فانتوم 🩸| آرزوصاد


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha



تا ابد بغض وسط خنده هامی 💔
.
.
.
یک عاشقانه بی صدا🔥〰️ درحال نگارش
فانتوم 🩸〰️ در حال نگارش
ما پنج نفر بودیم‌🫂〰️ در حال نگارش
◾بنر ها پارت رمان هستند
◾پارت گزاری هر روز به جز ایام تعطیل
" نویسنده آرزوصاد "

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


رویای دنیا 🥺💔


#پارت_۵۲۱
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزوصاد


-نگار-



غروب جمعه همیشه دلگیر بود بابا؛ ولی الان که تو نیستی بدتر میشه. در و دیوار ها بهم فشار میارن و هوا اینجا خیلی خفه س. آمار روز هایی که تو اتاقت میرم و بی هدف میچرخم اونقدر زیاد شده که دیگه نمیدونم باید با درد نبودنت چیکار کنم!


خونه ی بدون تو این رو به من یاد داد که از جهنم یه جای بدتری هم هست! حالا حتی دلم برای داد زدن هات و بی توجهی هات هم تنگ شده. کاش بودی و من اینقدر تنها نبودم.


میترسم یه روز به خودم بیام و ببینم و تصویر و صدات داره از خاطراتم میره. من با تویی که دیگه ندارمت چیکار کنم؟ چقدر باید بگذره تا به جای خالیت عادت کنم؟

_ نگار جان؟

با صدای عماد تکون محکمی خوردم و از خیال بیرون اومدم. به طرفش چرخیدم و لب زدم:

_ سلام... کی اومدی؟


از چارچوب در فاصله گرفت و روی صندلی کنارم نشست. دستش رو بلند کرد و روی گونه م گذاشت. شصتش نوازش وار روی یه خط نامرئی پوستم حرکت میکرد. از حس گرمای دستش چشم بستم و اشک جمع شده ی توی چشمم بیرون ریخت و بین دست عماد گم شد.

_ امروز هم بهتر نیستی عسلچه؟


چشم باز کردم و با بغض سری به دو طرف تکون دادم. بهتر بودن خیلی سخت بود. پاش رو به زیر صندلیم گیر داد و من رو به طرف خودش کشید. کش موی شل شدم رو باز کرد و موهای آشفته م دور صورتم رو قاب گرفت. همونطور که دستش رو بینشون فرو میبرد و سعی داشت مرتبش کنه نجوا کرد:


_ امروز کسری بهم پیام داد و گفت بلاخره بعد از یک ماه تونستن پلمپ رو باز کنن؛ همون مرتیکه که بابات گفته بود رفت و گندکاریش رو درست کرد... نمیخواد دیگه نگران این موضوع باشی، فقط کسری خواست بهت بگم که هر موقع تو بگی یه افتتاحیه دیگه بگیریم و کار رو استارت بزنیم...




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


اسپویل از خصوصی فانتوم 🔥🤭




" نمیای؟ نیای امیدت تا صبح دووم نمیاره دختره... "


ثانیه ای بعد با دیدن نوتیفش لحظه ای دردم رو فراموش کردم و با چشم هایی که مطمئن بودم برق میزد پیامش رو خوندم:

" من دیگه امیدی ندارم... به شماره ی اشتباهی پیام دادی "


تموم خیال بافی ها و رویاهایی که توی سرم چیده بودم پوچ شد. چی با خودم فکر میکردم؟که با یه پیام همه چی رو یادش میره و میاد تو بغلم؟ دوباره صفحه ی گوشی با پیامی از سمتش روشن شد:


" در ضمن وقتی میتونی تایپ کنی یعنی حالت خوبه، باز اگه حس کردی حالت بده 115 رو بگیر "

اسمش رو لمس کردم و زمزمه کردم:

_ دردونه ی من... بزرگ شدی، اونقدر که دیگه دستم بهت نمیرسه...




حال و هوای خصوصی فانتوم 🔥😎


با پرداخت مبلغ 42 هزارتومن میتونید عضو بشید🦋
به ادمین پیام بدید:
@Admiin_novel


#پارت_۱۹۹
#فانتوم
#آرزو_صاد


ببخشیدی زمزمه کردم و با بوسه ای روی پیشونیم جواب گرفتم. آخرین نگاه گرم و مهروبنش رو به چشمام کرد و از اتاق خارج شد. به سختی خودم رو کشوندم و روی تخت انداختم. آخرین باری که اینقدر با بابا احساس صمیمت کرده بودم کی بود؟


آخرین باری که از اشتباه کردن نترسیده بودم؟ هرچی میگشتم توی این چند سال آخرین هیچ نشونه ای از زندگی کردن پیدا نمیکردم. من فقط نفس میکشیدم و باعث همه ی اینا تو بودی! تویی که با رفتنش نه تنها خودت رو، بلکه بقیه رو هم ازم گرفتی...


پیامک های سعید هنوز خونده نشده بود. احتیاج به فکر کردن بیشتری داشتم. من قرار بود روی زندگیم قمار کنم؛ یا همه چیزم رو از دست میدادم و میشدم یه ادمیکه هیچی نداره؛ یا میبردم و واسه یه بار هم که شده به چیزی که میخواستم میرسیدم.


از طرفی دلم برای سعید میسوخت. اون هم قربانی خودخواهی های شیما شده بود. اون لعنتی زندگی همه رو بازیچه دست خودش کرده بود. نمیدونم اگه هنوزم دنیای قبل بودم نسبت به این پیشنهاد چجوری رفتار میکردم ولی الان به این موقعیت احتیاج داشتم.


به سمت موبایلم رفتم و پیام هاش رو خوندم. مضمون همه اشون میشد اینکه با خواهش ازم درخواست کمک میکرد. مشکل بعدی این بود من زمان زیادی بود رانندگی نکرده بودم. بعد از اون از همه چی کندم. نمیدونستم بعد از این سال ها هنوزم میتونم به خوبی قبل باشم یا نه!


به در باز اتاق نگاه کردم و شماره ای که روی موبایلم افتاده بود. شاید باید هم خودم رو نجات میدادم هم اونا رو... با قدم های آروم به طرف در رفتم و بستمش. بهش تکیه دادم و نفس عمیقی کشیم. دستی روی قلب ناکوکم گذاشتم و خطاب بهش لب زدم:

_ ببخش منو! قول دادم دیگه درد نکشی و بد قول ترینم پیش تو...


_ دنیا؟!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


#پارت_۵۲۰
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


تن ظریفش زیر پتو بود و مثل همیشه پتو رو تا گردنش کشیده بود. به طرف قسمت خالی تخت رفتم و اروم نزدیکش شدم. کنارش دراز کشیدم و از پشت تنش رو تو آغوش کشیدم. بوسه ای روی شونه ش زدم و پرسیدم:

_ دانیال خوابید؟

با صدای اروم و گرفته ای جواب داد:

_ آره... قبل از اینکه بخوابم بهش سر زدم.

یکی از دست هام رو روی شکمش کشیدم و آروم مالش دادم. قلق بدنش دستم بود. چند ثانیه که گذشتم دستم رو گرفت و نالید:

_ عماد نکن...

برخلاف تلاشش دستم رو جدا نکردم و به کارم ادامه دادم. سرم رو بلند کردم و روی صورتش خم شدم:

_ چرا عسلچه؟ میدونی اینطوری زودتر خوابت میبره...


چشم هاش رو بست و هق زد:

_ نمیخوام بخوابم... میخوام بیدار بمونم و به این فکر کنم که چیزی نشده و خسرو مثل همیشه کارش زیاده؛ برای همین تو اتاقش مونده و فردا صبح که بیدار شم میتونم دوباره ببینمش...


نفس عمیقی کشیدم و تن ظریفش رو بغل کردم. کاش برای این حالش کاری از دستم بر می اومد. چیزی نگفتم و گذاشتم اشک هاش سینم رو خیس کنه. دستم رو تو موهاش به حرکت در اوردم و تارهای نرمش رو نوازش کردم.

دختر من زیادی غمگین بود و این مثل یه وزنه ی صد تنی روی قلبم بود:

_ درست میشه دردونه... حالت خوب میشه.

به سینم چنگ زد و با گریه پرسید:

_ اگه هیچوقت خوب نشد چی؟

دست هام رو دورش محکم تر کردم و مصمم توی گوشش لب زدم:

_ من خوبت میکنم قربونت برم!

نمیدونم تا وقتی گریه هاش قطع بشه و توی بغلم از حال بره ساعت چند شد. ولی میدونم امشب هم قرار نبود خواب به چشم هام بیاد. نگارم خوب نبود و هیچ دردی از این برام بالاتر نبود. ولی باید خوب میشد، باید خوب میشد و برام لباس سفید میپوشید. با ذوق کنار سفره عقد بهم بله میداد و خونمون رو پر از بچه های قد و نیم قد میکرد.

نگار باید خوب میشد!




« دوست داشتن،
چیزی شبیه به گم شدن است.
حالا هرچه کسی را بیشتر دوست بداری؛
عمیق تر گم میشوی.
تا جایی که دیگر نمیدانی برای خودت زندگی میکنی یا او! »





***




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۱۹۸
#فانتوم
#آرزو_صاد


_ تا انجام ندی نمیفهمی قراره چی بشه... برو تو دلش بابا جان! من هیچوقت تصمیم های تو رو زیر سوال نبردم؛ مطمئنم همیشه بهترین راه رو برای خودت انتخاب میکنی... نترس از جلو رفتن؛ نهایتش شکسته دیگه؟ خب باشه... این همه آدم در روز می بازن و فردا دوباره میجنگن؛ توهم یکی از اون ها... نترس بابا جان... اگه بترسی روزی صدبار میمیری!


به چشم های سیاه مهربونش خیره شدم. خوش به حال مامان که همچین آدمی رو تو مراحل زندگیش کنار خودش داره؛ بابام قهرمان زندگی منه! سرم رو روی شونه اش گذاشتم و چشمی گفتم. با تکون خوردن شونه اش فهمیدم داره میخنده:

_ دنیا یعنی اگه مامانت بفهمه امشب تو این اتاق چخبر بوده؛ جفتمون رو وسط این حیاط دار میزنه...

خندیدم و خواستم تاییدش کنم که دستگیره در پایین کشیده شد:

_ عه... درچرا قفله! دنیا باز کن درو ببینم... چیکار میکنی؟ بابات رو ندیدی؟... دنیا؟!!


با شنیدن صداش رنگ از صورتمون پرید و هول شده بلند شدیم. لیوان رو همراه با فیلتر های داخلش توی کمد گذاشتم و به بابا اشاره زدم جواب بده. میون این اوضاع خنده ام گرفته بود. بابام باز هم مثل همیشه شریک جرم من شد.

_ بله خانم؟! اینجام من الان میام...

_ اونجا چیکار میکنی؟

با نگاه به من جواب داد:

_ یکم صحبت پدر دختری بود؛ الان میایم...

_ زود بیا این لولای در کابینت دوباره در رفته؛ ایندفعه سمبلش نکن قشنگ وسیله بخر دوباره خراب نشه!

صدای قدم هاش که از در دور میشد به نفس راحت رو بهمون هدیه داد. به طرفم اومد و شونه هام رو گرفت و ملایم لب زد:

_ حیف دختر من نیست سیگار مهمون لب هاش بشه؟!



•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


#پارت_۵۱۹
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


_ دوست نداری پیشمون باشی؟

چشم های گرد شده ی مسعود نشون میداد که جواب سوال نگار منفیه. اخمی کرد و جواب داد:

_ نه دخترجان؛ این چه حرفیه... من فقط... من فقط میخوام برم خونه ی خودم اونجا راحت ترم... میام بهتون سر میزنم نگران نباش!


اشکی که نگه داشته بود تا از چشماش بیرون نریزه، به پایین ریخت. دستم از دیدنش مروارید های روون روی صورتش مشت شد. اگه تو صورت داییش میزدم ناراحت میشد. بشقاب رو به جلو هول داد و لب زد:

_ اون موقع که باید بهمون سر میزدی نزدی دایی، الان دیگه به دردم نمیخوره!


بعد از زدن این حرف بدون اینکه به کسی نگاه کنه تشکر زیرلبی کرد و از آشپزخونه خارج شد. از مسعود کفری بودم، میذاشت یه لقمه از گلوش پایین بره بعد ساز رفتن میزد.

_ حق داره... حق داره!


بشقاب رو برداشتم و محتویاتش رو توی ظرف برگردوندم:

_ اره حق داره مسعود... ولی تو نگران هیچکدومشون نباش، نگار و دانیال تا اینجا هم خودشون تنهایی زندگی کردن، فکر نکن خسرو خیلی کاره ای بوده تو دنیای اونا... تازه منم هستم با خیال راحت میتونی بری!

از جاش بلند شد و قبل زا اینکه کامل بیرون بره گفتم:

_ میتونی تو اتاقی که ظهر استراحت کردی بخوابی... خالیه کسی نیست!

سری تکون داد و خارج شد. بعد از سر و سامون دادن به اونجا به طرف طبقه بالا رفتم و با یه ضربه ی کوتاه در اتاق نگار رو بازکردم و داخل شدم. اتاق تاریک بود و فقط نوری که از پنجره میومد کمی روشنش کرده بود. پیراهنش مشکی تنم رو دراوردم روی صندلی گذاشتم تا چروک نشه.




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۱۹۷
#فانتوم
#آرزو_صاد


دست که روی موهام نشست گریه هام با صدا شد. دست خودم نبود که هق زدمو خودم رو تو بغلش جا دادم. شاید اصلا به همچین چیزی نیاز داشتم. به این آغوش پدرانه و محبت بی اندازه اش. دست هاش رو دورم پیچید و من برای چند لحظه هم که شده احساس امنیت کردم.


انگار خدا بابا رو برای اروم کردن دل من فرستاده بود. روی شونه اش رو بوسیدم و اروم عقب کشیدم. با چشم های خیس من رو نگاه میکرد و من برای اون خیسی مژه ها حاضر بودم بمیرم. روی گونه ام رو نوازش کرد و نجوا کرد:

_ کی وقت کردی اینقدر بزرگ بشی که مشکل خودت رو داشته باشی؟ من همیشه فکر میکردم تو همون دختر کوچولوی صورتی پوش من میمونی که دغدغه اش لک شدن لباس پرنسسی تنش بود!


تلخ خندیدم و اشکام رو پاک کرد. کاش بابا هیچوقت از درد های توی دلم هیچی نمیفهمید. اگه میفهمید دخترش تا این سن چه چیزی هایی از سر گذرونده طاقت نمی اورد. پاکت رو جلوی روم گرفت و ابرویی بالا انداخت:


_ بردار ببینم تو بهتر یه کام حبس میگیری یا من...


نا باور صداش زدم که پاکت رو جلوی چشمم تکون داد:

_ بردار... اون موقع که نباید میکشیدی، کشیدی... حالا که خودم اجازه میدم میگی نه؟


آخرین نخی که مونده بود رو برداشتم و آتیشش زدم. دوباره به تخت تکیه دادم و به پنجره خیره شدم. هیچوقت فکر نمیکردم یه روز با پدرم توی اتاق بشینم و سیگار بکشم. خدا برای من همیشه استاد غافلگیری ها بود.


_ نمیخوای بگی چیشده؟... سرکار مشکلی پیش اومده؟

نفس عمیقی کشیدم و لب باز کردم:

_ موندم سر دوراهی بابا... نمیدونم چیکار کنم؛ میترسم الان دست به کاری نزنم و یه عمر حسرتش بیچاره ام کنه... از یه طرفم میترسم انجام بدم و پشیمونیش نابودم کنه... دارم دیوونه میشم...




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


#پارت_۵۱۸
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


سری تکون داد و ملایم نجوا کرد:

_ بعدا بهم بگو چقدر خرج کردی عماد... من اصلا تو حال خودم نبودم نفهمیدم چیشد؛ همه رو بنویس بهم بگو!


اخمی از حرفش روی صورتم نشست. اون من رو از خودش نمیدونست؟ برعکس نگار که منتظر جاری شدن اون خطبه بود تا من رو شوهرش بدونه، من از زمانی که تو بغلم گرفتمش اون رو زن خودم میدونستم. برام مهم نبود هنوز اسمش توی شناسنامه ام نیست؛ من درقبالش مسئول بودم و این حرف ها اذیتم میکرد.


گرچه هنوز یه حس ترس مسخره ته دلم زندگی میکرد و هرچه زودتر خواستار رسمی شدن این رابطه بود ولی میدونستم فعلا نمیشه، اوضاع بهم ریخته بود.

_ غذاتو بخور به این چیزها کار نداشته باش.

قاشق رو توی بشقاب گذاشت و بهم چشم غره رفت. لبخندی از نگاه عصبیش روی صورتم نشست:

_ جان؟... فعلا غذا بخور جون بگیری با من سر و کله بزنی بعد واسه من چشم غره برو!

لبخند بی حالی زد و بی میل یه تیکه از جوجه ی کنار بشقابش رو خورد. همین هم خوب بود.

_ من فردا میرم بچه ها... میخواستم امشب برم ولی بلیط گیرم نیومد...

نگار در حالی که غذا رو قورت میداد لب زد:

_ بری؟ خب بمون دایی چرا میخوای بری؟... ما اینجا تنهاییم تو اون جا تنها؛ یکم بمون چی میشه مگه؟

مسعود بی حرف به نگار خیره شده بود و چیزی نمیگفت. در آخر نگار طاقت نیاورد و پرسید:

_ دوست نداری پیشمون باشی؟




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷

535 0 5 10 45

فقط بابای دنیا🥹🔥>>>>


#پارت_۱۹۶
#فانتوم
#آرزو_صاد


با تعجب به طرفش چرخیدم. از دیدن چشم های گرد شده ام خنده ی ارومی کرد:

_ اره بابا جان... مادرت از بوی سیگار خوش نمیومد؛ منم بعد از ازدواج ترک کردم!

با سر به پاکتی که نیمی از اون از تخت بیرون زده بود اشاره کرد:

_ حالا یه نخ به ما هم بده ببینیم اینی که دخترم رو ازم گرفته چیه! ببینم چی داره که به جای حرف زدن با من بهش پناه بردی...

با ناله صداش زدم ولی اهمیت نداد و همچنان نگاهش به اون پاکت نحس بود. خم شدم و برش داشتم. با دست های لرزون نخی از توش جدا کردم و به دستش دادم. فندک رو از زمین برداشت و سیگار رو روشن کرد. راست میگفت؛ معلوم بود عادت داشت!

_ دخترم دیگه منو برای شنیدن حرف هاش قابل نمیدونه؟

بغض کردم و به طرفش چرخیدم:

_ بابا تروخدا این حرف رو نزن... تو خودت به اندازه کافی مشکلات داری، منم برات بشم بار اضافه ی روی شونه ات؟

عصبی پلک زد و کمی توی صورتم خم شد:

_ تو بچمی دنیا... بچم! تو بار اضافه نیستی، تو شیرینی زندگی منی... مگه بهت نگفتم چقدر برای داشتن تو به خدا التماس کردم؟ چقدر ازش خواستم یه دختر بهم بده به زیبایی تو... هوم؟ نمیدونی مگه؟

سری به تایید حرف هاش تکون دادم و دیگه طافت نیاوردم. سرم رو روی شونه اش گذاشتم و اشک ریختم. با شرمندگی لب زدم:

_ ببخش نا امیدت کردم بابا...




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


#آنچه_خواهید_خواند 🤭🔥
#یک_عاشقانه_بی_صدا ♥️



حال نداشتم حرف بزنم فقط دستم رو کمی کشیدم تا متوجه بشه. بلافاصله پارچه از دور دستم آزاد شد. به پهلو شدم و دست هام رو توی بغلم گرفتم.

_ ببینمشون؟

چشم هام رو باز کردم و دستام رو جلوی صورتش گرفتم. با ناز لب زدم:

_ ببین چیکارشون کردی؛ مچ دستام قرمز شده... بوسش کن خوب بشه!

لبخندی که زد تا توی چشم هاش هم رسید. مچ دست هام رو گرفت و به ترتیب تموم اون رد های قرمز رو بوسید. آروم و ملایم! انگار که برای اینکار تا ابد وقت داشت!

کنارم دراز کشید و دستش رو تکیه گاه بدنش کرد. با لذت به مارک هایی که روی تنم گذاشته بود نگاه کرد و لب زد:

_ جای دیگت درد نمیکنه ببوسمش خوب
بشه؟



~•~•~•


گفتم آخر شبی یکم با عماد دلبری کنم 😁
غم های این پارت هارو تحمل کنید تا به شیرینی پارت های آینده برسید😂
باشد که رستگار شوید😎🦋


حال و هوای خصوصی فانتوم 🔥😎


با پرداخت مبلغ 42 هزارتومن میتونید عضو بشید🦋
به ادمین پیام بدید:
@Admiin_novel


#پارت_۵۱۷
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


به صداش اعتنا نکردم و روی صندلی نشوندمش. غذا رو از روی گاز برداشتم و مشغول آماده کردنش شدم که صدای نگار رو شنیدم:

_ ممنون که موندی دایی! ایشالله تو شادی هات جبران کنم...


بغض و لرزش صداش دیوونم میکرد. اگه میتونستم میرفتم و خسرو رو از زیر اون همه خاک بیرون میکشیدم و زنده ش میکردم تا اشک تو چشم های این دختر نشینه. حتی از خیر کینه و نفرت خودمم میگذشتم؛ ولی نمیشد!

خسرو از این دنیا خیلی دور شده بود. اونقدر دور که دیگه صداش به گوشمون نمیرسید. برای همه چیز خیلی دیر بود.

_ خواهش میکنم... کاری نکردم؛ همه ی زحمت هارو عماد کشید.


بشقاب رو جلوی روش گذاشتم و متوجه شدم میون اونهمه بغض توی چشماش داره با عشق نگاهم میکنه. همین برام بس بود. همین که میدونست برخلاف همه چیزهایی که گذرونده بودیم اون هنوز عاشقمه و من رو میخواد بس بود!

دستش رو بلند کرد و روی دست هام که روی میز بود گذاشت:

_ عماد که حسابش از بقیه جداس... نداشتمش الان سرپا نبودم!


نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. سرم رو خم کردم و بوسه ای روی موهاش کاشتم. اون شیشه عمر من بود. با لبخند هاش زنده میشدم و با اشک هاش نابود!

کنارش نشستم و بی حرف بهش خیره شدم. قاشقش رو برداشت و در حالی که با غذاش بازی میکرد پرسید:

_ این غذایی بود که به مهمون ها دادی؟


_ آره عزیزم! نهار کوبیده دادیم نگران نباش غذاش خیلی خوب بود؛ از رستوران همیشگی گرفتم. شام هم مهمون های درجه یک و اونایی که از راه دور اومده بودن موندن، جوجه سفارش دادم... این از غذای شامه!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


بابای دنیا شیرین ترین شخصیت داستان های منه🥹❤️


#پارت_۱۹۵
#فانتوم
#آرزو_صاد


_ دنیا جان خوبی بابا؟ چیشد؟

سرفه هام اونقدر شدت گرفت که بابا طاقت نیاورد و در اتاق رو باز کرد. باز شدن در همانا و دیدن واقعیتی که نمیخواستم بابا بهش پی ببره یه طرف...

فضای اتاق هنوز هم بوی دود میداد. لیوان و فیلتر های سیگارم رو زمین بود. خودمم که تا مرز خفگی داشتم میرفتم. مشتی روی سینه ام کوبیدم و با بدنی سست شده از جام بلند شدم. دیدن اون نگاه نا امید شده اش برام از صدتا فحش بیشتر بود.

کاش میزد تو گوشم، داد میزد و دعوام میکرد ولی اینطوری بهم خیره نمیشد. یکم که به خودم اومدم و سرفه هام بهتر شد با صدای آروم و شرم زده ای زمزمه کردم:

_ ببخشید!

برای اولین بار توی همه ی این سال ها، خستگی رو توی چهره ی پدرم دیدم. انگار دیدن سیگار کشیدن من براش تیر آخر بود. میدونستم الان با خودش فکر میکرد که کجای راه رو اشتباه رفته که بچه هاش خوشبخت نشدن. سری با افسوس تکون داد و قدمی رو به عقب برداشت.

بعد از اینکه مطمئن شد کسی اون اطراف نیست، جلو اومد و در رو پشت سرش بست و قفل کرد. با قدم های آرومی به طرفم اومد و به سختی روی زمین نشست. با دیدنش بغض کردم و صداش زدم:

_ بابا...

به کنارش ضربه زد و اروم پاهای خسته اش رو ماساژ داد. نفس دردناکی به بیرون داد:

_ بیا بشین ببینم...

بدون مکث به طرفش رفتم و کنارش جا گیر شدم. طاقت نگاه کردن به چشم های مهربونش رو نداشتم. همچنان به پنجره خیره بودم و دنبال راهی که از خجالت آب نشم، میگشتم. کسی که سکوت اتاق رو شکست بابا بود:

_ میدونستی من دوران سربازی و دانشجوییم سیگار می‌کشیدم؟!




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


#پارت_۵۱۶
#یک_عاشقانه_بی_صدا
#آرزو_صاد


زیر گاز رو روشن کردم و همونطور جوابش رو دادم:

_ آره ولی فکر نکنم بخوره...

جلو اومد و صندلی از میز کنار کشید و روش نشست. سری تکون داد و به به طرح های رومیزی خیره شد:

_ حق داره؛ الان آدم هیچی از گلوش پایین نمیره...


غذا رو روی گاز گذاشتم و زیرش رو کم کردم. صندلی رو به روییش رو بیرون کشیدم و تن خستم رو روش انداختم. چند شب بود درست نخوابیده بودم.

_ خسرو قبل از مردنش با نگار دعواش شده بود؟

سرم رو پشت تکیه دادم و با چشم های بسته جواب دادم:

_ اونا کی دعواشون نمیشد!


به تموم دفعاتی فکر کردم که چشم های نگارم به خاطر اون بی خاصیت قرمز بود. خسرو لیاقت این دوتا فرشته رو نداشت. خودش هم میدونست. بعضی روزها نگاهش رو به نگار میدیدم. وقتی حواسش نبود بهش خیره میشد. انگار با خودش فکر میکردم که این دختر دلیل کدوم کار خوبشه!


نگار برای دنیای کثیف اون زیادی خوب بود. با صدای شنیدن قدم هایی به سرعت چشم هام رو باز کردم و نگار رو توی قاب در دیدم. بلند شدم و به طرفش رفتم.

_ میخوام برم بخوابم... کاری نداری؟


_ بیا بشین اینجا قربونت برم... یکم غذا گرم کردم برات، بخور بعد برو بخواب!

با صدای ضعیفی نالید:

_ اشتها ندارم عماد بذار برم بخوابم...




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @yekasheghanebiseda ⛓ 🍷


#پارت_۱۹۴
#فانتوم
#آرزو_صاد


ترس با هیبت بزرگش کنارم نشسته بود و من رو از ادامه زندگی سرباز میزد، خشم گوشه ای استاده بود و با تمسخر نگاهم میکرد. تاریکی اتاق هم به بد حالیم دامن میزد. پایین تخت نشسته و پاهام رو توی خودم جمع کرده بودم.


سیگار پشت سیگار روشن میکردم و برام مهم نبود کسی خونه اس و اگه من رو ببینه چه فاجعه ای رخ میده. تو اوج سرما پنجره رو باز گذاشتم تا دودش به بیرون بره. چند روز از آخرین باری که با سعید صحبت کرده بودم میگذشت و من هنوز بین ترس هام دست و پا میزدم.

از یه طرف دوست داشتم دلم رو بزنم به دریا و به زندگیم تکونی بدم، از طرفی ترس شکست و بی آبرو شدن اونقدری بود که نظرم رو برگردونه!


پک عمیقی به سیگار زدم و خاکسترش رو توی لیوان کنار دستم خاموشش کردم. بدون لحظه ای تعلل نخ بعدی رو روشن کردم. اندازه ی تموم این سال ها سیگار آتیش زده بودم. باید این درد رو با یه چیزی خاموش میکردم وگرنه زیاد دووم نمی اوردم.


فضای خونه مثل همیشه بهم ریخته بود. پیمان هنوز هم این اطراف پیداش نمیشد و حال مامان هر روز بدتر میشد. با این اوضاع پیش اومده دیگه نمیدونستم کار درست چیه! اما شاید اگه بهشون کمک میکردم هم میتونستم خودم رو نجات بدم هم پیمان رو...


پشت هم برای خودم دلیل می اوردم تا با قبول این موقعیت خودم رو نجات بدم. سعید راست میگفت. چقدر دیگه کار میکردم تا پولم جور بشه؟ عصبی پام رو تکون میدادم و به نقش های فرش اتاقم خیره بودم. سیگار رو بالا اوردم و گوشه ی لبم گذاشتم. چشم بستم و کام عمیقی ازش گرفتم.


هنوز نفسم رو به بیرون نداده بودم که تقه ای به در خورد و پشت بندش صدای بابا اومد:

_ دخترم بیداری؟

نفهمیدم چجوری سیگار رو از گوشه ی لبم برداشتم و توی لیوان خاموشش کردم. عجله باعث شد سرفه ام بگیره و من همچنان در حال پاک کردن گند کاریم بودم.




•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷


روز جمعه پارت نداریم اگه میخواد پارت های جلوتر رو زودتر بخونید و بفهمید چخبره میتونید بیاید خصوصی🎉❤️‍🔥

توی خصوصی ۱۰۰ پارت جلوتریم😎
با پرداخت مبلغ 42 هزارتومن میتونید عضو بشید🦋
به ادمین پیام بدید:
@Admiin_novel


یادتونه قبلا این سوال رو ازتون پرسیده بودم؟! دوست دارم یه بار دیگه حالا که فانتوم پارت گذاری شده و یک عاشقانه اخراشه به این سوال جواب بدید. ❤


‼️ از نظر شما یک عاشقانه بی صدا و فانتوم چه رنگی هستن؟ ‼️


رنگ های انتخابی خودم رو هم یه روزی میگم بهتون🥹🔥

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.