#پارت۵۳۷
تابحال قیافه ی آرشا رو به این شدت عصبانی ندیده بودم خدایی خودمم ترسیدم چه به این دختره
ی بی چاک و بست!
مگه الی؟ بهت میگم اینجا تو محل کار واتاق نامزد من چه غلطی میکنی؟
بدون حرف در حالی که قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین میشد فقط نگاهش میکرد!!
با صدای بلند آرشا میثم هم وارد اتاق شد و هنگ کرده با چشم های گرد شده اول به اون دختره که
حدس میزدم همون فائزه باشه نگاه کرد و بعدش به من و با تکون دادن سرش پرسید که چه خبر شده!!
داشتم مثل بید میلرزیدم و هر لحظه ممکن بود پاهام دیگه تحمل وزنمو نکنن و نقش زمین
بشم.... لرزش دست هام اونقدر شدید بود که حتی نمیتونستم شال روی سر مو مرتب کنم!!
من.. من اومدم... اومدم که با.. . آرشا که از من من کردن فائزه عصبی تر شده بود حرفشو قطع کرد و به سمتش حمله کرد و بازوشو محکم گرفت و گفت؛
اومدی آبروی منو ببری آره؟ آفرین مرد عمل شدی دیشب گفتی میای باصدای لرزون وعصبی در
حالی که به سختی تونسته بودم صدامو بالا ببرم گفتم:
برید بیرون دعوا کنید...
آرشا اومد سمتم و با شرمندگی گفت:
معذرت میخوام ترانه...
گفتم برید بیرووون!
میثم که متوجه حال خرابم شده بود آرشا و
دختره رو بیرون کرد و خودش موند توی اتاق...
عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈
تابحال قیافه ی آرشا رو به این شدت عصبانی ندیده بودم خدایی خودمم ترسیدم چه به این دختره
ی بی چاک و بست!
مگه الی؟ بهت میگم اینجا تو محل کار واتاق نامزد من چه غلطی میکنی؟
بدون حرف در حالی که قفسه سینه اش تند تند بالا و پایین میشد فقط نگاهش میکرد!!
با صدای بلند آرشا میثم هم وارد اتاق شد و هنگ کرده با چشم های گرد شده اول به اون دختره که
حدس میزدم همون فائزه باشه نگاه کرد و بعدش به من و با تکون دادن سرش پرسید که چه خبر شده!!
داشتم مثل بید میلرزیدم و هر لحظه ممکن بود پاهام دیگه تحمل وزنمو نکنن و نقش زمین
بشم.... لرزش دست هام اونقدر شدید بود که حتی نمیتونستم شال روی سر مو مرتب کنم!!
من.. من اومدم... اومدم که با.. . آرشا که از من من کردن فائزه عصبی تر شده بود حرفشو قطع کرد و به سمتش حمله کرد و بازوشو محکم گرفت و گفت؛
اومدی آبروی منو ببری آره؟ آفرین مرد عمل شدی دیشب گفتی میای باصدای لرزون وعصبی در
حالی که به سختی تونسته بودم صدامو بالا ببرم گفتم:
برید بیرون دعوا کنید...
آرشا اومد سمتم و با شرمندگی گفت:
معذرت میخوام ترانه...
گفتم برید بیرووون!
میثم که متوجه حال خرابم شده بود آرشا و
دختره رو بیرون کرد و خودش موند توی اتاق...
عزیزان رمان #یه_اشتباه خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان #یه_اشتباه رو میخوام براشون ارسال بشه 👇👇👇👇👇👇
@tabliq660👈👈👈👈