گـــ🔞ـردابــــ🔥ــ


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan


♨️️🔞خلاصه:
سوگل دختر۱۸ساله ای که برای دزدی مدارک ازخونه یک سرگرد اجیرمیشه وبه عنوان خدمتکار واردخونه سرگرد میشه ولی سرگرد هرشب یه دخترو مهمون تختش میکنه با وجودسوگل داخل خونش هرشب..♨️️🔞
هرروز پارت داریم..کپی ممنوع❌

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


شب و سکوت و آرامش مکمل هم هستند
اما در سکوت میتوان گوش دل داشت
صدای خدا را شنید که می‌گوید شب را برای تو
آفریدم آرام بخواب من تا صبح مراقبت هستم..

شبتون بخیر❣
••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💯
•••●❥ @romanegerdab 💦🔞


#پارت2017

سرگرد سر تکون داد و تکیه داد به صندلیش و خودکار توی دستش رو بین انگشت هاش چرخوند....

با کمی مکث و با اون لحن محکم و پر قدرتش گفت:
-کاوه روز گم شدن خانم پارسا با شماره ناشناس بهش زنگ می زنه..میگه یه فیلم براش می فرسته ببینه و بعد خودش باهاش تماس بگیره....

سورن با با اخم و سریع گفت:
-چه فیلمی؟..

سرگرد سری به تاسف تکون داد و گفت:
-یک فیلم که نشون میده شما داری از خیابون رد میشی و یه ماشین به سرعت بهت نزدیک میشه..جلوی ساختمان مطبت....

اخم های سورن بیشتر تو هم رفت و چشم هاش رو متفکرانه جمع کرد و نگاهش رو به من دوخت....

کمی نگاهم کرد و بعد یهو چشم هاش گرد شد..

انگشتش رو به سمتم گرفت و با حرص گفت:
-تو اون روز به من زنگ زدی و نگران بودی..بخاطره اون فیلم بود؟...

اب دهنم رو بلعیدم و با مکث سرم رو به تایید تکون دادم...

چشم های سورن گردتر شد و جستی تو جاش به سمت من زد و صداش کمی بالا رفت:
-چرا همون موقع به من نگفتی؟..

سرگرد با ته خودکارش چندبار روی میز کوبید:
-اروم..چه خبرتونه دوباره..

سورن چشم هاش رو محکم روی هم فشرد و البرز و کیان هم با سرزنش نگاهم کردن...

لب برچیدم و با غصه گفتم:
-من ترسیده بودم..


خدایا خرابت میشوم مرا هرگونه که
میخواهی بساز آرامش شب نصیب
کسانی باد که دعا دارند و ادعا ندارند
نیایش دارند و نمایش ندارند..

شبتون بخیر🌹
••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💯
•••●❥ @romanegerdab 💦🔞


#پارت2016

با سر انگشت چشم هام رو که بدجور می سوخت مالیدم و بعد سرم رو دوباره به شونه ی سورن تکیه دادم و چشم هام رو بستم بلکه خشکی و سوزششون کمتر بشه.....

نمی دونم چقدر گذشت که توی اون حالت بودم که صدای کوبیده شدن پوتین های محکمی رو روی زمین شنیدم....

سورن تکونی خورد و گفت:
-سرگرد اومد..

چشم های سوزانم رو سریع باز کردم و سرم رو از روی شونه ی سورن برداشتم...

سریع با سورن بلند شدیم و البرز و کیان هم کمی نزدیک شدن...

سرگرد بهمون که رسید با تاسف گفت:
-شما هنوز اینجایین..

سورن با عجله گفت:
-بازجویی تموم شد؟..

سرگرد سرش رو به تایید تکون داد و این دفعه البرز سریع گفت:
-اعتراف کرد؟..

سرگرد اشاره ای به اتاقش کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش رفتیم و دوباره وارد اتاقش شدیم....

همون جاهای قبلی نشستیم و سرگرد هم پشت میزش نشست...

پرونده ای که دستش بود رو روی میز گذاشت و گفت:
-چون گفتم بعد از بازجویی براتون توضیح میدم الان اینجایین..بعد از شنیدن حرفام شر درست نکنین..بذارین پرونده روی روند درست و اصولی پیش بره.....

من هم با نگرانی به پسرها نگاه کردم که سورن دستم رو توی دستش گرفت و لبخندی بهم زد و رو به سرگرد گفت:
-خیالتون راحت باشه جناب سرگرد..


خداوندا خانه امیدم را به یادت
بر بلندترین قله دلم بنا میکنم ای آرام جان
امشب تمام دوستانم را آرامشی
از جنس خودت ارزانی ده..

شبتون بخیر❣
••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💯
•••●❥ @romanegerdab 💦🔞


#پارت2015

=============================

سورن لیوان کاغذی رو از دستم گرفت و با لیوان خودش برد داخل سطل زباله ی گوشه دیوار انداخت...

چهارتایی به زورِ قهوه و چایی سرپا مونده بودیم تا بازجویی کاوه تموم بشه...

سورن برگشت دوباره کنارم نشست و نگاهی به چشم های پف کرده و صورت خسته ام انداخت و گفت:
-ببرمت خونه یکم استراحت کنی؟...

-نه می مونم..

چشم هاش رو به تایید باز و بسته کرد و بعد صاف نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش چسبوند...

روی صندلیم کمی کج شدم و سرم رو به شونه ی سورن تکیه دادم...

از لای چشم هام به رفت و امدها نگاه می کردم..

گاهی ادم هایی از اونجا رد می شدن که بیشتر سرباز بودن یا لباس نظامی داشتن...

گاهی هم لباس شخصی بودن که کارمند اونجا بودن یا مثل ما مردم عادی بودن و برای کاری اومده بودن....

با کلافگی سرم رو تکون دادم و نگاهی به البرز کردم که به دیوار تکیه داده بود و کیان که طول راهرو رو قدم میزد و می رفت و میومد....

از همون دمدمای صبح اینجا بودن و اشفتگی و خستگی از سر و روشون می بارید...

نچی کردم و با شرمندگی گفتم:
-کیان، البرز کاش می رفتین خونه یکم استراحت می کردین..از ساعت چند اینجایین..برین خونه بعد دوباره بیایین....

دوتاشون بهم چشم غره رفتن و سورن از حرکتشون تک خنده ی بی حال و خسته ای زد و البرز گفت:
-لازم نکرده تو نظر بدی..یکم همونجا چشماتو ببند استراحت کنن تا از حدقه نزدن بیرون....


شب ها آرامشی دارند از جنس خدا
پروردگارت همواره با تو همراه است
امشب از همان شب هایی ست که برایت
یک شب بخیر خدایی آرزو کردم..

شبتون بخیر🌹
••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💯
•••●❥ @romanegerdab 💦🔞


#پارت2014

کیان نگاهش رو بین من و سرگرد چرخوند و گفت:
-الان همه چیز روشن شد؟!..

سرگرد اشاره ای به من کرد و گفت:
-تقریبا بله..با تعریف هایی که خانم انجام دادن نقطه مبهمی نمونده..یک سری جاهای خالی داریم که تو بازجویی از کاوه پرشون می کنیم و همچنین دو نفری که باید پیدا کنیم و اونم باید از متهم کاوه پارسا بپرسیم.....

اخم های سورن توی هم رفت و گفت:
-کدوم دو نفر؟..درضمن اون اگه می خواست چیزی رو لو بده این همه مدت مخفی نمی کرد....

سرگرد ابروهاش رو بالا انداخت و سر تکون داد:
-اونم دیگه به عهده ی ماست..تا الان مدرک کافی نداشتیم اما الان اظهارات خانم پارسا دستمونه..ما هم راه و روش خودمون رو داریم..نگران نباشید.....

البرز گوشه های لبش رو پایین کشید و گفت:
-امکانش هست مارو هم در جریان بذارین که داستان چی بوده؟...

سرگرد کمی فکر کرد و بعد با قاطعیت گفت:
-بعد از بازجویی از کاوه پارسا براتون توضیح میدم..

انقدر لحنش محکم و با ابهت بود که جای حرفی باقی نمی گذاشت...

از روی صندلیش بلند شد و ما هم بی حرف پا شدیم و گفت:
-شما می تونین تشریف ببرین..اینجا فعلا کاری از دستتون برنمیاد...

سورن سرش رو به منفی تکون داد و گفت:
-با اجازتون ما تا بعد از بازجویی از کاوه می مونیم که بدونیم چی گفته...

سرگرد اخم کرد و با تحکم گفت:
-خودتون می دونین..می تونین بیرون منتظر باشین..فقط یادتون نره اینجا کلانتریه..حواستون به کاراتون باشه..یکبار دیگه دردسر درست کنین همتون رو بازداشت می کنم.....


امشب برایتان دعا میکنم خدای بزرگ
نصیبتان کند هرآنچه ازخوبی ها آرزو دارید
لحظه هاتون آروم خوابتون شیرین
آسمون دلتون ستاره بارون..

شبتون بخیر❣
••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💯
•••●❥ @romanegerdab 💦🔞


#پارت2013

کمی هم سرگرد فریاد زد و به پسرها یاداوردی کرد اونجا کجاست و حق همچین کارهایی رو ندارن...

کاوه رو هم که برده بودن، انگار دیگه خیال همه راحت شد و سورن و البرز رو ول کردن...

سورن سریع خودش رو به من رسوند و بغلم کرد و شقیقه ام رو بوسید:
-هیش چیزی نیست..

-اروم باش تورو خدا..دعوا نکن..

-خیلی خب..تموم شد..

از اغوشش جدا شدم و رفتم سمت کیان و البرز که با ناراحتی نگاهم می کردن...

دوتایی باهم بغلم کردن و من تو اغوششون به هق هق افتادم...

کیان روی سرم رو بوسید و کف دستش رو روی کمرم کشید:
-اروم باش عزیزم..

سرم رو به چپ و راست تکون دادم و ازشون جدا شدم..

البرز با اون چشم های قرمز و عصبیش لبخند محوی بهم زد...

اشک هام رو پاک کردم و گفتم:
-شما از کجا فهمیدین؟..

-سورن زنگ زد گفت..

سرم رو تکون دادم و سرگرد گفت:
-بفرمایید تو اتاق بنده صحبت کنیم..

همه باهم وارد اتاق سرگرد شدیم و روی صندلی های جلوی میزش نشستیم...

خودش هم روی صندلیش نشست و دست هاش رو توی هم قفل کرد...

نگاهی به تک تکمون کرد و وقتی دید چیزی نمیگیم سر تکون داد و گفت:
-فعلا دیگه با شما کاری نداریم..اظهارات خانم پارسا رو گرفتم..الانم میرم برای بازجویی کاوه پارسا...


پروردگارا کسیکه در دامان تو پناه گرفت طعم
بی‌پناهی را نمی‌چشد هر کس که مدد از تو گرفت
بی‌ یاور نمی‌ماند آنکه به تو پیوست تنها نمی‌شود
خداوندا کنارمان و قرارمان و یارمان باش..

شبتون بخیر🌹
••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💯
•••●❥ @romanegerdab 💦🔞


#پارت2012

قبل از اینکه به کاوه برسه، کیان از پشت لباسش رو گرفت و کشیدش عقب...

صدای فریاد کل راهروی کلانتری رو برداشته بود...

تو اون آشفته بازار هیچ کاری از دست من برنمیومد..

تکیه دادم به دیوار و با گریه بهشون نگاه کردم که می خواستن خودشون رو به کاوه برسونن ولی جلوشون رو گرفته بودن....

سرگرد دوباره فریاد زد:
-همه رو ببرین بازداشتگاه..

تکیه از دیوار گرفتم و با ترس به سرگرد نگاه کردم و با التماس گفتم:
-تورو خدا جناب سرگرد..

بهم اخم کرد و دوباره به سربازهاش اشاره کرد کاوه رو ببرن...

کاوه بی توجه به اون اوضاع هنوز نگاهش به من بود...

خسته و ناامید نگاهم می کرد و وقتی خواستن ببرنش لب زد:
-پرند..

نگاهم رو ازش گرفتم و سورن که این کارش رو دیده بود دوباره دیوونه شد و صدای نعره زدنش بلند شد و سربازها سریع کاوه رو بردن....

کیان البرز رو به دیوار چسبونده بود و با دوتا دست نگهش داشته بود...

سورن هم هنوز بین دست های دوتا سرباز و یکی دو نفر دیگه بود که محکم گرفته بودنش...

سرگرد ترسناک اخم هاش رو توی هم کشید و شروع کرد سر سورن و البرز داد زدن و به جای اون دوتا من داشتم قبض روح می شدم....

چقدر اخم و قیافه ش ترسناک بود..


‌هیچ وقت نگران آینده ی ناشناخته ات نباش
وقتی خدای شناخته شده ای داری
با تمام وجود بهترینها را از خداوند براتون
طلب میکنم لحظاتتون مملو از آرامش..

شبتون بخیر❣
••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💯
•••●❥ @romanegerdab 💦🔞


#پارت2011

از جا پریدم و دویدم سمت بیرون و با دیدن سورن چشم هام گرد شد...

بین دست های دوتا سرباز تقلا می کرد تا ولش کنن و صدای نعره هاش همه رو به اونجا کشونده بود:
-حرومزاده بی ناموس..می کشمت..خودم می کشمت کثافت...

رد نگاهش رو دنبال کردم و با دیدم کاوه قلبم از جا کنده شد...

اون هم داشت به من نگاه می کرد و دوتا سرباز دو طرفش ایستاده بودن...

خیلی بهم ریخته و اشفته بود و یک طرف صورتش قرمز و خون مرده شده بود...

انگار قبل از اینکه سورن رو بگیرن تونسته بود یکی دو تا مشت بهش بزنه...

صدای هوار زدن سورن دوباره بلند شد:
-بیا اینجا پرند..بیا اینجا..

بهش نزدیک شدم و لرزون پشتش پناه گرفتم و با گریه گفتم:
-سورن اروم باش..تورو خدا..

سرگرد رو کرد به سربازهایی که کاوه رو آورده بودن و با فریاد گفت:
-چرا ایستادین نگاه می کنین..ببرینش اتاق بازجویی...

سورن دوباره به تقلا افتاد تا خودش رو به کاوه برسونه اما چند نفری نگهش داشته بودن و نمی تونست....

علاوه بر صدای سورن، یه صدای فریاد دیگه هم از ته راهرو بلند شد...

با تعجب چرخیدم و با دیدن البرز که داشت می دوید به این طرف دستم رو روی دهنم گذاشتم:
-البرز..


آرامش آسمان شب سهم قلبتان و خداوند
روشنى بى خاموشِ تمام لحظه هايتان باشد
در این ساعات شب آرزو داریم
غیر از خدا محتاج کسی نشوید..

شبتون بخیر🌹
••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💯
•••●❥ @romanegerdab 💦🔞


#پارت2010

دست هام رو روی صورتم گذاشتم و بلندتر زدم زیر گریه...

سرگرد هم سکوت کرده بود و اجازه داد کمی خودم رو اروم کنم...

نفس کم آوردم و دوباره اسپری زدم و سرگرد لیوان اب رو روی میز هول داد سمتم....

با هق هق لیوان رو برداشتم و کمی اب خوردم و اروم تشکر کردم...

سرگرد سری تکون داد و کمی توی سکوت گذشت و بعد گفت:
-خوبی؟..

سرم رو تکون دادم و نفس بریده به حرف اومدم تا زودتر تموم بشه:
-وقتی مقاومتم رو دیدن مدت طولانی با کمربند و مشت و لگد کتکم زدن و حرف های زشت و کثیف بهم زدن..تمام اون شکستگیا و ضربه هارو با هوشیاری کامل حس کردم..وسط اون کشمکش و جیغ و داد نمی دونم سرم به کجا خورد که همون لحظه بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم.......

سرگرد خودکار توی دستش رو روی میز انداخت و دستی به صورت خودش کشید...

با لب های لرزون از بغض و هق زنان گفتم:
-می..می تونین..دست..دستگیرشون..کنین؟..

لبخند محوی به روم زد و با اون لحن پر ابهت و محکمش بهم اطمینان داد:
-یه اکیپ فرستادم دنبال کاوه پارسا..برای پیدا کردن اون دوتا و محکوم شدن هر سه تاشون هرکاری بتونم میکنم..خیالت راحت باشه....

با گریه سرم رو تکون دادم و یهو سر و صدا و داد و بیداد از بیرون اتاق بلند شد...

چشم هام گرد شد و با وحشت به سرگرد نگاه کردم:
-صدای سورنه..


به حق خوبیت به حق بزرگیت
به حق حقانیتت به حق مهربانیت
بهترین ها را در این شب زیبای تابستانی
برای همه دوستانم مقدر بفرما..

شبتون بخیر❣
••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💯
•••●❥ @romanegerdab 💦🔞


#پارت2009

سرش رو به نشونه متوجه شدن تکون داد و اشاره کرد ادامه بدم...

نفسی کشیدم و اروم ادامه دادم:
-زیاد نموند..خیلی عجله داشت..فقط با اون دوتا حرف زد و تاکید کرد کاری به من نداشته باشن تا خبر بده..اومد دوتا حرفم بار من کرد و زود رفت....

-پس دوباره رفت و چند روز بعدش اومد؟..

سرم رو پایین انداختم و خیلی اهسته لب زدم:
-کاوه دیگه نیومد..

صدای متعجب سرگرد باعث شد سرم رو بلند کنم:
-دیگه نیومد؟..

سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
-نه..چند روز بعدش به اون دوتا زنگ زد..نمی دونم چی گفت و چی شد اما بین حرف های اونا فهمیدن کاراش رو حل کرده و قراره بیاد دنبال من و دوتایی از کشور خارج بشیم.....

سرگرد با عجله گفت:
-خب؟..

-اون دوتا خیلی از دست کاوه عصبی بودن..دوتایی باهم اومدن تو اتاقی که من داخلش بودم..اونجا حرف می زدن و می گفتن چندین روز کاوه اونارو کرده دایه و نگهبان من و خودش رفته پی زندگیش..حالا که قراره بیاد منو ببره پس بهتره قبلش استفادشون رو بکنن تا سرشون بی کلاه نمونه.....

اخم های سرگرد وحشتناک تو هم فرو رفت و با صدای ترسناکی گفت:
-بعدش؟..

زدم زیر گریه و با هق هق و وحشت زده گفتم:
-من خیلی تلاش کردم..خیلی مقاومت کردم که جلوشونو بگیرم..اونا دوتا بودن و من یکی با دست و پای بسته..همه ی اون کتکارو بخاطره مقاومت کردن خوردم..صدای شکستن استخونامو می شنیدم..زیر مشت و لگد و حرف های ترسناکشون که با لذت و قهقهه می گفتن می خوان باهام چیکار کنن، جونم داشت می رفت......


شب داستان زندگی ماست گاهی پرنور
گاهی کم نور میشود اما بخاطر بسپار
هر آفتابی غروبی دارد و هر غروبی طلوعی
قرنهاست که هیچ شبی بی صبح شدن
نمانده است به امید طلوع آرزوهایتان..

شبتون بخیر🌹
••••••●❥ʝσเɳ👇🏻💯
•••●❥ @romanegerdab 💦🔞


#پارت2008

سرگرد با ناراحتی و تاسف سر تکون داد و گفت:
-همون لحظه مورد ضرب و شتم قرار گرفتی؟..

سرم رو به نفی تکون دادم:
-نه..اون روز جز داد و فحش و چندتا سیلی کاری نکردن..ولی اینقدر دیوونه شده بود که خودشو هم میزد..لگد به در و دیوار میزد..نمی دونم چیزی مصرف کرده بود یا نه اما اگه کاری هم کرده باشه تعجب نمی کنم.....

سرگرد که با دقت به حرف هام گوش میداد و گاهی چیزی یادداشت می کرد، سر تکون داد:
-اسمی، نشونه ای، چیزی از اون دو نفر یادت نیست؟..هیچی نشنیدی؟...

-اسم یکیشون رامین بود..اون یکی رو نمی دونم..فقط یادمه دست هاش پر تتو بود...

سرگرد دوباره یادداشت کرد و بعد گفت:
-ادامه بده..

-چندین روز فقط همون دوتارو دیدم..گاهی اب و غذا میاوردن و گاهی فقط میومدن حرف می زدن و منو می ترسوندن....

-کاوه پارسا نمیومد؟..

-نه..تا چند روز خبری ازش نبود..صدای اون دوتا هم دراومده بود و زنگ می زدن و ازش می خواستن بیاد..تا اینکه بالاخره یه نصف شب اومد..صدای بحثشون رو می شنیدم..کاوه به سورن و کیان و البرز فحش میداد و می گفت بخاطره اونا نمی تونه بیاد..نمی دونم چیکار کرده بودن اما کاوه خیلی ازشون شاکی بود..نگران بود که لو بره و اونجا شنیدم داره کاراشو انجام میده از ایران بره..منو هم با خودش ببره......

سرگرد متفکرانه نگاهم کرد و گفت:
-گم شدن تو به تمام راه های ورود و خروج اطلاع داده شده بود..کاوه هم ممنوع الخروج بود....

-فکر می کنم می خواست غیرقانونی خارج بشه..

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.