رزیدنتی اینجوری است که صبح وقتی آلارم بیداری گوشی زنگ میزند تا قطعش میکنی و از خواب بلند میشوی و آماده میشوی و از خانه میزنی بیرون مدام به خودت و روزی که تصمیم گرفتی برای رزیدنتی بخوانی و آن کسی که گفت رزیدنتی خوب است لعنت و نفرین و فحش کافدار میفرستی. اما به محض اینکه پایت را میگذاری توی بیمارستان و روپوش را عوض میکنی و بچههای همدوره را میبینی و با هم صبحانه میخوری و میگویی و میخندی به این نتیجه میرسی که نه، رزیدنتی به آن بدیها هم که فکر میکردی نیست و تا ظهر که به مرور غرق در کارت میشوی حس میکنی که تو اصلا برای این شغل و رشته ساخته شدهای و انگاری در روز الست پیمان چنین کاری را ازت گرفتهاند و از عالم ذر به اینجا تعلق داری و آن بیرون چیزی انتظارت را نمیکشد و دوست داری تا همیشه بیمارستان باشی و با رفقا کار کنی و بیمار ببینی و با روحیهی خوب کارت را تمام میکنی و برمیگردی خانه و یک خواب عصرگاهی میکنی و همینکه بیدار میشوی تازه یادت میآید که تو به عنوان یک انسان کارها و نیازهای دیگری هم داری و مشغول همان کارها میشوی. اما آخر شب که متوجه میشوی، عه چه زود شب شد و کلی کار مانده و تو باید برای بیمارستان فردا بگیری بخوابی باز هم یادت میآید چه خبط بزرگی کردی که رزیدنت شدی و با فکر به انصراف و مرخصی استحقاقی و استعلاجی و خلاصشدن از این زندان خودخواسته ساعت گوشی را دوباره تنظیم میکنی و به خواب میروی تا فردا روزی و شروع سیکل دیگری.