#پارت۴۹۶
وارد سالن پزیرایی شدیم و باسیل جمعیت روبه رو شديم..
زنونه و مردونه قاطی بود و برعکس
تصورم هیچکس جز من و سمانه لباس رسمی و نپوشیده بود و انگار نه انگار مهمونی کاریه و عروسی نیست!
روی صندلی های رزرو شده نشستیم و میثم گفت؛
من باید برم به مهمون هام رسیدگی کنم، کاری داشتین زنگ بزنید..
از جاش بلند شد وقبل رفتنش روبه من گفت؛
ترانه یه چیزی رو بهت نگفتم چون میدونستم اگه بگم نمیای و
اصلا دلم نمیخواست که توی مهمونی که واسم خیلی با ارزشه نباشی!
سوالی نگاهش کردم که لپشو از داخل گاز گرفت و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد؛
یکی از سرمایه گذارهای اصلی این کار بهراده و متاسفانه واسه تو خوشبختانه واسه من، بهرادم
امشب اینجاست
میخوام بدونی که اونم نمیدونست تو هم میای!؟
با شنیدن حرف های میثم توی دلم خالی شد.. بی اراده با چشم دنبالش گشتم..
میثم ازم عذرخواهی کرد و من سکوت کردم..
دست های گرم سمانه روی دست هام نشست
و نگاه گرم ترش رو به چشم های جست وجوگرم
دوخت و گفت:
چیز مهمی نیست! باید یاد بگیری چطوری
افسار دلتو به دست بگیری و احساساتت رو کنترل کنی!!
سمانه از زندگی چی میدونست؟ چه میدونست من، تمام زندگیمو رل بازی کردن و وانمود به
نخواستن به باد دادم! سمانه خبر نداشت کسی که روبه روش ایستاده به بازیگر قهاره!
پانچو هایی که روی لباس هامون پوشیده بودیم در آوردیم سمانه یکی از خدمه هارو صدا زد تا لباس
هارو ببره..
عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
وارد سالن پزیرایی شدیم و باسیل جمعیت روبه رو شديم..
زنونه و مردونه قاطی بود و برعکس
تصورم هیچکس جز من و سمانه لباس رسمی و نپوشیده بود و انگار نه انگار مهمونی کاریه و عروسی نیست!
روی صندلی های رزرو شده نشستیم و میثم گفت؛
من باید برم به مهمون هام رسیدگی کنم، کاری داشتین زنگ بزنید..
از جاش بلند شد وقبل رفتنش روبه من گفت؛
ترانه یه چیزی رو بهت نگفتم چون میدونستم اگه بگم نمیای و
اصلا دلم نمیخواست که توی مهمونی که واسم خیلی با ارزشه نباشی!
سوالی نگاهش کردم که لپشو از داخل گاز گرفت و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد؛
یکی از سرمایه گذارهای اصلی این کار بهراده و متاسفانه واسه تو خوشبختانه واسه من، بهرادم
امشب اینجاست
میخوام بدونی که اونم نمیدونست تو هم میای!؟
با شنیدن حرف های میثم توی دلم خالی شد.. بی اراده با چشم دنبالش گشتم..
میثم ازم عذرخواهی کرد و من سکوت کردم..
دست های گرم سمانه روی دست هام نشست
و نگاه گرم ترش رو به چشم های جست وجوگرم
دوخت و گفت:
چیز مهمی نیست! باید یاد بگیری چطوری
افسار دلتو به دست بگیری و احساساتت رو کنترل کنی!!
سمانه از زندگی چی میدونست؟ چه میدونست من، تمام زندگیمو رل بازی کردن و وانمود به
نخواستن به باد دادم! سمانه خبر نداشت کسی که روبه روش ایستاده به بازیگر قهاره!
پانچو هایی که روی لباس هامون پوشیده بودیم در آوردیم سمانه یکی از خدمه هارو صدا زد تا لباس
هارو ببره..
عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈