•~ یکــ عاشـقانه‌ بی‌صدا 🔥 ~•


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha



تو اطراف زخم‌ هام ستاره کشیدی ✨
.
.
.
یک عاشقانه بی صدا 🔥 〰️ درحال نگارش
فانتوم 🩸〰️ در حال نگارش
ما پنج نفر بودیم‌🫂〰️ در حال نگارش
بنر ها پارت رمان هستند
پارت گزاری هر روز به جز ایام تعطیل
" نویسنده آرزوصاد "

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


یک عاشقانه بی صدا ۵۰۰ پارت شد 😍❤️
روزی که شروعش کردم واقعا نمیدونستم قراره اینقدر مورد لطف شما قرار بگیرم و کلی‌ مخاطب دوست داشتنی جذب کنم💞🫂

مرسی که هستید و بهم انرژی واسه نوشتن میدید. امیدوارم همراهیتون رو از دست ندم و باهم تموم داستان هام رو به تصویر بکشیم❤️


من غش🫠😂


#پارت_۴۸۰
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


_ باشه عماد جان... هرجور خودت میدونی!

بیشتر روی صورتم مکث کرد و در آخر با تعجب پرسید:

_ نمیخوای عقب بندازیمش؟

خندیدم و سری تکون دادم. شاید از اول هم نباید عقدمون رو عقب مینداختم. شاید کارم اشتباه بود.

_ دیگه نمیخوام خوشی هام رو بندازم دور تر... میترسم عماد، همش میترسم یه چیزی بشه و دوباره ارزوهام خراب بشه...

دستش رو جلو اورد و گونه م رو نوازش کرد:

_ هیچ قدرتی تو این دنیا نیست که باعث بشه ازدواج من و تو خراب بشه؛ خب؟!

گردنم رو کج کردم و گونه م رو به دستش فشار دادم:

_ خب!


بوسه ای روی پیشنویم کاشت و بلند شد:

_ پس هرچی که میخوای رو بگیر تا آماده شیم... یه عقد قشنگ محضری میگیریم تا کارهای شما تموم بشه؛ بعدش یه عروسی مفصل میگیریم و همه رو دعوت میکنیم نظرت چیه؟

_ عالیه...

چشمکی رو به صورت گلگونم زد :

_ من برم ماشین رو جا به جا کنم ، بد جا پارک کردم جلوی راه مردم رو میگیره... توهم یه غذای خوشمزه بذار یکم این آقاتون عشق کنه واسه شما...


با صدای بلند به لفظ آقاتون گفتنش خندیدم. بلند شدم و همراهش تا جلوی در رفتم:

_ چشم یه چیزی درست میکنم زود بیا...


_ یخچال رو نگاه کن چیزی نبود بگو بخرم، یکی از کارت هام روی جزیره اس برش دار هرچی لازمه برای عقد بخر من تو این چیزا زیاد وارد نیستم...


دست به سینه شدم و به چارچوب در تکیه زدم:

_ آهااا... اونوقت انگشتر برلیان من چی میشه؟


خنده ی قشنگی صورتش رو روشن کرد. سرش رو پایین اورد و توی یه سانتی از لب هام متوقف شد:

_ اونو خودم برای خانمم میخرم!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


چقدر این دوتا شبیه نگار و عماد بودن برام🥹❤️


بچه ها بعد از اتمام یک عاشقانه بی صدا پارت های فانتوم به این چند انتقال پیدا‌ میکنه و میتونید ادامه‌ش رو همینجا دنبال کنید. سه رمان بعدی من بهم متصل هستن و اگر هر سه جلد رو بخونید بهتر متوجه میشید.


‼به طور مستقل هم میتونید مطالعه کنید ‼️


رمان اول 〰 فانتوم 🩸
رمان دوم 〰‌ ما پنج نفر بودیم 👥
رمان سوم 〰 درد شماره ده ⛓



میتونید پارت هارو فعلا توی چنل جداگونه مطالعه کنید تا یک عاشقانه تموم بشه 🥰👇🏻

https://t.me/+eUSFuPsSB0k3NjQ0


کامنت نمیذارید برام منم انرژی برای نوشتن ندارم🫠
آیا این حرکت درسته؟!💔🥲
نه من از شما میپرسم این حرکت درسته؟


#پارت_۴۷۹
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


سیب گلوش بالا و پایین شد و در نهایت با صدای سردی جواب داد:

_ نمیرم! و ازت میخوام به تصمیمم احترام بذاری...


یه چیزی این وسط درست نبود. کامل ازش جدا شدم و کنارش نشستم. سعی کردم لحن سوالم ملایم باشه تا فکر نکنه نظرش برام مهم نیست:

_ چرا آخه؟ الان چی میشه؟

نگاهش رو از من گرفت و به روبه رو داد:

_ نمیدونم چی میشه ولی خسرو یه راهی برای گردوندن اونجا پیدا میکنه، تو غصه نخور!


با تموم چیزهایی که میدونستم ادامه دادن این بحث رو درست نمیدونستم. پس سکوت کردم و گوشه ی کاناپه توی خودم جمع شدم. حالا چی میشد؟ همه چی مثل کلاف در هم پیچیده شده بود و نمیدونستم بایدکدوم سرش رو بگیرم تا بلکه یکم از یه جایی باز بشه و اوضاع کمی فقط کمی به من راحت تر بگذره.


نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و مثل خودش بی هدف به تلویزیون خیره شدم. یکم که گذشت گفت:


_ یکی از دوستام پیشنهاد داده بود مدیریت شرکتش رو قبول کنم و من جوابی بهش ندادم شاید پیشنهادش رو قبول کنم... گرچه دوست داشتم این دفعه بتونم شرکت خودم رو داشته باشم ولی نمیشه...

به ارومی پرسیدم:

_ چرا نمیشه؟

بلاخره نگاهش رو به من داد. فکر کنم این چند دقیقه طولانی ترین مدتی بود که کنارش بودم و عماد از نگاه کردن به من خودداری میکرد.


_ نمیخوام الان دستمون رو خالی کنم... باید برای مراسم و اینا پول داشته باشم.


یکم طول کشید تا یادم بیاد منظورش از مراسم چیه. ازدواجمون رو میگفت. اونقدر بدبختی کشیده بودم که مغزم برای مناسب های شادی جایی نداشت. ولی با تموم این ها من دلم این مراسم رو خیلی میخواست. دوست داشتم کنارش لباس سفید بپوشم و با غرور قدم بزنم. لبخندی از تصویری که توی ذهنم کشیده بودم روی صورتم نشست.




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۴۷۸
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


شونه ای بالا انداختم و سرجای قبلیم نشستم:

_ میگه خسرو تو اتاقش بلند بلند با یکی پشت تلفن حرف میزده و بعدش عصبانی از خونه بیرون زده... نگرانه!



چیزی نگفت فقط شونه هام رو گرفت و منو تو بغلش کشید. همین برام کافی بود.ذهنم اونقدر شلوغ و پر از مشغله بود که نمیدونستم باید به کدوم مصیبتم فکر کنم و براش برنامه بریزم. یکم که گذشت آروم نجوا کردم:

_ فردا بریم دنبال کارا... نمیخوام همینطوری دست رو دست بذارم، بریم دنبالش ببینم باید چیکار کنیم اصلا... شاید میشد سریع پلمپ رو باز کنیم و آزمایشگاه رو راه بندازیم...


بی حواس موهام رو نوازش میکرد. انگار براش یه عادت شده بود. تموم زمان هایی که کنارش بودم دوست داشت به یه نحوی با من اتصال داشته باشه. موقع رانندگی دستش رو روی رون پام میذاشت. موقع خواب بغلم میکرد، توی خیابون دست هام رو میگرفت، انگار اینطوری خیالش راحت تر بود.


_ دوستات از دیروز رفتن دنبال کار ها نگران نباش... اگه بهت نیاز داشته باشن خبرت میکنن؛ گرچه یه بار کار واجبی باهات داشتن و هرچی زنگ زدن جواب ندادی و با من تماس گرفتن من حلش کردم نگران نباش...


با حرف عماد تازه یادم افتاد موبایلم پیشم نیست :

_ اصلا حواسم نبود... گوشیم کجاست؟


به اتاق خواب اشاره کرد:

_ خاموش شده بود تو شارژه...

دوباره تو بغلش آروم گرفتم:

_ تو نمیری شرکت؟

وقتی سکوتش بیش از حد طولانی شد، سرم رو عقب بردم و به چهره اش نگاه کردم. تو تموم این مدتی که عماد رو کنار خودم داشتم، همچین چهره ی سختی ازش ندیده بودم. مشکوک نگاهی بهش کردم و دوباره پرسیدم:

_ چیزی شده؟ نمیری شرکت؟





•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۴۷۷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


به تایید سری تکون داد و من رو به خوردن ترغیب کرد. بقیه غذا رو تو سکوت خوردیم. ظرف هارو جمع کردیم و باهم شستیم. در آخرتو تاریکی خونه روی کاناپه تو بغل هم گوله شدیم و بی هدف به تلویزیون خیره شدیم. من تو درگیری و مشکلات ذهنم غرق بودم که صدای زنگ موبایل عماد بلند شد. با نگاه کردن به اسمش موبایل رو به طرف من گرفت:

_ بیا عزیزم دانیاله...

از تو آغوشش بیرون اومدم و گوشی رو جواب دادم:

_ جانم دانیال؟

_ الو آجی؟ کجایی؟!

صدای مضطربش آشوبم کرد. کمی از عماد فاصله گرفتم و جواب دادم:

_ خونم عزیزم... چیشده؟ خوبی دانیال؟


_ نگار نمیدنم چیشده... بابا تو اتاقش داشت با یکی پشت تلفن داد و بیداد میکرد بعد هم با هول از خونه زد بیرون... الان یه ساعته که رفته و هنوز نیومده... من نگرانم آجی...


اگر هروقت دیگه ای بود این رفتار برای من و دانیال نرمال به حساب می اومد ولی بعد از جنجالی که من به راه انداخته بودم همه چی عجیب بود. برای اینکه نگرانش نکنم چیزی نگفتم:

_ دانیال جان اشکال نداره ولش کن برو بخواب وقتی برگشت به من پیام بده باشه؟

صداش هنوز هم نگران بود:

_ شاید یه چیزی شده آجی؛ تو ندیدیش خیلی عصبانی بود صورتش کلا قرمز شده بود...


نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:

_ داداشم بخواب من خودم بهش زنگ میزنم باشه؟ نگران چیزی نباش نهایتش فردا صبح میام بهتون سر میزنم باشه؟


بلاخره بعد از کلی اطمینان دادن بهش راضی شد تماس رو قطع کنه و بخوابه. وقتی به طرف عماد چرخیدم دیدم صدای تلویزیون رو کم کرده و تمام مدت در حال تماشای من بوده.

لبخند کم رنگی زد و پرسید:

_ مشکلی پیش اومده؟




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓️ 🍷


سلام به مخاطب های عزیزم❤️
دوستان بابت تاخیر توی پارت گذاری در این‌چند روز عذر میخوام. این روزها شدید مشغول درس خوندن بودم و زمان کافی برای نوشتن نداشتم و پارت های اماده هم تموم شده بودن از صبوریتون خیلی ممنونم و سعی میکنم پارت هارو به موقع برسونم❤️


#پارت_۴۷۶
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


غذای تو دهنم رو پایین فرستادم و سوالی نگاهش کردم. کمی مکث کرد و در آخر با تردید لب زد:

_ به خاطر دستگاه ها...


نونی ک تو دستم بود شل شد و روی میز افتاد. انگار یهو یادم امد چه بلایی سرم اومده بود. مقصر بودن عماد تو این وضعیت آخرین چیزی بود که دلم میخواست اتفاق بیوفته. هنوز هم همه چی برام شبیه یه خواب مسخره بود.

ترس رو گذاشتم کنار و بی قرار پرسیدم:

_ میدونستی؟... میدونستی اون موسوی حرومزاده وسایل رو قاچاقی میاره؟!


محکم توی چشم هام خیره شد و بدون مکث جواب داد:


_ میدونستم! اون همیشه این کارو میکنه با سود کمتر بهترین وسایل رو میاره ولی قاچاقی... تو تموم ای مدت که باهاش کار میکردم هیچوقت همچین مشکلی پیش نیومده بود، حتی کسی بهش شک هم نکرده بود... من نمیدونم واقعا چرا الان باید این اتفاق بیوفته ولی خودم خراب کردم خودمم دسترش میکنم... باشه؟ تو نگران چیزی نباش...


نفس عمیقی کشید و دستم رو نوازش کرد:

_ فقط میخوام همین رو بدونی که من هر کاری کردم برای خوشحالی تو بود... میخواستم با همون وبدجه ای که داشتید بهترین هارو بگیرید پشتدستم رو بو نکرده بودم که گ*وه میخوره به همه چی...


میفهمیدم که از سکوت من عصبی شده و منتظر چشم به لب های من دوخته. اما اون نمیدونست من اون رو خیلی وقته توی دلم بخشیدم و تبرئه اش کردم. عماد گناهی نداشت، من گناه داشتم که همیشه خدا بدترین هارو تو طالع من مینوشت. پلکی زدم و بغض رو عقب روندم. الان وقت گریه نبود. باید برای نجات خودم یه کاری میکردم.

_ میدونم از قصد نبود... ولش کن! نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم...





•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۴۷۵
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


با همون ته مونده ی خنده ی روی صورتم داخل اتاق رفتم. یه راست به سمت کمد رفتم و یکی از تیشرت های عماد رو برداشتم. نگاهی به لباس زیر افتاده ی روی زمین انداختم ولی در آخر بیخیال شدم و تیشرت و پوشیدم.


چرخیدم که به بیرون برم ولی با دیدن آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. بافت موهام شل شده و صورتم از همیشه رنگ پریده تر بود.هیچ رنگی توی صورتم نبود. معمولی ترین چهره از خودم رو به تصویر کشیده بودم. ولی وقتی خودم رو از نگاه عماد میدیدم انگار زیباترین دختر جهان بودم.


یه طوری با برق به چهره ی خسته و خواب آلودم نگاه میکرد که حس میکردم هیچ نقصی توی من وجود نداره. کاش میتونستم برای این عشق بمیرم.


با عجله بافت موهام رو باز کردم و با شونه ای که جلوی آینه بود صافشون کردم. دوباره از نو بهشون بافت زدم حالا بهتر شد. به آشپزخونه رفتم و بی صدا پشت میز نشستم. دستم رو زیر چونه زدم و به حرکاتش خیره شدم. چقدر باید خدارو به خاطر داشتنش شکر میکردم؟


از خدا یه عمر طولانی میخواستم تا بتونم به اندازه کافی با اینآدم عاشقی کنم؛ این حق من بود!

عماد با ماهیتابه ای که تو دستش بود روی صندلی نشست و گفت:

_ بفرما... بخور جون بگیری.


ابرویی بالا انداختم و با اشتهایی که کم کم داشت خودی نشون میداد جواب دادم:

_ به به! املت عماد پز...


چشمکی بهم زد و شروع کردیم. چند لقمه اول رو تو سکوت خوردیم که عماد به حرف اومد:

_ از دست من ناراحت نیستی؟





•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۴۷۴
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


بی توجه به نق زدنم تنم رو بلند کرد و روی شونه هاش انداخت. جیغ کشیدم و شونه ش رو چنگ زدم:

_ عماد لعنتی میوفتم... همه ی حسم رو پروندی...

خندید و ضربه ی ارومی به باسنم زد:

_ خودم دوباره حست رو روشن میکنم. اول غذا نگار؛ نمیخوام ضعف کنی...


تموم مسیر تا آشپزخونه برعکس روی شونه هاش بودم نق میزدم. گرچه هنوز هیچی از حس کششم بهش کم نده بود. من رو روی صندلی نشوند و به چهره ی عصبانیم خندید. موهای بهم ریختم رو درست کرد و به طرف یخچال رفت.
با لحن ناله ماندی غر زدم:

_ چرا اذیتم میکنی؟

به طرفم چرخید و وسایل رو روی میز چید:

_ باور کن اونی که داره اذیت میشه منم عسلچه! گذشتن از تو حتی از مرگم برام سخت تره ولی خیلی وقته غذا نخوردی یه چیزی بخور بعد نامردم اگه بذار تا یه هفته دیگه از تخت بیای بیرون.

خندیدم و در حالی که بطری اب رو روی میز میذاشت بوسه ای روی گونه اش گذاشتم:

_ قربونت برم...

چراغونی شدن چشم هاش بعد از هربار که بهش عشق میدادم دیدنی بود. بلندشدم و خواستم به طرف اتاق برم که صدام زد:

_ کجا میری نگار؟

چشم غره ای بهش رفتم:

_ اینطوری جلوت بشینم زیادی خوش به حالت نمیشه عماد؟ برم یه چیزی بپوشم میام...

به طرف اتاق حرکت کردم ولی هنوز صدای شاکیش رو میشنیدم:

_ یعنی چی لباس بپوشم؟! من که هنوز غذام رو نخوردم...




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


بریم پارت؟!


#پارت_۴۷۳
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


میتونستم نیشخندش رو روی پوستم حس کنم. کمرم رو گرفت و تنم رو کامل روی تخت انداخت. روی بدنم خیمه زد و بدون مکث دوباره لب هاش شروع به بوسیدن کردن. تموم تنم رو مهر میکرد و فکر نمیکنم حتی یک سانتی از تنم مونده باشه تا رد بوسه های عماد رو نچشیده باشه.


بدنم بی قرار شده بود و احساس گرما میکردم. خیسی بین پام اذیتم میکرد و لمس های عماد داشت دیوونه م میکرد. خودم رو به زانوش که بین پام بود فشار دادم تا نبض زدن بدنم رو آروم کنم.


تموم پوست بالا تنم قرمز شده بود. ریش هاش بلند شده بود و قلقلکم میداد. باعث شد یه فکر شیطانی و ترسناک به ذهنم برسه که اگه این صورت رو بین پاهام داشته باشم چقدر میتونم از خود بیخود بشم؟!


سرش رو از روی سینم بلند کرد ولی همچنان چنگش میون اون ها محکم بود. نمیدونم چی تو چشم هام دید که لب زد:

_ قربون این چشمای خمارت برم من؟ وقتی تحریک میشی و تنت سرخ میشه منو دیوونه میکنی تو...


نذاشت جوابی به دلبری هاش بدم با بوسه لب هام رو اسیر خودش کرد. دیگه طاقت نیاوردم و دستم رو توی موهاش گره زدم و اون رو به سمت خودم کشیدم تا سنگینی وزنش رو حس کنم. میبوسید و میبوسیدم. برای یه ثانیه هم دلم نمیخواست ازش جدا بشم.


خیسی بین پام اذیتم میکرد و دلم میخواست زودتر از این درد رها بشم. زیر شکمم تیر میکشید و تنم بی قرار عماد بود. گاز ریزی از لبم گرفت و با صدا رهاشون کرد.

بوسه ای به گونه های سرخم زد و از تنم فاصله گرفت:

_ اول غذا نگارم...

ناله ای کردم و غر زدم:

_ یعنی چی غذا عماد؟... میخوای ولم کنی؟




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۴۷۲
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


منظورش از اینا سینه هام بود. برعکس تیری که قلبم میکشید دلم میخواست بخندم. به اینکه چقدر تشنه ی خودم و بدنم بود. هیچی برام لذت بخش تر از این نبود. لبخند کمرنگی زدم و چشم باز کردم:

_ اونوقت شما از کجا میدونی اون ها راحت نیستن؟

نیشخندی شیطنت باری روی صورتش نشست و به سینه ی سمت راستم چنگ زد:

_ تو نمیفهمی اینا با من حرف میزنن...


دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و خنده ایاز میون لب هام فرار کرد. با شنیدن صدای خندم برقی که این چند روز توی چشماش خاموش شده بود، روشن شد. بوسه ی محکمی روی ترقوه ام نشوند. دستش رو به پشت کمرم رسوند و قفلش رو باز کرد.


در حالی که سوتین رو از تنم جدا میکرد، چشمکی به روم زد و نجوا کرد:

_ این یکی رو دیگه بلدم!


سری به دو طرف براش تکون دادم و به شیطنت هاش نگاه کردم. سوتین رو بی دقت کناری انداخت و با سری کج شده به نیم تنه ی برهنه م نگاه میکرد. کمی مکث کرد و در آخر گفت:

_ حالا که دارم فکر میکنم میبینم منم گرسنمه؛ نظرت چیه اول من غذام رو بخورم بعد تو؟!


نذاشت تا جوابی به سوالش بدم. لب هاش دور نوک سینه‌م حلقه شد و گاز ریزی بهش زد. جواب من ناله ای که بود بی هوا از دهنم خارج شد. بازوش رو چنگ زدم و ناخودآگاه سینه هام رو بیشتر به دهنش فشار دادم.




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷

1.7k 0 10 18 59

این پارت زیبا لیاقت کامنت نبود آیا؟!🧐


پارتی که منتظرش بودید😌❤️‍🔥


#پارت_۴۷۱
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


دستش روی دکمه های شونیز تنم نشست ولی من همچنان چشم هام رو بسته بودم. با صدای ملایمی پرسید:

_ اینجا راحت نیستی؟!


دکمه ها یکی یکی پشت سر هم باز میشد. بلاخره طاقتم تموم شد و چشم باز کردم. با آرومی مشغول باز کردنشون بود. یه طوری با دقت و علاقه انجام میداد که انگار تنها کاری تو دنیا بود که دلش میخواست انجام بده. گذاشتم هرکاری دوست داره بکنه؛ پرچه خودمم از پوشیدنش راحت نبودم.

_ وقتی تو پیشمی روی غم تمرکز کردن برام سخت میشه، دیدنت باعث میشه بیخیال همه چی بشم و فقط به تو بچسبم...


نیشخندی زد و در حالی که لباس رو از تنم در می اورد گفت:

_ شیرین حرف میزنی عمر عماد!


اونقدر برای خارج کردن این پارچه از تنم عجله داشت که واسه لحظه ای به صورت من نگاه نمیکرد. کارش که تموم شد با نوک انگشت هاش شکمم رو نرم نوازش میکرد. ملایمتش باعث میشد دلم بخواد دوباره چشم ببندم و خودم رو به دستاش بسپارم.


انگشت هاش آروم و نوازش وار بالاتر اومدن تا جایی که مقصدشون خط وسط سینه هام شد. لرزشی که به تنم نشست از چشمش دور نموند. چشم بسته و با ناله اسمش رو صدا شدم:

_ عماد...


حرکت دستش متوقف نشد، حالا آزادانه سینه هام رو از روی لباسزیرم لمس میکرد. یه جوری که انگار این حقشه و من دارم اون رو از حقش منع میکنم:


_ عشق عماد؟ سوتینت اذیتت نمیکنه؟ به نظرم بذار برات درش بیارم... احساس میکنم اینا توش راحت نیستن!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۴۷۰
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


_ کاش همه ی دردات بیاد برای من نگارم! بگو چیکار کنم برات تا خوب شی؟ چشم هات دیگه نا ندارن عزیزم...

چیزی نگفتم ولی به جاش خودم رو بیشتر به سمتش کشیدم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم.صورتم رو محکم بهش فشار دادم تا درد سرم کم بشه. اشکام روی شلوارش رد مینداختن و عماد به ارومی نوازشم میکرد.


صورتم رو، لب هام رو، کمرم یا بازوهام، جایی نبود که رد دست هاش رو ندیده باشه. شاید واقعا میخواست درد هام رو برای خودش برداره. نمیدونم چقدر گذشت که بلاخره لب باز کرد:

_ بریم یه چیزی بخوریم عسلچه؟ الان تقریبا داره میشه شونزده ساعت که هیچی نخوردی... پاشو یه چیزی بخور بعد بخواب؛ هوم؟


نچی کردم و بی میل کمی سرم رو عقب کشیدم:

_ نه عماد! اصلا میل ندارم...


اخمی که رو صورتش نشست رو دوست نداشتم. بازوم رو چنگ زد و به راحتی بلندم کرد. مجبورم کرد به تاج تخت تکیه بدم. با چشم های خسته نگاهش کردم تا مخالفتم رو بخونه.


_ من سر سلامتیت شوخی ندارم نگار! پاشو یه چیزی بخور بعد دوباره دراز بکش؛ اصلا تا هر وقت که دلت بخواد باهم دوتایی تو این اتاق لامصب میشینیم و بیرون هم نمیریم. ولی اول غذا... باشه؟


کلافه چشم بستم و سعی کردم خودم رو آروم کنم. دیدنش در حالی که میخواست برای خوب شدنم هرکاری انجام بده، اذیتم میکرد. زیرلب اعتراف کردم:

_ کاش میرفتم خونه ی خودم!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.