#پارت_۵۲۰
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
تن ظریفش زیر پتو بود و مثل همیشه پتو رو تا گردنش کشیده بود. به طرف قسمت خالی تخت رفتم و اروم نزدیکش شدم. کنارش دراز کشیدم و از پشت تنش رو تو آغوش کشیدم. بوسه ای روی شونه ش زدم و پرسیدم:
_ دانیال خوابید؟
با صدای اروم و گرفته ای جواب داد:
_ آره... قبل از اینکه بخوابم بهش سر زدم.
یکی از دست هام رو روی شکمش کشیدم و آروم مالش دادم. قلق بدنش دستم بود. چند ثانیه که گذشتم دستم رو گرفت و نالید:
_ عماد نکن...
برخلاف تلاشش دستم رو جدا نکردم و به کارم ادامه دادم. سرم رو بلند کردم و روی صورتش خم شدم:
_ چرا عسلچه؟ میدونی اینطوری زودتر خوابت میبره...
چشم هاش رو بست و هق زد:
_ نمیخوام بخوابم... میخوام بیدار بمونم و به این فکر کنم که چیزی نشده و خسرو مثل همیشه کارش زیاده؛ برای همین تو اتاقش مونده و فردا صبح که بیدار شم میتونم دوباره ببینمش...
نفس عمیقی کشیدم و تن ظریفش رو بغل کردم. کاش برای این حالش کاری از دستم بر می اومد. چیزی نگفتم و گذاشتم اشک هاش سینم رو خیس کنه. دستم رو تو موهاش به حرکت در اوردم و تارهای نرمش رو نوازش کردم.
دختر من زیادی غمگین بود و این مثل یه وزنه ی صد تنی روی قلبم بود:
_ درست میشه دردونه... حالت خوب میشه.
به سینم چنگ زد و با گریه پرسید:
_ اگه هیچوقت خوب نشد چی؟
دست هام رو دورش محکم تر کردم و مصمم توی گوشش لب زدم:
_ من خوبت میکنم قربونت برم!
نمیدونم تا وقتی گریه هاش قطع بشه و توی بغلم از حال بره ساعت چند شد. ولی میدونم امشب هم قرار نبود خواب به چشم هام بیاد. نگارم خوب نبود و هیچ دردی از این برام بالاتر نبود. ولی باید خوب میشد، باید خوب میشد و برام لباس سفید میپوشید. با ذوق کنار سفره عقد بهم بله میداد و خونمون رو پر از بچه های قد و نیم قد میکرد.
نگار باید خوب میشد!
« دوست داشتن،
چیزی شبیه به گم شدن است.
حالا هرچه کسی را بیشتر دوست بداری؛
عمیق تر گم میشوی.
تا جایی که دیگر نمیدانی برای خودت زندگی میکنی یا او! »
***
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐
@yekasheghanebiseda ⛓ 🍷