#پارت_۲۲۴
#فانتوم
#آرزو_صاد
هر زمان که به این دیدار فکر میکردم، توی ذهنم به بدترین شکل ممکن میگذشت. برای همین الان سنگینی جو اتاق برام اذیت کننده نبود. تو ذهن من حداقل این ماجرا، یه قربانی لازم داشت ولی الان شیما تک و تنها با چهره ای خسته و زار گوشه ی کاناپه تو خودش مچاله شده بود.
زیر چشماش گود افتاده بود و به طرز دردناکی غمگین بود. به چشمام نگاه نمیکرد ولی من اندازه تموم این سال ها بهش خیره شده بودم. میخواستم بفهمم چیشد که اینجوری شد. ولی اون از چشم تو چشم شدن با من فرار کرد. شبیه دونده ای بود که فهمیده تموم راه رو خلاف جهت مسابقه دویده و الان اندازه یه عمر دیر کرده! شیما یه بازنده بود.
_ سیستم امنیتی اون عمارت رو خودم تنظیم کردم. میتونم راحت از کار بندازمش و دوربین ها رو برای چند ثانیه قطع کنم و بعدش اندازه چند دقیقه فقط چند دقیقه تصویر تکراری پخش کنم. من دارم از دقیقه حرف میزنم بچه ها؛ این کار به مو بنده... ولی خب همیشه یه مشکل بزرگ تر هم هست...
به پسری که شاید سر جمع نوزده سالش میشد خیره شدم. بهش میگفتن امین و از وقتی که اومده بودم تنها کسی بود که حرف میزد. بقیه تو غم و ماتم خودشون غرق بودن. سری تکون دادم و پرسیدم:
_ چه مشکلی؟!
با چشم های لرزون بهم خیره شد و بلاخره جواب داد:
_ گفتم که من خودم اون سیستم رو طراحی کردم ولی متاسفانه یه قسمتی هست که حتی از دسترس من هم خارجه! نمیتونم کاریش کنم...
اخمی کردم و تنم رو به جلو کشیدم:
_ درست حرف بزن منم بفهمم... الان یعنی دقیقا چه گندی زدی؟
دستی توی موهاش کشید و بی قرار از سرجاش بلند شد. به سمت تخته ی روبه رو رفت و ماژیک رو برداشت:
_ ببین... این سیستم طوری طراحی شده که شاید بشه به داخلش نفوذ کرد یا حتی اختلال توش ایجاد کرد ولی به محض این کار اخطاری برای مدیریت میره و در خوش بینانه ترین حالت اگه پنج تا ده دقیقه زمان داشته باشیم تا متوجه بشه و خبر بده؛ باید در عرض صدم ثانیه از اون عمارت کوفتیش بزنیم بیرون!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷
#فانتوم
#آرزو_صاد
هر زمان که به این دیدار فکر میکردم، توی ذهنم به بدترین شکل ممکن میگذشت. برای همین الان سنگینی جو اتاق برام اذیت کننده نبود. تو ذهن من حداقل این ماجرا، یه قربانی لازم داشت ولی الان شیما تک و تنها با چهره ای خسته و زار گوشه ی کاناپه تو خودش مچاله شده بود.
زیر چشماش گود افتاده بود و به طرز دردناکی غمگین بود. به چشمام نگاه نمیکرد ولی من اندازه تموم این سال ها بهش خیره شده بودم. میخواستم بفهمم چیشد که اینجوری شد. ولی اون از چشم تو چشم شدن با من فرار کرد. شبیه دونده ای بود که فهمیده تموم راه رو خلاف جهت مسابقه دویده و الان اندازه یه عمر دیر کرده! شیما یه بازنده بود.
_ سیستم امنیتی اون عمارت رو خودم تنظیم کردم. میتونم راحت از کار بندازمش و دوربین ها رو برای چند ثانیه قطع کنم و بعدش اندازه چند دقیقه فقط چند دقیقه تصویر تکراری پخش کنم. من دارم از دقیقه حرف میزنم بچه ها؛ این کار به مو بنده... ولی خب همیشه یه مشکل بزرگ تر هم هست...
به پسری که شاید سر جمع نوزده سالش میشد خیره شدم. بهش میگفتن امین و از وقتی که اومده بودم تنها کسی بود که حرف میزد. بقیه تو غم و ماتم خودشون غرق بودن. سری تکون دادم و پرسیدم:
_ چه مشکلی؟!
با چشم های لرزون بهم خیره شد و بلاخره جواب داد:
_ گفتم که من خودم اون سیستم رو طراحی کردم ولی متاسفانه یه قسمتی هست که حتی از دسترس من هم خارجه! نمیتونم کاریش کنم...
اخمی کردم و تنم رو به جلو کشیدم:
_ درست حرف بزن منم بفهمم... الان یعنی دقیقا چه گندی زدی؟
دستی توی موهاش کشید و بی قرار از سرجاش بلند شد. به سمت تخته ی روبه رو رفت و ماژیک رو برداشت:
_ ببین... این سیستم طوری طراحی شده که شاید بشه به داخلش نفوذ کرد یا حتی اختلال توش ایجاد کرد ولی به محض این کار اخطاری برای مدیریت میره و در خوش بینانه ترین حالت اگه پنج تا ده دقیقه زمان داشته باشیم تا متوجه بشه و خبر بده؛ باید در عرض صدم ثانیه از اون عمارت کوفتیش بزنیم بیرون!
•𝑱𝒐𝒊𝒏•࿐ @fanttoom ⛓ 🍷