#پارت_۴۸۰
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد
_ باشه عماد جان... هرجور خودت میدونی!
بیشتر روی صورتم مکث کرد و در آخر با تعجب پرسید:
_ نمیخوای عقب بندازیمش؟
خندیدم و سری تکون دادم. شاید از اول هم نباید عقدمون رو عقب مینداختم. شاید کارم اشتباه بود.
_ دیگه نمیخوام خوشی هام رو بندازم دور تر... میترسم عماد، همش میترسم یه چیزی بشه و دوباره ارزوهام خراب بشه...
دستش رو جلو اورد و گونه م رو نوازش کرد:
_ هیچ قدرتی تو این دنیا نیست که باعث بشه ازدواج من و تو خراب بشه؛ خب؟!
گردنم رو کج کردم و گونه م رو به دستش فشار دادم:
_ خب!
بوسه ای روی پیشنویم کاشت و بلند شد:
_ پس هرچی که میخوای رو بگیر تا آماده شیم... یه عقد قشنگ محضری میگیریم تا کارهای شما تموم بشه؛ بعدش یه عروسی مفصل میگیریم و همه رو دعوت میکنیم نظرت چیه؟
_ عالیه...
چشمکی رو به صورت گلگونم زد :
_ من برم ماشین رو جا به جا کنم ، بد جا پارک کردم جلوی راه مردم رو میگیره... توهم یه غذای خوشمزه بذار یکم این آقاتون عشق کنه واسه شما...
با صدای بلند به لفظ آقاتون گفتنش خندیدم. بلند شدم و همراهش تا جلوی در رفتم:
_ چشم یه چیزی درست میکنم زود بیا...
_ یخچال رو نگاه کن چیزی نبود بگو بخرم، یکی از کارت هام روی جزیره اس برش دار هرچی لازمه برای عقد بخر من تو این چیزا زیاد وارد نیستم...
دست به سینه شدم و به چارچوب در تکیه زدم:
_ آهااا... اونوقت انگشتر برلیان من چی میشه؟
خنده ی قشنگی صورتش رو روشن کرد. سرش رو پایین اورد و توی یه سانتی از لب هام متوقف شد:
_ اونو خودم برای خانمم میخرم!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐
@yekasheghanebiseda ⛓ 🍷