کانال رسمی ملیحه بخشی


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


ملیحه بخشی
@MaliheBkhshy62
رمان‌های نویسنده:
#زنی‌به‌نام‌مجنون
#وقتی_پاییزم_بهار_شد
#عطر_پرتقال
#طعم‌تلخ‌دروغ
#زخم_عشق چاپ شده از نشر شقایق
#آخ_یکی_بود_یکی_نبود
#مهدای_آتش
#دلادل در دست چاپ
بادیگارد مشهدی
قلب vip
سی و یک اردیبهشت

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


دوستان اسما جان یه نویسنده عاشق وطنِ
اسما کرمی‌پور رو حمایت کنید که قلمش پاکه و ذهن و فکرش هم پاک و قشنگه


انتشارات شقایق dan repost
#پیش_فروش_زمستانی_شقایق❄️

📕 کتاب: #زیر_چتر_خورشید
📝نویسنده: #اسما_کرمی_پور
📖 تعداد صفحات: ۵۲۸ صفحه
💰قیمت: ۴۵۰/۰۰۰ تومان
✅ با تخفیف ۲۰٪ ویژه پیش‌فروش: ۳۶۰/۰۰۰ تومان
❌هزینه ارسال: ۱۰/۰۰۰ تومان

📁فایل عیارسنج در کانال تلگرام و سایت نشر
📦ارسال کتاب: ۱۰/دی

‌📖 لذت متن:‌
نگاه حسرت‌زده‌ا­ش به تابلوی روی دیوار کشیده شد.
- یه روزی با غرور بهش گفتم «سایه وجودش ر­و از خورشید داره» اما حالا می­‌بینم که نفس من به نفس‌­های سایه بنده. نباشه منم نیستم.
همیشه و همه‌جا سایه به سایه دنبالشم. هرلحظه کنارشم...اما همیشه توی سایه بودم. خورشیدی که توی سایه باشه، فایده­‌ای نداره. من فقط از دور مراقبشم.

راه‌های ثبت سفارش:
✅دایرکت @shaghayegh_pub
✅تلگرام @shaghayegh_pub261
✅واتس‌اپ 400 95 96 0938
✅وبسایت انتشارات shaghayeghbooks.ir
.




#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادونه
#فصل_ششم
#علیرضا





روی تخت دراز کشیده‌ام و از این شانه به ان شانه می‌شوم. از بس غلت زده‌ام استخوان‌هایم درد گرفته است. فکر کردن به حال و احوال زحل و جلال خواب را از چشمانم گرفته است. دنیای خودم را با دنیای آن‌ها مقایسه می‌کنم و به یک سکوت ممتد می‌رسم.
صدای جیرجیرکی از پشت پنجره اتاقم می‌آید و صدای باد مثل صدای باد در فیلم‌های ترسناک هو می‌کشد و از لای پنجره‌ها به داخل می‌زند.
دلم برای جلال و پدرانه‌هایش آب می‌شود، برای پدر بودنش و پسر نداشتنش، دلم برای آیین و خواهرانه‌هایش می‌تپد و دلم برای زحل و تنهایی‌هایش تنگ می‌شود. زحل! چقدر دوست‌داشتنی اما دور و دست نیافتنی به نظر می‌رسد.
احساس می‌کنم هر چه تلاش می‌کنم نزدیکش شوم برعکس از قلبش دورتر می‌شوم.
قلبش، قلبم، قلبهایمان!
مطمئنم این دلتنگی‌ها تقصیر قلبم است. قلب من که نه، این قلب عاریه‌ای از معشوق زحل...
این چشم‌ها و این دلِ بی‌صاحب با سیمی نامرئی وصلِ قلب و چشم‌های زحل شده است. پلک می‌بندم و سعی می‌کنم این رابطه‌ها را هضم کنم. نمی‌توانم باور کنم این علاقه تقصیر آن تکه گوشت داخل سینه‌ام است و من در آن دخالتی ندارم. شاید هم نمی‌خواهم قبول کنم. اما هر چه هست مصرانه روی آن پافشاری دارم. من زحل را دوست دارم و باید کاری کنم تا قلب او هم درگیر من شود. دلم می‌خواهد قدمی برای نزدیکتر شدن به او بردارم ولی انگار لبه پرتگاهم و هر حرکت اشتباه مرا به قعر چاه می‌کشد.
پلکهایم را می‌بندم و محکم روی هم فشارشان می‌دهم شاید خواب از این افکار نجاتم دهد اما بدبختانه پشت پلک‌هایم هم زحل زندگی می‌کند.
زحلِ کم حرفی که توی صفحات کتاب‌ها غرق می‌شود و من نجات دادنش را یاد ندارم. با فکر فردا بالاخره خوابم می‌برد.




بر خلاف تصورم وارد کتابفروشی که می‌شوم، همه هستند. آیین، جلال و زحل جانم!
همه مثلِ یک کتاب خارجیِ بدون ترجمه هستند، ساکت، غیر قابل خوانش و ترسناک و من انگار بی‌سوادترین آدم دنیایم. اما این طور بودنشان را به نبودنشان ترجیح می‌دهم.
سلام می‌دهم و آوای نامفهومی از سلام دریافت می‌کنم. لباس عوض می‌کنم و جایی حوالی حضور زحل خودم را مشغول می‌کنم. او کتاب‌ها را دستمال می‌کشد و من آن‌ها را برمی‌دارم و کنار بقیه‌ی کتاب‌های تمیز شده، می‌گذارم.
آیین سینی چای را پر سر و صدا روی میز وسط سالن می‌گذارد و تلخ می‌گوید:
- چایی!
ولی نمی‌فهمم چرا حال او ناجور است که زحل آهسته می‌گوید:
- با آیین دعوام شده، با من که قهر باشه با تمام دنیا قهره حتی جلال بدبخت!
خیره‌ی صورتِ بدون احساسش می‌شوم، آخیش بالاخره دخترمان رضایت داد با من هم دو کلام حرف بزند.
نیم نگاهی خرج نگاه خیره‌ام می‌کند و از جا برمی‌خیزد و سمت روشویی می‌رود.
من اما سمت میز می‌روم، صندلی‌ها برای نشستن همه‌مان کم است. دو تا صندلی دیگر از کنار و گوشه سالن می‌آورم و جلال را صدا می‌زنم.
-‌ جلال جان بیا چایی!
چشمانش باز گیر می‌کند به جیب روی پیراهنم، همانجا که قلبِ بهرام را زیرش پنهان کرده‌ام. به سختی نگاه می‌گیرد و دستمال دستش را روی چهارپایه کنار دستش پرت می‌کند.
زحل که می‌آید صندلی برایش عقب می‌کشم و او می‌نشیند. نه لبخند می‌زند و نه تشکر می‌کند. من اما از اینکه کمی نزدیکم است راضیم.
جلال هم که روی صندلی‌اش می‌نشیند، آیین با پلاستیکی پر از نان و ماهیتابه‌ای پر از نیمرو می‌رسد. بی‌حوصلهو پر سر و صدا وسایل دستش را روی میز می‌گذارد و اینبار زحل تشکر می‌کند.
- ممنون آیین جان
و آیین صندلی‌اش را کنار میز مرتب کرده و غر می‌زند
- بخور زبونت درازتر بشه
و لب‌های زحل به لبخند کش می‌آید و لب‌های من به تبعیت لب‌های او!
- زهرت رو نریزی که آیین نیستی
آیین براق نگاهش می‌کند، با چشم و ابرو برایش خط و نشان می‌کشد و با انگشتانش روی لب‌هایش می‌زند
- بذار این بی‌صاحاب مونده بسته بمونه
جلال مثل داوری که کارت زرد در دستش است، بحث را جمع می‌کند
- بسم‌الله، به جای اینکه همدیگه رو بخورید، بفرمایید صبحونه!
قبل از اینکه زحل برای برداشتن چای دست دراز کند، من لیوانی را برداشته و سمتش می‌گیرم. باز هم بدون تشکر و کلمه‌ای تعارف لیوان را می‌گیرد.
در واقعیت او جوابی به محبت‌های من نداده ولی در وجود من کودک عشقم مثل کودکان نو پا روی دوپا بدون تعادل ایستاده است، این اولین تلاش‌های من برای داشتن عشق است. از خودم و شروعم راضیم.




#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادوهشت
#فصل_ششم
#علیرضا








داخل کتابفروشی که می‌روم جلال و آیین منتظر ایستاده‌اند و نگاهم می‌کنند. اب دهانم را قورت می‌دهم و شانه بالا می‌اندازم.
- رفت
آیین طلبکارانه می‌پرسد
- رفت؟ چی شد که رفت؟
- یه سوالایی پرسید که صلاح نبود الان جوابش رو بهش بدم اونم رفت
آیین دو دستش را در هوا بلند می‌کند نمادین توی سر من می‌کوبد. کاش واقعا می‌کوبید، حقم بود.
بعد کیفش را چنگ می‌زند و در حالی که با عجله می‌رود رو به جلال الدین می‌گوید:
- من می‌رم دنبالش...
او می‌رود و جلال نزدیک من می‌آید با حالتی تفکر آمیز می‌پرسد
- چی پرسید که حقش جواب نبود؟
از جذبه‌اش هنگ می‌کنم و به تته پته می‌افتم.
- چیز...یعنی...
- کجا بردیش؟
پوست لبم را می‌جوم و اهسته زمزمه می‌کنم
- سر مزار شوهرش
بدون لحظه‌ای تفکر می‌پرسد
- مگه بلد بودی؟ کی بهت ادرسشو داد؟ خودش بهت آدرس داد؟
سکوت که می‌کنم دوباره می‌پرسد
- خودش بهت آدرس داد؟
سر به نفی تکان می‌دهم
_نه
- نه؟! پس از کجا قبرش رو بلد بودی؟
- من...من...
نزدیکم می‌آید و دقیق نگاهم می‌کند
-تو چی؟
همانطور سر به زیر نفسم را چاق می‌کنم. جلال الدین آن‌قدر قابل اعتماد است که بی‌اراده لب می‌گشایم
- من کسیم که قلب بهرام تو سینه‌شه
فضا پر از سکوت می‌شود، فقط صدای نفس‌های بلدش می‌اید. جرات می‌کنم به چشمانش نگاه کنم. یک گلوله‌ی سرخ میان حدقه‌اش دو دو می‌زند.
یکدفعه شانه‌هایم را می‌گیرد و مرا میان بغل خودش می‌اندازد. سرش را روی قلبم می‌گذارد و هق هق می‌زند.
- قلب بهرامم، بهرام پسرم....می‌شنوم صدای طپشش رو می‌شنوم، خدایا شکرت باز صدای قلب بچه‌ام رو می‌شنوم.
دلواپسش می‌شوم، دستانم را از آغوشش بیرون کشیده و دو کتفش را می‌گیرم.
- آقای جلال! جلال الدین خان!
وقتی جواب نمی‌دهد دوباره تکانش می‌دهم
- خوبین؟ دلواپستون شدم یه چیزی بگین
سرش را توی سینه‌ام فشار می‌دهد
- هیس! هیچی نگو! نبین حالمو! خودتو بزن به ندیدن، به نشنیدن، بزار گریه کنم، منو نبین وقت لرزیدن شونه‌هام، صدامو نشنو وقت زار زدن، بذار عزاداری کنم! بعد رفتن بهرام اینقدر حال زحل بد بود که نتونستم برای بچه‌ام عزاداری کنم، نتونستم یه دله سیر اشک بریزم، حالا یه یادگاری ازش پیدا کردم اجازه بده رفع دلتنگی کنم...




#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادوهفت
#فصل_ششم
#علیرضا





نزدیکم که می‌شود، می‌ایستم و او بدون تلف کردن وقت می‌گوید:
-از کجا قبر بهرام رو بلد بودی؟
گیج و جاخورده می‌گویم:
-چی؟
- من این کفشا و این موهای لخت رو یادم میاد
متوجه حرفش می‌شوم و جواب سر بالا می‌دهم
- منم این چشای خاصت رو یادم میاد
کفری از حرفم توی ذوقم می‌زند
- چرا حرف بی‌معنی می‌زنید، منظورم اینه من شما رو قبلا دیدم، قبل از کتابفروشی!
خودم را مشغول پیدا کردن چیزی داخل جیب‌هایم می‌کنم
- خب آره تو کتابفروشی خودت
- نه قبلترش! همینجا سر خاک بهرام! روز تولدش! اومدی ازم کیک گرفتی!
چه بد که یادش امد ان روز را، سرم را پایین می‌اندازم.
من ان‌روزها تازه بهرام را شناخته بودم و آمده بودم پیدایش کنم که زحل را کشف کردم.
آهسته کلمات را پچ می‌زنم و راه می‌افتم
- دوست ندارم در موردش حرف بزنم
دنبالم می‌آید و او هم در پرسیدن مردد می‌شود و هی "ولی" می‌گوید اما ادامه نمی‌دهد.
توی ماشین هر دو ساکتیم تا به کتابفروشی می‌رسیم. قبل از پیاده شدن می‌پرسد
-‌تو با بهرام دوست بودی؟
و من فقط نگاهش می‌کنم. دوست ندارم طریقه آشنایی‌ام با بهرام را بگویم. اصلا چرا باید بداند ربط من و بهرام چیست؟
یعنی اگر بفهمد من چه ربطی به بهرام دارم، دیگر کنارم توی کتابفروشی می‌ماند؟
جواب نگاه ممتدش فقط یک "نه" خشک و بدون دنباله می‌شود و او با حدقه‌هایی لبریز از سوال روبرمی‌گرداند و با قدم‌هایی آهسته دور می‌شود.
به امد و شدش عادت کرده‌ام، به این همراهی‌ها دلبسته شده‌ام اگر از من متنفر شود و دیگر اینجا نیاید، من چه کنم؟
تا ماشین را پارک می‌کنم و فکری به در کتابفروشی می‌رسم او از در بیرون می‌زند.
وسایلش را روی دوشش انداخته و نگاهش را به زمین دوخته است. با قدم‌هایی کوتاه و بدون توقف ازروبرویم رد می‌شود. نه او خداحافظی می‌کند و نه من لب‌هایم برای زدنِ حرفی تکان می‌خورد. فقط لب می‌جوم و به رفتنش خیره می‌شوم. قلبم می‌گیرد و گوشه سینه‌ام کز کرده زانوی غم بغل می‌کند.
این قلب انگار با زحل می‌زند و بدون او رمق برای ضربان ندارد.


#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادوشش
#فصل_ششم
#علیرضا








با چشمان پر آبش متحیر نگاهم می‌کند که با جدیت می‌گویم
- پاشو لباساتو عوض کن می‌خوام یه جایی ببرمت
آیین و جلال هم ترغیبش می‌کنند تا بالاخره از روی زمین برمی‌خیزد و برای امدن با من حاضر می‌شود.
یکساعت بعد آنجایی است که من وعده‌اش را داده بودم. محیط بهشت رضا ساکت و بی‌تردد است، فقط صدای پرنده‌ها از روی درخت‌های بلند می‌آید و گاهی یکی دو نفر کنار مزار عزیزانشان فاتحه می‌خوانند.
از ماشین که پیاده می‌شویم، کتاب هنوز توی دستانش است. یا بهتر بگویم توی بغلش است. قبل از من سمت جایی می‌رود که تا قبل از این برایش زار زار گریه می‌کرد.
قدم‌هایم را کند می‌کنم اما نگاهم سمتش می‌ماند. به قبر که می‌رسد، می‌ایستد و زل می‌زند به عکسی که روی سنگ حک شده است. جوانِ خندانی که به قیافه‌اش نمی‌خورد ان زیر دفن شده باشد. هم جوان و هم خوش بر و رو، حیف از جوانی‌اش!
دو قدم مانده که به زحل برسم که نگاهش روی کفش‌هایم زوم می‌شود
- می‌شه تنها باشم؟
با حرکت سر قبول می‌کنم و او باز نگاه از کفش‌هایم نمی‌گیرد اما من برمی‌گردم و خط نگاهش را قطع می‌کنم.
کمی دورتر روی نیمکتی چوبی می‌نشینم و زیر نظر می‌گیرمش.
می‌نشیند، کتابش را روی سنگ قبر کنار اسم بهرام می‌گذارد و بعد خودش روی اسم و عکس جوان از دست رفته‌اش خیمه می‌زند.
انقدر سنگ را تنگ در آغوش می‌گیرد که گویی تنِ همسرش را بغل کرده است.
یادم می‌آید وقتی مادربزرگم هم فوت کرده بود مامان تنها با همین حرکت قلبش آرام می‌گرفت. برایم وجب شده بود هفته‌ای یکبار سر مزار مادرش بیارمش و او سنگ سرد را نوازش کند تا قلبِ بی‌قرارش قرار پیدا کند.
برخلاف کتابفروشی اینجا گریه نمی‌کند و شانه‌هایش نمی‌لرزد. روبروی قبر می‌نشیند و قران کوچکی از کیفش بیرون می‌کشد و شروع به خواندن می‌کند. حرکاتش متعجبم می‌کنم، انگار واقعا این فرضیه‌ام جواب داده و حالش بهتر شده است. با حالت خاصی کلمات را ادا می‌کند و حس می‌کنی این کلمات شادی‌ای دارد که به جانش مزه می‌دهد. پلک می‌بندد و با لذت واج به واج ایه‌ها را زمزمه می‌کند.
گویی معشوقش با او در حال همخوانی آن سوره است.


من خیلی سید حسن نصرلله رو دوست داشتم، مثل حاج قاسم، مثل شهید رییسی، مثل اسماعیل هنیه
دلم خیلی گرفته
وقتی خبر شهادت سید حسن نصرلله رو شنیدم اصلا باور نکردم، توقع یه داغ دیگه رو به این زودی نداشتم، مگه چند روز از شهادت اسماعیل هنیه یا شهید رییسی گذشته بود؟
این همه گل چیدنِ آسمون از زمین قابل باور نیست.
خبر شهادت رو که شنیدم انگار شوکه شدم اشکم در نمی‌اومد تو یه حال عجیبی بودم
اینقدر دوستش داشتم که حتی به ذهنم هم خطور نمی‌کرد یه روزی شهادتش رو ببینم، مثل روز شهادت حاج قاسم!
همونقدر شوکه و ناباور...
این روزا خیلی سخت می‌گذره، درست از روزی که سردار رو شهید کردن، از روزی که خبر شهادت سید ابراهیم ۳/۳ رو دادن از روزی که شنیدم تو خاک ایران اسماعیل هنیه رو زدن و از دیروز ۷/۷ که سید حسن عزیزمون رو توی لبنان دوست داشتنیمون شهید کردن...
دنیا جای خیلی کثیفی شده، دنیا شده همون آب دهن بز که امیرالمومنین گفت.
اگه بشارت فرج نبود ثانیه‌ای طاقت بودن، نبود😭
من از همیشه بیشتر به فرج اومیدوارم و چشم انتظار، شما چی؟

آقای مهربونم دنیا خیلی به ما سخت گرفته، بیا






#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادوپنج
#فصل_ششم
#علیرضا






هنوز جمله در دهانش هست که سریع آرنج روی اشک‌هایش کشیده و سر تکان می‌دهد. سر بالا می‌آورد و با ندامت انگار جواب کسی را می‌دهد، می‌گوید
- نه! عشق که درد نیست، درمونِ درده! ضدِ آفته! نوش دارویه!
و طوری به روبرو خیره می‌شود که خیال می‌کنم دارد کسی را نگاه می‌کند. ناخودآگاه خط دیدش را تعقیب می‌کنم و فقط کتاب‌های روی هم تلنبار شده و دیوار چرک و خاک گرفته‌ی انباری را می‌بینم. آهسته از آن دیوار چشم می‌گیرم و می‌پرسم
-آهان، الان باید عشق رو دوست داشته باشم یا ازش بدم بیاد؟
به سختی سرش را سمت من می‌چرخاند اما حواسش همان سمت است.
- نمی‌تونم توضیح بدم، باید بهش مبتلا بشی تا بفهمی چیه! باید گرفتارش بشی! من تا صبح هم برات توضیح بدم ازش سر در نمیاری
- خب یه سوال دیگه، این حال الانت برای عشقه؟
بغضش را به سختی قورت می‌دهد و زمزمه می‌کند
- برای یکی بود و یکی نبوده! فکر کن یکی بود که جای هر چی نبود رو برام پر کرده بود، نفسم بود، امیدم به زندگی، کسی که یه عمر چشم کشیده بودم بشه ضربان قلبم، کل زندگیم، ببین من از هیشکی خاطره نداشتم به جاش همه‌ی خاطره‌های زندگیم، پلان به پلانش، خوب گوش کن پلان به پلانش با اون خاطره داشتم، بعد  انگار شیشه عمرش رو کسی شکست، یکدفعه دود شد و رفت هوا!
لب‌هایش می‌لرزد، کف دستش را جلوی دهان و بینی‌اش می‌گیرد و برای نترکیدن دوباره بغضش نگاه خیس و لرزانش را به سقف می‌دوزد
- دلتنگتم بهرام! یعنی دلتنگشم، دلم براش خیلی تنگ شده، خیلی، خیلی!
ناتوان، ماتِ تصویر بیچاره‌اش می‌شوم که ادامه می‌دهد
- عقده شده برام، حتی یه خداحافظی درست و حسابی ازش نکردم، وقتی گفتن از دست رفته، از دست رفتم. نفهمیدم کجایم، نفهمیدم بذارنش تو قبر دیگه دیدار به قیامته! نفهمیدم مردن یعنی چی!  اینقدر درگیر نبودنش بودم که نفهمیدم باید برای بار آخر یه دل سیر نگاش کنم، من دلتنگشم، دلتنگی از عشقم بدتره...
آرنجش را روی چشم‌هایش فشار می‌دهد و با صدایی تحلیل رفته زمزمه می‌کند
- ببخشم بهرامم بعضی وقتا نمی‌تونم خوش قول باشم...
و من ماتِ دختر قهرمانِ داستانی شده‌ام که قدرتش ته کشیده و به زانو افتاده است.
یکدفعه فکری به ذهنم می‌رسد و از جا کنده می‌شوم.
- پاشو پاشو!


@sh_pelarak_1344

این کانال آموزش‌های مجازی یکی از دوستام تو روبیکاست!

کلی کلاس مجازی با قیمت مناسب دارن!

برای دلِ هنرجوها جلسه اول رایگانه!

و تا آخر دوره می‌تونی به استاتید پیام بدی و اشکالاتت رفع بشه!

چرا معطلی برو عضو کانالشون بشو و تو هر کلاسی که دوست داشتی عضو شو!

@sh_pelarak_1344




#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادوچهار
#فصل_ششم
#علیرضا





پلک که باز می‌کنم، جلال و آیینِ نگران را سمت چپم می‌بینم. جلال دستِ آیین را می‌گیرد و با نگاهش به من می‌فهماند که به من اجازه می‌دهد وارد چینی ترک خورده تنهایی‌های دخترش بشوم. از من دور می‌شوند اما دلواپسی‌هایشان همین‌جا کنارم می‌ماند.
سمت راستم زحل است، دختری ذوب شده در خاطراتی که با مردی به اسم بهرام داشته است. دختری که چشمانش مرا جادو می‌کند. دختری که ناشناخته مرا طلسم کرده است، دختری که...
با قدم‌هایی که به آرامی روی زمین می‌گذارم نزدیکش می‌شوم، با کمی فاصله نزدیک و روبرویش می‌نشینم و با لحنی دلجویانه صدایش می‌کنم
-‌سیاره؟
نمی‌دانم چرا سیاره صدایش می‌کنم ولی ناخواسته است و زبانم اصرار دارد این نام را تکرار کند. اینطور مخاطب قرار دادن او را مبهوت می‌کند. زل می‌زند درون قرنیه‌هایم و برای گفتن حرفش چند بار دهان باز می‌کند و می‌بندد ولی آوایی از حنجره‌اش بیرون نمی‌زند. من، باز می‌شکنم قفل سکوت بینمان را
- کتابش غمناکه؟
سفیدی چشمانش قرمز شده است، مثل نوک بینی‌اش. سر به نفی تکان می‌دهد.
دستمال کاغذی از جیبم بیرون می‌کشم و دستش می‌دهم
- پس اینهمه اشک برای چیه؟
کتاب هنوز توی آغوشش فشرده می‌شود و نگاهش می‌افتد روی نوک دو زانوی تا شده اش...
- عشق می‌دونی چیه؟
و من که بی‌سوادترین آدم در مورد عشق هستم آهسته می‌گویم:
- نه! تا حالا تجربه‌اش نکردم.
با سختی نگاهش را بالا می‌آورد و آب دهانش را قورت می‌دهد
- خوش به حالت...
قرنیه طوسی‌اش را کلی رگ خونی محاصره کرده است‌ دستمال را به بینی‌اش می‌کشد و ادامه می‌دهد
- عشق درد بی درمونه! یه آفتِ!
و باز بغض تمام صورت و چشم و صدایش را محاصره می‌کند
-‌یه سرطانِ!
و دو قطره اشکِ درشت از پشت پلک‌های بسته‌اش روی صورتش می‌چکد.


سلام دوستان
دوباره مزاحمتون شدم ممنون میشم کمک‌هاتون رو دریغ نکنید




دوتا خواهر هستن می خوان برن مدرسه پولی ندارن که وسایل تحریر وکفش بگیرن پدرشون خرجی شون رو نمیده اگه میشه یه کمکی براشون بکنین


۶۰۳۷۷۰۱۶۵۴۲۸۵۸۵۴




#سی_و_یک_اردیبهشت
#قسمت_هفتادوسه
#فصل_ششم
#علیرضا





امروز پا روی پا انداخته‌ام و فقط محو کارهای زحل هستم. سر صبح که آمد روسری‌اش را دور گردنش محکم بست و با جدیت شروع به کار کرد، انگار تا آخر شب کمر کارها را می‌شکند. ولی یکی دو ساعتی بیشتر نگذشت که دیگر نتوانست در برابر کتاب‌ها مقاومت کند. هر کتابی را که برمی‌داشت حداقل یک ربعی مجذوبش می‌شد، با حیرت جلد و بعد صفحه‌هایش را نگاه می‌کرد، دنبالِ اسم نویسنده و بعد سال چاپ شدنش می‌گشت و گاهی با درخشش آن چشم‌های رنگی‌اش رو به جلال الدین، کتاب را نشان او می‌داد و اطلاعات کتاب را با هیجان برایش می‌خواند. از هر ده کتاب یکی را نشان آیین می‌داد چرا که آیین شده بود یک مادر سخت‌گیر و هیچ رقمه مقابل زحل گاردش را کنار نمی‌گذاشت. علت این سخت‌گیری‌اش را نمی‌فهمیدم ولی تقابل بینشان را دوست داشتم، چشم و ابرویی بود که برای هم می‌آمدند. و اما جلال الدین برای زحل واقعا بابا بود، پدرانه به حرفهایش گوش می‌کرد و دلسوزانه کمکش می‌کرد. حتی وقتی با آن هیکل چاقش نفس کم می‌آورد روی چیزی می‌نشست و بدون غر و نق چای طلب می‌کرد.
یکی از کتاب‌هایی که توجه زحل را جلب کرده بود را از دستش کش رفته بودم و توی کتاب غرق شده بودم. روی ساعتم که نگاه انداختم صد دقیقه می‌شد که مشغول خواندن شده بودم. سر که بلند می‌کنم آیین و جلال الدین را می‌بینم که گوشه‌ای از کتابفروشی روی مقوایی نشسته و بی‌رمق به دیوار پشت سرشان تکیه داده و گوشی جلال را نگاه می‌کنند.
اما زحل را نمی‌بینم. کاغذی لای کتاب گذاشته و می‌ایستم. کتاب را روی صندلی‌ام جا می‌گذارم و با نگاهم دنبال دخترک داستان خودم می‌گردم. در تیرسم که نمی‌بینمش، سمت انباری پشت کتابفروشی می‌روم. آهسته قدم برمی‌دارم تا متوجه امدنم نشود.
به چارچوب در تکیه می‌دهم و او که در خود چمپاتمه زده را نگاه می‌کنم. کتابی را دستش گرفته، ان را می‌خواند و بی‌صدا اشک می‌ریزد. هی اشک‌هایش را با پشت دست پاک می‌کند تا روی صفحه‌های کتاب نریزد و دوباره به خواندن ادامه می‌دهد.
گاهی چشم‌هایش را از حد خودش درشت‌تر کرده و بعضی از خطهای آن کتاب را با توجه بیشتری می‌خواند و گاهی فکری به کتاب نگاه کرده و بعضی صفحات را تندتر ورق می‌زند.
او محو کتاب است و من محو او که یکدفعه به صفحه‌ای می‌رسد و با حیرت یا ذوق "هینی" می‌کشد. بعد کتاب را به چشم‌هایش نزدیکتر می‌کند و با تمام حواسش کلمه به کلمه را می‌خواند، حتی صدایش اوج می‌گیرد و من زمزمه‌اش را می‌شنوم. تمام توجه‌ام جلب حالات و حرکاتش است که یکدفعه انگار تازه بغضش می‌ترکد. کتاب را می‌بندد و به سینه‌اش می‌چسباند. هق هق شروع به گریه کرده و وسطِ دل زدنش یک اسم را با تمام جانش صدا می‌کند
- بهرام... بهرام... بهرام
از سرِ دردی که در دلم می‌پیچد پلک می‌بندم و سرم را به چارچوب تکیه می‌دهم.



20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.