#ارسالی#داستان_ترسناک
🖤 t.me/black_cell
اسم من مهراد، ۲۵ سالمه. این داستانی که میخوام بگم مال وقتی که تازه رفته بودم توی یه کافه کار پیدا کرده بودم. کافه خیلی شلوغی نبود، یه جای دنج و راحت توی یه کوچه فرعی، ولی از همون اول که وارد شدم، یه چیزی توش به نظرم عجیب اومد.
مدیر کافه یه مرد نسبتا سندار بود به اسم آقای نیکو. همیشه میگفت: "کار شما اینجاست، ولی هیچ وقت تو اینجا تنها نمونید." یه جوری میگفت که اصلاً احساس راحتی نمیکردم.
اولین شب، وقتی داشتم شفت آخرم رو تموم میکردم، کافه خالی بود و من تنها بودم. داشتم میزها رو جمع میکردم که یهو یه صدای جیرینگجیرینگ از سمت آشپزخونه شنیدم. رفتم جلو، هیچکس نبود. فکر کردم شاید از یخچال باشه یا چیز دیگهای. برگشتم به کارم.
چند دقیقه بعد، یه صدای آرام از طرف دستشویی اومد، مثل کسی که داره حرف میزنه. اولش گفتم شاید صدای تلویزیونه، ولی وقتی رفتم سمتش، تلویزیون خاموش بود. دستشویی هم بسته بود. با خودم گفتم شاید فکرم داره منو بازی میده، ولی نمیتونستم دیگه خیلی راحت باشم.
شب دوم که دوباره کافه خلوت شده بود، صدای زنگ در از جلوی در اومد. رفتم دیدم هیچکس نیست، ولی در کافه باز بود. نمیفهمیدم چطور ممکنه در خود به خود باز شده باشه. در رو بستم، ولی دوباره همون صدای جیرینگجیرینگ از سمت آشپزخونه اومد. با ترس رفتم آشپزخونه و دیدم همه چیز سر جاش بود.
فردای اون روز، وقتی به آقای نیکو گفتم، فقط یه لبخند زد و گفت: "خونه اینجا قدیمیه. مستأجرای قبلی میگن بعضی وقتا حس میکنن یکی تو کافه هست، حتی وقتی کسی نیست."
از اون روز به بعد، یه جوری دلم میخواست همیشه یکی با من باشه. مخصوصاً شبها. حتی وقتی گاهی کافه خالی بود، یه حس سنگینی همیشه بهم دست میداد. انگار یه چیزی تو اون فضا بود که هیچ وقت نمیخواست تنها بمونه...
🖤 t.me/black_cell