#ارسالی #داستان_ترسناک
🖤 t.me/black_cell
سلام...صالح هستم 34ساله ازمشهد
من خیلی به ماورا وازاین حرفا علاقه دارم حالا بماند که خیلی جاها حسشون کردم و دیدم... ولی چیزی که هست دقیقا دیشب برام افتاده تاریخ403/11/3...من مغازه سوپر دارم خیلی وضع اوضام خوب بود تا3ماه پیش که یهویی وضعم داغون شده وچک طلبکار ومغازه خالی...همون تاریخی که گفتم همسرم وحتی چندنفر دیگه گفتن حتما دعایی چیزی بوده... اولش زیادتوجه نکردم ولی گفتم بزار بگردم شروع کردم به گشتن بین لوازما وقفسه ها...تااینکه یک چیزی توی یخچال نظرمو جلب کرد.تااونو برداشتم یهویی مهتابی روی یخچال تکم افتاد یک دعام از پشت مهتابی افتاد... همون لحظه سردرد عجیبی بهم دست داد...حالا اونا چی بودن... اولی که خودم برداشتم یک دعایی که روی پلاستیک نوشته ویک بند که همش گره های کور بود...اون کاغذم بازکردم فقط یک نگاه انداختم که اسم خودم وبابام نوشته شده بود همراه یک میخ کج... حالا اینا به کناریک لحظه ازمغازه رفتم بیرون اومدم توی مغازه دیدم همه جنسام کیک هرچی دیگه وسط مغازه ریخته شده...نتوستم کاری بکنم فقط انداختم توی آب اون دوتارو.. عکساشونم میفرستم براتون... درضمن مغازه وقتی چک کردم همون روز دوربینش ازکار افتاده بود.درآخر اینو بگم مگا من چکارکردم که کسی دوست نداشته خوشیم ببینه حالا که من باختم اینا پیدا شدن... ببخشید اگه طولانی شد چون خاستم همه رو بدونید
🖤 t.me/black_cell