت. واقعا اگر من برای بار دوم پدر و مادرم را از دست می دادم به چه حال و روزی می افتادم. حتی تصورش هم سخت بود.
_سخته می شه گفت غیر قابل تصوره .
اینبار کامل به سمتم چرخید و بعد نگاه عمیقی به چشم هایم لب زد.
_کیان و از من نگیر.
با تعجب نگاهش کردم معنی حرف هایش را نفهمیدم اما تنم از بغضی که میان صدایش بود ، لرزید.
_چرا فکر می کنید من قصد گرفتن کیان و دارم.
اه کوتاهی کشید و با تاخیر نگاه از صورتم گرفت:
_چون کیان دست پرورده ی بهادره، نمی بینی بهادر چطور بعد سال ها هنوز عطش عشق مادرت بی تابش کرده؟
وسط حرفش پریدم.
_این جواب حرف من نیست.
سرش به سرعت چرخید و دوباره روی صورتم نشست.
_من می خوام این آخر عمری کیان پیش خودم باشه. پس سعی کن جای اینکه سد راهش بشی برای اومدن، همراهش باشی تا راحت تر دل بکنه از این دیار.
نفس درون سینه ام حبس شد. حسام می خواست که من و کیان و با خودش ببرد و اصلا هم به این فکر نکرده بود که پس دل من چی؟ منی که بعد سال ها تازه طعم شیرین پدر و مادر داشتن را چشیده بودم. اشکی از گوشه ی چشمم فرو چکید.
_من نمی تونم.
از جایش برخاست و بی آنکه نگاهم کند گفت:
_اگه تو هم به اندازه ی کیان عاشق باشی قبول می کنی ، در غیر این صورت باید فاتحه ی این دوست داشتن رو خوند.....


#آوان
#پارت_۳۷۹

به محض ورود به اتاق، سه جفت چشم هم زمان به سمتم چرخیدند. آب دهانم را به سختی پایین فرستادم و قدمی به جلو برداشتم. بهادر و کژال با دیدنم وسط اتاق، خیلی زود نگاه از من گرفته و همانطور که به پشتی تکیه داده بودند مشغول نوشیدن چای هایشان شدند. انگار خوب فهمیده بودند کیان برایم همه چیز را گفته و دیگر نیازی به معرفی مردی که با یک جفت چشم قهوه ای رنگ، در حال برانداز کردنم بود؛ ندارند. مرد یا بهتر بگویم حسام قصد گرفتن نگاه نداشت با دلهره ای که به جانم افتاده بود سلام آرامی دادم. لبخند مهربانی روی صورتش جا خوش کرده و چهره ی مردانه اش را جذاب تر کرده بود.
_آوان؟
نگاهش کردم. چقدر زیبا اسمم را بر زبان آورده بود. گویی سال ها تمرین داشته تا با بهترین آهنگ صدایم بزند.
بله ی کوتاهی گفتم و لبم را بی اختیار به دندان گرفتم. لبخند روی لب هایش کش آمد و بالاخره نگاه از من گرفت و به بهادر دوخت.
_دختر زیبا رویی داری.
بهادر هم زمان با گذاشتن استکان چایش روی زمین لبخندی زد که بیشتر طرح غم داشت.
_دختری که بعد بیست سال شباهت بی حدش به روژین باعث آشناییمان شد.
_راضی باش به رضای خدا.
بهادر نگاهش را به من داد و با صدایی که به طرز غریبی خش دار و گرفته بود گفت:
_من راضیم.
غرق نگاه خیس بهادر بودم که صدای کژال از کنار در آشپزخانه به گوشم رسید.
_شما سه تا قصد نشستن ندارید؟
متعجب از بکار بردن عدد سه نگاهی به کژال انداختم اما وقتی حرکات چشم و ابرویش را دیدم بی اختیار سرم را به عقب چرخانده و با دیدن بهار و کیان پشت سرم خنده ام گرفت. من از دیدن حسام شوک زده بودم آن دو نفر چطور تمام مدت پشت سر من ایستاده و حرفی بر زبان نیاورده بودند.
_شما پشت سر من چی می کنید؟
بهار پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_خانوم کل در اتاق و گرفتن، ما از کجا باید رد می شدیم.
به فاصله ی خودم و در اتاق نگاهی انداختم و با تعجب گفتم:
_این همه جا بود!
کیان با خنده از ما فاصله گرفت و با صدای آهسته طوری که فقط من و بهار بشنویم گفت:
_نگاهی به هیکلش کنی می فهمی چرا رد نمی شده.
هیکل ظریف بهار هیچ مشکلی نداشت اما کیان قصد داشت تا حرص او را درآورد و ابروهای به هم تنیده ی بهار هم گویای این بود که کیان به هدف خود رسیده بود.
_می شه با هم حرف بزنیم؟
سرم بی اختیار و سریع چرخید و نگاهم روی چشم های حسام نشست. برخلاف لب خندانش، چشم هایش غم سنگینی در خود پنهان کرده بودند. من این جنس غم را به خوبی می شناختم. سال ها خودم با آن دست و پنجه نرم کرده بودم و نیازی نبود تا بفهمم چه در سر دارد.
_بیا اینجا دخترم.
به جایی که بهادر بین خودش و حسام برایم باز کرده بود نگاه کردم اما قبل آنکه سمت شان بروم حسام از جا بلند شد و رو به بهادر گفت:
_می خوام با دخترت تنها حرف بزنم.
حس کردم لحظه ای تن بهادر لرزید که سریع از جا برخاست و مقابل حسام ایستاد.
_حسام جان ولی...
دست حسام بالا آمد و بهادر را مجبور به سکوت کرد.
_خواهش می کنم چیزی نگو.
بهادر سر پایین انداخت و بعد مکث کوتاهی گفت:
_راحت باشید.
حسام ابتدا به کژال نگاه کرد که لبش را به دندان گرفته و میان چهار چوب در آشپزخانه ایستاده بود و بعد نگاهش سمت کیان کشیده شد که سر پایین به پشتی تکیه داده بود.
وقتی حس کرد کسی حرفی برای زدن ندارد با گرفتن دم عمیقی رو به من گفت:
_می تونی چند دقیقه از وقتت و به این پیر مرد بدی؟ یه حرف هایی هست که دوست دارم باهات بزنم.
به نگاه نگران بهادر چشم دوختم. فهمیدن اینکه دلهره اش از پس زدن من توسط حسام است، کار سختی نبود. اما من قصد نداشتم حتی به قیمت شکستن دلم، خودم را به کسی تحمیل کنم.
لبخندی زدم و سعی کردم خونسرد به نظر برسم.
_من در خدمتم.
حسام قبل من به سمت در خروج رفت و گفت:
_تو حیاط منتظرتم.


سه پارت جدید❤️


#آوان
#پارت_ ۳۷۸

کلماتش عجیب جسم و جانم را به بازی گرفته بود و جو قشنگی را به وجود آورده بود اما نه برای من و کیان که هیچ نسبتی با هم نداشتیم. به اجبار بحث را عوض کردم و پرسیدم.
_نگفتی با کی اومدی؟
دو دستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد و با مکث گفت:
_با حسام اومدم. پدربزرگم.
چشم ریز کردم و به صورتش زل زدم‌. اثری از شوخی در چهره اش دیده نمی شد. برخلاف لحظات پیش خیلی جدی به من زل زده بود. در آن لحظه شدت ضربان قلبم به حدی بالا رفته بود که حس می کردم در حال افتادن هستم‌.
_آخه الان، اینجا، اونم تو این وضعیت...
وسط حرفم پرید.
_کدوم وضعیت؟
بی اراده دستی به سر و صورتم کشیدم.
_من اصلا آمادگی روبه رو شدن با پدربزرگت و ندارم.
صورتش را کنار گوشم برد و نجوا کرد.
__از چی می ترسی وقتی تو هر شرایطی بهترینی.
حرفش دل گرم کننده بود اما باعث نشد تا از حجم دل واپسی من کم شود.
_کاش زودتر گفته بودی.
با باز شدن در چوبی ساختمان و حضور بهار در در آستانه ی در، نگاه من و کیان هم زمان به آن سمت کشیده شد. کیان به طور آشکاری از من فاصله گرفت و بهار را مخاطب قرار داد.
_به به بهار خانوم چه عجب رخ نمایان کردید. داشتیم دل نگرانتون می شدیم.
بهار از روی نرده ی تراس خودش را خم کرد و گفت:
_مزه نریز بیاین تو که بهادر خان حسابی از تاخیرتون عصبانیه.
کیان نگاهی از گوشه ی چشم به من انداخت و گفت:
_حالا ببین می تونی دختر مردم و سکته بدی؟
بهار ریز خندید.
_فکر کنم قبل من تو چند باری سکتش دادی، آخه رنگ به روش نمونده دختر مردم.
با خجالت نگاهی به کیان که در حال خنده بود انداختم و نالیدم.
_وای اگه پدربزرگت هم فکرای بهار و درباره ی من بکنه چی؟
از سر راهم کنار رفت و گفت:
_خیالت راحت پدربزرگ من امروزی تر از این حرف هاس.
با گرفتن دم عمیقی، بسم الله گفتم و به سمت ساختمان راه افتادم.


#آوان
#پارت_۳۷۷

چشم ریز کرد و موزیانه پرسید:
_مثلا چی؟
نگاه از چشم هایی که در تاریکی هم برق می زد گرفتم. قصد داشتم کمی با زدن این حرف ها، رفع دلتنگی کنم اما با دیدن نگاه پر از شیطنت کیان منصرف شدم و ترجیح دادم بحث را عوض کنم.
_ راستی خبری از بهار نیست احتمالا حسابی با آراد مشغوله؟
کیان تبسمی کرد.
_اما آراد کجا؟ اینجا کجا؟
به پهنای صورتم خندیدم.
_سورپرایزت و بابا به هم زد. گفت که تنها نیومدی.

کیان چند لحظه ای مات به من زل زد و با انداختن چینی وسط پیشانی اش گفت:
_منظورت و نمی فهمم.
لبه ی شل شده ی شالم را روی دوشم انداختم و گفتم:
_یعنی تو و آراد با هم نیومدین؟
_نه!
نه قاطعش، چشم هایم را گرد کرد.
_پس با کی اومدی؟
این بار کیان سرش را به صورتم نزدیک کرد. طوری که گرمی نفس هایش باعث شد تمام تنم گُر بگیرد.
_با یکی که اصلا فکرشم نمی کنی.
وقتی آنطور خاص نگاهم می کرد زبانم برای گفتن حرف در دهانم نمی چرخید بیشتر ترجیح می دادم بیننده و شنونده باشم تا گوینده، اما آن لحظه حس کنجکاوی نذاشت تا از موقعیت پیش آمده لذت کامل را ببرم.
_بیست سوالیه؟ خب بگو با کی اومدی؟
بلند خندید.
_بهتره خودت بری و ببینی.
برای اینکه حالش را جا بیاورم. نگاه ازش گرفتم و به تندی وارد حیاط شدم. چندان طول نکشید که صدای قدم هایش را از پشت سر شنیدم. قشنگی کنار او بودن باعث شد قدم هایم را آرام تر برداشتم تا به من برسد. خیلی سریع خودش را به من رساند و شانه به شانه ام راه افتاد و گفت:
_نازت و چند می فروشی؟هر چی باشه خریدارم.
با حرفی که زد همان جا کنار حوض ایستادم و او را هم مجبور به ایستادن کردم.
_ فروشی نیست آقا.
کیان فاصله ی بین مان را کم تر کرد.
_من و ببین!
لحن بیان و فاصله ی کمی که بین مان بود نفسم را در سینه حبس کرد. قبل از آنکه سرم را برای دیدنش بالا بگیرم نگاه لرزانی به اطراف انداختم. هنوز خبری از کسی نبود. با دلهره ی شیرینی که به جانم افتاده بود سرم را بالا گرفتم و به صورت مردانه اش که با آن ته ریش جذاب تر هم شده بود، زل زدم.
_خُب حرفی هست؟!
چشمک ریزی زد.
_چشات عجب سگی داره، می گیره دیگه ول نمی کنه.
با موجی از احساسات گرم و پر شور که به قلب یورش آورده بود به او زل زده بودم و من من کنان گفتم:
_همین و می خواستی بگی؟
نگاهش از چشم هایم به سمت لب هایم رفت. به وضوح داشتم قبض روح می شدم که حالم را فهمید و خندید.
_این طوری نگام نکن. هنوز اونقدر وقیح نشدم که بخوام غلطای اضافی کنم.


#آوان
#پارت_۳۷۶

دلتنگ کیان بودم اما خبری از حال و احوالش نداشتم. نمی دانستم در مورد من با پدر بزرگش صحبت کرده بود یا نه؟ اصلا من با این شرایط برای خانواده اش قابل پذیرش بودم؟ بی خبری از این مسائل باعث دل آشوبی ام شده بود و تنها دل خوشی من علاقه ای بود که کیان به داشتنش اعتراف کرده بود.
_نمی خوای پیاده شی؟
از فکر و خیالی که در آن غرق بودم بیرون آمدم و لبخندی بی جان زدم.
_کی رسیدیم؟
نگاهش روی چشم هایم قفل شد‌.
_خیلی وقته رسیدیم کژال که پیاده شد غرق افکارت بودی و این بهترین فرصت بود تا یه دل سیر نگات کنم.
نگاهم از شیشه ی پایین زده ی ماشین، روی در نیمه باز خانه که با چراغ کم نوری روشن شده بود، نشست و گفتم‌:
_خاله چه عجله ای هم داشته برای پیاده شدن.
_رفت تا از مهمان ها، برای تاخیری که داشتیم دلجویی کنه.
سرم را سریع به سمتش چرخاندم و با ابروهایی بالا رفته از تعجب پرسیدم:
_مهمان ها؟
نگاهش از روی صورت من گذشت و با ابرو به روبه رو اشاره کرد.
_بهتره از خودش بپرسی چه سورپرایزی برات داره.
چیزی از حرفش نفهمیدم و به اجبار مسیر نگاهش را دنبال کردم. آنچه که می دیدم دور از انتظارم نبود اما آن لحظه آنقدر ذوق زده شدم که با دیدن قد و قامتش میان چهار چوب کهنه ی در، بدون توجه به حضور بهادر به سرعت از ماشین پیاده شدم. روبه رویش ایستادم و با یک نفس عمیق تمام بوی عطرش را بلعیدم و گفتم:
_خوش اومدی.
لبخندی زینت چهره ی مردانه اش شد.
_ممنون بانوی زیبا!
صدای بسته شدن در ماشین و نزدیک شدن بهادر به لب هایم مُهر سکوت زد.
_بهتره بیاین داخل خوب نیست بقیه رو منتظر بذارید.
کیان چشم غلیظی گفت و خودش را از میان چهار چوب در کنار کشید. بهادر هم با نگاه کوتاهی به هر دوی ما وارد خانه شد. من اما همچنان سر جایم ایستاده بودم و به کیان زل زده بودم. اصلا فکرش را هم نمی کردم روزی تا این حد دلتنگ مرد روبه رویم شوم. اما همین دوری کوتاه مدت باعث شده بود حس دلتنگی را بچشم.
_ بریم خونه؟
صدایش نجوا گونه زیر گوشم پیچید.
_آخه کی این خلوت دو نفره رو زیر این نور ماه ول می کنه که من دومیش باشم؟
چیزی ته دلم لرزید. نگاه از او گرفتم و با یک قدم خودم را به چهار چوب در رساندم و ریز خندیدم.
_من!
_دل سنگ نبودیا؟
برای اطمینان از نبود کسی آن اطراف سرکی به داخل حیاط کشیدم. هیچ کس نبود و من با خیال راحت سرم را کمی به سمت کیان خم کردم طوری که صورتش کامل در تیر رس نگاهم باشد.
_بیشتر دل تنگم تا دل سنگ.
یک تای ابرویش بالا رفت و با نگاه دقیقی به کل صورتم گفت:
_بهت نمی آد.
خندیدم.
_به من خیلی چیزا نمی آد.


دو پارت جدید😍


#آوان
#پارت_۳۷۵

صدای گریه اش بلند شد. حالا دیگر دست های او هم دور بدن من حلقه شده بود. سال ها بود تا این حد به هم نزدیک نشده بودیم. همیشه او خاله ای مستبد و من خواهر زاده ای دل نازُک بودم. اما حالا چون دو دوست همدیگر را در آغوش کشیده بودیم.
_می شه یه خواهش بکنم؟
سرم را از روی شانه اش برداشتم و به صورتش زل زدم.
_چه خواهشی؟
یک دستش را بالا آورد کنار صورتم گرفت و با انگشت های ظریفش شروع به نوازش گونه ام کرد.
_می تونی من و ببخشی؟
سخت نبود فهمیدن آنچه که در ذهنش می گذشت اما خودم را به نفهمیدن زدم.
_بابت چی؟
انگشتش بی حرکت روی صورتم ماند پلک بست و آه کوتاهی کشید.
_می شه ببخشی؟
عمیق نگاهش کردم. درمانده و پریشان بود. شاید هم پشیمان برای اشتباهی که ناخواسته انجام داده بود.
_می بخشم.
انگار منتظر همین حرف بود. خیلی سریع از من فاصله گرفت. دستش را درون جیب مانتو اش کرد و هم زمان با بیرون آوردن دستمالی گفت:
_تو دقیقا شبیه روژینی. کاش اونم من و ببخشه...
خیسی صورتش را با دستمال پاک کرد و دوباره گفت:
_این تنها آرزومه.
خبر از دل روژین داشتم اما برای شاد کردن دل او لبخندی زدم و گفتم:
_می بخشه مطمئنم. فقط به نظرت بابا و دکتر دیر نکردن؟
سمت پنجره رفت و دست هایش را روی سینه در هم قفل کرد.
_کاش اطمینان تو رو منم داشتم. اما روژین از من بیزاره، اینو از نگاه های سرد و گریزانش می فهمم.
برای کژال آن لحظه بخشیده شدنش توسط روژین بزرگترین مشغله ی ذهنی اش بود اما برای من همه چیز فرق داشت چون تا چند ماه پیش تمام زندگی ام محدود به او و دایه ی پیرم می شد، اما حالا تعداد افرادی که به زندگی ام پا گذاشته بودند. از انگشت های دستم فراتر رفته بود.
خاله را همانطور غرق در افکارش رها کردم و از اتاق خارج شدم. همه جا ساکت بود. دم عمیقی گرفتم و به سمت پله ها رفتم نمی خواستم نزدیک اتاق روژین شوم اما نگرانی من را تا پایین پله ها کشید. از همانجا نگاهی به بالا انداختم و درست همان لحظه قامت بهادر روی اولین پله نمایان شد. از ظاهرش چیزی دستگیرم نشد و پرسیدم.
_مامان خوبه؟
تا رسیدنش به آخرین پله سوالم را بی جواب گذاشت اما همین که مقابلم ایستاد لبخند کوچک و محزونی زد.
_همه چی خوبه. دکتر گفت این حالت ها طبیعی و امیدوار کننده است.
شگفت زده از چیزی که شنیده بودم با خنده گفتم:
_یعنی مامان خوب می شه.
دستش را روی شانه ام گذاشت و فشار داد.
_حتما خوب می شه. توام بهتره بری به کژال بگی بیاد بریم خونه.
_اما مامان چی؟
لحظه ای با تامل به من نگاه کرد. انگار داشت چیزی را در ذهنش مرور می کرد.
_فعلا آرومه فردا دوباره بر می گردیم.
دلم پیش روژین بود دوست داشتم قبل رفتن او را حتی از دور هم شده ببینم تا با خیال راحت تر به خانه بروم
_کاش مامان را ببینم و....
از من فاصله گرفت و چشمکی حواله ام کرد
_اگه بدونی کی تو خونه منتظرته، اینقدر واسه رفتن ناز نمی کردی.
جمله اش را یکبار دیگر در ذهنم تکرار کردم و به صورت خندان بهادر چشم دوختم.
_کیان برگشته؟
دستی در هوا تکان داد و پشت به من سمت در خروج رفت و گفت:
_البته نمی تونم قول بدم تا صبح منتظرت بمونه که برگردی.
حرف بهادر قند در دلم آب کرد و بی وقفه به سمت اتاق دویدم، دیگر وقت تلف کردن حتی یک ثانیه هم جایز نبود


#آوان
#پارت_۳۷۴

از روی صندلی بلند شدم و به کژال که در حال جویدن ناخن شستش بود، زل زدم. از وقتی دکتر با عجله از حال روژین گفت و اتاق را ترک کرد به فکر فرو رفته بود. حالش را درک می کردم، خودش را مقصر تمام این اتفاق ها می دانست به زبان نمی آورد اما من از نگاه های به ظاهر سردش هم عمق دردش را می فهمیدم.
_خوبی؟
از گوشه ی چشم نگاهی به من انداخت و سرش را به نشان تایید تکان داد. هر چند ظاهرش هیچ شباهتی به آدم های خوب نداشت اما به رویش نیاوردم و دروغش را پذیرفتم.
_من می رم بیرون منتظر بابا باشم.
دست از ناخن جویدن کشید و نزدیکم شد. با دقت تمام صورتم را از نظر گذراند. دو دستش را روی بازوهایم قرار داد و با مکث گفت:
_به بهادر بگو فقط یه مدت به روژین وقت بده. بخدا این حجم از استرس براش خوب نیست.
چینی وسط پیشانی ام انداختم.
_از چی حرف می زنی؟
مستقیم به چشم هایم زل زد.
_روژین سال ها به سکوت و تنهایی اینجا عادت کرده. حالا یهو سر کله ی دخترش، عشقش، ...
بازوهایم را رها کرد و پشت به من به سمت پنجره رفت و ادامه داد.
_اگه این وسط بفهمه دایه هم نیست که دیگه کارمون تمومه.
آب دهانم را بلعیدم شاید زمان مناسبی برای بیان این واقعیت نبود اما باید حرف می زدم.
_می دونه.
کژال با شتاب سمت من چرخید و ابروهایش را در هم گره زد.
_چی رو؟
نمی دانم چرا اما آن لحظه دلم نمی خواست به چشم های کژال خیره شوم. می ترسیدم حرف هایی که روژین درباره اش زده بود را از چشم هایم بخواند به همین دلیل سرم را پایین انداخته و گفتم:
_مرگ دایه رو.
آهسته نگاهم را بالا کشیدم و به او چشم دوختم. همانطور ثابت سر جاش ایستاده و هیچ واکنشی از خودش نشان نداده بود. دقیقا شبیه آدم های بُهت زده بود. صدایش زدم.
_خاله!
تکانی خورد و نگاه از من گرفت. دو دستش را روی صورتش گذاشت و زیاد طول نکشید که صدایش همراه ناله به گوشم رسید.
_حالا با این وضع چه کنم خداااا؟ لعنت بر من. لعنت بر من‌.
صحنه ی دردناکی بود. مقابلم زنی ایستاده بود که برخلاف ظاهر همیشه آرامش از درون پاشیده بود و هیچ کس نبود تا کمی پای حرف های دلش بنشید. من در کژال زنی سرخورده می دیدم که سعی کرده بود تمام این سال ها قوی ظاهر شود و حالا آنجا در آن اتاق دیگر حتی ظاهر یک زن قدرتمند، هم نداشت.
_می شه دیگه به هیچی فکر نکنی؟ می شه بذاری سرنوشت هر طور دلش می خواد بازی سرمون دربیاره؟ می شه فقط بازیگر باشی و اجازه بدی بازیت بدن؟ به خدا زندگی سخت نیست. ما سختش کردیم. با افکارمون، با غلط و درست جلوه دادن کارامون.
آه بلندی کشید.
_این حرف ها هیچی رو درست نمی کنه.
نمی توانستم اجازه بدهم تنها کسی که از کودکی حواسش به من بود این گونه جلوی چشم هایم بشکند. به سمتش رفتم. دستانم را دو طرف بدنش حلقه کرده و در آغوش کشیدمش
_اما میشه بدترش هم نکرد.


پارتای جدید آوان🥀


#آوان
#پارت_۳۷۳

سکوتش که طولانی شد محتاط قدمی به سمت تخت برداشت. نگاه روژین مات پتویی شده بود که نیم بیشتری از بدنش را پوشانده مانده بود. انگار حواسش آنجا نبود. صدایش زد.
_روژین!
تکانی خورد و نگاهش روی صورت بهادر جا خوش کرد.
_برو بیرون.
از تعجبِ چیزی که شنیده بود یک تای ابرویش بالا رفت.
_چی شد؟ حرف بدی زدم؟
صدای روژین بلند تر شد.
_تنهام بذار. ازت متنفرم.
با تردید یک قدم دیگر به سمت تخت برداشت اما قبل از آنکه حرفی از دهانش بیرون بیاید روژین فریاد دیگری زد.
_پرستار، پرستار،
_خواهش می کنم آروم....
هنوز حرفش را کامل نزده بود که در باز شد و پرستار با عجله وارد اتاق شد. اولین کاری که کرد چراغ را روشن کرد چیزی که اصلا به مغز بهادر خطور نکرده بود.
_لطفا شما برید بیرون.
صدای پرستار را شنید اما دیدن نگاه وحشت زده ی روژین به او اجازه ی رفتن نمی داد. چه به روز او آورده بود که حتی حرف های معمولی هم باعث ترسش می شد. کاش می توانست آن هیولایی که از خودش برای روژین ساخته بود در هم شکند و همه چیز را دوباره از نو بسازد.
_بگو بره بیرون.
صدای فریاد روژین حکم رفتنش را صادر کرده بود اما نه دلش به رفتن بود و نه پاهایش توان رفتن داشتند.
_روژین خواهش می کنم....
_لطفا برید بیرون.
نگاهش را از چشم های روژین گرفت و به پرستاری داد که سعی در مهار دست هایش داشت.
_من هیچ کاری...
_برید بیرون.
صدای عصبی پرستار به او فهماند که باید اتاق را ترک کند و این یعنی حال روژین رو به وخامت بود و او چاره ای جز اطاعت نداشت.


#آوان
#پارت_۳۷۲

بهادر لحظه ای در سکوت به صورت روژین که در تاریکی اتاق چندان واضح نبود، زل زد.
_من و می بخشی؟
_تو بودی می بخشیدی؟
اصلا انتظار شنیدن این حرف را از او نداشت. کمی دستپاچه شد و تپش های قلبش درون سینه شدت گرفت اما سعی کرد خونسرد به نظر برسد. تنها کاری که کرد این بود که قدمی به عقب بردارد و خودش را روی صندلی بی اندازد، لحظه ای پلک هایش را روی هم بگذارد و به این بی اندیشد، چه جوابی دارد به او بدهد؟ واقعا اگر جای او بود می بخشید؟ بیست سال عمر کمی نبود آن هم در شرایط جسمی و روحی روژین.
دستی به صورت اصلاح نشده اش کشید و نفس داغش را بیرون فرستاد.
_نمی بخشیدم.
روژین کامل به سمت بهادر چرخید و با بغضی که معلوم نبود کی بی رحمانه به گلویش تاخته بود گفت:
_بیا نزدیک.
بهادر با مکث از روی صندلی بلند شد و قدمی به او نزدیک شد و ایستاد.
_نزدیک تر بیا.
آنقدر این جمله را پر تحکم بیان کرد که بهادر همان فاصله ی اندک را به سرعت نور طی کرد و مقابلش ایستاد.
روژین سرش را بالا گرفت.
_اتاق تاریکه اما نه اونقدر که نتونی صورتم و ببینی. پس خوب دقت کن به صورتی که تموم اجزاش درهم ریخته و چشمایی که دیگه سیاهیش دل نمی بره.
مکثی کرد و با صدایی که لرزشش کامل حس می شد، ادامه داد.
_ترحم برانگیزم مگه نه؟
آب دهانش را به سختی پایین فرستاد و خیره ی زنی شد که روزگاری دلش را به یغما برده و تا آن لحظه هم پس نداده بود.
_تو فقط یه معجزه ای.
روژین عمیق نگاهش کرد و گفت:
_کاش برای اومدن روز و انتخاب می کردی انگار چشمات تو تاریکی خوب نمی بینه.
بهادر بدون آنکه نگاه از او بگیرد لبه ی تخت نشست و آرام گفت:
_کاش می فهمیدی نیاز من دیدن تو نیست. نیاز من تو رو داشتنه.
سکوت روژین باعث شد با جرات بیشتری ادامه دهد.
_ببین روژین من دردی که تو سینه ات پنهان کردی و خوب حس می کنم دردی که باعث شده خودت و تو این چهار دیواری حبس کنی. اما کاش تو هم درد من و می فهمیدی.
روژین نگاه از او گرفت بدنش را تکانی داد و تا حدی که جا داشت به عقب رفت. دستی به رو سری اش کشید و بی اراده آن را تا نزدیکی ابروهایش پایین کشید.
_چی میخوای بگی
بهادر از این گریز ناگهانی او ته دلش لرزید اما سعی کرد به روی خود نیاورد.
_درد من تو رو نداشتنه. من روزی هزار بار با این درد می میرم و زنده می شم.
صدای روژین لرزش بیشتری گرفت:
_بگو چی ازم می خوای؟
بهادر این آهنگ صدا را خوب می شناخت و خوب می فهمید منشع این ترس از کجاست. به همین دلیل سریع از روی تخت بلند شد و خودش را به پنجره رساند.
_می خوام به دنیای من و آوان برگردی.


#آوان
#پارت_۳۷۱

چشم باز کرد و با حسرت و دردی که در صدایش موج می زد گفت:
_من از همون لحظه ی اول دل بهت دادم و نتونستم ازت دل بکنم. می دونم از من و این دوست داشتن بیزاری اما می خوام بعد این همه سال برای یک بار هم شده داد بزنم و بگم اون روز تو هتل هیچ هوسی در کار نبود. به بزرگی خدا قسم می خورم هر چی بینمون گذشت همه اش از روی عشق بود‌. عشق داشتنت، بوسیدن و بوییدنت.‌‌..
سری تکان داد دم عمیق گرفت و ادامه داد‌.
_کاش می تونستم تموم این بیست سال و برات به تصویر بکشم تا ببینی چی به روز من گذشته. نبودن و نداشتنت سخت بود خیلی سخت.
الانم نمی خوام من و ببخشی نمی خوام چشمت و روی این بیست سال ببندی انگار هیچ اتفاق نیفتاده نه، فقط ازت می خوام من و کنار نذاری. حالا که فهمیدم هستی نمی تونم دور بمونم نمی تونم نداشته باشمت‌...
بغضش شکست و قطره اشکی از چشم اش فرو چکید.
_روژین التماس می کنم نگات و ازم نگیر.
دیگر نای حرف زدن برایش نمانده بود هر چه بود اشک بود و اشک. گویی تمام این بیست سال در همان قطره های اشکی خلاصه شده بود که روی صورت مردانه اش فرو می چکید.
_آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
قلب بهادر لحظه ای از تپیدن ایستاد. َبه گوش هایش اعتماد نداشت در واقع به همه چیز بی اعتماد شده بود. شنیدن آن صدا با لحن محزونی که قصد جانش را کرده بود. دور از تصورش بود. با پشت دست اشک هایش را پاک کرد و با آخرین توانی که در بدنش مانده بود خودش را از صندلی جدا کرد و قدمی به سمت تخت برداشت. همین که به تخت رسید روژین تکانی خورد. پتو را از روی صورت اش کنار زد و روی تخت نیم خیز شد و گفت:
_دیر اومدی.
بهادر مات شده بود. مات زنی که روزگاری در حسرت بودن و داشتنش به ماتم نشسته بود. همانی که سال ها در سکوت شبانه برایش سوگواری کرده و در روزها با خاطرات نه چندان زیادش زندگی کرده بود.
حال این زن درست در چند قدمی اش بود و برخلاف روزهای گذشته در صدا و رفتارش هیچ پرخاشگری نمی دید هر چه بود درد بود و درد...
_دیر اومدنم تقصیر خودم نبود. من و یادت رفته بود. حتی تو این سال ها یکبار هم نخواستی من و ببینی.
روژین نگاهش را بالا کشید و به قامت مرد رو به رویش زل زد.
_رفتنت شروع یک فاجعه بود.


#آوان
#پارت_۳۷۰

مایوس نشده بود. اما دلش نمی خواست حضورش، خاطر روژین را مکدر کند. همین که به او فهمانده بود پای احساسش ایستاده، کفایت می کرد. دیگر نیازی نبود با ماندن بیش از حدش باعث شود که حال روژین نامساعد گردد.
هنوز از کنار پنجره فاصله نگرفته بود که گوشی درون جیب شلوارش شروع به لرزیدن کرد. با تصور اینکه چه کسی پشت خط است گوشی را بیرون آورد و به صفحه اش که نام کژال روی آن روشن خاموش می شد زل زد و بعد چند ثانیه پاسخ داد.
_بله.
_بر خلاف تصورش صدای پُر بغض آوان درون گوشی پیچید.
_بابا.
گوشی را روی گوشش فشرد و همانطور که نگاهش از روی پتو به جسم مچاله شده ی روژین بود، آرام زمزمه کرد.
_جونم.
_هنوزم اونجایی؟
به نگرانی دخترش لبخند تلخی زد.
_اگه اینجا نبودم که باید الان پایین پیش تو بودم.
سکوت پشت خط طولانی شد. تکیه از دیوار گرفت و با دلواپسی پرسید.
_چیزی شده؟
_نه، فقط زنگ زدم بگم اگه تموم دنیا هم برای این بیست سال نبودنت ازت دلخور باشن، من نیستم. چون تو این مدت می بینم چی داری می کشی. می دونم هنوزم مامان و دوست داری. و از همه مهم تر می دونم تو تنها کسی هستی که می تونی اون و به زندگی برگردونی. پس کوتاه نیا بابا. مامان و به زندگی برگردون با همون عشقی که روز اول با دیدن من تو چشمات موج زد ازش بخواه برگرده.
با بلند شدن صدای بوق های ممتد، گوشی را کنار صورتش گرفت و به صفحه ی آن زل زد. باز هم در واپسین لحظه ها آوان به یاری اش آمده بود تا بر هر چه یاس و نا امیدی غلبه کند. گوشی را درون جیبش فرو کرد و برای اینکه بتواند افکارش را سامان دهد روی صندلی کنار دیوار نشست. قصد داشت کمی به خودش و روژین فرصت دهد اما همین که چشم بست لب هایش از هم باز شدند.
_روز اولی که دیدمت بیشتر شبیه یک خیال بودی تا واقعیت. جایی که هیچ فکرشم نمی کردم دختری و دیده بودم که فقط مثالش و تو قصه های هزار و یک شب شنیده بودم. نگات برق عجیبی داشت و وقتی به خودم اومدم که دیدم دل بسته ی یه دختر چشم سیاه شدم که هیچ سنخیتی با هم نداشتیم.


#آوان
#پارت_۳۶۹

چقدر دلتنگ این صدا بود دلش می خواست می شد همین لحظه به سمت او برود در آغوشش بکشد و آتشی که سال ها وجودش را فرا گرفته، با بوسه ای خاموش کند. ولی پس زدن های روژین کار را خراب کرده بود.
نفسش را همراه با آهی بیرون فرستاد و خیره به تختی که حالا تکان های روژین را بیشتر به نمایش گذاشته بود گفت:
_گفتی نباشم. ازم خواستی برم. اما نشد به حرفت گوش بدم. نه که بخوام و نشه، نه، فقط نتونستم که برم.
اتاق تاریک بود اما حرکت دست روژین که پتو را تا انتها روی صورت اش کشید از چشم های تیز بین بهادر دور نماند. این اولین عکس العمل او به حرف هایش بود و اگر از حق نمی گذشت می توانست بگوید زیاد هم بد نبود و همین بد نبودن نور امیدی در دل بهادر تاباند.
چند قدمی به سمت تخت برداشت اما وسط راه پشیمان شد. نمی خواست این اتاق تاریک و تنهایی بینشان برای روژین یادآور آخرین تنهایی دو نفره اشان باشد. پس ترجیح داد به سمت پنجره برود. دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد وخودش به دیوار کنار پنجره تکیه داد. طوری که تخت در تیر رس نگاهش باشد.
_دلتنگم و خسته. دلتنگ برای چشم هایی که بیست ساله بهش معتادم و خسته از بیست سال ندیدنشون...
مکث کوتاهی کرد تا عکس العمل بعدی او را ببیند اما جز صدای نفس کشیدن های نا منظم روژین هیچ صدای دیگری از او بلند نشد، حتی دیگر همان تکان های ریز را هم نداشت. انگار قصد داشت خودش را به خواب بزند. بهادر این سکوت را دوست نداشت دلش به حرف زدن های یک طرفه راضی نبود. حتی فریاد کشیدن روژین را به این سکوت تلخ ترجیح می داد. کلافه دکمه ی دیگری از پیراهنش را باز کرد و عمیق نفس کشید.
_تاوان این بیست سال هر چی باشه پس می دم. فقط باهام حرف بزن‌. بیست سال تنهایی با خودم جنگیدن بسمه. بخدا منم کم درد نکشیدم. فکر می کنی بیست سال کمه برای کشیدن بار عذاب وجدان کشتن زنی که تنها عشق زندگیم بود...
تک سرفه ای کرد تا کمی از گرفتگی صدایش کم شود.
_روژین گناه من جز عاشقی چیز دیگه ای نبود. پس با سکوتت زجرم نده. بلند شو و یه حرفی بزن نذار یه مرد بخاطر خواستنت از پا بیفته.
باز هم فقط سکوت بود و سکوت. حس آدمی را داشت که توی باتلاق دست و پا می زد و کسی نبود تا به یاری اش بیاید. با چه شور و اشتیاقی به آن اتاق آمده بود. فکر هر برخوردی را هم داشت جر این همه سکوت. دقیقا آن لحظه شبیه بادکنکی سوراخ شده بود که تمام بادش به ثانیه ای خوابیده بود.


#آوان
#پارت_۳۶۸

با قدم های شمرده به طرف اتاق روژین رفت. با فاصله ی کمی ایستاد و به پرستاری که با لبخند به او خیره شده بود، نگاهی انداخت.
_شرایطش خوبه؟
پرستار سرش را کج کرد و مستاصل گفت:
_خوب بود که اینجا نبود، اما فکر کنم این علاقه ی شما بتونه حالش و خوب کنه.
لبخندی روی لبش نشست. حتی فکر کردن به لحظه ی خوب شدن روژین هم باعث می شد از درون گُر بگیرد و هر لحظه برای دیدن او بی تاب تر شود‌.
صدای پرستار از فاصله ی نزدیک تری به گوشش رسید.
_ من اینجا هستم. شما هم بهتره تا آرام بخش ها اثر نکردن و نخوابیده برید داخل.
_یعنی الان بیداره؟
پرستار لبخند زد.
_بله، تا دو دقیقه ی پیش که از اتاق اومدم بیرون بیدار بود. نمی تونه به این سرعت خوابیده باشه.
از پرستار تشکری کرد و چند قدم باقی مانده را برداشت. هم زمان با گذاشتن دستش روی دستگیره ی در صدای آوان میخکوبش کرد.
_بابا!
سرش را چرخاند و به دختری که شباهت بی حدش به روژین در آن لحظه باعث آشوب و وجودش می شد، زل زد.
_چیزی شده؟
آوان نزدیک تر آمد و درست روبه روی بهادر ایستاد.
_خواستم بگم...
بهادر به چشم های سیاهی که مثلِ شبی طوفانی بود، خیره شد.
_نگران نباش دخترم حواسم هست حرفی نمی زنم حالش بد شه.
آوان لبخند زد. لبخندی که میان آن صورت پر اضطراب، از دید بهادر زیادی مصنوعی بود.
_حرف دیگه ای مونده؟
آوان لبش را به دندان گرفت.
_من پایین پیش خاله و دکتر منتظرت می مونم.
دم عمیقی گرفت. دستگیره ی در را فشرد و با یک حرکت بی صدا وارد اتاق شد. اتاق ساکت و تاریک بود. اگر پرستار او را از بیداری روژین مطمئن نمی کرد، شاید با دیدن آن صحنه ماندن را بی فایده می دانست و بر می گشت. اما حالا می دانست این سکوت اول ماجراست.
چند بار چشم هایش را باز و بسته کرد تا به تاریکی اتاق عادت کند. خیلی طول نکشید که تخت گوشه ی اتاق نظرش را جلب کرد و خوب به آن نگاه کرد. وجود روژین را زیر پتوی آن حس کرد و قدمی جلوتر رفت. صدای قدم هایش باعث شد روژین تکان ریزی بخورد و بگوید.
_من حالم خوبه. آرام بخش هم که زدید دیگه چرا نمی رید؟
صدای خش دار روژین قلبش را به درد آورد. حس می کرد نفس کم آورده است. دست برد و دکمه ی پیراهنش را باز کرد اما انگار هیچ اکسیژنی به ریه هایش نمی رسید.
_کی اینجاست؟
صدای لرزان و از ته گلو بیرون آمده ی روژین تمام تمرکزش را بهم ریخت بود. نمی دانست باید چه جوابی به او بدهد. اصلا تمام حرف هایی که تا آن لحظه بارها برای خودش بازگو کرده بود را از خاطر برد و تنها حواسش معطوف تختی بود که روژین روی آن خوابیده بود.
_پرستار چیزی شده؟


#آوان
#پارت_۳۶۷

به طرف آوان که خاموش و بی صدا به حرف های شان گوش می داد برگشت و گفت:
_تو نمی خوای چیزی بگی؟
آوان دست از جویدن ناخنش برداشت و نگاهش کرد.
_بابا من چی بگم وقتی هنوز خودمم مطمئن نیستم که دیدن شما تو این وضعیت کار درستی هست، یانه؟
بهادر نگاه از او گرفت و سری تکان داد.
_چرا هیچکس حال منو درک نمی کنه؟ من باید امشب روژین و ببینم. نمی خوام با حرف هایی که تو قبرستون زدیم دوباره حس کنه تنهاش گذاشتم. باید بفهمه اینبار تا آخرش هستم. اگه هزار بارم سرم داد بزنه من جایی نمی رم...
بغض نشسته در گلویش را پایین فرستاد و به دکتر زل زد.
_اون بار هم من برگشتم اما دیر شده بود. نذارید اینبار هم دیر بشه.
با باز شدن یهویی در و ورود کژال همه ی نگاه ها سمت در رفت. کژال با عجله وارد شد و پرسید.
_اینجا چه خبره؟
دکتر از پشت میزش بلند شد و مقابل بهادر خان ایستاد. دستش را روی شانه ی او نهاد و گفت:
_چیزی نیست، بهادر خان شما، می خوان روژین و ببینن.
کژال اخم کرد.
_شما که تا ساعتی پیش می گفتید حال روژین خوب نیست. حالا چطور می خواین اجازه بدین بهادر خان به دیدن روژین بره؟ یعنی تا من رفتم دست بشورم و بیام حال روژین خوب شد؟
بهادر نگاه عصبی اش را حواله ی کژال کرد.
_اجازه بده، آقای دکتر تصمیم بگیره...
صدای آرام دکتر هر دو را متوجه ی خود کرد.
_لطفا آروم باشید. بهتره کمی بهم فرصت فکر کردن بدید. امروز برای روژین روز سختی بود، یا بهتر بگم بعد این بیست سال اولین تماسش با دنیای بیرون و یاد آوری گذشته.
بعدِ فشار آرامی به شانه ی بهادر، دستش را برداشت و صندلی کنار آوان را انتخاب کرد و نشست.
_من امشب می خوام بزرگترین ریسک در تمام سال های طبابتم و بکنم و به بهادر خان اجازه ی دیدن روژین و بدم.
بهادر چشم هایش گرد شد. نفس لرزانش را به سختی بیرون داد و نجوا گونه گفت:
_یعنی باور کنم؟
دکتر لبخند زد.
_قبل از هر چیز فقط باید کمی آروم باشید.
_اما دکتر...
دکتر به میان حرف کژال پرید.
_فکر نمی کنم با این دیدار، ما چیزی رو از دست بدیم.
بهادر نفس عمیقی از ته دل کشید.
_هیچ وقت این محبتتون رو فراموش نمی کنم.
دکتر نگاهی به چهره ی خسته ی آوان انداخت و گفت:
_دخترم فکر کنم سر حال نیستی. بهتره آبی به دست و صورتت بزنی.
آوان لب روی هم فشرد و سرش را پایین انداخت.
_خوبم نگران من نباشید.
بهادر سر حال از اینکه توانسته بود موافقت دکتر را برای دیدن روژین بگیرد، لبخندی زد و گفت:
_آوان جان می تونی شما و کژال برید خونه. فکر کنم هر دوتون نیاز به استراحت دارید.
کژال همانطور که وسط اتاق ایستاده بود با لحنی قاطع گفت:
_نه ما هم اینجا می مونیم.
بهادر خوب می دانست که در دل کژال چه می گذرد. او نگران بود و می ترسید این دیدارها لطمه ی دیگری به روژین بزند.
نگاه کوتاهی به او که با حرص لبش را به دندان گرفته بود انداخت و گفت:
_می دونم مخالف این دیداری ولی اگه همون بیست سال پیش هم وقتی اومدم سراغ روژین من و ازش دور نمی کردی، الان من و روژین و آوان کنار هم خوشبخت بودیم. پس باور داشته باش این دیدار شاید راه نجاتی برای ما باشه.
کژال سرش را پایین انداخت و با مکث گفت:
_فقط دعا می کنم امشب به خیر بگذره.
بهادر لبخند کوتاهی زد و دکتر را مخاطب قرار داد.
_من کی می تونم ببینمش؟
دکتر از جایش برخاست و با لبخند گفت:
_هر زمان آمادگی داری؟ فقط باز هم تکرار می کنم سعی کنید آرام باشید.
_خیالتون راحت آقای دکتر.


#آوان
#پارت_۳۶۶

نا امیدانه دستگیره ی در را رها کرد و با دم عمیقی که گرفت بغض نشسته در گلویش را پایین فرستاد. محال بود بتواند تا فردا دوام بیاورد. بیست سال نبودن روژین را تحمل کرده بود اما در آن زمان و مکان قادر به صبر و تحمل نبود. هیچ راه چاره ای هم به ذهنش نمی رسید. چشم بست تا تمرکز لازم برای فکر کردن را پیدا کند اما با حس حضور کسی کنارش پلک گشود. ابتدا فکر کرد آوان به او نزدیک شده اما همین که سر برگرداند، با دیدن دکتر غافلگیر شد.
_سلام دکتر.
دکتر خونسرد نگاهش کرد و لبخندی زد.
_سلام، چیزی شده؟ این وقت شب با من کاری داشتید؟
بهادر خیره به دکتر گفت:
_می خوام روژین و ببینم.
یک تای ابروی دکتر بالا رفت و با تعجب پرسید.
_الان؟
بهادر نفس کلافه ای کشید.
_بله.
دکتر خندید.
_امکان نداره، اینجا قانون داره هر چند اگه بخوام از قانون هم بگذرم حال روحی روژین این اجازه رو بهم نمی ده که بذارم به دیدنش برید...
مکثی کرد و سرش را سمت آوان که به دیوار تکیه داده و در حال جویدن ناخنش بود، ادامه داد.
_برای پدر از شرایط روژین نگفتید؟
آوان بغض کرده بود.
_گفتم اما بابا دلایل خودش و برای دیدن مامان داره.
دکتر سری به علامت تاسف تکان داد و با دسته کلیدی که در دست داشت، در اتاقش را باز کرد و در کمال متانت گفت:
_بهتره برید داخل تا با هم مفصل صحبت کنیم.
بهادر نگاه کوتاهی به دکتر انداخت و با عجله وارد اتاق شد. دم عمیقی گرفت تا بتواند اضطرابش را مهار کند. اما عجیب دلش آشوب بود.
دکتر و آوان یکی پس از دیگری وارد اتاق شدند. دکتر قدم های آهسته اش را سمت پنجره برداشت و با گشودن آن اجازه داد تا هوای تازه وارد اتاق شود.
_خواهش می کنم بنشینید.
آوان که بی نهایت خسته به نظر می رسید، نزدیک ترین صندلی را برای نشستن انتخاب کرد. بهادر اما، خیره به دکتر وسط اتاق ایستاده بود.
_می شه راهی پیش پام بذارید تا بتونم از اون طریق همین امشب روژین و ببینم؟
دکتر پشت میز رفت و روی صندلی اش نشست.
_دلیل این همه اصرارتون و نمی فهمم.
بهادر کلافه دستی داخل موهای جو گند می اش فرو بُرد.
_دلیل زیاده اما من قادر به توضیح دادن نیستم. فقط تمنا می کنم بذارید ببینمش.


#آوان
#پارت_۳۶۵
هوا نم نمک در حال تاریک شدن بود و بهادر خوب می دانست که در این موقع از شبانه روز به هیچ عنوان اجازه ی ملاقات را به او نمی دهند اما قصد داشت تیری در تاریکی بزند، شاید اینبار شانس با او یار بود و می توانست روژین را ببیند.
از محوطه ی سر سبز بیمارستان که با چراغ های رنگی روشن شده بود، سریع گذشت و وارد ساختمان شد. سکوت مطلق آنجا خبر از زمان استراحت بیماران می داد، نگاهی به اطراف انداخت کسی نبود تا مانع از ورودش شود. بهادر این را اولین برگ برنده اش تلقی کرد و به سمت اتاق دکتر راه افتاد‌‌.
نزدیک اتاق دکتر، صدایی از پشت سرش گفت:
_شما اینجا چیکار می کنی؟
جا خورد و سربرگرداند. آوان با صورتی درهم و چشم هایی که مشخص بود ساعت ها گریسته، به او زل زده بود. کامل به سمت او چرخید و با مکث کوتاهی پاسخ داد.
_ خودت گفتی نرم.
آوان چند قدم به او نزدیک شد.
_ درسته، اما حرفی از اومدن به اینجا هم نزدم.
بهادر سرش رو پایین انداخت و آه کشید.
_باید ببینمش.
آوان دقیقا مقابلش ایستاد و اخم کرد.
_حال مامان خوب نیست.
نگاه بهادر لرزید.
_حال منم خوب نیست.
_اما بابا...
بهادر با نگاه غمناک طوری به آوان چشم دوخت که او حرفش را خورد و سکوت کرد.
بهادر از سکوت او استفاده کرد نفس لرزانش را به سختی بیرون داد و نجوا گونه گفت:
_کمکم کن.
آوان دستی به صورتش کشید و تکه مویی که از گوشه ی روسری بیرون افتاده بود را پشت گوشش فرستاد و گفت:
_باید چی کار کنم؟
بهادر لبخند تلخی زد.
_دکتر بیمارستانه؟
آوان شانه ای بالا انداخت.
_نمی دونم آخرین بار نیم ساعت پیش دیدمش. داشت با خاله حرف می زد...
مکث کوتاهی کرد:
_مامان حالش بد شد. نمی دونم چرا شاید...
دل بهادر لرزید چنگی به کیف آوان زد و با تکان دادنش گفت:
_شاید چی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
آوان لبش را به دندان گرفت و برای فرار از نگاه های غمناک پدرش سرش را پایین انداخت.
_شاید فکر کرده شما برای بار دومم تنهاش گذاشتید.
دست بهادر شل شد و از روی کیف آوان افتاد. حق با حسام بود. پس زدن های روژین چیزی جز یک امتحان برای سنجش دوباره ی او نبود.
_بابا خوبی؟
سری تکان داد.
_اگه تا الانم خوب نبودم، با این حرفت خوب شدم. آوان من تصمیمم و گرفتم همین امشب باید روژین و ببینم.
آوان دستپاچه گفت:
_فکر نکنم دکتر اجازه ی ملاقات بده.
مصمم جواب داد.
_من تمام تلاشم و می کنم.
چرخید و با چند قدم کوتاه خودش را به اتاق دکتر رساند. دو ضربه ی کوتاه به در بسته ی آن زد، هر چه منتظر ماند جوابی نشنید. عصبی دستش را روی دستگیره ی در گذاشت و تکانش داد. در قفل بود و این آخر بدبیاری بود.


نگاه ماتش روی چهره ی پُر از آرامش حسام کلید شده بود. گویی حسام همان یک نفری بود که قبل ورودش به خانه خواستارش شده بود.
_بهتر نیست به جای زل زدن به من فکر رفتن باشی، شاید روژین منتظرت باشه.
بهادر تکانی خورد و در یک لحظه به خودش آمد. با تمام توان از جا برخاست و گفت:
_شاید حق با تو باشه، باید تمام تلاشم و برای دوباره بدست آوردنش بکنم.
حسام سری تکان داد و آهسته گفت:
_امیدوارم موفق باشی.
بهادر قدمی به جلو برداشت اما دوباره ایستاد و به عقب برگشت. نگاهی به حسام انداخت و گفت:
_اگه بتونم دل روژین و بدست بیارم. برای بار دوم زندگیم و مدیونت می شم.
حسام خندید.
_برو به سلامت، به بچه ها می گم کاری برات پیش اومد رفتی.
بهادر خداحافظی کوتاهی کرد و اینبار بدون مکث راهی بیمارستان شد.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

1 187

obunachilar
Kanal statistikasi