🌚 » داستان ترسناک | عجایب جهان | دانستنی ها | فکت


Гео и язык канала: Иран, Фарси


خاطرات ترسناک شما»»
عجایب جهان»»
فکت های ترسناک»»
داستنی های شناخته نشده»»
همشو اینجا میتونی ببینی!!
ارسال خاطره »
@BlackCell_bot

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Статистика
Фильтр публикаций


#ارسالی #داستان_ترسناک
سلام...صالح هستم 34ساله ازمشهد
من خیلی به ماورا وازاین حرفا علاقه دارم حالا بماند که خیلی جاها حسشون کردم و دیدم... ولی چیزی که هست دقیقا دیشب برام افتاده تاریخ403/11/3...من مغازه سوپر دارم خیلی وضع اوضام خوب بود تا3ماه پیش که یهویی وضعم داغون شده وچک طلبکار ومغازه خالی...همون تاریخی که گفتم همسرم وحتی چندنفر دیگه گفتن حتما دعایی چیزی بوده... اولش زیادتوجه نکردم ولی گفتم بزار بگردم شروع کردم به گشتن بین لوازما وقفسه ها...تااینکه یک چیزی توی یخچال نظرمو جلب کرد.تااونو برداشتم یهویی مهتابی روی یخچال تکم افتاد یک دعام از پشت مهتابی افتاد... همون لحظه سردرد عجیبی بهم دست داد...حالا اونا چی بودن... اولی که خودم برداشتم یک دعایی که روی پلاستیک نوشته ویک بند که همش گره های کور بود...اون کاغذم بازکردم فقط یک نگاه انداختم که اسم خودم وبابام نوشته شده بود همراه یک میخ کج... حالا اینا به کناریک لحظه ازمغازه رفتم بیرون اومدم توی مغازه دیدم همه جنسام کیک هرچی دیگه وسط مغازه ریخته شده...نتوستم کاری بکنم فقط انداختم توی آب اون دوتارو.. عکساشونم میفرستم براتون... درضمن مغازه وقتی چک کردم همون روز دوربینش ازکار افتاده بود.درآخر اینو بگم مگا من چکارکردم که کسی دوست نداشته خوشیم ببینه حالا که من باختم اینا پیدا شدن... ببخشید اگه طولانی شد چون خاستم همه رو بدونید

🖤 t.me/black_cell


🚨یکی از مرموزترین پرونده‌های قتل، مربوط به سال ۱۹۴۷ و زنی به نام الیزابت شورت معروف به "Black Dahlia" بود. بدنش به طرز وحشتناکی از وسط دو نیم شده بود، بدون یک قطره خون در اطرافش! هیچ نشانه‌ای از قاتل نبود و هنوزم که هنوزه، این پرونده حل نشده باقی مونده!
🖤 t.me/black_cell


#ارسالی #داستان_ترسناک
سلام رفقا، من علیرضام، ۲۶ سالمه، راننده کامیونم. تو جاده‌های زیادی چرخیدم و چیزای عجیب زیاد دیدم، ولی یه شبی هست که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شه.

دو سال پیش یه باری داشتم که باید از یه جاده روستایی می‌رفتم. جاده خلوت بود، دور و برشم بیابون و زمینای خشک. ساعت حدود یک نصف شب بود، تاریکی مطلق، فقط نور چراغای ماشین جاده رو روشن می‌کرد.

داشتم همین‌جوری می‌رفتم که تو نور چراغا یه نفر کنار جاده دیدم. یه زن، با چادر سیاه، سرش پایین بود، اصلاً تکون نمی‌خورد.

تو جاده‌های روستایی، بعضی وقتا پیش میاد یکی وایسه تا یه ماشینی رد بشه و کمکش کنه. ولی این یه چیزی دیگه بود. سرعتو کم کردم، ولی یه حس عجیبی داشتم، نمی‌دونم چرا، ولی یه چیزی ته دلم می‌گفت وای نایستم.

همین که نزدیک‌تر شدم، یهو یه جوری که انگار بدنم قفل شد، دیدم که نور چراغ ماشین بهش افتاد ولی هیچ سایه‌ای نداشت!

نفسم تو سینه حبس شد. پاهام لرزید، ولی سریع پامو گذاشتم رو گاز و رد شدم. تو آینه نگاه کردم، نبود. انگار تو هوا محو شده بود.

با خودم گفتم شاید خیالاتی شدم، ذهنم خسته‌ست. ولی هنوز چند کیلومتر نرفته بودم که...

همون زن دوباره کنار جاده وایساده بود!

دقیقاً همون‌جا، همون حالت، همون چادر سیاه، فقط ایستاده بود، بدون سایه.

یعنی چی؟ من که از کنارش رد شده بودم! چطور ممکن بود از من جلوتر باشه؟

بدنم یخ کرد. بدون اینکه دیگه یه لحظه فکر کنم، فقط گاز دادم. سرعتمو بردم بالا، حتی دیگه تو آینه هم نگاه نکردم. هرچی که بود، نمی‌خواستم بفهمم.

وقتی بالاخره رسیدم به یه استراحتگاه، سریع ماشینو پارک کردم و رفتم توی یه چایخونه. چند تا راننده نشسته بودن. رفتم نشستم، یه چایی سفارش دادم، ولی دستام هنوز می‌لرزید.

یکی از راننده‌های قدیمی که فهمید یه چیزی شده، نگام کرد و گفت:

"یه چیزی دیدی، نه؟"

اولش چیزی نگفتم، ولی بعد همه‌چیو براشون تعریف کردم. چند نفر سرشونو تکون دادن، یه پیرمرد که گوشه نشسته بود، یه پُک به سیگارش زد و گفت:

"اون جاده یه چیزیش هست. چند سال پیش یه زن اونجا تصادف کرد، راننده فرار کرد، کسی هم نبود کمکش کنه. تا صبح همون‌جا موند و تموم کرد. از اون موقع، هر چند وقت یه بار نصف شب کنار جاده دیده می‌شه. بعضیا می‌گن می‌خواد کسی نجاتش بده..."

اون شب دیگه حرکت نکردم. تا صبح موندم تو همون چایخونه. بعدشم جاده رو دور زدم و از یه مسیر دیگه رفتم.

الانم هر بار اون مسیر رو ببینم، اصلاً سمتش نمی‌رم. نمی‌دونم چی بود، شاید خیالات، شاید هم یه چیزی که هیچ‌وقت نباید می‌دیدم

🖤 t.me/black_cell


🚨در سال ۱۹۲۲، هاوارد کارتر مقبره توت‌عنخ‌آمون، یکی از فراعنه مصر، را کشف کرد. پس از این کشف، برخی از اعضای تیم با حوادث مشکوکی مواجه شدند و مرگ‌های عجیبی رخ داد. برخی معتقدند این "طلسم فراعنه" بود که هرکسی را که آرامگاه را باز کند، نفرین می‌کند. اما دانشمندان این مرگ‌ها را ناشی از وجود باکتری‌های خطرناک در مقبره دانسته‌اند.
🖤 t.me/black_cell


🚨در سال ۱۳۲۵، میان دو شهر بولونیا و مودنا در ایتالیا جنگی رخ داد که به "جنگ سطل چوبی" معروف شد. ماجرا از آنجا شروع شد که سربازان مودنا یک سطل آب را از بولونیا دزدیدند. این ماجرا منجر به نبردی شد که بیش از ۲۰۰۰ کشته بر جای گذاشت و در نهایت، سطل هنوز هم در موزه شهر مودنا نگهداری می‌شود!
🖤 t.me/black_cell


#ارسالی #داستان_ترسناک
سلام دوستان، من ۲۳ سالمه و اهل دزفولم. این ماجرایی که می‌خوام تعریف کنم، مال مادر‌بزرگمه که چندین سال پیش براش اتفاق افتاده. یه شب توی نخلستان، وقتی همه چی عادی به نظر می‌رسید، یه چیزی دید که هنوزم وقتی تعریفش می‌کنه، می‌گه دیگه هیچ‌وقت جرئت نکرد شب تنها از اون مسیر رد بشه.

مادر‌بزرگم اون موقع دختر جوونی بود و معمولاً غروب‌ها می‌رفت سر زمین کمک باباش. یه شب، نزدیک مغرب، وقتی هوا کم‌کم تاریک می‌شد، باباش هنوز برنگشته بود و مادربزرگم تصمیم می‌گیره بره دنبالش.

نخلستانا توی اون منطقه زیاد بودن و تاریک که می‌شد، خیلی ترسناک بودن. صدای باد که لای برگای درختا می‌پیچید، یه جور عجیبی بود. مادر‌بزرگم یه فانوس کوچیک همراهش داشته، ولی خیلی بهش نیازی نبود، چون نور ماه کم‌وبیش راه رو روشن می‌کرد. همین‌جوری که داشته بین درختا راه می‌رفته، یهو حس می‌کنه یه چیزی داره از دور نگاش می‌کنه.

اولش فکر می‌کنه خیالاتی شده، ولی یه کم که جلوتر می‌ره، می‌بینه یه چیزی از پشت یکی از نخلای خشک شده تکون خورد. یه لحظه وایمیسته، گوشاشو تیز می‌کنه. صدای عجیبی می‌اومده، یه چیزی بین نفس کشیدن و خرناس زدن.

همین موقع که می‌خواسته از اون نخل رد بشه، یه سایه سیاه، خیلی سریع، از پشت نخل میاد جلوی راهش. یه زن، با لباس سیاه و بلند، ولی عجیب‌ترین چیز این بوده که پا نداشته! فقط یه چیزی مثل سم، درست مثل پاهای بز.

مادر‌بزرگم از ترس نفسش بند میاد، ولی هر جوریه خودشو جمع می‌کنه و راهشو کج می‌کنه که از یه مسیر دیگه رد بشه. هنوز چند قدم برنداشته که دوباره اون زن سیاه‌پوش، از یه طرف دیگه، جلوی راهش سبز می‌شه.

مادر‌بزرگم سعی می‌کنه ندیدش بگیره و این بار، از بین نخل‌ها یه راه جدید پیدا کنه. ولی هر بار که مسیرشو عوض می‌کنه، اون زن یه جای دیگه سر راهش سبز می‌شه. انگار هر راهی که می‌خواسته بره، اونو می‌کشونده یه جای تاریک‌تر و دورتر از مسیر اصلی.

مادر‌بزرگم که حسابی ترسیده بوده، شروع می‌کنه به صلوات فرستادن و سریع‌تر قدم برمی‌داره. ولی اون زن هنوز از دور نگاهش می‌کرده.

تو همین لحظه، یکی از دوستای باباش که فانوس دستش بوده، از یه طرف دیگه نخلستان رد می‌شده و مادر‌بزرگمو می‌بینه. صداش می‌کنه: "دختر، اینجا چی کار می‌کنی؟"

مادر‌بزرگم وقتی دوست باباشو می‌بینه، از ترس گریه‌ش می‌گیره و کل ماجرا رو تعریف می‌کنه. اون مرد وقتی می‌فهمه چی شده، فانوسو می‌ده دستش و می‌گه: "همین الان راهتو بگیر برو خونه، تا می‌رسی پشت سرتو نگاه نکن، فقط صلوات بفرست. منم باباتو خبر می‌کنم."

مادر‌بزرگم فانوسو می‌گیره و با تمام سرعتی که داشته، از بین نخل‌ها رد می‌شه، ولی یه چیزی که هنوزم وقتی یادش می‌افته تنش می‌لرزه، اینه که همون‌جوری که می‌دویده، یه لحظه از گوشه چشمش دیده که اون زن سیاه‌پوش، هنوز بین درختا ایستاده و فقط نگاش می‌کنه…

اون شب باباش و دوستش وقتی برمی‌گردن اونجا، هیچ اثری از هیچ‌کس پیدا نمی‌کنن. ولی از اون شب به بعد، توی اون نخلستان دیگه هیچ‌وقت کسی شب تنها نرفت…

🖤 t.me/black_cell


🚨در یک مورد نادر پزشکی، دانشمندان در فرانسه مردی را کشف کردند که تنها ۱۰٪ از مغز طبیعی یک انسان را داشت، اما زندگی عادی داشت و حتی کارمند دولت بود. این کشف نشان داد که مغز انسان قابلیت تطبیق فوق‌العاده‌ای دارد و بسیاری از عملکردهای خود را حتی با بخش‌های بسیار کمی از بافت مغزی حفظ می‌کند.
🖤 t.me/black_cell


🚨تیم دانکن، مردی اهل آمریکا، در یک سانحه رانندگی دچار مرگ بالینی شد. پس از ۴۰ دقیقه، پزشکان اعلام کردند که او دیگر بازنخواهد گشت، اما به طرز معجزه‌آسایی ناگهان به هوش آمد. او ادعا می‌کند که هنگام مرگ، تجربه‌ای عجیب داشته است و حس کرده که در دنیایی دیگر حضور دارد. محققان هنوز نمی‌توانند توضیحی علمی برای زنده ماندن او ارائه دهند.
🖤 t.me/black_cell


🚨استفان ویلتشر، هنرمندی بریتانیایی، قادر است تنها با یک نگاه به مناظر پیچیده، آنها را با جزئیات کامل روی کاغذ بازسازی کند. او که به اوتیسم مبتلاست، توانایی شگفت‌انگیزی در به خاطر سپردن ساختارهای شهری دارد. یکی از معروف‌ترین آثار او، نقاشی دقیقی از نمای لندن است که پس از یک پرواز کوتاه با هلیکوپتر کشید.
🖤 t.me/black_cell


#ارسالی#داستان_ترسناک
اسم من مهراد، ۲۵ سالمه. این داستانی که می‌خوام بگم مال وقتی‌ که تازه رفته بودم توی یه کافه کار پیدا کرده بودم. کافه خیلی شلوغی نبود، یه جای دنج و راحت توی یه کوچه فرعی، ولی از همون اول که وارد شدم، یه چیزی توش به نظرم عجیب اومد.

مدیر کافه یه مرد نسبتا سن‌دار بود به اسم آقای نیکو. همیشه می‌گفت: "کار شما اینجاست، ولی هیچ وقت تو اینجا تنها نمونید." یه جوری می‌گفت که اصلاً احساس راحتی نمی‌کردم.

اولین شب، وقتی داشتم شفت آخرم رو تموم می‌کردم، کافه خالی بود و من تنها بودم. داشتم میزها رو جمع می‌کردم که یهو یه صدای جیرینگ‌جیرینگ از سمت آشپزخونه شنیدم. رفتم جلو، هیچ‌کس نبود. فکر کردم شاید از یخچال باشه یا چیز دیگه‌ای. برگشتم به کارم.

چند دقیقه بعد، یه صدای آرام از طرف دستشویی اومد، مثل کسی که داره حرف می‌زنه. اولش گفتم شاید صدای تلویزیونه، ولی وقتی رفتم سمتش، تلویزیون خاموش بود. دستشویی هم بسته بود. با خودم گفتم شاید فکرم داره منو بازی می‌ده، ولی نمی‌تونستم دیگه خیلی راحت باشم.

شب دوم که دوباره کافه خلوت شده بود، صدای زنگ در از جلوی در اومد. رفتم دیدم هیچ‌کس نیست، ولی در کافه باز بود. نمی‌فهمیدم چطور ممکنه در خود به خود باز شده باشه. در رو بستم، ولی دوباره همون صدای جیرینگ‌جیرینگ از سمت آشپزخونه اومد. با ترس رفتم آشپزخونه و دیدم همه چیز سر جاش بود.

فردای اون روز، وقتی به آقای نیکو گفتم، فقط یه لبخند زد و گفت: "خونه اینجا قدیمیه. مستأجرای قبلی می‌گن بعضی وقتا حس می‌کنن یکی تو کافه هست، حتی وقتی کسی نیست."
از اون روز به بعد، یه جوری دلم می‌خواست همیشه یکی با من باشه. مخصوصاً شب‌ها. حتی وقتی گاهی کافه خالی بود، یه حس سنگینی همیشه بهم دست می‌داد. انگار یه چیزی تو اون فضا بود که هیچ وقت نمی‌خواست تنها بمونه...

🖤 t.me/black_cell


🚨رابرت گرین، مردی از کانادا، به یک بیماری نادر به نام هیپوترمیا مقاوم مبتلاست که باعث می‌شود بدن او به‌طور طبیعی در دماهای منفی زندگی کند. او می‌تواند در دماهای زیر صفر درجه بدون هیچ‌گونه عارضه‌ای به‌مدت طولانی زنده بماند و فعالیت کند.
🖤 t.me/black_cell


🚨فرانک دیویس، مردی اهل آلمان، توانایی نادر صحبت کردن به چندین زبان به‌طور همزمان را دارد. او می‌تواند به‌طور همزمان دو یا سه زبان مختلف را به‌صورت همزمان و بدون اشتباه بیان کند. این توانایی در او به‌طور طبیعی شکل گرفته است و به یکی از عجیب‌ترین پدیده‌های زبانی تبدیل شده است.
🖤 t.me/black_cell


🚨جاناتان هاپکینز، مردی اهل انگلستان، توانسته است در آزمایشات علمی ثابت کند که می‌تواند اجسام کوچک را تنها با قدرت ذهن خود حرکت دهد. این توانایی نادر و عجیب همچنان تحت مطالعه قرار دارد و بسیاری از دانشمندان بر این باورند که این پدیده ممکن است به یک کشف جدید در زمینه نیروی مغزی منجر شود.
🖤 t.me/black_cell


#ارسالی #داستان_ترسناک

اسم من سامان، ۲۷ سالمه. چیزی که می‌خوام تعریف کنم، یه اتفاقیه که سال پیش توی یه خونه اجاره‌ای برام افتاد. هنوزم وقتی بهش فکر می‌کنم، بدنم مورمور می‌شه.
من تازه از شهرستان اومده بودم تهران و یه آپارتمان کوچیک توی یه ساختمون قدیمی اجاره کردم. خونه ارزون بود، جای خوبی هم داشت، ولی یه چیزی توش عجیب بود. از همون روز اول، حس می‌کردم یکی داره نگاهم می‌کنه. بعضی وقتا فکر می‌کردم یه سایه گوشه چشمهامه، ولی وقتی برمی‌گشتم، هیچی نبود.
شب اول که خوابیدم، حس کردم یه نفر کنار تختم وایساده. چشمامو باز کردم، ولی چیزی ندیدم. گفتم حتماً توهم زدم. تا چند شب بعد، همه‌چی عادی بود، تا اینکه یه شب، موقع خواب، صدای کشیده شدن یه چیزی روی زمین اومد. انگار یکی داشت یه چیز سنگین رو آروم روی زمین می‌کشید. چراغو روشن کردم، ولی هیچی نبود.
گفتم شاید خیالاتی شدم، ولی شبای بعد بدتر شد. یه بار وقتی تو حموم بودم، حس کردم کسی پشت در وایساده. صدای نفس کشیدن می‌اومد. آب رو بستم، گوش دادم، ولی صدایی نبود. درو که باز کردم، حموم خالی بود، ولی آیینه بخار کرده بود، با یه جای خالی، انگار یکی جلوش وایساده بود.
اون لحظه حس کردم قلبم وایساده. سریع رفتم تو اتاق و تا صبح بیدار موندم. فرداش به صاحبخونه زنگ زدم. گفتم: "حاجی، این خونه یه چیزیش هست، من نمی‌تونم بمونم." یه لحظه مکث کرد و گفت: "من یه چیزی بهت نگفتم... مستأجر قبلی، شب آخرش تو همین خونه مُرد، رو تختش. هیچ‌کس نفهمید چرا."
بعد اون دیگه نموندم. همه وسایلمو جمع کردم و همون شب رفتم خونه یکی از دوستام..
🖤 t.me/black_cell


🚨مارتین لورنس، معروف به "مرد جغدی"، در سال ۱۸۸۶ در آلمان متولد شد. او توانایی چرخاندن سر خود تا ۱۸۰ درجه را داشت، کاری که در دنیا تنها جغدها می‌توانند انجام دهند. با وجود هشدارهای پزشکان درباره خطرات این کار برای ستون فقراتش، او به نمایش این توانایی در سیرک‌ها ادامه داد و از این راه ثروت زیادی کسب کرد. مارتین در سال ۱۹۷۵ به علت سکته قلبی درگذشت.
🖤 t.me/black_cell


🚨الا هارپر در سال ۱۸۷۰ در ایالات متحده متولد شد. او به دلیل یک ناهنجاری در زانوهایش که به سمت عقب خم می‌شدند، مجبور بود چهار دست و پا حرکت کند. به همین دلیل، به او لقب "دختر شتری" داده بودند. هارپر در سیرک‌ها به نمایش گذاشته می‌شد و پس از مدتی از این حرفه کناره‌گیری کرد تا به تحصیل بپردازد.
🖤 t.me/black_cell


🚨پاسکال پینون، مهاجری مکزیکی در اوایل قرن بیستم، به دلیل وجود یک تومور بزرگ روی سرش که شبیه به یک سر دوم بود، به "مرد دو سر" معروف شد. او در سیرک‌ها به نمایش گذاشته می‌شد و داستان‌های مختلفی درباره وضعیت او روایت می‌شد.
🖤 t.me/black_cell


#ارسالی #داستان_ترسناک
درود ۱۸ سالمه و دخترم
تقریبا یکسال پیش یکروز وقتی که از مدرسه اومدم خونه دیدم کسی نیست
و تصمیم گرفتم که برم حموم و یک دوش بگیرم
جلوی در حموممون یک سرامیک هست که وقتی کسی پاش رو میذاره صدا میده
من که داخل حموم بودم احساس میکردم یکی داره از یکسمت خونه به اون سمت میدوه و اون سرامیک هم صدا میده
اولش فکر کردم خواهرم اومده ولی وقتی صداش زدم کسی جواب نداد
بعدش صدای جیغ و خنده یک دختربچه تو خونه پخش شد که انگاری داره بازی میکنه و میدوه
ولی بعد چنددقیقه کلا صدا قطع شد
خلاصه خیلی ترسیده بودم و در مرز سکته بودم
و نزدیک دوساعت داخل حموم نشستم تا بقیه اومدن خونه🫠

چند هفته بعد هم که بابام شب خونه تنها بودن
نزدیکای ساعت ۳ از خواب میپرن و وسط پذیرایی یک دختربچه رو با موی بلند میبینن که به بابام زل زده و میخنده

🖤 t.me/black_cell


#ارسالی #داستان_ترسناک
اسم من نادره، راننده تاکسیم و بیشتر شبا کار می‌کنم. درآمدش بهتره و خیابونم خلوت‌تره. داستانی که می‌خوام بگم مال یه شب زمستونه که هیچ‌وقت یادم نمیره.

ساعت حدود ۲ نصف شب بود. داشتم تو خیابونا می‌چرخیدم دنبال مسافر که یه خانم کنار خیابون وایستاد و دست تکون داد. هوا سرد بود، بارونم داشت نم‌نم می‌بارید. زدم کنار، درو باز کرد، نشست عقب. یه چادر مشکی سرش بود، صورتشم گرفته بود. فقط چشماش پیدا بود، ولی همون چشماش یه جوری بود، انگار اصلاً روح نداشت.

گفتم: "خانم، کجا می‌رید؟" با صدای آروم گفت: "برو گورستان مرکزی." راستش یه لحظه جا خوردم. کی نصف شب می‌خواد بره قبرستون؟ ولی خب، گفتم شاید کار داره، حرفی نزدم و راه افتادم.

تو مسیر یه سکوت عجیبی بود. نه اون چیزی می‌گفت، نه من. فقط صدای برف‌پاک‌کن ماشین می‌اومد. بالاخره طاقت نیاوردم، گفتم: "این وقت شب تو این هوا، چی کار دارید اونجا؟" ولی هیچی نگفت. انگار اصلاً نشنید.

رسیدیم جلوی در قبرستون. گفتم: "خانم، رسیدیم." ولی باز هیچی نگفت. برگشتم که بگم پیاده شه، دیدم صندلی عقب خالیه. خشک شدم، اصلاً نمی‌دونستم چی کار کنم. سریع پیاده شدم، دور و برمو نگاه کردم، ولی هیچ‌کس نبود. نه صدایی، نه آدمی.

گفتم شاید خیالاتی شدم. ولی وقتی برگشتم تو ماشین، دیدم صندلی عقب خیسه. یه رد آب مونده بود، انگار واقعاً یکی با لباس خیس اونجا نشسته بود. دیگه نتونستم بمونم، سریع ماشینو روشن کردم و از اونجا دور شدم.

فردا صبح ماجرا رو به یکی از همکارام گفتم. اونم گفت: "تو تنها نیستی، چند نفر دیگه هم گفتن یه زن سیاه‌پوش سوارشون شده و بعدش غیبش زده."

از اون شب، دیگه نصف شب مسافر مشکوک سوار نمی‌کنم. هنوزم وقتی یادش می‌افتم، دلم هری می‌ریزه...

🖤 t.me/black_cell


🚨کامیلا، دختری از برزیل، به یک وضعیت ژنتیکی نادر مبتلاست که باعث می‌شود دردی احساس نکند. او در کودکی دست‌هایش را در آب جوش فرو برد و متوجه نشد، تا اینکه والدینش او را از این وضعیت خطرناک نجات دادند.
🖤 t.me/black_cell

Показано 20 последних публикаций.