-
وقتی به اونم دست میزنی فقط کارتو میکنی تموم...!
بغض در گلویش چنبره میزند و لب های سرخش میلرزد:
-بلد نیستی تو تخت چطور با یه زن چطور رفتار کنی یا فقط برای من اینجوری هستی؟!
این مرد نه بوسه بلد بود نه نوازش عاشقانه....!
مرد جوان نفس های مردانهاش را بیرون میدهد و چشمان بستهاش را با شنیدن این حرف باز میکند:
- من همیشه همینجوری بودم...چی میگی توووو ؟!
انگشت های لاک خوردهاش را به سینهاش میکوبد و چشمهایش خیس میشود:
-من زنتم غفران ولی تو لعنتی تموم هوش و ذکرت شده اون دختر....زنم میفهمم تموم فکر و ذهنت پُر شده از اون ...
اخمهایش در هم گره میخورد و تندی از روی تخت بلند میشود و شلوارش را پا میزند و خودش را به نفهمیدن میزند و میتوپد:
-من که نمیفهمم تو چی میگی....؟!
دکمههای پیراهنش را میبندد و پشت بندش سگگ کمربندش را...تصویر دخترک با آن آرایش زننده و لباس نیمه برهنه در آینه میافتد و صدای پرحرص لوندش گُوشش را پر میکند:
-خب میفهمی چی میگم...؟
این حرفا بیفایده بود.باید میرفت پیش دردانه...
سوییچ و کتش را چنگ میزند و لحظه آخر با شنیدن این حرف پاهایش به زمین میچسبد و مات میماند:
-تو که هر بلایی سرش خواستی سرش آوردی چرا پسموندهاش نمیدی به آدمات...بعدش جنازهاشو بفرستی برای خانوادهاش....
تنش از خشم میلرزد و سمت دخترک خیر برمیدارد و سیلیاش گوشهی لبش را پاره میکند :
-چه گُهی خوردی پگاه...!
اشکهای زن با شدت روی صورتش میغلتد و نمیفهمد چرا با مظلوم نمایی میخواهد مرد را از این رو به آن رو کند.میدانست دخترک مرد را بی قرار کرده...میدانست مردی که قرار بود تا کمتر از یک ماه دیگر شوهر رسمیش شود دلش رفته بود...
-یادته برام تعریف کردی گفتی با مادرت چیکار کردن...؟!
دست روی نقطه ضعف مرد جوان میگذارد...
نفس های عصبی مرد و فکش از خشم میلرزد و او باز با بغص ادامه میدهد:
-این دختر همون مرده...فکر کردی روح مادرت راضیه تو با دختر اون بیناموس باشی...
جلو میآید و از سکوت و غم مرد سوء استفاده میکند و دست هایش روی سینه مردانه و عضلانی اش مینشیند و باز با حرفایش به جان مرد میافتد:
-چرا بلایی که سر مادرت آوردن تو سر دردونه اونا بدترشو نیاری....
چشمهایش سرخ میشود و نفسش انگار از سینهاش رخت میبندد با شنیدن این حرف:
-فکر کردی اون دختره لعنتی تو رو دوست داره...!
چشم های معصوم دخترک جلوی چشمهایش جان میگیرد و زن بیمحابا با حیلههایش دلش را سیاه میکند :
-کی از متجاوزش خوشش میآید...
چیزی در سینه مرد تکان میخورد و زن بغض دار و عاشقانه پچ میزند :
-کسی که عاشق تویه منم...منو تو الان جشن عروسی باید میگرفتیم...بابام منتظره ازدواجمونه برو نفسشو بگیر جوری که نفس مادرتو گرفتن ولی بعدش بیا سریع عقد کنیم....
https://t.me/+N4BuH0DEs6FjYjA0https://t.me/+N4BuH0DEs6FjYjA0سیبک گلویش می لرزد و گذشته شبیه سیاهی یک شب تار دلش را از انتقام پُر میکند.
کمی بعد به سوی عمارتش میرود...خدا به داد دخترک برسد...
وای از شبی که قرار بود نفس دخترک را با تن درشتش بگیرد و بعد هم با جنازه نیمهجان دخترک خون را در طایفه تعصبیش راه بندازد...