کانال رسمی ملیحه بخشی


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


ملیحه بخشی
@MaliheBkhshy62
رمان‌های نویسنده:
#زنی‌به‌نام‌مجنون
#وقتی_پاییزم_بهار_شد
#عطر_پرتقال
#طعم‌تلخ‌دروغ
#زخم_عشق چاپ شده از نشر شقایق
#آخ_یکی_بود_یکی_نبود
#مهدای_آتش
#دلادل در دست چاپ
بادیگارد مشهدی
قلب vip
سی و یک اردیبهشت

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


#طراحی‌_کاور
#بوکمارک‌_چاپی

سلام به روی ماه تک‌تک عزیزان😍😍
اگر برای خودتون، رمانتون و استوری‌هاتون طراحی اختصاصی و ویژه خواستید، با مناسب‌ترین قیمت در خدمتم🙏

آیدی تلگرام👇
@SARA_KHEYRI68


قسمت اول #سی_و_یک_اردیبهشت


#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هشتادوچهار
#فصل_ششم
#علیرضا










تمام ان شبِ زیادی تاریک را بدون حتی یک ستاره یا سیاره، توی خیابان قدم زدم،‌ واقعیت تلخی که خودم می‌دانستم را مامان توی صورتم کوبیده بود و حالا همه جای صورتم درد می‌کرد مخصوصا چشمانم که نشتی پیدا کرده بود.
مامان هر چند حرف از حمایت زده بود ولی من گیر قلبی عاریه‌ای بودم که نمی‌دانستم قبول یا پس زده می‌شود.
زحل مثل سیاره‌ای دست نیافتنی بود که شاید اگر واقعیت را برایش می‌گفتم دیگر برایم همین دست نیافتنی هم نبود.
ساعت هفت صبح است که گوشیم به صدا در می‌آید،‌ اسم زحل غیر قابل پیش‌بینی‌ترین اسمی است که حدسش را می‌زدم به من زنگ بزند.
با صدایی که زنگار گرفته جواب می‌دهم
-‌ بله
- سلام، آ! ببخشین، خواب بودین؟
و نمی‌دانم چرا کلمات را پیدا نمی‌کنم
- چی؟
- چرا تو کتابفروشی نیستین، مگه قرار نبود صبح زود اونجا باشین
- تو اومدی کتابفروشی؟
دلواپسیِ صدایش توی گوشم اکو می‌شود
- نه...خوبین؟
چرا ربط کلمات را نمی‌فهمم؟
- ها؟
- می‌گم خوبین؟ گروه دکوراتور و طراحی که هماهنگ کرده بودیم پشت در موندن، بعد از این همه التماس که قبول کردن صبح زود کارمون رو شروع کنن چرا نیومدین کتابفروشی؟
- فراموش کرده بودم
لحظه پشت خط سکوت برقرار می‌شود و بعد می‌پرسد
-‌خوبی علیرضا؟
تو و فکرت مگر می‌گذارد خوب باشم سیاره قشنگ!
فقط آه بلندی در جوابش فوت می‌کنم و او ادامه می‌دهد
- عجله نکن برای اومدن خودمو می‌رسونم در رو روشون باز می‌کنم
پلک می‌بندم و زیر لب " ممنون" می‌گویم و او با صدایی آهسته خداحافظی می‌کند.
حالا هدفی دارم برای رفتن به کتابفروشی، دیدن آن دو چشم طوسیِ غریبه‌ی زیادی زیبا که شده قطب اصلی زندگی‌ام.


#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هشتادوسه
#فصل_ششم
#علیرضا





بعد از این مکالمه سکوت است که بین من و مامان جاری می‌شود. می‌ایستد و متفکر  درون کتابفروشی قدم می‌زند. دست‌هایش را پشت کمرش گره زده و طول و عرضِ سالن را راه می‌رود. بعد به طرف انبار رفته و از جلوی در، داخل آن را برانداز کرده و رو به طرفم برمی‌گرداند.
-‌ من و باباتم اینجا عاشق هم شدیم و با نگاه به محیط کتابفروشی اشاره می‌کند.
- خیلی دوستش داشتی؟
- الان هم هنوز دوستش دارم
-چرا دوستش داری؟
نیشخندی می‌زند
- اونم دوستم داره
حالا من تلخندی می‌زنم
- همدیگرو دوست دارین و اینهمه همو اذیت کردین؟
- می‌دونی چیه علی؟ ما دوتاییم مرفه بی‌درد بودیم. درسته عاشق هم بودیم ولی از خودگذشتگی رو یاد نداشتیم هر دو مَن بودیم. اوایل به خاطر هم بعضی جاها کوتاه میومدیم ولی هر چی گذشت کمتر به خاطر دل هم زندگی کردیم. مخصوصا با راهنمایی‌های غلط مامانامون.
- چرا بد راهنمایی‌تون می‌کردن؟
- هر دوشون مخالف ازدواجمون بودن و تا زنده بودن هم از ازدواج ما و خودمون راضی نشدن
- حتی بعد تولد من؟
- حتی بعد تولد تو! انگار جنگ بود، هر کی یه قدم کوتاه میومد کلی سرزنش می‌شنید. اینقدر بزرگ نشده بودیم که یه جا از بند وابستگی به مامانامون جدا بشیم، هر چی گفتن تو زندگیمون به کار بستیم.
آه می‌کشد و ادامه می‌دهد
- علیرضا من نمی‌خوام مامانم بشم، نمی‌خوام مامان بابات بشم، نمی‌خوام بد راهیت بدم، نمی‌خوام مخالف عقایدت بشم ولی مامان، قشنگ فکر کن داری چکار می‌کنی، منطقی باش با شاید و باید بنای عشقت رو نچین و اگه انتخابت صد در صد شد از جون برای زندگیت مایه بذار، ببین خودت شاهدی من و بابات با اینکه عاشق هم بودیم ولی هیچوقت مایه آرامش هم نشدیم، دوای درد هم نبودیم، هردومون همیشه تنها بودیم. کوه درد و غصه بودیم. حالا زندگی ما برات بشه درس عبرت! با عقل ازدواج کن، اول سبک و سنگین کن بعدش خیلی چیزا رو رها کن و با آرامش زندگی کن.
سر به تایید حرفش تکان می‌دهم
- سعی خودمو می‌کنم مامان
انگار از قعر خاطرات بیرون پریده است، نفس بلندی می‌کشد و می‌گوید
- خیلی دلم می‌خواد ببینم چه نقشه‌ای برای اینجا کشیدی، نمی‌دونی چقدر خوشحالم که داری بازسازیش می‌کنی
از اینکه مامان با خواسته‌ام کنار آمده لبخندی به لبم می‌آید. باز نگاه دور سالن می‌چرخاند و سمت کیفش که روی میز گذاشته می‌آید. آن را روی شانه‌اش انداخته و صورتم را بین دو دستش می‌گیرد.
- اگه فکراتو کردی و بازم...
فکری می‌گوید
- چی بود اسمش؟
- زحل
- ها زحل رو خواستی، رو کمک من حساب کن، قول می‌دم تمام تلاشم رو بکنم که به خواسته‌ات برسی و خوشبخت بشی
برمی‌خیزم و محکم بغلش می‌کنم، او قند روزهای تلخ من است.


#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هشتادودو
#فصل_ششم
#علیرضا





منم و کتابفروشی خالی، هم خالی از آدم‌های دوست داشتنی که برای استراحت به خانه رفته‌اند هم خالی از تمام کتاب‌ها!
همه‌ی کتاب‌ها را به انبار برده‌ایم و حالا سالنِ اتوبوسی و بزرگ روبرویم خالی از داستان‌های خاک‌خورده شده است.
فردا قرار است چند نفر بیایند و تمام قفسه‌ها و میز و صندلی‌های قدیمی را جمع کنند. یک مشتری خوب برایشان پیدا کرده‌ام.
کسی به در می‌کوبد به خیال اینکه بچه‌ها چیزی جا گذاشته و برگشته‌اند، سمت در می‌روم. در را که باز می‌کنم با کمال تعجب مامان را با ابروهایی گره داده روبروی خودم می‌بینم. سلام می‌کند و هلم می‌دهد تا راه برای آمدنش به داخل باز شود.
منم سلام می‌کنم و در را پشت سرش می‌بندم، از آمدنش متعجم. تمام سالن را تا انتها می‌رود و برمی‌گردد.
- ماشالا چقد پیشرفت داشتی
- چند نفریم خب
باز ابرو گره می‌دهد
- علیرضا تو عقل داری؟
از طرز سوال کردن و سوال مامان خنده‌ام می‌گیرد
- به نظرم تا حالا که داشتم
- خودتو اذیت نکن هیچوقت نداشتی
به شوخی کلمات را می‌گویم
- خیلی ممنون از ابراز عشق مادرانه‌تون
-‌ به خدا راست می‌گم، اون از چند سال پیش که هی گفتم عسل آدم زندگی نیست و تو چسبیدی به عسل اینم از الان...
وسط حرفش می‌پرم
- مامان اگه اومده و زیر آب منو زده، محلش نکن! درسته دختر خواهرته ولی خیلی بی‌احساسه
- چی واسه خودت می‌گی، علیرضا داری راهو اشتباه می‌ری
دیگر واقعا از حرف‌های مامان سر در نمی‌آورم. نزدیکش رفته و برایش یک صندلی عقب می‌کشم تا بنشید.
- متوجه حرفات نمی‌شم مامان
و خودم هم روبرویش می‌نشینم
- رفتی دنبال زنِ کسی که بهت قلب داده!
- چی؟
می‌شنوم چه گفت ولی یک لحظه هیچی نمی‌فهمم.
- این دختره که یک ربع پیش از در رفت بیرون مگه همکارت نیست؟
سرم را به تایید تکان می‌دهم.
-تو بیمارستان ما چند بار همو دیدیم. علی اون عاشق شوهرش بود. اون به دردت نمی‌خوره. از فکر اون بکش بیرون
- چی می‌گی مامان
- هیچی می‌گم تا همینجا که پیشروی کردی کافیه، بهش ابراز علاقه نکن
- چون قلب شوهرش تو سینه‌ی منه؟
-‌نه چون اگه متوجه بشه معلوم نیست چه عکس‌العملی باهات داشته باشه
- عکس‌العملش برام مهم نیست
-‌حتی اگه پست بزنه برات مهم نیست؟ محاله این دختر دل به تو بده
- مامان من شوهرش رو نکشتم! چرا باید پسم بزنه؟
- چون فکر می‌کنه اون دم و دستگاهای لعنتی که شوهرش رو وصل می‌کرد به زندگی رو تو باعث شدی ازش جدا کنن!
- مامان من بیهوش بودم
- ولی باعث و بانیش بودی
-‌مامان مگه قرار بوده با اون دستگاها چند روز دیگه زنده بمونه؟ ولی الان چندین ماهه قلب شوهرش تو سینه من می‌زنه
و کلمه "شوهرش" به همم می‌ریزد.
- برای من فلسفه نچین، من که اینا رو می‌فهمم منتها محال می دونم اون دختر با اون همه علاقه به شوهرش با تو کنار بیاد...
کاش اینقدر کلمه "شوهرش" را تکرار نکنیم.
- علیرضا تو بچه‌ی منی دلم نمی‌خواد به هم بریزی، دلم نمی‌خواد با این قلب وصله و پینه شده باز درد بکشی! پسرم از همینجا عقب بکش!
- نمی‌تونم مامان، همینجا هم درگیرش شدم
- علیرضا با خودت لج نکن
- نمی‌شه مامان این قلب از من دستور نمی‌گیره، حرف شنوی نداره، این قلب قبل از اینکه مال من باشه هم عاشق زحل بوده الان هم به خاطر اون می‌تپه، از من نخواه بر خلاف خواسته قلبم عمل کنم
مامان زل می‌زند به چشم‌های نمناکم و صحت حرف‌هایم را اندازه‌گیری می‌کند.


#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هشتادویک
#فصل_ششم
#علیرضا






پلک می‌بندم که ادامه می‌دهد
- چرا مثل بلبل حرف بزنی اما همین‌که یه سوال ازت می‌پرسم لال می‌شی؟
در چشمانِ پرسشگرش چشم باز می‌کنم
- علیرضا ازت می‌ترسم، یه چیزی که نمی‌دونم چیه، باعث می‌شه بهت اعتماد کنم ولی حرفات و تکه کلامات می‌ترسونم. خواهش می‌کنم بگو تو با بهرام چه صنمی داشتی؟
باز در تله نگاهش گیر افتاده‌ام و او ادامه می‌دهد
- باهاش رفیق که نبودی آخه من همه کس و کارش رو می‌شناسم....
کمی فکر می‌کند، در را می‌پاید و صدایش را آرام‌تر می‌کند
- اگه از قبل نمی‌شناختیش یعنی الان تو هم می‌بینیش؟
چشمان گرد شده‌ام راضیش نمی‌کند. دستانش را جلوی صورتم تکان می‌دهد و توضیح می‌دهد
- ببین حاشا نکن خب! نترس! من فکر نمی‌کنم دیوونه شدی، آخه خودمم می‌بینمش، صداشم می‌شنوم....
و یکدفعه سکوت می‌کند، اخم در هم می‌کشد و پشیمانی از سر و رویش شره می‌کند. نگاهش منتظر است که قضاوتش کنم، یا به سخره بگیرمش اما من فقط خیره‌اش می‌شوم.
به سختی لب از لب وا می‌کنم
- الانم اینجاست؟
از بهرامش دفاع می‌کند
- ترسناک نیست!
حسادتی ریز قلقلکم می‌دهد
- نمی‌ترسم از آقا! فقط بگو منو دوست داره؟ ببین حس و حالش نسبت به من چیه؟
نفس عمیقی می‌کشد
- وقتی تو پیشمی کمتر میاد دور و برم.
و راه عوض می‌کند و سمت سالنی که جلال و آیین هستند، می‌رود.
زحل، شوهرش را می‌بیند. آدم چقدر باید عاشق باشد که بعد مرگ هم عشقش را تنها نگذارد؟




ساعتی هست که در اتاق تنها کار می‌کنم. روی زمین نشسته‌ام، غرق فکرم و کتاب‌های تاریخی را توی کارتون‌های مخصوص خودش می‌گذارم که حضورش را پشت سرم حس می‌کنم. برمی‌گردم و سوالی نگاهش می‌کنم
- جان؟ کارم دادی؟
کلافه دستی روی صورتش می‌کشد و روبرویم روی دو زانو می‌نشیند. لب‌هایش مثل مردمک چشم‌هایش تکان می‌خورد اما کلمات به زبانش جاری نمی‌شود.
- بگو! از من نترس!
پشیمان سری تکان می‌دهد و سعی می‌کند بلند شود که صدایش می‌کنم
-زحل؟ من به بهرام....
منتظر، دوباره می‌نشیند
- ربط دارم ولی...
تند تند پلک می‌زند
- ولی نمی‌تونم الان رابطه‌ام باهاش رو بهت بگم، بهم مهلت بده! بذار بفهمم دارم چه کار می‌کنم، بذار خودم از سردرگمی در بیام بعد برات تعریف می‌کنم، باشه؟
ناامید نگاه می‌گیرد. بدون حرف برمی‌خیزد و سمت در می‌رود که انچه در دلم می‌گذرد را به زبان می‌آورم
-زحل تو خیلی صبور و مظلومی، خیلی دل بزرگی داری!
لحظه‌ای می‌ایستد اما برنمی‌گردد و نگاهم نمی‌کند. و دوباره راهش را ادامه می‌دهد.
و دوست دارم داد بکشم
- تو خیلی دلبری خانم!


#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هشتاد
#فصل_ششم
#علیرضا






یادم نمی‌آید با عسل چه طور رفتار می‌کردم و چه طور عاشقش بودم.
یادم نمی‌آید چه‌طور کلمات را هنگام غلیانات احساساتم برایش خرج می‌کردم و یادم نمی‌آید واقعا عاشقش بودم یا..‌.
سینه‌ام پر از آه می‌شود و با صدای بلندی بازدمم را در هوا فوت می‌کنم.
زحلِ در خاک غرق شده سرش را به طرفم برمی‌گرداند،  چند ثانیه نگاهم می‌کند و دوباره سرگرم پاک کردن خاک‌ها از روی قفسه‌ها می‌شود.
این قفسه‌ها را نمی‌خواهم باید سفارش یک مدل جدیدش را بدهم.
چوب‌پر کنار دستم را برمی‌دارم و سمت زحل می‌روم و چوب‌پر را روی لباس‌هایش می‌کشم. متعجب نگاهم می‌کند که انگار ندیدمش ادا در می‌اورم
- اِ تو که زحلی، من فکر کردم گرد و خاکی.
لب‌هایش به شکل یک خط راست می‌شود، زشت می‌شود ولی زشتِ بانمک!
از نظریه خودم لبم به خنده کش می‌آید و او سری به افسوس برایم تکان می‌دهد و چیزی زیر لب می‌گوید.
نزدیک‌تر می‌روم و می‌پرسم
-ها؟
- با خدا بودم
هاج و واج سوال می‌کنم
- چی ؟
- گفتم خدا همه‌ی مریضا رو شفا بده
و من که ربط این حرف‌ها را به هم نمی‌فهمم هنوز مثل علامت سوال نگاهش می‌کنم که خودش با دست نشانم داده و می‌گوید
- علی الخصوص مریض منظور!
با چشم‌های ریز شده نگاهش می‌کنم که با حس پیروزی می‌گوید
- فکر کنم تب داری! اشکال نداره برو استراحت کن بقیه کارا با من
باید کیش و ماتش کنم تا فکر نکند خیلی رند است
-‌ چقدر از خود گذشته
حس پیروزی را توی نگاهش می‌بینم که روبروی صورتش پچ می‌زنم
- آره تب دارم
و وقتی چشم در چشم می‌شویم ادامه می‌دهم
- الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی
و به وضوح سرخ شدن گونه‌هایش را می‌بینم
- من بیمار تواَم زحل
و او را می‌بینم که انگار تند باد به وجودش حمله کرده، به هم می‌ریزد، سرخی گونه‌هایش رنگ می‌بازد و نگاهش کدر می‌شود.
می‌خواهد فرار کند که آستینش را می‌کشم
- کجای حرفم به هم ریختت؟ چرا تا دهن باز می‌کنم از این رو به اون رو می‌شی؟
بیچاره‌وار نگاهم می‌کند و بالاخره قفل زبانش را باز می‌کند
- چون خیلی شبیه اون حرف می‌زنی.
و انگار من متوجه حرفش شده‌ام سوال بعدی را می‌پرسد
-  مگه می‌شه دوتا آدمی که همو نمی‌شناسن اینقدر حرفاشون شبیه هم باشه؟
بالاخره توی چشم‌هایم زل می‌زند
- تو کی‌ای علیرضا؟
و من هنوز توی حل دو دو تا چهارتای مسئله‌ی خودم و بهرام گم شده‌ام و لال! آستینش را از دستم می‌کشد. دور خودش دوری می‌زند و کلافه دستی روی صورتش می‌کشد.
- هر وقت اذیتم می‌کرد بهش می‌گفتم تو مریضی! بیماری! اونم می‌گفت بیمار تواَم زحل! آخ!
طلبکارانه روبرویم سینه سپر می‌کند
- چرا تو هم همون جمله رو می‌گی؟ می‌دونی تا حالا چند تا جمله مشترک باهاش داشتی؟ تو کی‌ای علیرضا؟ روحی؟ دوست بهرام بودی؟ دفتر خاطراتش رو پیدا کردی؟ کی‌ای؟ تو و بهرام دارین خلم می‌کنید.


از کدوم رمانم خوشتون میاد
So‘rovnoma
  •   ۱- مهدای آتش
  •   ۲- زخم عشق
  •   ۳-زنی به نام مجنون
  •   ۴- اخ یکی بود یکی نبود
  •   ۵- عطر پرتقال
  •   ۶- وقتی پاییزم بهار شد
  •   ۷- دلادل، به کدامین گناه
  •   ۸- بادیگارد مشهدی
  •   ۹- سی و یک اردیبهشت
  •   ۱۰- قلب
2 ta ovoz


دوستان اسما جان یه نویسنده عاشق وطنِ
اسما کرمی‌پور رو حمایت کنید که قلمش پاکه و ذهن و فکرش هم پاک و قشنگه


انتشارات شقایق dan repost
#پیش_فروش_زمستانی_شقایق❄️

📕 کتاب: #زیر_چتر_خورشید
📝نویسنده: #اسما_کرمی_پور
📖 تعداد صفحات: ۵۲۸ صفحه
💰قیمت: ۴۵۰/۰۰۰ تومان
✅ با تخفیف ۲۰٪ ویژه پیش‌فروش: ۳۶۰/۰۰۰ تومان
❌هزینه ارسال: ۱۰/۰۰۰ تومان

📁فایل عیارسنج در کانال تلگرام و سایت نشر
📦ارسال کتاب: ۱۰/دی

‌📖 لذت متن:‌
نگاه حسرت‌زده‌ا­ش به تابلوی روی دیوار کشیده شد.
- یه روزی با غرور بهش گفتم «سایه وجودش ر­و از خورشید داره» اما حالا می­‌بینم که نفس من به نفس‌­های سایه بنده. نباشه منم نیستم.
همیشه و همه‌جا سایه به سایه دنبالشم. هرلحظه کنارشم...اما همیشه توی سایه بودم. خورشیدی که توی سایه باشه، فایده­‌ای نداره. من فقط از دور مراقبشم.

راه‌های ثبت سفارش:
✅دایرکت @shaghayegh_pub
✅تلگرام @shaghayegh_pub261
✅واتس‌اپ 400 95 96 0938
✅وبسایت انتشارات shaghayeghbooks.ir
.




#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادونه
#فصل_ششم
#علیرضا





روی تخت دراز کشیده‌ام و از این شانه به ان شانه می‌شوم. از بس غلت زده‌ام استخوان‌هایم درد گرفته است. فکر کردن به حال و احوال زحل و جلال خواب را از چشمانم گرفته است. دنیای خودم را با دنیای آن‌ها مقایسه می‌کنم و به یک سکوت ممتد می‌رسم.
صدای جیرجیرکی از پشت پنجره اتاقم می‌آید و صدای باد مثل صدای باد در فیلم‌های ترسناک هو می‌کشد و از لای پنجره‌ها به داخل می‌زند.
دلم برای جلال و پدرانه‌هایش آب می‌شود، برای پدر بودنش و پسر نداشتنش، دلم برای آیین و خواهرانه‌هایش می‌تپد و دلم برای زحل و تنهایی‌هایش تنگ می‌شود. زحل! چقدر دوست‌داشتنی اما دور و دست نیافتنی به نظر می‌رسد.
احساس می‌کنم هر چه تلاش می‌کنم نزدیکش شوم برعکس از قلبش دورتر می‌شوم.
قلبش، قلبم، قلبهایمان!
مطمئنم این دلتنگی‌ها تقصیر قلبم است. قلب من که نه، این قلب عاریه‌ای از معشوق زحل...
این چشم‌ها و این دلِ بی‌صاحب با سیمی نامرئی وصلِ قلب و چشم‌های زحل شده است. پلک می‌بندم و سعی می‌کنم این رابطه‌ها را هضم کنم. نمی‌توانم باور کنم این علاقه تقصیر آن تکه گوشت داخل سینه‌ام است و من در آن دخالتی ندارم. شاید هم نمی‌خواهم قبول کنم. اما هر چه هست مصرانه روی آن پافشاری دارم. من زحل را دوست دارم و باید کاری کنم تا قلب او هم درگیر من شود. دلم می‌خواهد قدمی برای نزدیکتر شدن به او بردارم ولی انگار لبه پرتگاهم و هر حرکت اشتباه مرا به قعر چاه می‌کشد.
پلکهایم را می‌بندم و محکم روی هم فشارشان می‌دهم شاید خواب از این افکار نجاتم دهد اما بدبختانه پشت پلک‌هایم هم زحل زندگی می‌کند.
زحلِ کم حرفی که توی صفحات کتاب‌ها غرق می‌شود و من نجات دادنش را یاد ندارم. با فکر فردا بالاخره خوابم می‌برد.




بر خلاف تصورم وارد کتابفروشی که می‌شوم، همه هستند. آیین، جلال و زحل جانم!
همه مثلِ یک کتاب خارجیِ بدون ترجمه هستند، ساکت، غیر قابل خوانش و ترسناک و من انگار بی‌سوادترین آدم دنیایم. اما این طور بودنشان را به نبودنشان ترجیح می‌دهم.
سلام می‌دهم و آوای نامفهومی از سلام دریافت می‌کنم. لباس عوض می‌کنم و جایی حوالی حضور زحل خودم را مشغول می‌کنم. او کتاب‌ها را دستمال می‌کشد و من آن‌ها را برمی‌دارم و کنار بقیه‌ی کتاب‌های تمیز شده، می‌گذارم.
آیین سینی چای را پر سر و صدا روی میز وسط سالن می‌گذارد و تلخ می‌گوید:
- چایی!
ولی نمی‌فهمم چرا حال او ناجور است که زحل آهسته می‌گوید:
- با آیین دعوام شده، با من که قهر باشه با تمام دنیا قهره حتی جلال بدبخت!
خیره‌ی صورتِ بدون احساسش می‌شوم، آخیش بالاخره دخترمان رضایت داد با من هم دو کلام حرف بزند.
نیم نگاهی خرج نگاه خیره‌ام می‌کند و از جا برمی‌خیزد و سمت روشویی می‌رود.
من اما سمت میز می‌روم، صندلی‌ها برای نشستن همه‌مان کم است. دو تا صندلی دیگر از کنار و گوشه سالن می‌آورم و جلال را صدا می‌زنم.
-‌ جلال جان بیا چایی!
چشمانش باز گیر می‌کند به جیب روی پیراهنم، همانجا که قلبِ بهرام را زیرش پنهان کرده‌ام. به سختی نگاه می‌گیرد و دستمال دستش را روی چهارپایه کنار دستش پرت می‌کند.
زحل که می‌آید صندلی برایش عقب می‌کشم و او می‌نشیند. نه لبخند می‌زند و نه تشکر می‌کند. من اما از اینکه کمی نزدیکم است راضیم.
جلال هم که روی صندلی‌اش می‌نشیند، آیین با پلاستیکی پر از نان و ماهیتابه‌ای پر از نیمرو می‌رسد. بی‌حوصلهو پر سر و صدا وسایل دستش را روی میز می‌گذارد و اینبار زحل تشکر می‌کند.
- ممنون آیین جان
و آیین صندلی‌اش را کنار میز مرتب کرده و غر می‌زند
- بخور زبونت درازتر بشه
و لب‌های زحل به لبخند کش می‌آید و لب‌های من به تبعیت لب‌های او!
- زهرت رو نریزی که آیین نیستی
آیین براق نگاهش می‌کند، با چشم و ابرو برایش خط و نشان می‌کشد و با انگشتانش روی لب‌هایش می‌زند
- بذار این بی‌صاحاب مونده بسته بمونه
جلال مثل داوری که کارت زرد در دستش است، بحث را جمع می‌کند
- بسم‌الله، به جای اینکه همدیگه رو بخورید، بفرمایید صبحونه!
قبل از اینکه زحل برای برداشتن چای دست دراز کند، من لیوانی را برداشته و سمتش می‌گیرم. باز هم بدون تشکر و کلمه‌ای تعارف لیوان را می‌گیرد.
در واقعیت او جوابی به محبت‌های من نداده ولی در وجود من کودک عشقم مثل کودکان نو پا روی دوپا بدون تعادل ایستاده است، این اولین تلاش‌های من برای داشتن عشق است. از خودم و شروعم راضیم.




#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادوهشت
#فصل_ششم
#علیرضا








داخل کتابفروشی که می‌روم جلال و آیین منتظر ایستاده‌اند و نگاهم می‌کنند. اب دهانم را قورت می‌دهم و شانه بالا می‌اندازم.
- رفت
آیین طلبکارانه می‌پرسد
- رفت؟ چی شد که رفت؟
- یه سوالایی پرسید که صلاح نبود الان جوابش رو بهش بدم اونم رفت
آیین دو دستش را در هوا بلند می‌کند نمادین توی سر من می‌کوبد. کاش واقعا می‌کوبید، حقم بود.
بعد کیفش را چنگ می‌زند و در حالی که با عجله می‌رود رو به جلال الدین می‌گوید:
- من می‌رم دنبالش...
او می‌رود و جلال نزدیک من می‌آید با حالتی تفکر آمیز می‌پرسد
- چی پرسید که حقش جواب نبود؟
از جذبه‌اش هنگ می‌کنم و به تته پته می‌افتم.
- چیز...یعنی...
- کجا بردیش؟
پوست لبم را می‌جوم و اهسته زمزمه می‌کنم
- سر مزار شوهرش
بدون لحظه‌ای تفکر می‌پرسد
- مگه بلد بودی؟ کی بهت ادرسشو داد؟ خودش بهت آدرس داد؟
سکوت که می‌کنم دوباره می‌پرسد
- خودش بهت آدرس داد؟
سر به نفی تکان می‌دهم
_نه
- نه؟! پس از کجا قبرش رو بلد بودی؟
- من...من...
نزدیکم می‌آید و دقیق نگاهم می‌کند
-تو چی؟
همانطور سر به زیر نفسم را چاق می‌کنم. جلال الدین آن‌قدر قابل اعتماد است که بی‌اراده لب می‌گشایم
- من کسیم که قلب بهرام تو سینه‌شه
فضا پر از سکوت می‌شود، فقط صدای نفس‌های بلدش می‌اید. جرات می‌کنم به چشمانش نگاه کنم. یک گلوله‌ی سرخ میان حدقه‌اش دو دو می‌زند.
یکدفعه شانه‌هایم را می‌گیرد و مرا میان بغل خودش می‌اندازد. سرش را روی قلبم می‌گذارد و هق هق می‌زند.
- قلب بهرامم، بهرام پسرم....می‌شنوم صدای طپشش رو می‌شنوم، خدایا شکرت باز صدای قلب بچه‌ام رو می‌شنوم.
دلواپسش می‌شوم، دستانم را از آغوشش بیرون کشیده و دو کتفش را می‌گیرم.
- آقای جلال! جلال الدین خان!
وقتی جواب نمی‌دهد دوباره تکانش می‌دهم
- خوبین؟ دلواپستون شدم یه چیزی بگین
سرش را توی سینه‌ام فشار می‌دهد
- هیس! هیچی نگو! نبین حالمو! خودتو بزن به ندیدن، به نشنیدن، بزار گریه کنم، منو نبین وقت لرزیدن شونه‌هام، صدامو نشنو وقت زار زدن، بذار عزاداری کنم! بعد رفتن بهرام اینقدر حال زحل بد بود که نتونستم برای بچه‌ام عزاداری کنم، نتونستم یه دله سیر اشک بریزم، حالا یه یادگاری ازش پیدا کردم اجازه بده رفع دلتنگی کنم...




#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادوهفت
#فصل_ششم
#علیرضا





نزدیکم که می‌شود، می‌ایستم و او بدون تلف کردن وقت می‌گوید:
-از کجا قبر بهرام رو بلد بودی؟
گیج و جاخورده می‌گویم:
-چی؟
- من این کفشا و این موهای لخت رو یادم میاد
متوجه حرفش می‌شوم و جواب سر بالا می‌دهم
- منم این چشای خاصت رو یادم میاد
کفری از حرفم توی ذوقم می‌زند
- چرا حرف بی‌معنی می‌زنید، منظورم اینه من شما رو قبلا دیدم، قبل از کتابفروشی!
خودم را مشغول پیدا کردن چیزی داخل جیب‌هایم می‌کنم
- خب آره تو کتابفروشی خودت
- نه قبلترش! همینجا سر خاک بهرام! روز تولدش! اومدی ازم کیک گرفتی!
چه بد که یادش امد ان روز را، سرم را پایین می‌اندازم.
من ان‌روزها تازه بهرام را شناخته بودم و آمده بودم پیدایش کنم که زحل را کشف کردم.
آهسته کلمات را پچ می‌زنم و راه می‌افتم
- دوست ندارم در موردش حرف بزنم
دنبالم می‌آید و او هم در پرسیدن مردد می‌شود و هی "ولی" می‌گوید اما ادامه نمی‌دهد.
توی ماشین هر دو ساکتیم تا به کتابفروشی می‌رسیم. قبل از پیاده شدن می‌پرسد
-‌تو با بهرام دوست بودی؟
و من فقط نگاهش می‌کنم. دوست ندارم طریقه آشنایی‌ام با بهرام را بگویم. اصلا چرا باید بداند ربط من و بهرام چیست؟
یعنی اگر بفهمد من چه ربطی به بهرام دارم، دیگر کنارم توی کتابفروشی می‌ماند؟
جواب نگاه ممتدش فقط یک "نه" خشک و بدون دنباله می‌شود و او با حدقه‌هایی لبریز از سوال روبرمی‌گرداند و با قدم‌هایی آهسته دور می‌شود.
به امد و شدش عادت کرده‌ام، به این همراهی‌ها دلبسته شده‌ام اگر از من متنفر شود و دیگر اینجا نیاید، من چه کنم؟
تا ماشین را پارک می‌کنم و فکری به در کتابفروشی می‌رسم او از در بیرون می‌زند.
وسایلش را روی دوشش انداخته و نگاهش را به زمین دوخته است. با قدم‌هایی کوتاه و بدون توقف ازروبرویم رد می‌شود. نه او خداحافظی می‌کند و نه من لب‌هایم برای زدنِ حرفی تکان می‌خورد. فقط لب می‌جوم و به رفتنش خیره می‌شوم. قلبم می‌گیرد و گوشه سینه‌ام کز کرده زانوی غم بغل می‌کند.
این قلب انگار با زحل می‌زند و بدون او رمق برای ضربان ندارد.


#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادوشش
#فصل_ششم
#علیرضا








با چشمان پر آبش متحیر نگاهم می‌کند که با جدیت می‌گویم
- پاشو لباساتو عوض کن می‌خوام یه جایی ببرمت
آیین و جلال هم ترغیبش می‌کنند تا بالاخره از روی زمین برمی‌خیزد و برای امدن با من حاضر می‌شود.
یکساعت بعد آنجایی است که من وعده‌اش را داده بودم. محیط بهشت رضا ساکت و بی‌تردد است، فقط صدای پرنده‌ها از روی درخت‌های بلند می‌آید و گاهی یکی دو نفر کنار مزار عزیزانشان فاتحه می‌خوانند.
از ماشین که پیاده می‌شویم، کتاب هنوز توی دستانش است. یا بهتر بگویم توی بغلش است. قبل از من سمت جایی می‌رود که تا قبل از این برایش زار زار گریه می‌کرد.
قدم‌هایم را کند می‌کنم اما نگاهم سمتش می‌ماند. به قبر که می‌رسد، می‌ایستد و زل می‌زند به عکسی که روی سنگ حک شده است. جوانِ خندانی که به قیافه‌اش نمی‌خورد ان زیر دفن شده باشد. هم جوان و هم خوش بر و رو، حیف از جوانی‌اش!
دو قدم مانده که به زحل برسم که نگاهش روی کفش‌هایم زوم می‌شود
- می‌شه تنها باشم؟
با حرکت سر قبول می‌کنم و او باز نگاه از کفش‌هایم نمی‌گیرد اما من برمی‌گردم و خط نگاهش را قطع می‌کنم.
کمی دورتر روی نیمکتی چوبی می‌نشینم و زیر نظر می‌گیرمش.
می‌نشیند، کتابش را روی سنگ قبر کنار اسم بهرام می‌گذارد و بعد خودش روی اسم و عکس جوان از دست رفته‌اش خیمه می‌زند.
انقدر سنگ را تنگ در آغوش می‌گیرد که گویی تنِ همسرش را بغل کرده است.
یادم می‌آید وقتی مادربزرگم هم فوت کرده بود مامان تنها با همین حرکت قلبش آرام می‌گرفت. برایم وجب شده بود هفته‌ای یکبار سر مزار مادرش بیارمش و او سنگ سرد را نوازش کند تا قلبِ بی‌قرارش قرار پیدا کند.
برخلاف کتابفروشی اینجا گریه نمی‌کند و شانه‌هایش نمی‌لرزد. روبروی قبر می‌نشیند و قران کوچکی از کیفش بیرون می‌کشد و شروع به خواندن می‌کند. حرکاتش متعجبم می‌کنم، انگار واقعا این فرضیه‌ام جواب داده و حالش بهتر شده است. با حالت خاصی کلمات را ادا می‌کند و حس می‌کنی این کلمات شادی‌ای دارد که به جانش مزه می‌دهد. پلک می‌بندد و با لذت واج به واج ایه‌ها را زمزمه می‌کند.
گویی معشوقش با او در حال همخوانی آن سوره است.


من خیلی سید حسن نصرلله رو دوست داشتم، مثل حاج قاسم، مثل شهید رییسی، مثل اسماعیل هنیه
دلم خیلی گرفته
وقتی خبر شهادت سید حسن نصرلله رو شنیدم اصلا باور نکردم، توقع یه داغ دیگه رو به این زودی نداشتم، مگه چند روز از شهادت اسماعیل هنیه یا شهید رییسی گذشته بود؟
این همه گل چیدنِ آسمون از زمین قابل باور نیست.
خبر شهادت رو که شنیدم انگار شوکه شدم اشکم در نمی‌اومد تو یه حال عجیبی بودم
اینقدر دوستش داشتم که حتی به ذهنم هم خطور نمی‌کرد یه روزی شهادتش رو ببینم، مثل روز شهادت حاج قاسم!
همونقدر شوکه و ناباور...
این روزا خیلی سخت می‌گذره، درست از روزی که سردار رو شهید کردن، از روزی که خبر شهادت سید ابراهیم ۳/۳ رو دادن از روزی که شنیدم تو خاک ایران اسماعیل هنیه رو زدن و از دیروز ۷/۷ که سید حسن عزیزمون رو توی لبنان دوست داشتنیمون شهید کردن...
دنیا جای خیلی کثیفی شده، دنیا شده همون آب دهن بز که امیرالمومنین گفت.
اگه بشارت فرج نبود ثانیه‌ای طاقت بودن، نبود😭
من از همیشه بیشتر به فرج اومیدوارم و چشم انتظار، شما چی؟

آقای مهربونم دنیا خیلی به ما سخت گرفته، بیا





20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.