دکتر کاردیولوگ


Channel's geo and language: Iran, Persian
Category: Blogs


یادداشت‌های یک رزیدنت قلب
ارتباط با دکتر:
drkardiologe@gmail.com

Related channels  |  Similar channels

Channel's geo and language
Iran, Persian
Category
Blogs
Statistics
Posts filter


مدت‌هاست که دیگر درس و رزیدنتی و تصمیم شخصی خودم، من را از فضای کتاب و ادبیات و شعر و داستان دور کرده. امشب اما به‌طور اتفاقی با این چنل آشنا شدم و از همین دو پستش فهمیدم با آدم این کاره‌اش طرف هستم که من را یاد جوانی‌های خودم می‌اندازد. :) خلاصه گفتم این‌جا معرفی‌اش کنم که شما هم با چهارتا کتاب خوب آشنا شوید.


Forward from: Write To Survive
آل احمد نه روشن‌فکر بود نه اندیش‌مند. «غرب‌زدگی» او که به مثابه‌ی اوج تحقیق و تتبع روشن‌فکرانه‌ی او محسوب می‌شود، یک افتضاح تمام عیار بود در فهم دنیای پیچیده‌ی غرب که هیچ مطلبی فراتر از باورهای سطحی و احمقانه‌ی چپی‌های هم‌پالکی و هم‌دوره‌ای‌ش در آن دیده نمی‌شود. آل احمد داستان نویس قدری هم نبود. جایی که پای خلاقیت و ایجاد موقعیت‌های جدید خیالی و داستانی می‌رسید آل احمد حرفی برای گفتن نداشت. این فقر خلاقیت در «نون والقلم» او به روشنی مشاهده می‌شود. داستانی که نوشته شده که صرفا نوشته شده باشد! بدون کم‌ترین تعلیق داستانی یا ضربه و موقعیت گیرا و جذابی. گو این‌که آل احمد از عنوان «نون والقلم» خوشش آمده و تصمیم گرفته برای این دکمه پیراهنی بدوزد و نشسته یک داستان خنک سر هم کرده که در کارنامه‌اش کتابی هم به این اسم داشته باشد. گفتم که آل احمد نه روشن‌فکر بود، نه اندیش‌مند و نه داستان‌نویسی چیره‌دست. اما با همه‌ی این‌ها آل احمد یک هنر داشت و آن هم نویسندگی بود! نویسندگی نه به معنای نوشتن داستان و خلق موقعیت‌های خیالی یا اندیشیدن و تفکر و تولید محتوای روشن‌فکری، بلکه صرفا نوشتن خالص وقایعی که در زندگی شخصی‌اش برای او اتفاق افتاده بود و او با گوشت و پوست و استخوان آن‌ها را حس کرده بود و اکنون می‌توانست به زبردستی شگفت‌انگیزی آن‌ها را روی کاغذ بیاورد. این‌جا تنها جایی است که هنر و استعداد و ارزش حقیقی جلال جلوه می‌کند. «سنگی بر گوری» و «مدیر مدرسه» که شرح وقایع و احوال شخصی خود جلال هستند نه تنها بهترین و ارزش‌مندترین آثار او هستند که احتمالا از ارزش‌مندترین آثار ادبی فارسی در قرن حاضر محسوب می‌شوند. سنگی بر گوری روایت جذاب و گاه بامزه و تا حدی رقت‌انگیز جلال است از عقیم بودن‌ش و تقلاهایی که برای رفع این مشکل می‌کند و در نهایت پذیرش این نقص و سازش با آن. مدیر مدرسه هم روایت جلال است از رها کردن معلمی و تجربه‌ی او از اداره‌ی مدرسه و سروکله زدن با به قول خودش «توله‌های مردم». خواندن این دو اثر نه تنها لذت خاصی به همراه دارد که قطعا کارگاهی است در آموزش نویسندگی در هر سنی! جز این دو اثر، اگر هیچ چیز دیگری از جلال نخوانید چیزی از دست نداده‌اید.
@write_to_survive


امروز یک جراحی پیوند قلب در این مرکز انجام شد. کیس دهنده خانم سی‌وپنج ساله و کیس گیرنده مردی میانسال. از این جراحی‌ها در این مرکز زیاد است اما چیزی که آن را جالب توجه و متمایز کرده علت مرگ دهنده‌ی پیوند است که به خاطر مصرف الکل تقلبی (متانول) بگا رفته بود. دختری که تا دیروز احتمالا سرمست از داشتن واژن و بوبز و جوانی اهل برنامه و ویلا و کردان و مشروب و الکل بوده در نهایت زندگیش فدای یک مرد کارگر ساده‌ی مستضعف شده. یک مرگ نمادین و آیکونیک. ببینید دوستان! زندگی جنگل است و سراسر بی‌عدالتی اما گاهی به خودت می‌آیی و می‌بینی این‌جوری رفته درت و در اوج جوانی و زیبایی قلبت نصیب کسی می‌شود که در حالت عادی محال بود بهش پا بدهی. خلاصه که در این ماجرا کلی درس و پند نهفته است البته برای کسی که اهل فکر باشد.


بیمار سوتین تنگ پوشیده بود و برای اکو لباسش بالا نمی‌آمد.
-«خانم، لباست رو بده بالا»
-«خوبه دکتر؟»
-«نه بالاتر»
-«بالاتر از این نمی‌شه.»
-«این‌جوری نمی‌تونم، باید بزنی بالاتر.»
-«نمی‌تونی همین‌جوری کارت رو انجام بدی؟»
یعنی مکالمات جوری بود که هرکسی پشت اتاق بود و نمی‌دانست فکر می‌کرد این‌جا اورژانس قلب و اتاق اکو نیست، یکی از اتاق‌های کمپانی ساخت فیلم‌های خاک‌برسری است. :)


بیمار خانم بیست‌وهشت ساله‌، کیس شناخته‌شده‌ی CTEPH¹ که باتوجه به کامپلیکیشن‌هایش² تصمیم بر این شد که در جلسه‌ی بین جراحان و اینترونشنالیست‌های³ قلب در مورد پلن درمانیش تصمیم‌گیری کنند که آیا کیس مناسبی برای درمان اندووسکولار⁴ است یا باید جراحی باز انجام دهد. وقتی این تصمیم را بهش اطلاع دادیم رنگ از رخش پرید و بغض گلویش را گرفت و اشک‌هاش جاری شد. پرسیدیم گریه‌اش برای چیست و من حدس می‌زدم لابد از ترس چنین عملی باشد اما گفت «من هنوز ازدواج نکردم، نمی‌خوام سینه‌م باز بشه و خراب بشه!»

توضیحات:
۱. مخفف عبارت Chronic thromboembolic pulmonary hypertension است. یعنی افزایش فشار خون ریوی به علت لخته‌ی خون ریوی.
۲. عوارض
۳. فلوشیپ‌های قلبی که کارشان انجام جراحی‌هایی از مسیر عروق است مثلا تعبیه‌ی فنر قلبی.
۴. داخل عروقی


خودم هم هنوز نمی‌دانم می‌خواهم باهاش چی‌کار کنم اما خب شما علی الحساب عضو شوید. نمی‌میرید که.😒

اینستاگرام دکتر کاردیولوگ:
Instagram.com/DrKardiologe


آمار چنل دکتر کاردیولوگ در سال میلادی گذشته؛ بیش از یک و‌ نیم میلیون ویو با تعداد ممبر سه‌ونیم کا. این تعداد بالای ویو و اختلاف معنادار آن با تعداد ممبر، بیش از هرچیزی نشان‌دهنده‌ی کیفیت کار من و البته کیفیت شما ممبرهای به‌دردنخور اما دوست‌داشتنی است. این اعداد اگرچه به یک‌ور بنده است و در واقع اگر هیچ‌کدام از شما هم نباشید من باز هم به نوشتن ادامه می‌دهم و وجود شما برای من فاقد اهمیت بالینی است و این شما هستید که به من نیاز دارید نه من به شما، اما از جهت آن‌که نشان می‌دهد چه جمعیت عظیمی از بیانات و رهنمودهای من بهره‌مند شده‌اند مایه‌ی خوش‌حالی و‌ مسرت است. این محفل ما پایدار باد.✌️


عشق اول یه خطای ساده بود
تلخی اون با تو شیرین می‌شد
تو چی‌کار کردی باهام که بعد تو
من رو هرکی دید غمگین می‌شد

من خدام رو پشت تو گم کردم و
اون گناه تو رو پای من نوشت
نه به تو رسیدم آخر نه خدا
نصف من جهنمه نصفم بهشت

من تنها رو چه به جمع شما
حالم رو با عشق بدتر نکنین
من دروغ های زیادی بلدم
آی مردم من رو باور نکنین...
@DrKardiologe



گفت «ازت خوشم اومده». گفتم «باشه». گفت «بیا باهم بیشتر آشنا شیم». گفتم «باشه». گفت «باهات آشنا شدم و فهمیدم به درد هم نمی‌خوریم». گفتم «باشه». گفت «می‌رم». گفتم «باشه». رفت و نمی‌دانست که «به شانه‌ام زدی، که تنهایی‌ام را تکانده باشی، به چه دل خوش کرده‌ای؟! تکاندن برف از شانه‌های آدم برفی؟!»


سه ماه گذشته و من هنوز با پیدا کردن بخش‌های این‌جا مشکل دارم و روزی یکی دوباری گم می‌شوم. حالا اختلال جهت‌یابی من به کنار اما معماری این‌جا هم شخمی است دیگر. دوتا بال دارد که از بعضی طبقات به هم راه دارد و از بعضی طبقات نه. تازه یک طبقه چهار هم دارد که فقط از یک بال قابل دسترسی است. اصلا از این‌ها گذشته حتی بال شمالی و جنوبی‌اش هم با جهت‌های جغرافیایی نمی‌خواند. آنی که به سمت ونک است بال شمالی است و آن‌که سمت تجریش است بال جنوبی! اصلا صدرحمت به بیمارستان رسول اکرم. این‌جا دیگر چه مازی است انصافا. امروز که بعد از ده ساعت اتوبوس‌سواری و خستگی و گیجی رسیدم بیمارستان و تا الآن که خدمت شما هستم تعداد گم‌شدن‌ها و سوال‌پرسیدن‌هام از حد نرمال فراتر رفته دیگر تصمیم گرفتم یک کاری بکنم. پس آمدم توی آسانسور‌ها و از راهنمای طبقات عکس گرفتم که بگذارم این‌جا و بعدا هرجا بهش نیاز داشتم یک نگاهی بهش بیندازم. اصلا شاید ازش فلش‌کارت هم درست کردم. :)


روی صندلی اتوبوس دراز کشیده بودم که بهم پیام داد و یلدا را تبریک گفت و ازم خواست از حافظه‌ام یک بیت از حافظ مهمانش کنم. اولین بیتی که به ذهنم آمد این بود: «نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست / چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم». بیت جالب و قشنگی است. مخصوصا جایی که حافظ قامت محبوبش را به حرف «آ» تشبیه کرده و گفته استادش جز حرف الف -که اولین حرف از حروف الفباست و یعنی در مکتب استاد ازل اولین چیزی که تدریس می‌شود علاقه به دوست است- چیز دیگری یادش نداده و خود حرف الف هم وقتی به صورت نستعلیق نوشته می‌شود یک پیچ‌وتابی دارد که بی‌شباهت به برجستگی‌های سینه و باسن یک زن نیست. هرچند خودم دوست داشتم حافظ به جای عبارت قامت «دوست» از قامت «یار» استفاده می‌کرد که حرف الف را هم در ساختار کلمه‌اش می‌داشت و جنبه‌ی شاعرانگی‌اش را دوچندان می‌کرد اما خب متاسفانه گویا اکثر تصحیح‌های معتبر حافظ این بیت را به صورت «دوست» ضبط کرده‌اند. در هر صورت این هم بهانه‌ای شد که این شب را به شما تبریک بگویم هرچند خودم اعتقاد چندانی بهش ندارم. یلدایتان مبارک دوستان.🌹


یک ضرب المثل کردی داریم که می‌گوید «شلوار گدا از خشتکش پاره می‌شود». کنایه از این‌که شخص گدا و خدازده حتی مشکلاتش شخمی و مضحک است پارگی شلوارش هم از یک ناحیه حساس است. یک‌چیزی توی مایه‌های «هرچی سنگ است مال پای لنگ است» فارس‌ها. باری این ضرب المثل شد حکایت من. داشتم وسایلم را جمع‌وجور می‌کردم که سوار اتوبوس شوم و دستم خورد و عینکم از بالای اپن خانه افتاد پایین و شکست. اپن خانه ارتفاع زیادی نداشت و زیرش هم فرش بود اما فریمش کاملا شکست و از هم جدا شد. شانس من را تو را به خدا. حالا من توی این هیری ویری روز جمعه از کجا عینک‌سازی پیدا کنم؟ اصلا طی هفته‌ی آینده کی وقت کنم بروم عینک سفارش بدهم و کی دوباره وقت کنم بروم عینک را تحویل بگیرم؟! تا این پروسه طول بکشد کم کم یک هفته طول می‌کشد. برای همین در حالی که داشتم فحش خوار و مادر را می‌گرفتم روی روزگار و بخت بدم از سوپرمارکت سر کوچه یک چسب قطره‌ای گرفتم و فعلا فریم را سر هم کردم تا ببینم بعدا چه خاکی توی سرم بریزم. بعد می‌گویید چرا دکتر عصبانی است و همیشه شلنگ را می‌گیرد روی بقیه. خب ناسلامتی همین پست قبل در مورد حال خوب حرف زدم، نمی‌گذارند که.😒


دوران تحصیل جی‌پی بالاخص استاجری و اینترنی اوج دوران برنامه‌ریزی‌هایم بود. یعنی جوری شده بود که اگر امکان‌پذیر بود برای تعداد نفس‌های شبانه‌روزم هم برنامه‌ریزی می‌کردم؛ از این تایم تا آن تایم مطالعه‌ی هدفمند در باب موضوعات مختلف، بعدش تا فلان تایم یادگیری زبان، بعدتر ور رفتن با سه‌تارم و تمرین باهاش، بعدش خواندن روزنامه‌ها و مجلات مختلف از طیف‌های سیاسی مختلف تا بدانم توی این خراب‌شده چه می‌گذرد و چند درصد از مغز سیاسیون را پهن اشغال کرده. بعد از آن انجام کارهای گرافیکی مثل طراحی پوستر و ویراستاری و این قبیل چیزها، بعدش دیدن فیلم و... هی همین‌جوری پشت هم تا شبی که سرم را می‌گذاشتم روی بالش و می‌خوابیدم. این مدل برنامه‌ریزی چندتا خوبی داشت و باعث شد طی آن مدت یک جهش خیلی بزرگ از نظر فکری و شخصیتی داشته باشم و چیز زیادی که الآن هستم مدیون همان برنامه‌ریزی‌های قبل بود اما یک بدی خیلی بزرگ داشت که هر تغییر ناخواسته‌ای به سادگی حال خوب و ول‌بیینگ را ازم می‌گرفت و آشفته و مضطربم می‌کرد. مثلا دیگر خوشم نمی‌آمد یک دقیقه بیشتر از چیزی که هست در دانشگاه و بیمارستان بمانم و مثلا اگر یک روز یک رزیدنت عمه‌اش خراب می‌شد و چند ساعت بیشتر ما را نگه می‌داشت یا کرم می‌گرفت یا اتفاق ناخواسته‌ای می‌افتاد تا برگشتن به خوابگاه و از سرگرفتن برنامه‌ام حالم گرفته بود و همه‌اش نگران عقب‌افتادن از برنامه‌هایم بود. درست برخلاف الآن که کاملا پذیرفته‌ام من تنها یک رزیدنت هستم و جز رزیدنتی هیچ برنامه و هدفی ندارم و نباید داشته باشم. برای همین هم اگر رزیدنت ارشد بگوید زود بیا کون لقش‌گویان زود می‌روم. بگوید دیر برو، به یک‌ورم است و دیر می‌روم. بگوید اصلا نرو خب نمی‌روم. مثلا همین اواخر تصمیم گرفتند ساعت خروج از بیمارستان را از ساعت دو بعد از ظهر به پنج عصر و تعداد کشیک‌ها را دو سه‌تایی افزایش بدهند و من برخلاف خیلی‌ها این تغییرات واقعا کوچک‌ترین تاثیری در حالم نداشت و ندارد. الآن مدت‌هاست که دیگر مطالعه‌ی خاصی ندارم. به طور منظم نمی‌نویسم و ارزش نوشتن برای کمرنگ شده. آن‌قدر از سه‌تارم فاصله گرفتم که مضراب‌زدن را هم فراموش کرده‌ام. آخرین‌باری که برنامه‌های فتوشاپ و این‌دیزاین را روی لپ‌تاپم باز کرده‌ام به‌خاطر ندارم. اصلا نمی‌دانم اوضاع سیاسی کشور چه‌طور است و کدام یابو جای کدام قاطر آمده و کلی چیزهای دیگر اما عوضش حال دلم مساعد است و احساس خیلی خوبی دارم و از این شرایط عمیقا راضی هستم.


حالا که حرف از سربازی شد و داشتم گالری گوشیم را دوره می‌کردم و چشمم افتاد به این عکس، این را هم تعریف کنم و بروم پی کارم. این عکس برای دورانی است که به خاطر یک رزمایش کشوری اتاق‌های درمانگاه را تبدیل کرده بودند به انبار مواد غذایی و من هم برای این‌که در آن مدت رزمایش به آسایشگاه سایر سربازها نقل مکان نکنم و از درس فاصله نگیرم با کلی پاچه‌خاری فرمانده یک چنین لانه موشی را ازش گرفتم که بشینم درسم را بخوانم. اتاقی که کلا شش متر بیشتر نبود. که تویش درس می‌خواندم. بیمار ویزیت می‌کردم. غذا می‌خوردم و البته می‌خواییدم. تازه هر دوازده ساعت هم باید از بشکه‌های انتهای حیاط نفت می‌آوردم و این آترای نفتی را پر می‌کردم و شب‌ها باید حواسم بود که نه آن‌قدری در را ببندم که از دودش خفه شوم و نه آن‌قدر بازش بذارم که از سرما یخ بزنم. من توی زندگیم کارهای زیادی کرده‌ام و ممکن است تا آخر عمر کارهای زیادی بکنم اما تا آخر عمر بابت قبولی دستیاری به خودم کردیت خاصی می‌دهم و یک جور دیگری دوستش می‌دارم.

توضیحات:
۱. جا و کتابی که در و از روی آن درس می‌خواندم.
۲. جایی که می‌خوابیدم.
۳. پای ثابت درس‌خواندنم؛ فلاسک دستی چای، قند، بیسکوییت کرمدار و البته لیوان.
۴. پایه‌ی سرم که ازش به عنوان رخت‌آویز اتاق استفاده می‌کردم.
۵. آترایی که تعریفش را کرده بودم.


راننده‌ی اتوبوس زده بود کنار که ما مسافرها چیزی بخوریم و بعد از پنج شش ساعت ستون فقرات درب و داغانمان را تکانی بدهیم و DVT نکنیم. من هم قصد کردم از این فرصت استفاده کنم و دستی به آب برسانم اما همین که پام را از اتوبوس بیرون گذاشتم یک سرمای استخوان‌سوزی وجودم را گرفت که نگو. سرمایی که به سرمای اخیر تهران چندتا سور زده بود. یادم آمد حجم مثانه چند سی‌سی است و گیرنده‌های حس ادرار در چند سی‌سی فعال می‌شوند و با یک حساب و کتاب سرانگشتی فهمیدم می‌شود تا چند ساعت دیگر و رسیدن به خانه نگهش دارم و منصرف شدم. بعد هم یاد سربازی افتادم که آنجا هم یک همچین سرمایی را تجربه کرده بودم. با این تفاوت که آن‌جا کاملا بر بیابان بود و هیچ وسیله‌ی گرمایشی خاصی وجود نداشت. یک سمتمان عراق بود و یک سمت دیگر میدان مین، سمت دیگر یک زمین بایر وسیع و محل زندگی سگ‌های ولگرد و آن‌ور هم یک جاده‌ی خاکی که یک ساعت با نزدیک‌ترین آبادی فاصله داشت. آن‌جا صبح‌ها آب آن‌قدر سرد می‌شد که بعد از هر سرویس تا خود ظهر از کمر به پایین بی‌حس می‌شدی، عصرها هم معمولا آب قطع می‌شد و شب‌ها هم که جیگر می‌خواست بین آن همه سگ ولگرد تا دستشویی آن‌طرف گروهان بروی. برای همین هم اگر بین ساعت دوازده تا دو ظهر سرویس رفتی که رفتی نرفتی هم یا باید هرکدام از این خطرات را متحمل می‌شدی که انصافا نمی‌ارزید. یا باید با استفاده از نلاتون کار خودت را راه می‌انداختی که این هم سخت بود و یا باید آن‌قدر صبر می‌کردی که موقعیت مناسبش پیش بیاید و پیه هیدرونفروز های‌گرید را به تنت بمالی. خلاصه که این‌جا وصیت می‌کنم اگر بعدها از مشکلات کلیوی مردم دلیلش همین بوده که عرض کردم. :)

تصویر بالا هم از همان سمت میدان مین آن‌جا!


روزای خوب
می‌گذرن همیشه زود
با این‌که تموم‌ شده
میون ما هر چی‌ که بود
ولی روزای جالبی بود
من حسم بهت واقعی بود...💔
@DrKardiologe



برخلاف سنین نوجوانی که صرفا جنبه‌ی اروتیک و سوراخ‌داشتن دختر برایت مطرح است، سن که بالاتر می‌رود تازه پرده‌ی هورمونی جلوی چشم‌هایت برداشته می‌شود و جنبه‌های دیگر دختر برایت بولد می‌شود. این‌که آیا تحصیلات عالی داشته باشد یا نه؟ پولدار باشد یا نه؟ واژن و پروپاچه باشد یا نه؟ حرفت را می‌فهمد یا نه؟ قرار است کارهای خانه را انجام بدهد یا نه؟ دستپختش چه‌طور است؟ مادر خوبی برای بچه‌هایتان می‌شود یا نه؟ سایز و رنگش چی هست؟ خونواده‌اش چه‌جوری است؟ قرار است با کی باجناق شوی؟ پوششش در چه حد است؟ اهل واژن‌نمایی و بیرون انداختن شکاف و شیار و برجستگی‌هایش است یا نه؟ اهل درینک و پارتی و پسربازی و دوست اجتماعی است یا نه؟ چه‌قدر سکه و مهریه و پول می‌خواهد؟ تهش چه‌قدر قرار است برای رسمی ترتیب‌دادنش خرج کنی؟ ایا این‌قدر پولی که می‌دهی می‌ارزد یا نه؟ و کلی سوال ریز و درشت دیگر. برای همین به نظرم قبل از بیست‌وپنج سالگی ازدواج باعشق کردی، کردی. نکردی بعد از آن ازدواجت هرچی باشد بیشتر حسابگرایانه و چرتکه‌بندازانه‌ است تا عاشقانه. هرچند عقل و منطق می‌گوید برخلاف تصور ازدواج نوع دوم دوامش از اولی بیشتر است.


تازگی‌ها متوجه شدم که سریال صدسال تنهایی با اقتباس از رمان مشهور مارکز ساخته شده و وسوسه شدم که تماشاش کنم، مخصوصا که دوران دبیرستان این کتاب را خوانده بودم و بین آن همه شخصیت یک اسم و رئالیسم جادوییش گم شده بودم و چیز خیلی زیادی نه دستگیرم شده بود و نه یادم مانده بود. فعلا که قسمت‌های اولش بد نبود و به‌نظر به متن اصلی هم وفادار مانده. هرچند از نتفیلیکس بعید نیست که در قسمت‌های بعدی ده پانزده تا شخصیت کوئیر و مخنث بهش اضافه کند و بعدا معلوم شود سرهنگ آئورلیانو بوئندیا باسنی بوده و گند بزند به شجره‌نامه‌ی خاندان بوئندیا! خلاصه که اگر کسی از کتابش چیز خاصی سردرنیاورده، این سریال را ببیند که بعدش می‌تواند چند روزی ریش‌هایش را نزند و با یک عینک گرد و سیگار گوشه‌ی لب توی کافه‌های انقلاب و وصال در گعده‌های روشنفکری از مارکز و رمانش بگوید و ادا دربیاورد. :)


یکی از بچه‌های فامیل کاغذ و قلمش را آورد که برایش نقاشی کنم. آن هم کی؟ منی که در حالت عادی یک خط صاف هم نمی‌توانم بکشم و دوم ابتدایی بابت محور اعداد کج و کوله هرروز خدا تذکر می‌شنیدم. خلاصه که یک نگاهی به اطراف کردم تا ببینم چیزی هست که بتوانم ازش ایده بگیرم که چشمم افتاد به یکی از کتاب‌های صادق هدایت که توی خانه افتاده بود و براساس تصویر روی جلدش این نقاشی را کشیدم. الان که نگاهش می‌کنم انصافا نتیجه‌اش راضی‌کننده از آب درآمده و جا دارد توی حراجی آخر سال در کنار آثار تهمینه میلانی و مسعود کیمیایی چکش بخورد :) بچه ازم پرسید این عکس کیه؟ گفتم عموت صادق! کمی به فکر فرو رفت و گفت ولی من عمو صادق ندارم و بعد دوید پیش مادرش که «مااااماااان عموصادق کیه؟»


Video is unavailable for watching
Show in Telegram
با دیدن این کلیپ دچار شرم نیابتی شدم مخصوصا وقتی که فهمیدم این کلیپ در مرکز قلب تهران یکی از سه بیمارستان برتر قلب کشور ضبط شده. من با شادی و نشاط محیط بیمارستان مخالفتی ندارم کما این‌که خودم هم سعی می‌کنم در برخورد با بیمارها حس شوخ‌طبعی خودم را حفظ کنم و جو راحتی را ایجاد کنم اما انتشار عمومی این کلیپ‌ها که معمولا با هدف لایک و کامنت صورت می‌گیرد تاثیری جز مخدوش‌کردن چهره‌ی کادردرمان ندارد و این تصویر را متبادر می‌کند که توی بیمارستان همیشه این بساط است. اصلا بیماری که بندری رقصیدن و قر کمر پزشک و پرستار را دیده چه‌طور می‌تواند در ناخودآگاهش خاطرجمع باشد که بیماری و زندگیش برای کادر درمان مهم است؟! در کنار این به این هم فکر می‌کنم که محال است کسی در بیمارستان ما حتی به مخیله‌اش هم خطور کند که چنین حرکاتی را اجرا کند و اگر چنین کلیپی در بیمارستان ما ضبط می‌شد حکم محاربه و فساد فی الارض داشت و احتمالا تا شب نشده عذر همه‌ی اعضای کلیپ را می‌خواستند و یا چنان نقره‌داغشان می‌کردند که هرچه قر است توی کمرشان خشک شود و البته به این هم فکر کردم که چه خوب شد انتخاب اول و قطعی من همین‌جا بود.

20 last posts shown.