فانتوم 🩸| آرزوصاد


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha



تا ابد بغض وسط خنده هامی 💔
.
.
خالق آثار✨
یک عاشقانه بی صدا🔥
فانتوم 🩸
ما پنج نفر بودیم‌🫂
◾بنر ها پارت رمان هستند
◾پارت گزاری هر روز به جز ایام تعطیل
" نویسنده آرزوصاد "

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


#پارت_۲۲۵
#فانتوم
#آرزو_صاد


آب دهنم به سختی قورت دادم و سوالی که تو ذهنم بود رو پرسیدم:

_ اگه نتونیم چی؟

شکست خورده در ماژیک رو بست و لب زد:

_ تموم در ها قفل میشه، سیستم اطفاء حریق روشن میشه! یعنی عملا بیرون اومدن از اونجا غیرممکن میشه... خاک بر سر من با این تز دادنم؛ چه میدونستم به این روز می افتیم آخه...


ماجرا از اون چیزی که حس میکردم خطرناک تر بود. هنوز جملات امین رو هضم نکرده بودم که سعید من رو مخاطب قرار داد:


_ برای همین گفتم به کمکت احتیاج دارم... حتی اگه از در اون خونه ی کوفتی هم بزنیم بیرون، باز هم خبر دار میشن و دنبالمون می افتن؛ باید بتونیم ردشون رو گم کنیم... واسه همین به نظرم کار تو از همه ی ماها سخت تره!


یعنی حتی اگه تموم بچه ها موفق میشدن از اون سگدونی بیرون بزنن باز هم احتمال داشت ببازیم! و این باختن به من مربوط میشد. بلند شدم و از استرسی که به جونم افتاده بودم، شروع به راه رفتن کردم. چندثانیه بیشتر نگذشته بود که دختر رویا نامی با خواهش گفت:


_ سعید خیلی ازت تعریف کرده... خواهش میکنم ازت جا نزن، بذار ازاد شیم بخدا دوماهه خواب و خوراک نداریم، ما رفتیم تو اون شرکت که خوشبخت بشیم نه به فلاکت برسیم که...


بغض بهش اجازه بیشتر حرف زدن نداد. چیزی برای دلداری نداشتم که بگم؛ اون ها خودشون با دست های خودشون رفته بودن تو دل بدبختی؛ کسی کاری از دستش بر نمی اومد. ممکن بود من هم باهاش برم ته چاه و این آخرین چیزی بود که تو این اوضاع زندگیم لازم داشتم.


سعید بلند شد و بازوهام رو گرفت. وادارم کرد تو چشماش نگاه کنم:

_ من تو رو پشت فرمون دیدم دنیا! وقتی اون لعنتی تو دستات باشه هیچکس به گرد پات هم نمیرسه؛ من اون روزاتو دیدم که دارم جِز میزنم که تو میتونی!! چرا باور نمیکنی؟!



•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


#پارت_۵۴۷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزوصاد


دیر جنبیدم و شلوار کامل از تنم خارج شد. هم تحریک شده بودم هم هیجان زده ولی نمیتونستم استرس رو از خودم دور کنم. از آخرین باری که باهم بودیم زمان زیادی گذشته بود.

کلافه سرم رو روی بالشت کوبیدم و غر زدم:

_ الان دانیال میاد و من واقعا نمیخوام یه نمایش س*س وسط روز براش بازی کنیم!


خندیدم و روی بدنم بالا اومد. حالا خیلی راحت میتونستم تموم اعضای بدنش رو حس کنم. اون هم بی تاب بود. به سینه هام خیره شد و بدون نگاه به من جواب داد:

_ دانیال تا یه ساعت دیگه نمیاد... مگه اینکه یه ساعت برات خیلی کم باشه؟!


خواستم جوابش رو بدم ولی با حس تیز درد توی سینم جیغ خفه ای کشیدم. لعنت بهش! با ناله صداش زدم:

_ عماد...

با زبونش سعی داد حس درد توی اون نقطه رو تسکین بده:

_ جان عماد... خدایا من عاشق سینه هاتم!

خندیدم و اعتراف کردم:

_ باور کن میدونم.

سرش رو از بدنم دور کرد و مشکوک پرسید:

_ از کجا؟

_ از اونجایی که شب ها تا تو دستت نگیریشون خوابت نمیبره!

خودم گفتم و خودم به خنده افتادم. اخم هاش درهم شد. انگار از اینکه رازش لو رفته بود ناراحت شد. سرش رو دوباره خم کرد . لب هاش رو به سینه هام نزدیک کرد و نجوا کرد:

_ خب بچه ها... مثل اینکه لو رفتیم.





•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


اسپویل از Vip 🤭🔥


محسن سرش رو پایین اورد کنار گوشم نجوا کرد:

_ این همون آقازاده اس!

با دقت بیشتری بهش نگاه کردم. از لباس های مارکش میشد تشخیص داد با ما فرق داره.


_ و یه چیزی رو خوب بدونید به محض اینکه پای پلیس به این ماجرا باز بشه همه از اینجا میریم و من هیچکدوم از شما هارو نمیشناسم... بلافاصله بعد از شنیدن آژیر پلیس بچه ها راه هارو باز میکنن... هرجا که بودید به این دقت کنید که دیگه فقط ماشین های خودمون توی جاده نیستن.... سوالی نیست؟



تو Vip چخبرههه....❤️‍🔥🥰
با پرداخت مبلغ 42 هزارتومن میتونید عضو بشید:
@Admiin_novel


#پارت_۲۲۴
#فانتوم
#آرزو_صاد


هر زمان که به این دیدار فکر میکردم، توی ذهنم به بدترین شکل ممکن میگذشت. برای همین الان سنگینی جو اتاق برام اذیت کننده نبود. تو ذهن من حداقل این ماجرا، یه قربانی لازم داشت ولی الان شیما تک و تنها با چهره ای خسته و زار گوشه ی کاناپه تو خودش مچاله شده بود.


زیر چشماش گود افتاده بود و به طرز دردناکی غمگین بود. به چشمام نگاه نمیکرد ولی من اندازه تموم این سال ها بهش خیره شده بودم. میخواستم بفهمم چیشد که اینجوری شد. ولی اون از چشم تو چشم شدن با من فرار کرد. شبیه دونده ای بود که فهمیده تموم راه رو خلاف جهت مسابقه دویده و الان اندازه یه عمر دیر کرده! شیما یه بازنده بود.


_ سیستم امنیتی اون عمارت رو خودم تنظیم کردم. میتونم راحت از کار بندازمش و دوربین ها رو برای چند ثانیه قطع کنم و بعدش اندازه چند دقیقه فقط چند دقیقه تصویر تکراری پخش کنم. من دارم از دقیقه حرف میزنم بچه ها؛ این کار به مو بنده... ولی خب همیشه یه مشکل بزرگ تر هم هست...


به پسری که شاید سر جمع نوزده سالش میشد خیره شدم. بهش میگفتن امین و از وقتی که اومده بودم تنها کسی بود که حرف میزد. بقیه تو غم و ماتم خودشون غرق بودن. سری تکون دادم و پرسیدم:

_ چه مشکلی؟!


با چشم های لرزون بهم خیره شد و بلاخره جواب داد:

_ گفتم که من خودم اون سیستم رو طراحی کردم ولی متاسفانه یه قسمتی هست که حتی از دسترس من هم خارجه! نمیتونم کاریش کنم...

اخمی کردم و تنم رو به جلو کشیدم:

_ درست حرف بزن منم بفهمم... الان یعنی دقیقا چه گندی زدی؟


دستی توی موهاش کشید و بی قرار از سرجاش بلند شد. به سمت تخته ی روبه رو رفت و ماژیک رو برداشت:


_ ببین... این سیستم طوری طراحی شده که شاید بشه به داخلش نفوذ کرد یا حتی اختلال توش ایجاد کرد ولی به محض این کار اخطاری برای مدیریت میره و در خوش بینانه ترین حالت اگه پنج تا ده دقیقه زمان داشته باشیم تا متوجه بشه و خبر بده؛ باید در عرض صدم ثانیه از اون عمارت کوفتیش بزنیم بیرون!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


#پارت_۵۴۶
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزوصاد


از گردنم دل کند و دوباره بهم نگاه کرد. چهره ی متفکری به خودش گرفت ولی دستش رو حرکت نداد:

_ راست میگی... این مسیر درست تره!


تا خواستم معنی جمله اش رو درک کنم لباس از روی تنم کنار رفته بود و تا مچ دست هام مونده بود. خندیدم و صداش زدم ولی اهمیت نداد. جوری که روی تنم قرار گرفته بود اجازه حرکتی رو بهم نمیداد. سعی کردم با بلد کردن پایین تنم از روی خودم کنارش بزنم ولی نشد.


دست هام رو با تیشرتم به بالا برد و به تاج تخت گره زد. با اینکار بدنم کشیده شد و تو حساس ترین حالت ممکن بودم. با جیغ اسمش رو داد زدم ولی اون با لذت به شاهکارش خیره شده بود:

_ میدونی اینطوری بهتره عسلچه... نمیتونی جلومو بگیری!

کمرم رو بلند کردم و غر زدم:

_ من کی جلوتو گرفتم عماد؟... بیا دستم رو باز کن نمیتونم تکون بخورم.

سرش رو کج کرد و با خباثت تو چشمام نگاه کرد:

_ قشنگیش به همینه عزیزم! تو زیاد وول میخوری و نمیذاری من کارم رو بکنم...


با هیجان چشم بستم و سعی کردم نفس نفس زدنم رو کنترل کنم:

_ خدایا واقعا باورم نمیشه داری این کارو میکنی...


با حس لمس دستش روی کش شلوارم هول شدم و چشمام رو باز کردم:

_ عماد چه غلطی میکنی؟




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


_ بخواب یکی یه دونه ی من! من اینجا میمونم تا خوابت ببره. چشم هات رو ببند و به هیچی فکر نکن... من خودم همه چی رو درست میکنم، تو فقط خوب شو!


طبق حرفش چشم بستم و با جون دل به صداش گوش سپردم:

_ به این چند سالی که گذشت فکر نکن! به اون روزها فکر کن که بدون شب بخیر من خوابت نمیبرد. به اون روزها فکر کن که تنها دلخوشی زندگیم دیدن تو بود. به روزهای خوبمون فکر کن دنیا... من اونقدرا هم معشوقه ی بدی نبودم، به روزهای خوبمون هم فکر کن!


چقدر به داشتنش میبالیدم و روی آسمون ها بودم و چه ظالمانه به زمین خوردم. اونقدر به صداش و روزهای قشنگم فکر کردم که خواب به سراغم اومد. نفس هام آروم شد و دیگه کسی به سینم چنگ نمیداخت.



تو بخواب دنیا... من همینجا میمونم! تو جای منم بخواب؛ جای منی که چند ساله جز چشمات چیزی رو توی خواب نمیبینم.


#آنچه_خواهید_خواند 🥺🔥

دلم برای جفتشون کبابه🥲🫠 تو Vip این قسمت هارو رد کردیم ❤️‍🔥🥰 با پرداخت مبلغ 42 هزارتومن میتونید عضو بشید:
@Admiin_novel


#پارت_۲۲۳
#فانتوم
#آرزو_صاد


باقی شب رو نفهمیدم چطور گذشت. متوجه نبودم اطرافم چخبره؛ فقط داشتم به این فکر میکردم که واقعا هیچ راه دیگه ای به جز قبول درخواست سعید نداشتم. باید خودم رو نجات میدادم، بعدش هم برای آخرین بار دست برادری رو میگرفتم که هیچوقت برام شبیه کوهی به اسم برادر نبود!


همه رفته بودن و باز هم من با تاریکی شب نشینی داشتم. به تاج تخت تکیه زدم و به دیوار رو به روم خیره شدم. یه حس پوچی زیادی درون قلبم بود. یه چیزی شبیه یه حفره ی خالی که جاش تا ابد خالی میمونه.


کاش دکتری برای دردم، درمانی پیدا میکرد. این لعنتی آخر من رو میکشت یا کاری میکرد خودم از خودم دست بکشم. چشم بستم و زمزمه کردم:


_ دووم بیار دنیا! تو شب های سخت تر از این هم گذروندی... یکم نفس کشیدن سخت میشه برات؛ ولی زنده میمونی! اونقدر خوش شانس نیستی که بمیری....


از هر زاویه ای به خودمون نگاه میکنم، من تاوان این رابطه رو بیشتر از تو پس دادم. چون اونی که همه چیزش رو گذاشت وسط من بودم! من بی قید و بند دل دادم به تویی که راه و رسم عاشقی بلد نبودی. مطمئنم با هرکسی به جز تو این حس رو تجربه میکردم اینقدر خرد و خمیر نمیشدم. تو آخرین ذوق و شوق من برای دوست داشتن یک نفر بودی!




« برای من و تو همین بس است؛
که برای همیشه رازی میمانی که مرا میدَرَد
و گفته نمیشود! »




***




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


امروز جمعه‌اس و پارت نداریم ولی اگه میخواید پارت های چندماه جلوتر رو بخونید به ادمین پیام بدید❤️

با پرداخت مبلغ 42 هزارتومن میتونید عضو VIP بشید:
@Admiin_novel


#پارت_۵۴۵
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزوصاد


من رو روی تخت انداخت و از بالا با چشم هایی که پر از شیفتگی بود بهم خیره شد:

_ خب؟ انتخابت رو کردی؟


هنوز نفسم بالا نیومده بود و داشتم با صورتی که پر از خنده بود بهش نگاه میکردم. چقدر بودنش خوب بود. خدا تو تاریک ترین لحظاتم اون رو برام فرستاد و من چقدر به خاطرش شاکر بودم.


انگشت اشاره م رو بلند کردم و روی صورتش کشیدم. نتونستم ساکت بمونم، با عشق توی صورتش لب زدم:

_ آخ که من چقدر دوست دارم!


لبخند زد. از اون لبخند های معمولیش نه! از اون ها که فقط کنار من روی صورتش مینشست. فکر کنم تو این لحظه یه بار دیگه عاشقش شدم. سرش رو خم کرد و توی گردنم فرو برد.


_ شیرین که هستی، شیرین هم که حرف میزنی، بگو چجوری بخورمت که تموم نشی؟!

_ دلت میاد منو بخوری؟


سرش رو توی گردنم تکون داد. از حس قلقلک برخورد ریش هاش با پوستم خنده ام گرفت. سعی کردم کنارش بزنم ولی موقف نبودم:

_ معلومه که دلم میاد! مگه تو به من رحم میکنی که من بهت رحم کنم؟ میدونی چند وقته یه دل سیر بغلت نکردم؟


بوسه ای روی گردنش کاشتم و چیزی نگفتم. حق داشت. حالم خوب نبود و این روی عماد و دانیال هم تاثیر گذاشته بود. دستش به آرومی زیر تیشرتم رفت و پوست برهنه ی کمرم رو نوازش کرد.


_ عماد جان اون مسیری که داری میری درسته؟




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓️ 🍷


آخ اگه بدونید دنیا تو خصوصی داره چیکار‌میکنه 😎🔥

با پرداخت مبلغ 42 هزارتومن میتونید عضو VIP بشید با کلی پارت جلوتر❤️‍🔥🦋
به ادمین پیام بدید:
@Admiin_novel


#پارت_۲۲۲
#فانتوم
#آرزو_صاد



_ چیکار به اون بچه داری معصومه؟ تاوان گندکاری های پسر تو رو دنیا باید بده؟ تا حالا یه بار پیمان دستش رو گرفته که توقع داری الان براش فداکاری کنه؟

حرف های بابا حرف های دل من بود. چقدر ازش ممنون بودم که سکوت نکرد.

_ عه عه! بچم دیگه چیکار باید میکرد برای این نمک نشناس که نکرد؟

صورت بابا قرمز شده بود و میدونستم از اینکه جلوی مهمون دارن بحث میکنن، چقدر ناراحت و در عذابه. آقاجون سعی کرد جو رو آروم کنه ولی موثر نبود.


_ چیکار کرد؟ یادت نمیاد؟ پارسال قسط وامش عقب مونده بود و حساب هاش رو بسته بودن؟ دنیا فقط دو تومن از پیمان میخواست تا وقتی که حسابش درست بشه؛ یادته که چیکار کرد؟ یه علم شنگه ای راه انداخت که اون سرش نا پیدا... کلی آه و ناله کرد، کلی قسم و آیه که نداره و بدبخته و فلان... تو شاید یادت نیاد ولی من یادمه اون سال چقدر حسابش پر بود؛ اونقدر هم داشت که کم شدن یکی دو هفته ای دو میلیون پول به کارش آسیب نزنه! کاری کرد آخر اون بچه از غریبه قرض کرد ولی دیگه هیچوقت دستش رو به سمت خانواده ش دراز نکرد!


قلبم از درد مچاله شده بود. کاش بابا این هارو متوجه نمیشد. کاش اینقدر من رو بلد نبود که الان ازش خجالت نکشم. شاید خودش نمیدونست ولی برای من تنها دلیل ادامه دادن بود. اون کسی بود که هنوز هم به زندگیم معنا میداد. چشم هام رو بالا اوردم و به صورتش دوختم. این مرد دنیای من بود!

_ بسه بچه ها! تمومش کنید...


مامان با چشم هایی گریون عقب رفت و روی مبل نشست. بابا هم در حالی که نفس های عمیق میکشید سعی کرد خودش رو اروم کنه. و من؟
در حالی که احساس میکردم ثانیه ای با سکته فاصله ندارم، اروم و بی صدا به آدم هایی نگاه کردم که عضوی از خانواده ام بودن.


یعنی صدای بلند تپش های قلبم رو میشنیدن؟ از چهره م معلوم نبود چه حال زاری داشتم؟ پس دیگه کی مادرم باید میفهمید که حال من خوب نیست؟ وقتی که مردم؟!



•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷

529 0 5 17 27

#پارت_۵۴۴
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزوصاد


دستش نوازش وار به سمت پایین حرکت میکرد. تا حدی که دیگه هر دو تا دستش روی باسنم جاش خوش کرده بود. خندیدم و سعی کردم دستش رو به عقب هول بدم:

_ عماد!! نکن... یه دقیقه پسرخوبی باش...


تا خواستم بازوش رو گاز بگیرم و خودم رو از دستش نجات بدم، زانوهام رو تو آغوش کشید و من رو روی شونه هاش انداخت. با ترس به پشت پیراهنش چنگ زدم و جیغ کوتاهی کشیدم. جیغم با ضربه ای که به باسنم خورد خفه شد.

_ جیغ جیغ نکن عسلچه! شما برنده خدمات vip عماد شدید، سکوت کنید و لذت ببرید!


همونطور که روی شونه ش تاب میخوردم و سعی داشتم با سرگیجه بجنگم پرسیدم:

_ ببخشید میشه بپرسم شما چه خدماتی ارائه میدید؟


یه دستش پاهام رو سفت گرفته بود و اون یکی با ظالمانه ترین حالت ممکن در حال نوازش رون پام بود. ایندفعه که صداش رو شنیدم پر از لذت و سرخوشی بود:

_ مثلا ماساژ... حموم... لوس کردن... ناز کشیدن... خواب دو نفره همراه با اعمال شب جمعه...


از دست شیطنت هاش خنده م رو رها کردم. من با عماد پیر نمیشدم. پله هارو بالا رفت و راه اتاق رو در پیش گرفت:

_ عزیزم اینایی که گفتی به نظرت خیلی به نفع خودت نیست؟


تخس نوچی گفت و سرش رو بالا انداخت:

_ نخیر! هدف ما فقط جلب رضایت شماست خانم سلطانی!

_ مشخصه!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۲۲۱
#فانتوم
#آرزو_صاد


کمی عطر به خودم زدم و اتاق رو ترک کردم. با لبخند روی مبل نزدیک مهمون ها نشستم. گلوم از بغضی سنگین شده بود. بغضی از بی مهری مادرم! تک سرفه ای زدم تا صدام رو باز کنم:

_ حالتون خوبه مامانجون؟ پات بهتره؟

دستی روی پای دردناکش کشید:

_ خوبه مادر جان خوبه! دیگه پیر شدم عزیز من؛ توان از پاهام رفته... دکتر ها هم دیگه کاری از دستشون بر نمیاد.

اخمی از ناراحتی روی صورتم نشست:

_ این چه حرفیه؟ انشالله که هزارسال سالم و سلامت بالا سرمون باشی!


لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت. به مامان نگاه کردم که ثانیه ای با انفجار فاصله داشت. من این حالتش رو میشناختم. میدونستم چیزی نمونده تا کنترلش رو از دست بده.

و همونم شد. خودش رو جلو کشید و با بغض زمزمه کرد:

_ باباجون... گفتم بیاید دور هم جمع بشیم برای پیمان یه کاری کنیم، بچه ام دیگه کلافه شده... کمکش کنیم نجات پیدا کنه دشمن شاد نشیم!


با گفتن کلمه ی دشمن، چشم غره ای به زد که هرچقدر سعی کردم نخندم نشد. خنده ی روی لب هام نشست که انگار برای اون شبیه یه آتیش زیر خاکستر بود. روی مهربونش رو کنار گذاشت و بهم توپید:

_ هااا... بخند! تونخندی کی بخنده... از خدات بود بچه م یه خرابکاری ای کنه، من که دیگه تو رو میشناسم!

هیچ کدوم از جملاتش اندازه اون " میشناسمش " دردناک نبود. اتفاقا همه چی برعکس بود. اونی کی همیشه منتظر بود من خرابکاری کنم تا توی سرم بکوبه پیمان بود.


هیچقوت نفهمیدم من و اون کلا خواهر و برادر خوبی نبودیم؛ یا فرق گذاشتن های مامان باعث شد به این روز بی افتیم!

اون هیچی از من نمیدونست و برای همون نمیتونست ادعا کنه که من رو میشناسه. ما فقط غریبه هایی بودیم که باهم نسبت خونی داشتیم؛ همین!



•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


#پارت_۵۴۳ 🎁
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزوصاد


خیره به دکمه ی پیراهنش نجوا کردم:

_ بی تفاوتی و کرختی دنیا نسبت به این فاجعه اس؛ انگار نه انگار که اون آدم دیگه زنده نیست و دنیا باید به احترامش می ایستاد. لااقل چند روز! اما برعکس... فردای خاک سپاری ساعت ها زنگ میزنن، خیابون ها شلوغن، بچه ها میرن مدرسه، همسایه طبقه پایین مهمونی میگیره و گله میکنه که چرا راه پله ها تمیز نیست، صف نونوایی از همیشه شلوغ تره طوری که انگار همه یادشون رفته دنیا دو روزه...


سرم رو بلند کردم و به چهره ی مات شدش نگاه انداختم. دستی به یقش کشیدم و ادامه دادم:


_ وقتی مهمون های مشکی پوش از خونه ات میرن، یهو انگار همه ی دنیا تو رو با سوگ بزرگت تنها میذارن! تازه اون موقع است که درد داغ رو عمیق تر حس میکنی.


_ هیچوقت اینطوری بهش نگاه نکرده بودم.


موهای توی صورتم رو عقب فرستاد و لب زد:

_ میخوای بری عروسیشون؟

شونه ای بالا انداختم:

_ باید برم بلاخره از یه جایی باید شروع کنم دیگه...

دست هاش رو روی کمرم بهم قفل کرد و من رو به سمت خودش کشید:

_ میخوای بریم بیرون یکم حال و هوات عوض شه؟

پیشنهاد بدی نبود. شاید حالم بهتر میشد. پیشونیم رو به سرش تکیه دادم:

_ کجا بریم؟




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۵۴۲
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزوصاد


کمی مکث کردم و در آخر گفتم:

_ برای عروسی دعوتمون کردن... اومده بودن اجازه بگیرن.

منقبض شدن تنش رو حس کردم. فهمید دلیل حال بد چشم هام. روی بازوم نوازش وار دست کشید و با صدای آرومی پرسید:

_ بهشون حق میدی عزیزم؟ اون ها خیلی منتظر موندن...

با صدای زمزمه مانندی اعتراف کردم:

_ حق میدم...

_ ولی؟

بغض تا چشم هام بالا اومد ولی نباریدم:

_ ولی دوست داشتم یه بار زندگی به کام من هم یه جور دیگه ای بچرخه...

دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو روی پاهاش کشید. حالا جام راحت تر بود. دست هام رو روی سینه ش گذاشتم و سرم رو بهش تکیه دادم. از همه ی دنیا همین چند وجب جا برای من کافی بود.

_ یکی یه دونه ی من... میخوای بری؟

خوب به جوابش فکر کردم. میدونستم اگه نرم تا آخر عمر حسرتش روی دلم میمونه و جدا از اون آیدا خیلی ناراحت میشه. دلش پیش من میموند و نمیتونست لذت ببره. متاسفانه باز هم من باید به حال همه فکر میکردم و هیچکس به فکر من نبود.

سوالش رو بی جواب گذاشتم و به جاش لب زدم:.

_ یه چیزی که بعد از فوت عزیزی، آدم رو خیلی اذیت میکنه میدونی چیه؟

دستی روی موهام کشید:

_ چیه؟




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷




#پارت_۲۲۰
#فانتوم
#آرزو_صاد


با لبخند عقب کشیدم:

_ پس من برم لباسم رو عوض کنم و بیام...

با صورتی که دیگه اخمی روش نداشت سری تکون داد و اجازه ی رفتنم صادر شد. موقع دور شدن رو به چهره ی مامان جون چشمکی زدم که خندید و لب زد:

_ نازنین من!

به طرف اتاقم رفتم و قبل از دور شدن صدای مامان رو شنیدم:

_ دختره مهره مار داره اصلا... بابا گفتم بیان اینجا این دختره رو راضی کنید بیاد به برادرش کمک کنه. پسر بدبخت من الان آواره شده معلوم نیست کجا شبا رو میخوابه...

قبل از بستن در کمی صبر کردم تا صدای آقاجون رو بشنوم:

_ ما اومدیم اون بچه رو ببینیم معصومه! پول بخوای خودم بهت میدم...

_ نه پدر جان این چه حرفیه! معصومه یه چیزی گفت. من خودم اون پول رو جور میکنم. دندم نرم پسر خودمه خودم جورش رو میکشم.


در اتاق رو بستم و دیگه چیزی از حرف هاشون متوجه نشدم. باورم نمیشد که اون ها رو این همه راه تا اینجا کشیده باشه. بعضی اوقات به اینکه اصلا مهری از من توی سینه اش هست، شک میکردم. مامان من رو دوست داشت؛ ولی فقط وقت هایی که پسر عزیزش حالش خوب باشه. اگه خاری به پای پیمان بره همه رو بسیج میکنه تا دردی نکشه.


و این در حالی بود که من سال ها جلوی چشم هاش سوختم و آب شدم و ندید! من هم دیگه مهرم رو بهش از دست دادم. وقتی زمین خورده بودم و برام شونه ای واسه دلداری نشد؛ فهمیدم باید همین بند نازک هم ببرم و برای همیشه خودم رو راحت کنم.


کیفم رو روی تخت پرت کردم و به طرف کمد لباسام رفتم. تیشرت و شلواری بیرون کشیدم و پوشیدم. موهام رو که زیر شال بهم ریخته شده بود باز کردم و از نو دوباره بافتم.




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓️ 🍷


#پارت_۵۴۱
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزوصاد


‌کمی که آروم گرفتیم. شروع به تعریف کرد. از کاردو برنامه هاشون برای آینده. میون حرف هاشون متوجه شدم دلشون میخواد برن ماه عسل ولی فعلا انداختن عقب. میدونستم به خاطر آزمایشگاه میگن و شاید یه بخشیش مربوط به مشکل مالی باشه.


با نبود این دو نفر عملا یه بخش خالی میشد. باید زودتر میرفتم و کار رو دست میگرفتم. بعد از خداحافظی و عذر خواهی دوباره شون خونه رو ترک کردن. من موندم و یه جعبه شیرینی و یه چایی از دهن افتاده!


نمیدونم چقدر اونجا نشسته بودم و یه ثانیه هایی که گذشت فکر میکردم فقط وقتی به خودم اومدم که صدای چرخش کلید اومد و قامت عماد توی چارچوب در معلوم شد. نگاهش از حال و روزم تغییر کرد. با هول جلو اومد و کنارم نشست:

_ نگارم؟ چیشده عزیزم؟ حالت خوبه؟

اطراف و نگاه کرد و با دیدن لیوان های اضافه و جعبه شیرینی دوباره بهم خیره شد:

_ کسی اینجا بوده قربونت برم؟ هوم؟ حرف بزن باهام...


نفس عمیقی کشیدم. خیلی نزدیک بهم بود. عماد یه تیکه از بهشت بود که خدا برای من فرستاد تا این روزهای رو تاب بیارم. سرم رو زیر گردنش بردم و بوسه ای روش گذاشتم. همونجا پیشونیم رو بهش تکیه دادم و لب زدم:

_ کیوان و آیدا اینجا بودن.....

دستش دور تنم محکم شد و شقیقه م رو بوسید:

_ اون دوتا اینجا بودن و حال تو اینه؟ چی گفتن؟




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


با پرداخت مبلغ 42 هزارتومن میتونید عضو VIP بشید با کلی پارت جلوتر❤️‍🔥🦋
به ادمین پیام بدید:
@Admiin_novel


قد پدربزرگ و مادربزرگ هاتون تا دیر نشده بدونید... من که زیاد دلتنگشونم🥺❤️

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.