#ارسالی #داستان_ترسناک
🖤 t.me/black_cell
سلام رفقا، من علیرضام، ۲۶ سالمه، راننده کامیونم. تو جادههای زیادی چرخیدم و چیزای عجیب زیاد دیدم، ولی یه شبی هست که هیچوقت از ذهنم پاک نمیشه.
دو سال پیش یه باری داشتم که باید از یه جاده روستایی میرفتم. جاده خلوت بود، دور و برشم بیابون و زمینای خشک. ساعت حدود یک نصف شب بود، تاریکی مطلق، فقط نور چراغای ماشین جاده رو روشن میکرد.
داشتم همینجوری میرفتم که تو نور چراغا یه نفر کنار جاده دیدم. یه زن، با چادر سیاه، سرش پایین بود، اصلاً تکون نمیخورد.
تو جادههای روستایی، بعضی وقتا پیش میاد یکی وایسه تا یه ماشینی رد بشه و کمکش کنه. ولی این یه چیزی دیگه بود. سرعتو کم کردم، ولی یه حس عجیبی داشتم، نمیدونم چرا، ولی یه چیزی ته دلم میگفت وای نایستم.
همین که نزدیکتر شدم، یهو یه جوری که انگار بدنم قفل شد، دیدم که نور چراغ ماشین بهش افتاد ولی هیچ سایهای نداشت!
نفسم تو سینه حبس شد. پاهام لرزید، ولی سریع پامو گذاشتم رو گاز و رد شدم. تو آینه نگاه کردم، نبود. انگار تو هوا محو شده بود.
با خودم گفتم شاید خیالاتی شدم، ذهنم خستهست. ولی هنوز چند کیلومتر نرفته بودم که...
همون زن دوباره کنار جاده وایساده بود!
دقیقاً همونجا، همون حالت، همون چادر سیاه، فقط ایستاده بود، بدون سایه.
یعنی چی؟ من که از کنارش رد شده بودم! چطور ممکن بود از من جلوتر باشه؟
بدنم یخ کرد. بدون اینکه دیگه یه لحظه فکر کنم، فقط گاز دادم. سرعتمو بردم بالا، حتی دیگه تو آینه هم نگاه نکردم. هرچی که بود، نمیخواستم بفهمم.
وقتی بالاخره رسیدم به یه استراحتگاه، سریع ماشینو پارک کردم و رفتم توی یه چایخونه. چند تا راننده نشسته بودن. رفتم نشستم، یه چایی سفارش دادم، ولی دستام هنوز میلرزید.
یکی از رانندههای قدیمی که فهمید یه چیزی شده، نگام کرد و گفت:
"یه چیزی دیدی، نه؟"
اولش چیزی نگفتم، ولی بعد همهچیو براشون تعریف کردم. چند نفر سرشونو تکون دادن، یه پیرمرد که گوشه نشسته بود، یه پُک به سیگارش زد و گفت:
"اون جاده یه چیزیش هست. چند سال پیش یه زن اونجا تصادف کرد، راننده فرار کرد، کسی هم نبود کمکش کنه. تا صبح همونجا موند و تموم کرد. از اون موقع، هر چند وقت یه بار نصف شب کنار جاده دیده میشه. بعضیا میگن میخواد کسی نجاتش بده..."
اون شب دیگه حرکت نکردم. تا صبح موندم تو همون چایخونه. بعدشم جاده رو دور زدم و از یه مسیر دیگه رفتم.
الانم هر بار اون مسیر رو ببینم، اصلاً سمتش نمیرم. نمیدونم چی بود، شاید خیالات، شاید هم یه چیزی که هیچوقت نباید میدیدم
🖤 t.me/black_cell