#ارسالی #داستان_ترسناک
اسم من سامان، ۲۷ سالمه. چیزی که میخوام تعریف کنم، یه اتفاقیه که سال پیش توی یه خونه اجارهای برام افتاد. هنوزم وقتی بهش فکر میکنم، بدنم مورمور میشه.🖤 t.me/black_cell
من تازه از شهرستان اومده بودم تهران و یه آپارتمان کوچیک توی یه ساختمون قدیمی اجاره کردم. خونه ارزون بود، جای خوبی هم داشت، ولی یه چیزی توش عجیب بود. از همون روز اول، حس میکردم یکی داره نگاهم میکنه. بعضی وقتا فکر میکردم یه سایه گوشه چشمهامه، ولی وقتی برمیگشتم، هیچی نبود.
شب اول که خوابیدم، حس کردم یه نفر کنار تختم وایساده. چشمامو باز کردم، ولی چیزی ندیدم. گفتم حتماً توهم زدم. تا چند شب بعد، همهچی عادی بود، تا اینکه یه شب، موقع خواب، صدای کشیده شدن یه چیزی روی زمین اومد. انگار یکی داشت یه چیز سنگین رو آروم روی زمین میکشید. چراغو روشن کردم، ولی هیچی نبود.
گفتم شاید خیالاتی شدم، ولی شبای بعد بدتر شد. یه بار وقتی تو حموم بودم، حس کردم کسی پشت در وایساده. صدای نفس کشیدن میاومد. آب رو بستم، گوش دادم، ولی صدایی نبود. درو که باز کردم، حموم خالی بود، ولی آیینه بخار کرده بود، با یه جای خالی، انگار یکی جلوش وایساده بود.
اون لحظه حس کردم قلبم وایساده. سریع رفتم تو اتاق و تا صبح بیدار موندم. فرداش به صاحبخونه زنگ زدم. گفتم: "حاجی، این خونه یه چیزیش هست، من نمیتونم بمونم." یه لحظه مکث کرد و گفت: "من یه چیزی بهت نگفتم... مستأجر قبلی، شب آخرش تو همین خونه مُرد، رو تختش. هیچکس نفهمید چرا."
بعد اون دیگه نموندم. همه وسایلمو جمع کردم و همون شب رفتم خونه یکی از دوستام..