🔞بانکــــ‌‌دار🔞


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана



Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


توصیه ویژه امون😍


Репост из: Неизвестно
روایت #واقعی از #استاددانشگاهی به نام #کمیل که #به خواست خانواده اش مجبور به ازدواج با دختری می شود که او را یک بار هم ندیده است...
شب خواستگاری متوجه می شود آن #عروس‌اجباری همان #شاگرد بی‌نظم و زبان‌دراز کلاسش است که او را مشروط کرده...
دختری که بعد از #ازدواج همچنان به دنبال #عشق قدیمیش است و غیرت #استادش را به چالش می کشد...😱😱😡

https://t.me/joinchat/AAAAAEA98Ms_jAFaghqiXw

#جدالی_واقعی_میان_عشق_و_غیرت ❌♨️


Репост из: Неизвестно
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #پارت‌دویست‌و‌هفتاد‌و‌یک
#جدال‌عشق‌و‌غیرت

ــ خانم امینی کارتون تمام شده بیارید چک کنم.

آب گلویم را قورت دادم. در حالی که لب پاینم را زیر دندان گرفته بردم به آرامی کاغذ و خط کش T را بر داشتم. از زیر نگاه بچه ها رد شدم. نگاه همه به من بود.
روبروی #استاد ایستادم و کارم را روی میزش گذاشتم.
بدون اینکه نگاهم کند شروع به بررسی کرد. با صدای آرام و پچ پچ گونه #لب زد:

ــ چرا با این #حالت اومدی؟ مثلا تازه #عروسی.

زیر چشمی نگاهش می کردم.
ــ نمی خواستم غیبت کنم جا می موندم از درس.
نگاهش در #چشمانم بود با صدای #وحشتناکی که از میز بر خواست به شدت عقب رفتم دستم را روی قلبم گذاشتم. نگاهش سمت #کلاس چرخید.
ــ به چی نگاه می کنید سرتون به کارتون باشه!
دست #لرزان از ترسم را روی #دهانم گذاشتم.
متوجه ترسم شده بود.
چشم بست و لا اله الا اللهی هی گفت.
ــ ببخش نمی خواستم #بترسونمت.
نگاهش را سمت کارم کشید و شروع به رفع اشکال کرد.
لبخند #محوی زد.
ــ کارت خوب بود بیشتر دقت کن.
در ضمن وقتی من هستم تو از درس جا نمی مونی، متوجهی که؟ اگر خوب نیستی #آژانس بگیرم بری خونه.
سر جنباندم.
- ممنونم می مونم تا آخر #کلاس.
چشم بست، چهره ی پر #جذبه ی #استاد گونه اش اصلا به من بینوا اجازه نمی داد که حس کنم #همسرش هستم.
وسایلم را از روی میزش جمع کردم، به سمت میرم رفتم.
چند دقیقه بعد از جایش بر خواست.
ــ کارهاتون رو بعد تکمیل کنید فعلا برید استراحت.
سریع از کلاس خارج شد. هنوز دقیقه ای نگذشته بود که
میثم با شیطنت دست زد و وسط کلاس ایستاد.
ــ بچه ها استاد و دیدین؟ آقا دارم #شاخ در میارم حرکت #استاد و چی معنی کنیم؟
مشغول کارم بودم، اتود را روی میز رها کردم و به سمت در رفتم.
یکی گفت:
ـ ای بابا حالا استاد یه بار خیر کرد چرا تعجب می کنید؟
دیگری گفت:
ــ چطور برای ما دم از #غیرت می زنه بعد خودش شونه ی #دختر مردم رو می گیره؟
زهرا با نیشخند گفت:
ــ کجا راز خانم؟ یعنی مهم نبود #استاد دست #روی شونت گذاشت؟
دم در بودم به سمت کلاس چرخیدم.
ــ به کسی ربطی نداره.
مرضیه #متعجب نگاهی به من انداخت.
ــ تواصلا چرا اینقدر تغییر کردی؟

#چشمانش گشاد شدو به دستم #اشاره کرد.
ــ بچه ها #غلط نکنم راز #نامزدی کرده نگاش کنید چقدر تغییر کرده تازه #حلقه دستشه...

#رمانی_سراسر_هیجان_عشق_غیرت
#توصیه_ویژه_امروز

https://t.me/joinchat/AAAAAEA98Ms_jAFaghqiXw


Репост из: Неизвестно
‍ ‍‍ #هتل‌شیراز ⁉️😳

‍‍ - نمیشه خانم.. حتما باید کارت دعوت داشته باشین..

با حرص از نگهبان فاصله گرفتم و یه گوشه ایستادم و منتظر موندم تا راننده بیاد و کارت به دستم برسه.

در همین لحظه ماشین #لوکسی توی خیابون پیچید و دوتا بادیگارد ازش پیاده شدن.

در کمال تعجب همون پسره #بی‌پول رو دیدم که از ماشین پایین اومد و در حالی که بادیگارد هاش دستاشون رو حصار مانند دورش گرفته بودن و چهار چشمی اطرافشون رو می‌پاییدن، به طرف درب ورودی هتل‌شیراز رفت!

به طرف نگهبان رفتم و با حرص گفتم
- چطور اون پسره‌ی #هیچی‌ندار رو بدون کارت دعوت راه دادین، بعد به من میگین باید کارت دعوت داشته باشم؟

با این حرفم چندتا از نگهبان ها با خشم به طرفم برگشتن و یکیش گفت

- میفهمی چی داری میگی خانم؟ ایشون....

با جلو اومدن پسره، نگهبان ساکت شد..

چه تیپی هم زده بود! فکرش نمیکردم اینقدری پول داشته باشه که بتونه این لباس هارو از #معروف‌ترین مارک ها بخره!
باورم نمیشد با این همه ابهت و افتخار اینجا ببینمش... مگه چیکاره بود؟!

پسره_ نگهبان... بذار خانوم بیاد داخل... #خدمتکارجدیدمه.. واسه #واکس‌زدن کفش هام استخدامش کردم...

#هتل‌شیراز 📛🎭
https://t.me/joinchat/AAAAAEzYWoDf73In_bLpMQ
🚫🚫🚫
اصلی ترین سهامدار #هتل‌شیراز ، مردی #مغرور و جدیه که شبی ماشینش در خارج از شهر پنچر میشه و مجبور میشه وسط جایی دور افتاده و #پرت بمونه... ولی نیمه شب ناغافل از بالای دره دختری که به قصد #خودکشی از خونه بیرون زده روی سرش میوفته و حیرت زده از خواب بیدار و با دختر #پررو و مغروری روبه رو میشه که اونو مقصر #زنده‌موندنش میدونه...‼️
https://t.me/joinchat/AAAAAEzYWoDf73In_bLpMQ

#توصیه_ویژه_خودمه🖐




با سوزش کف دستم جیغ بلندی کشیدم و سریع کف دست چپمو با دست راستم گرفتم و چشمام از درد و سوزش بستم.
جلو روم زانو زد و با شتاب دست خونی مو کشید و گریه و هق هقم آزاد شد و با انگشت به دستم اشاره کرد.
بلند و خشمگین غرید: همین دست تنشو لمس کرد؟

طلسم سکوتم شکست و ترسیده و گریون نالیدم: علیرضا!

"هیس" بلندی گفت و فشار محکمی به دستی که شکسته دیس داخلش رفته بود، داد و آخ دردناکم از بین لب هام بیرون اومد.
جنون وار خندید و تکرار کرد: وقتی زنم بودی مَرد دیگه لمست کرد؟

این علیرضا وحشتناک بود.
میترسیدم حتی نگاهش کنم... دلم گواه بدی میداد.
از ترس به لرزه افتادم و دلم فرار از خونه و علیرضا میخواست.
https://t.me/joinchat/AAAAAEfwAYQyKO-v0-WpAQ

سدنا، دختری که گول ارسلان خشن و ثروتمند میخوره و وارد #رابطه میشه. سدنا سر لجبازی با پسر #مذهبی ازدواج میکنه و شب عروسی شوهرش میفهمه #دختر نیست و...🔞

#ویژه_بزرگسالان🔥
#جنبه_نداری_جوین_نشو🙈🚫
https://t.me/joinchat/AAAAAEfwAYQyKO-v0-WpAQ


Репост из: گسترده یاقوت
- کجا بیام دنبالتون عزیزم ؟

- دنبالمون ؟

- آره مگه نمیخواید برید عروسی. آدرستو بده دارم میام. تا دمِ تالار میرسونمتون.

آروم گفتم :
- نیازی نیست. روح‌الله داره میاد.

با یه جور خشونت غرید :
- روح‌الله کدوم عنتریه ؟

- برادر رامبد.

- من نمیفهمم چرا حالا که پام تو رابطه با تو باز شده، همه دلداده‌ها و عاشق کُشات یهو پیدا شدن ؟ این دو تا برادرو از خودت دور میکنی یا خودم دست به کار بشم ؟

- چی میگی واسه خودت. روح‌الله خودش زن و بچه داره. بعدشم علی گفته بیاد دنبالمون.

با صدای زمخت و وحشی توبیخ‌گرانه گفت :
- هر چی. باهاش نمیریا آوا. آدرس بده خودم میام دنبالت‌.

- من نمیفهمم تو دنبال چی هستی ؟ چرا باید تو بیای وقتی هیچی بین منو تو نیست ؟

محکم روی چیزی ضربه زد و دادش بلند شد :
- هست. هست. هر چیزی که به تو ربط داره به منم داره . چرا نمیخوای رابطمومو قبول کنی ؟

نگاهم به بچه‌ها افتاد. هر دو دست‌هاشون رو روی سینه‌ توی هم قفل کرده و با دقت و کنجکاوی بهم نگاه میکردن. برگشتم به اتاقم و تا در رو بستم داد زدم :
- منو ببین یزدان، من نه خوشم میاد ازت، نه این رابطه‌ی کوفتی رو قبول دارم. دست از سرم بردار.

- تمومش میکنی یا نه ؟

جیغ زدم :
- تو تمومش کن. تو هیچ نسبتی با من نداری که...

نعره زد :
- دارم. دارم. تو دوست دختر منی.

- من چهارسال از تو بزرگترم، مادر دوتا بچه‌ام. دوست دختر کیلو چنده ؟ دوست دختر مال اون دخترای بیکار ،بَتار و خوش‌گذرونه که امروز با توان، فردا با یکی دیگه. یه پسر تیتیش مامانی و لوس افتاده دنبال من، هی دوست دختر دوست دختر میکنه. برو پی کارت بابا.

آروم و با صدای پیروزی گفت :
- رابطه‌مونو یادت رفت عزیزم ؟ همین چند پیش با هم بودیما. چطوره من بیام پیش علی و بهش بگم چطوری با هم خوابیدیم.
https://t.me/joinchat/AAAAAEd45xqFRZA1WLObBA


Репост из: گسترده یاقوت
موهای خیسم رو عقب زد و با احساس دلتنگی خیره‌م شد و آروم نجوا کرد:
- ازت متنفرم مایا. چند ماهه منو ول کردی به حال خودم مگه من شوهرت نیستم ؟

چقدر ازش بیزار بودم و چقدر حالم رو بهم میزد وقتی با این تب و تاب از چیزهایی یاد میکرد که بدون خواست خودم ،مجبورم میکرد به انجامشون.
کنارش زدم و با اخم گفتم :
- منم از تو متنفرم. گفته بودم هیچوقت بهت دل نمیبندم. حتی به این بچه‌ای که به زور و شکنجه تو شکمم کاشتیش. باورت نشد نه ؟

دندون قروچه‌ای کرد و نگاهش به سمت شکمم رفت و سیبک گلوش تکون خورد.
- تو هر چقدرم ازم متنفر باشی اما یه مادری نمیتونی بچه‌تو دوست نداشته باشی !

پوزخندی زدم و مقابل چشماش گفتم :
- میخوای بهت ثابت کنم حتی بیشتر از خودت ازش بیزارم ؟

تا مشت اول رو روی شکمم زدم دستم رو گرفت و با خشم و عجز نالید :
- تمومش کن مایا.

دوباره خواستم بزنم که صداش پرده‌ی گوشم رو ترکوند.
- گفتم تمومش کن پریوش.

اسم مادرم رو که آورد لرز به تنم نشست. وقتی اسم مادرم رو میاره یعنی به حدی عصبیه که هیچکس به جز خودم نمیتونه آرومش کنه. به هق هق افتادم و گفتم :
- ازتون متنفرم. ازت بیزارم فیاض. از خودتو بچه‌ت بدم میاد. من هیچوقت واسش مادری نمیکنم.

خیره بود به چشمام و محکم و جدی گفت :
- تا آخر عمرت زن منو، مادر بچه‌م میمونی.

چونه‌م لرزید و اشک از چشمام افتاد. نگاهش مثل همیشه با دیدن اشکم عجیب شد و تنم رو لرزوند.
چشم به لبم دوخت و با حسرت گفت :
- از این به بعدم حق نداری به بهونه‌ی بارداری منو از خودت دور کنی. دارم تو تبت میسوزم لعنتی. تو زنمی ، من ازت آرامش میخوام.

تا خواستم عقب گرد کنم سریع مچ دستم رو گرفت و با حرص غرید :
- فرار نکن. بیا تو بغلم.

- ولم کن فیاض. ازت بیزارم. بوی تنت حالمو بهم میزنه.

سر کنار گوشم گذاشت و غرید :
- فقط یه دقیقه، یه دقیقه تو بغلم باش تا بفهمی قلبم چه جوری برات میزنه وچقدر دلتنگتم.
https://t.me/joinchat/AAAAAEnmn37PphaaBLAFSA

مایا دختری که بخاطر گذشته‌ی سیاه مادرش با فیاض، اسیر این مرد بی‌رحم و خشن میشه و بخاطر آرامش گرفتنش مجبوره آزارهای جسمیش رو تحمل کنه ، غافل از اینکه مادرش ...


Репост из: گسترده یاقوت
#پست69_70

-پاشو لازم نکرده! کلِ اینجا رو به #گند کشیدی..زنگ میزنم یه تعمیر کار بیاد، درست کنه..
برسام #چپ و برزخی نگاهش میکند:
-باز حرف زد! مثلِ اینکه #لوله های پوسیده ی تو کلِ هیکلِ منو به #گند کشیده ها طلبکارم هستی؟
-حالا که دارم لوله هاتو #راست و ریس میکنم #آبشون نیاد، پررو هم میشی؟ بذارم همینطوری آبِ #لوله هات #بپاچه رو #هیکلِ من و کلِ آشپزخونه؟

لحظه ای سکوت میشود. آرش از حرفِ برسام #مات میماند، درست مثلِ سبحان! اما برسام انگار نه انگار برمیگردد و کارِ خودش را میکند:
-بدو برو یه آچار پیدا کن بیار، #لوله تو صاف کنم..هرچی #آب داشت پاچید رو من..
سبحان از زورِ جمع کردنِ #خنده اش کبود میشود و آرش فقط خیره ی این #اعجوبه می ماند. و به ثانیه نمیکشد که صدای خنده ی بلندِ سبحان، فضای آبدارخانه را پر میکند.

برسام از خنده ی بلندِ سبحان متعجب برمیگردد و نگاهش میکند. قیافه ی #پوکر شده اش به قدری #بامزه است که سبحان بلندتر میزند زیرِ خنده و میانِ خنده اش میگوید:
-خدا نکُشدِت بچه!! به لوله های این چیکار داری؟
قیافه اش #متعجب تر میشود. برمیگردد و به آرش نگاه میکند. آرشی که همانطور مات مانده و بینِ #خنده و عصبانیت گیر کرده!
-خب لوله هاش #پوسیده دیگه...
اینبار آرش هم با آن قیافه ی #عصبانی، لبهایش انحنایی از خنده ی جمع شده به خود میگیرد. سبحان دستی به شانه اش میزند:
-خدا خفه ت نکنه.. #لوله های آرش پوسیده؟
با خنده به برکتِ #عظیم و قابلِ ستایشِ آرش #اشاره میکند:
-والا من فکر کنم از همه ما #سالم تر واسه آرش باشه!
برسام ردِ #اشاره ی سبحان را دنبال میکند و به آن برکتِ لعنتی میرسد! و لحظه ای #هینِ آرامی از بینِ لبهای بازش بیرون می آید و تازه به خود می آید که چه اصطلاحاتی به کار برده! نگاهش کم کم بالا می آید و به قیافه ی #مغرور و اخمالودِ آرش میرسد. پلک میزند انگار بی اراده میگوید:
- #سالمه؟
سبحان بلند میخندد، آرش چشم تنگ میکند و خنده اش را با #تشری فرو میدهد:
-میام #میزنمتا!
برسام به #سختی لبش را میکشد و با #خجالت و هول زدگی میخندد:
-چیزی نگفتم که داداش..لوله های این خرابه، آبش میاد..آچار باشه..دو سوت درستش میکنم..
اشاره ی به لوله ی آشپزخانه میکند:
- #اینو میگما! این یه آچار کشی میخواد..🤣🤣🤣

https://t.me/joinchat/AAAAAEySPVfuOhZnLZoWlA

آرش خان مغرور و خودشیفته که مجبور میشه جلوی یه دختره سرتق و تخس سر خم کنه و غرورش رو بشکنه😁پر از اتفاقای جذاب و خنده دار با عاشقانه های دلبرررر از طرف آرش و کبریا برای شما❤️


💸پست اول💸


💸سلام بر همه.🙌
دوستان بانکدار مثل سابق تا انتها بصورت رایگان پارت گذاری می‌شه پس نگران نباشید و با خیال راحت بخونید اما فایل کتاب فروشیه و از الان کاملا آمادست و می‌تونید تهیه کنید. پس دوستانی که قصد دارند انتهای رمان رو یکجا بخونند یا فایلشو داشته باشند برای خرید به این آیدی پیام بدن: @bnkradmin
مرسی از همگی.🙌


#پارت۹۸

- چرا اونو می‌خوای وقتی می‌تونی منو داشته باشی؟
نیازی نبود این یارو رو ببینم تا بفهمم اصلا قابل قیاس با من نیست. نیازی نبود آخرین ملاقاتمون رو با تموم جزئیات به خاطر بیارم تا بفهمم در هر صورت من تو رابطه قهارتر از اونم. هیچوقت تو زندگیم مجبور نبودم به دنبال زنی باشم که نمی‌شد تسلیمش کرد. دائما باید ویژگی‌ها و ارزش‌هامو به سیانا یادآوری می‌کردم، انگار بقدری واسش بدیهی و ساده بودند که راحت فراموششون می‌کرد.

- یه ذره ازخود راضی هستی، نه؟

-  سوالم کاملا جدیه.

کمرش رو به در تکیه داد، تا فضای بیشتری بین‌مون حائل بشه.
- من فکر کردم فقط یه رابطه یک-شبه بود. اره اوقات خوبی داشتیم، ولی دیگه تمومه. تو رئیسمی‌.

- پس به عنوان رئیست، عاقلانه است که منو عصبی نکنی.
بهش نزدیک تر شدم و دستامو دو طرفش به در چسبوندم، طوری جلوش سد شدم که نتونه از جاش تکون بخوره. سرمو به سمتش خم کردم و لبمو به لبش نزدیک‌تر. از این فاصله دقیقا به یاد میاوردم که لمس لباش روی لبم---و آلتم دقیقا چه حسی داشت.
- پس این یارو رو دک کن و منو دعوت کن داخل.

کم کم علایم نامحسوسی از نرم شدن و وا دادن از خودش نشون می‌داد، ولی درعین حال از دستور دادنم شاکی بود.
- اگه می‌خوای بیای داخل، برو فردا بیا، اون موقع بیکارم‌. ولی الان قرارمو فقط بخاطر اینکه تو ازش خوشت نمیاد بهم نمیزنم. نه من چیزی به تو بدهکارم، و نه تو به من.

- نوچ‌.
دستامو دور کمرش گذاشتم و درحالیکه به آرومی فشارش می‌دادم انگشتای شستمو توی تنش فرو کردم.

با ناباوری پرسید:
- واقعا فکر می‌کنی اگه تو توی یه بار با کسی دیگه ای بودی من بهت نزدیک می‌شدم و ازت تقاضا می‌کردم اونا رو نادیده بگیری؟ تقاضا می‌کردم بجای اونا با من بری خونه؟

- خیلی خوشحال می‌شدم اگه اینکارو می‌کردی.
پیشونی‌مو به پیشونیش تکیه دادم و بوی عطرشو نفس کشیدم. یادم اومد که چطور وقتی رفته بود رایحه عطرش از ملافه ها به مشام می‌رسید. عاشق بوی تنش بودم که اون شب مثل تن خودم خیس از عرق جفتمون شده بود. هیچوقت به دنبال کردن زن‌ها و به دام انداختن‌شون علاقه ای نداشتم، ولی هرچی اون بیشتر فرار می‌کرد، من بیشتر می‌خواستمش.

- برو از اینجا---

لبمو رو لبش گذاشتم و با فشردنش به در شروع به بوسیدنش کردم. بقدری این مکانِ آروم و ساکت، دور از شهر بود که می‌تونستم صدای نفس‌هاشو وقتی که وارد دهنم می‌شدند بشنوم. هربار لبامون روی هم تکون می‌خوردند صدای دلنشینی ایجاد می‌شد. نفس‌های تحریک شده‌اش بهترین آوای ممکن بود، لطیف و سکسی. درحالیکه آرزو می‌کردم الان برهنه و با پاهای باز شده مقابلم قرار داشت، دستامو تو موهاش فرو بردم و عمیق تر بوسیدمش. نمی‌خواستم اونجا رو ترک کنم وقتی می‌دونستم یه مرد دیگه روش خیمه می‌زنه. می‌خواستم من کسی باشم که باهاش می‌خوابه.
- خودتم می‌دونی دلت می‌خواد امشب من بکنمت. نه اون.
گوشه لبشو بوسیدم، و بعد گردنشو.
- پس یا دکش کن. یا خودم اینکارو می‌کنم.
من مردی بودم که نیاز نبود بیشتر از یکبار درخواست کنم. مردم جرات نداشتند سرپیچی کنند، نه وقتی که می‌خواستند یه زندگی طولانی مدت و شاد داشته باشند.

سرشو بالا گرفت تا بهم نگاه کنه، چشمای عمیق سبز رنگش مثل تپه ها و دامنه‌های توسکانی در اوج تابستون بود می‌موند. درحالیکه داشت برای حرکت بعدیش دو دوتا چهارتا می‌کرد نگاهش به آرومی بین چشمام در رفت و آمد بود. با وجود اینکه منو می‌خواست ولی ممکن بود به لجبازیش هم ادامه بده. یا شایدم بالاخره دست از این تظاهر ناشیانه برمی‌داشت و از شر اون مرد بی عرضه که هرگز نمی‌تونست مثل من بهش لذت بده خلاص می‌شد.
- یه دقیقه بهم وقت بده.
به داخل خونه برگشت و در رو بست.

چند دقیقه بعد، مردی که باهاش قرار داشت بیرون اومد. مثل نفر قبلی خوشتیپ و قد بلند بود، و بنظر می‌رسید ارزش زن زیبایی مثل سیانا رو داشته باشه. قطعا سیانا نیازی نداشت برای جایگزین کردن همچین مردهایی به خودش زحمت بده. درست مثل من، می‌تونست هر شب میزبان یه مرد جدید باشه، چون عین یه آهنربا، گیرا و جذاب بود. اون یارو سوار ماشینش شد و حرکت کرد.

سیانا در رو باز نگه داشت ولی بدون اینکه دعوتم کنه خودش به داخل خونه برگشت و به طرف آشپزخونه راه افتاد.
- من فقط شراب دارم. اونم از نوع قرمزش. اوکی؟


#پارت۹۷

چهار روز اومد و رفت، و من هنوز هیچ خبری از سیانا نداشتم.

فقط تابلوهایی که از قبل تایید کرده بودم به دستم رسید. اون حتی خودش شخصا تحویلشون نداد. صرفا یه یادداشت برای جیوانی گذاشته بود تا دستور العمل و محل آویزون کردن تابلوها رو بدونه.

یعنی اون داشت ازم دوری می‌کرد؟

آدرسش رو از طریق تیم امنیتی‌ام گیر اوردم و راه افتادم تا بهش سر بزنم. اون یه خونه کوچیک قدیمی خارج از فلورانس داشت. خونه ای دو خوابه به سبک مدیترانه ای که شامل یه باغ کوچیک و پارکینگ بود. اندازه‌اش برای یه خانواده، ایده ال محسوب نمی‌شد ولی برای یه نفر تنها مناسب بود. بوگاتی‌مو جلوی خونه پارک کردم و چند ضربه به در زدم.

چند دقیقه ای طول کشید تا جواب بده، و وقتی در رو باز کرد، از دیدنم خوشحال بنظر نمی‌رسید‌.
- اینجا چی کار میکنی؟
سوزش و آزردگی تو چشمای سبز رنگش می‌درخشید. انگار نمی‌تونست بودنمو اونم بصورت ناگهانی و ناخوانده تحمل کنه. دیگه نشونه های تحریک و شهوت که آخرین بار از خودش نشون داده بود دیده نمی‌شد. حالا من براش فقط یه مزاحم و به نوعی موی دماغش بودم.

دستامو تو جیبای شلوار جینم فرو کردم. حالتی رو که بلوزش تنگ و چسبون رو برجستگی های تنش نشسته بود تحسین می‌کردم. شلوار جین مشکی‌ رنگش به خوبی فیت پاهای کشیده‌اش بود و باسن سفت و برجسته‌ و پاهای عضله‌ایشو در بر گرفته بود.
- اومدم تو رو ببینم.

- خوب، ادب حکم می‌کرد قبلش یه تماس بگیری.
از خونه بیرون اومد و در رو پشت سرش بست، انگار سعی داشت یه چیزی رو از دید من مخفی نگه داره. یا شایدم منو از کسی دیگه‌ای پنهون کنه.

به در بسته نگاهی انداختم و بعد دوباره به خودش خیره شدم.
- مهمون داری؟

دستشو روی دستگیره در نگه داشت، لابد فکر می‌کرد اگه بخوام وارد بشم، با ایستادن سر راهم می‌تونه مانعم بشه!
- آره الان با یه نفر قرار آشنایی دارم.

طبیعتا آخرین حسی که باید بهم دست می‌داد عصبانیت بود چون ما فقط یه شب با هم بودیم، و این بیشترین زمانی بود که من تا حالا صرف یه زن کرده بودم‌. بعد از رابطه، اونا به یه خاطره تبدیل می‌شدند. هیچ وابستگی یا علاقه ای وجود نداشت. من معمولا هرشب با یه زن متفاوت می‌خوابیدم. ولی هیچوقت شاهد همچین بی اعتنایی نبودم، این زن اصلا تحت تاثیر من قرار نگرفته بود، طوری که بلافاصله بعد از اتمام کارمون، شروع به پیدا کردن یه مرد دیگه کرده بود.

این کارش منو یاد خودم مینداخت---و همین خیلی آزار دهنده بود.
- پس بهش بگو بره.

- چرا باید اینکار رو کنم؟
مصمم و ثابت قدم سرجاش باقی موند، درصورتی که اگه هرکسی جای اون بود سست می‌شد و وا می‌داد.
- بهت اجازه نمی‌دم این قرارمو هم خراب کنی.

- دفعه پیش که قرارتو بهم زدم بد پیش رفت؟ پشیمونی؟

وقتی اون شبی رو که با هم بودیم بخاطر اورد، و یادش اومد چطور عاشق مکیدن آلتم بود و به همون اندازه از فرو رفتنش تو بدنش هم لذت می‌برد، کم کم خشم و غضبش رنگ باخت.


💸پست اول💸


💸سلام بر همه.🙌
دوستان بانکدار مثل سابق تا انتها بصورت رایگان پارت گذاری می‌شه پس نگران نباشید و با خیال راحت بخونید اما فایل کتاب فروشیه و از الان کاملا آمادست و می‌تونید تهیه کنید. پس دوستانی که قصد دارند انتهای رمان رو یکجا بخونند یا فایلشو داشته باشند برای خرید به این آیدی پیام بدن: @bnkradmin
مرسی از همگی.🙌


#پارت۹۶

- احمق نیستم، فقط از زنی که یکم بیشتر از صدوشصت سانت قد داره نمی‌ترسم. اون پنج ساله توی گالری کار می‌کنه، پس بنظر نمی‌رسه همه اینا برنامه ریزی شده باشه. و اگه اینطور باشه، یعنی اون و پدرش از مدت‌ها پیش واسه این کار نقشه می‌ریختند و مقدمه چینی می‌کردند.

- درحقیقت اون پنج ساله با پدرش حرف نزده. وقتی مادرش مرد اونا هم از هم فاصله گرفتند.

از اونجایی که به ندرت این زن رو می‌شناختم طبیعتا نباید به احساساتش اهمیت می‌دادم، ولی بلافاصله حس دلسوزی و تاسف قلبمو دربرگرفت. اون نه تنها مادرشو از دست داده بود، بلکه از وجود پدرش هم محروم شده بود.
- چرا؟

شونه بالا انداخت و ادامه داد:
- تا اونجایی که من فهمیدم، سیانا اونو مقصر مرگ مادرش می‌دونه. اون از پدرش خواسته بود تجارتش رو کنار بذاره چون از نظرش کار خطرناک و ناامنی بود. دشمنای پدرش مادرشو گروگان گرفتند و به قتل رسوندنش. بخاطر همین سیانا از اون زمان بهش پشت کرده.

بازم، نباید اهمیت می‌دادم، ولی دادم.
- اون نمی‌خواد هیچ ارتباطی با این حرفه داشته باشه.

- به گمونم.

- و بخاطر همین تو گالری مشغول کاره.

بیتس دوباره شونه بالا انداخت.

- او برای من تهدیدی محسوب نمی‌شه بیتس. فقط یه زنه که سعی داره زندگی‌شو بگذرونه. همه تو ایتالیا تقریبا یه ضبط و ربطی با دنیای زیرزمینی و تبهکاری دارند. غیرممکنه بتونی کسی رو پیدا کنی که از این قاعده مستثنا باشه. پس عجیب نیست که استفن پدر سیاناست.

- من هنوزم فکر می‌کنم این قضیه بوداره. اگه اون نمی خواد با جنایتکارای حرفه ای سر و کاری داشته باشه پس چرا داره واسه تو کار می‌کنه؟

- اون می‌خواد خونه‌امو با آثار هنری دکور کنه، نه اینکه تو یکی از دفاترمون مشغول به کار بشه. و البته هنوزم دیسیپلین خودشو داره و به قواعدش پایبنده.

سر تکون داد و گفت:
- شاید من خیالاتی شدم. هرچند اینطور فکر نمی‌کنم. فقط امیدوارم روزی نرسه که به یاد گفته‌های الانم حسرت بخوری.

- اگه اون هیچ ارتباطی با خانواده‌اش نداره، پس چه خطری می‌تونه داشته باشه؟ بنظر نمیاد برای یکسری مرد کار کنه و بهشون گزارش بده. اون کاملا متکی به خودشه و حتی اگه قضیه جدی هم بود بازم یک زن هیچ دردسری برای ما نداره.

بیتس بحث رو ادامه نداد چون می‌دونست استدلالش کافی نیست.
- من فقط می‌خواستم بدونی‌. هر کاری دلت می‌خواد با این اطلاعات بکن.

خوشحال بودم برادرم منو در جریان این قضایا گذاشته بود، نه بخاطر اینکه فکر می‌کردم سیانا یه تهدید جدیه، بلکه حالا می‌دیدم همه چیز با عقل جور درمیاد. اون نمی‌خواست اصلا بهم نزدیک بشه چون به خوبی می‌دونست سبک زندگی من چطوره. می‌دونست من در راس هرم همه تبهکارام، می‌دونست من خطرناکم و اگه بیش از حد کنارم بمونه و باهام مراوده کنه، به همون نقطه ای برمی‌گرده که همیشه ازش فراری بوده و نمی‌خواستش‌.

حالا می‌شد فهمید که چرا هیچ شباهتی به زن های دیگه نداره.

چون اون واقعا منو نمی‌خواست.

و هرچقدر خودشو بیشتر ازم دور می‌کرد، تمایل من نسبت بهش بیشتر می‌شد...


#پارت۹۵

درحالیکه نگاهش سرد و جدی شده بود و خشم و خصومتش کم کم فضای اتاق رو در بر می‌گرفت، تماشام کرد و گفت:
- چطور پیش رفت؟

جزئیات رو فاکتور گرفتم و گفتم:
- از اون شب نمی‌تونم بهش فکر نکنم.

- پس خیلی خوب پیش رفت. تو معمولا همون موقعی که می‌ری دوش بگیری دیگه خسته و کسل شدی.

قطعا این بار حس دلزدگی نداشتم. اون تنها زن تو تخت‌خوابم بود، و بنظر می‌رسید کاملا واسم مناسب و فوق العاده بود. با انگشتام روی میز ضرب می‌زدم و سیانا رو وقتی که زیرم خوابیده بود تجسم می‌کردم. با باسن توی هوا و صورتی که به ملافه های تخت فشرده می‌شد، سکسی ترین چیز تو دنیا بود.

بیتس برای یه لحظه طولانی با دقت زیرنظرم گرفت و گفت:
- امیدوار بودم این علاقه‌اتم مثل بقیه از بین بره.

می‌دونستم برادرم بهش مشکوکه، ولی من باور داشتم سیانا بی آزاره. اگه اون واقعا سوء نیتی داشت اینقدر سرد نبود و فاصله نمی‌گرفت. بنظر می‌رسید بی برو برگرد ازم متنفره، ولی کششی که نسبت بهم داشت باعث می‌شد گاهی کوتاه بیاد. اون مثل بقیه نبود، مثل زن‌هایی که خودشونو در اختیارم می‌ذاشتند به این امید که شاید چیزی از من بهشون برسه.
- اون بی آزاره، مرد.

درست مثل هربار دیگه ای که می‌خواست صحبت کنه، قبل از حرف زدن نفسشو بیرون داد و بعد گفت:
- من یکم سابقه‌اشو زیر و رو کردم. و از چیزی که بدست اوردم خوشم نیومد.

- مثلاً چندتا قبض جریمه پارکینگ داره؟

بیتس بدون اینکه بخنده گفت:
- من کاملا جدی‌ام کیتو. اون سیانا روسوئه.

این اسم قرار بود معنی خاصی برام داشته باشه؟
- روسو یه فامیلی رایجه بیتس.

- دختر استفن روسو!

حالا معنی اون اسم رو متوجه می‌شدم. استفن تو کار مواد بود و کالا هاشو به وسیله سیگار قاچاق می کرد. قبلا چندباری ازم تقاضای سرمایه کرده بود ولی از اونجایی که ما هیچ وقت نمی تونستیم روی یه قرارداد سودآور دوجانبه به توافق برسیم همیشه درخواستشو رد می کردم.

بیتس که می دونست اطلاعاتش چقدر مهمه با جدیت بهم زل زده بود.
- فکر نمی‌کنی این یه تصادف عجیب غریبه که برای مدتی تعقیبت می‌کرده و بعدم توی خونه ای که تقریبا تو هرشب توش می خوابی صاحب شغل شده؟

 من بدبین ترین و پارانوئیدترین مرد دنیا بودم. به هیچکس اعتماد نداشتم- جز برادرم. و حتی همینم گاهی اوقات سخت می‌شد.
- به نظر تو این زن اینجاست تا بلایی سر من بیاره؟ چی‌‌ کار می‌تونه بکنه بیتس؟ اون نمی‌تونه یه اسحله رو از گارد امنیتی رد کنه و قطعا نمی‌تونه باهام درگیری فیزیکی هم داشته باشه و تو یه مبارزه تن به تن شکستم بده! حتی اگه بتونه، بعدش می‌خواد چیکار کنه؟ چجوری منو ببره بیرون؟ قبول دارم یه اتفاق غیرعادیه ولی به این معنا نیست که اون مقصره یا گناهکار.

بیتس به وضوح مثل یه مار، منقبض و عصبی شد، انگار که می‌خواست با یه چاقو به سمتم خیز برداره و بهم حمله کنه.
- من می‌دونم تو از زن‌ها و لای پاشون خوشت بیاد، ولی بیخیال! چقدر احمقی؟


#فصل۱۳
#پارت۹۴

کیتو

 از حموم که خارج شدم سیانا رفته بود. بعد از سکس غیرمنتظره دیشب و خوابیدن در کنار هم، لباساشو سرسری پوشیده بود و از یکی از افرادم خواسته بود اونو به فلورانس برگردونه. انتظار داشتم وقتی با حوله دور کمرم بیرون میام هنوز توی تخت باشه‌. انتظار داشتم حداقل چندساعتی بمونه.

ولی اون به محض اینکه فرصتشو بدست اورده بود ناپدید شده بود.

مثل اینکه نمی‌تونست آروم و قرار بگیره.

لزومی نداشت به این فکرکنم که از سکس لذت برده بود یا نه چون هربار که تو عمق وجودش بودم خودم حال و هواشو احساسش می‌کردم. بحدی خیس بود که کاندوم بی هیچ اصطکاکی فرو می‌رفت. اونقدر خیس که آلت بزرگمو بدون کوچکترین زور و زحمتی تو خودش جا می‌داد. و طوری اونو با دهنش مکیده بود که انگار هیچی تو دنیا بیشتر از این نمی‌تونست خوشحالش کنه.

ولی به محض اینکه اشباع شده بود و خودشو جمع و جور کرده بود ناپدید شد.

همچین چیزی رو قبلا ندیده بودم.

همراه بیتس یه جلسه با مشتری‌های چینی‌مون توی ملکم داشتیم، و بعد از چندین ساعت بالا و پایین کردن ارقام اونا بالاخره راهی شدند. حالا پول بیشتری تو حسابامون بود تا دارایی‌شون رو از دید دولت‌هاشون مخفی کنیم. مقداری از این پول برای تامین بودجه اسکول کینگز و پروژه سلاح‌هاشون درنظر گرفته می‌شد. در واقع پول از یه ستون گرفته شده بود و به حساب یه ستون دیگه می‌رفت. این ماهیت کسب و کار بود.

بیتس تنگ اسکاچ رو برداشت و روی صندلی چرمی دور میز کنفرانس لم داد.

پرونده مقابلم رو بستم، بخشی از ذهنم درگیر پولی بود که همین الان بدست اورده بودم، و بخشی دیگه‌اش به زنی فکر می‌کرد که دو روز پیش باهاش رابطه داشتم. هنوز هیچ خبری ازش نشده بود. حتی برای ادامه دادن دکوراسیون خونه هم به ملکم نیومده بود.

صرفا فقط غیب شده بود.

صدای بیتس رو شنیدم که پرسید:
- به چی فکر می‌کنی؟ پول یا زن؟

- اگه بگم هیچکدوم؟

قبل از اینکه یه جرعه دیگه بنوشه خندید و گفت:
- همیشه یکی از این دوتاست. حالا بگو کدوم؟

من این اواخر خیلی بیشتر از پول به یه زن فکر می‌کردم.
- سیانا.

- سیانا چی؟ تازگیا این اطراف ندیدمش‌.

- منم همینطور.
از نوشیدن اسکاچ صرف نظر کردم چون اصلا تو مود الکل نبودم. سیگار گزینه بهتری بود، ولی حتی انرژی اینو نداشتم که پا شم و یکی بردارم. با اینکه جیوانی همیشه به مدت دوثانیه ازم فاصله داشت ولی مغرورتر از اونی بودم که یه مرد همه کار‌های ریز و درشتمو انجام بده و بهم خدمت کنه.

- واقعا؟ جالبه؟

من زیاد درمورد روابط شخصی و جنسی‌ام حرف نمی‌زدم. بیتس از قرارها و خلوت های شبانه‌ام اطلاع داشت چون معمولا خودش بطور مستقیم شاهد بود، ولی به ندرت پیش میومد از زبان خودم مطرح بشند. با اینکه بالاخره سیانا رو بدست اورده بودم و تصور می‌کردم حالا فراموشش می‌کنم ولی الان حتی بیشتر از قبل گیج شده بودم.
- اون چندشب پیش موند خونه ام.


‍ معذب وارد دفتر شدم و همزمان با بلند شدن منشی حامد از اتاقش بیرون اومد. نگاهش به من افتاد و سری به نشونه سلام تکون دادم.
یهو دختر منشی با اسکوتر از کنارم رد شد و با جیغ به سمت حامد رفت. دستاشو با خنده باز کرد و با دیدن اسکوتری که با سرعت به طرف حامد میرفت میخواستم جلو برم که کار از کار گذشت و دسته اسکوتر محکم به جای حساس حامد برخورد کرد. هینی کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم. داد حامد بلندشد و با درد دستاشو جای حساسش گرفت و با ناله روی زانوهاش نشست. همه با عجله به طرفش رفتیم و صدای خنده همکاراش رو از پشت سرش شنیدم.
_حامد فکر پدر شدن رو از سرت بیرون بنداز رفیق!
با این حرفش همه قهقهه زدند و نگران جلوش زانو زدم. تو چشمام اشک حلقه زد و بهش نگاه کردم. منشی با شرم گفت:
_بریم دکتر آقای دادگر؟
نگران به دستای مشت شده روی شلوار و چشمای بستش کردم و با بغض گفتم:
_ بد جایی هست نه میشه نازش کرد نه بوسش نه قربون صدقش رفت... کاری از دکتر هم برنمیاد!
با این حرفم سکوت عمیقی تو سالن حکم فرما شد و چشمای سرخ حامد باز شد. ناگهان سالن از خنده منفجر شد و حامد با خشم نگاهی به دوستاش کرد و آروم غرید:
_از دکتر برنیاد از تو که برمیاد!
چشمام از تعجب گرد شدند و متعجب دست مشت شدمو جلو دهنم گذاشتم.
https://t.me/joinchat/AAAAAEfwAYQyKO-v0-WpAQ

وکیل شیطون و خشن😐😂
موکل بی تربیت و دلبر🤤🔥

https://t.me/joinchat/AAAAAEfwAYQyKO-v0-WpAQ


💸پست اول💸

Показано 20 последних публикаций.

38 493

подписчиков
Статистика канала