#پارت_۲۲۰
#فانتوم
#آرزو_صاد
با لبخند عقب کشیدم:
_ پس من برم لباسم رو عوض کنم و بیام...
با صورتی که دیگه اخمی روش نداشت سری تکون داد و اجازه ی رفتنم صادر شد. موقع دور شدن رو به چهره ی مامان جون چشمکی زدم که خندید و لب زد:
_ نازنین من!
به طرف اتاقم رفتم و قبل از دور شدن صدای مامان رو شنیدم:
_ دختره مهره مار داره اصلا... بابا گفتم بیان اینجا این دختره رو راضی کنید بیاد به برادرش کمک کنه. پسر بدبخت من الان آواره شده معلوم نیست کجا شبا رو میخوابه...
قبل از بستن در کمی صبر کردم تا صدای آقاجون رو بشنوم:
_ ما اومدیم اون بچه رو ببینیم معصومه! پول بخوای خودم بهت میدم...
_ نه پدر جان این چه حرفیه! معصومه یه چیزی گفت. من خودم اون پول رو جور میکنم. دندم نرم پسر خودمه خودم جورش رو میکشم.
در اتاق رو بستم و دیگه چیزی از حرف هاشون متوجه نشدم. باورم نمیشد که اون ها رو این همه راه تا اینجا کشیده باشه. بعضی اوقات به اینکه اصلا مهری از من توی سینه اش هست، شک میکردم. مامان من رو دوست داشت؛ ولی فقط وقت هایی که پسر عزیزش حالش خوب باشه. اگه خاری به پای پیمان بره همه رو بسیج میکنه تا دردی نکشه.
و این در حالی بود که من سال ها جلوی چشم هاش سوختم و آب شدم و ندید! من هم دیگه مهرم رو بهش از دست دادم. وقتی زمین خورده بودم و برام شونه ای واسه دلداری نشد؛ فهمیدم باید همین بند نازک هم ببرم و برای همیشه خودم رو راحت کنم.
کیفم رو روی تخت پرت کردم و به طرف کمد لباسام رفتم. تیشرت و شلواری بیرون کشیدم و پوشیدم. موهام رو که زیر شال بهم ریخته شده بود باز کردم و از نو دوباره بافتم.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓️ 🍷
#فانتوم
#آرزو_صاد
با لبخند عقب کشیدم:
_ پس من برم لباسم رو عوض کنم و بیام...
با صورتی که دیگه اخمی روش نداشت سری تکون داد و اجازه ی رفتنم صادر شد. موقع دور شدن رو به چهره ی مامان جون چشمکی زدم که خندید و لب زد:
_ نازنین من!
به طرف اتاقم رفتم و قبل از دور شدن صدای مامان رو شنیدم:
_ دختره مهره مار داره اصلا... بابا گفتم بیان اینجا این دختره رو راضی کنید بیاد به برادرش کمک کنه. پسر بدبخت من الان آواره شده معلوم نیست کجا شبا رو میخوابه...
قبل از بستن در کمی صبر کردم تا صدای آقاجون رو بشنوم:
_ ما اومدیم اون بچه رو ببینیم معصومه! پول بخوای خودم بهت میدم...
_ نه پدر جان این چه حرفیه! معصومه یه چیزی گفت. من خودم اون پول رو جور میکنم. دندم نرم پسر خودمه خودم جورش رو میکشم.
در اتاق رو بستم و دیگه چیزی از حرف هاشون متوجه نشدم. باورم نمیشد که اون ها رو این همه راه تا اینجا کشیده باشه. بعضی اوقات به اینکه اصلا مهری از من توی سینه اش هست، شک میکردم. مامان من رو دوست داشت؛ ولی فقط وقت هایی که پسر عزیزش حالش خوب باشه. اگه خاری به پای پیمان بره همه رو بسیج میکنه تا دردی نکشه.
و این در حالی بود که من سال ها جلوی چشم هاش سوختم و آب شدم و ندید! من هم دیگه مهرم رو بهش از دست دادم. وقتی زمین خورده بودم و برام شونه ای واسه دلداری نشد؛ فهمیدم باید همین بند نازک هم ببرم و برای همیشه خودم رو راحت کنم.
کیفم رو روی تخت پرت کردم و به طرف کمد لباسام رفتم. تیشرت و شلواری بیرون کشیدم و پوشیدم. موهام رو که زیر شال بهم ریخته شده بود باز کردم و از نو دوباره بافتم.
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓️ 🍷