#پارت۵۳۵
وای ترانه بخدا جلو دستم بودی با موچین دونه به دونه موهاتو میکندم واسه چی سرکار نرفتی و گوشیت خاموش بود؟
نمیگی نگرانت میشیم؟
خب خداروشکر جلو دستت نیستم.. میخواستم امروزو واسه خودم باشم تنهای تنها؟
خلاصه یک ربع با سمانه کلنجار رفتم تا تونستم متقاعدش کنم و غیر مستقیم هم از اومدن منصرفش کردم!
بعد به آرشا زنگ زدم و باخبرهایی که داد دلم به شور افتاد...
بهزاد میخواست بیاد و رسما منو برای آرشا
خواستگاری کنه و به قول خودشون زن گرفتن آداب
ورسوم خودشو داره!! قرار بود نامزد رسمی اما صوری آرشا بشم.. تصمیمم احمقانه اس
خوب
میدونم..
نمیدونم عاقبتم چی میشه و قراره چی پیش بیاد اما آرزو میکنم با این ریسک بزرگی که با خودم و زندگیم میکنم
دست کم بفهمم بهراد چه حسی بهم داره
دیگه میلی به ادامه ی روزم نداشتم.. میلی به خوردن غذای مورد علاقه و ادامه دادن به نمایش و
وانمود به خوب بودن نداشتم..
به زور چند قاشق غذا خوردم و بدون شستن ظرف ها رفتم توی اتاقم و با دستمال مرطوب آرایشمو پاک کردم و
با خوردن قرص آرام بخش خوابیدم و خودمو سپردم به سرنوشت...
با استرس فنجان چاییمو روی میز تندتند جابجا میکردم و به خواستگاری فردا فکر میکردم که در اتاقم باز شد و
دختر لاغر اندامی که معلوم بود زیادی عصبیه وارد اتاق شد...
با تعجب به حرکت زشتش نگاه کردم و ليوانمو کنار گذاشتم..
عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈