#پارت2015
=============================
سورن لیوان کاغذی رو از دستم گرفت و با لیوان خودش برد داخل سطل زباله ی گوشه دیوار انداخت...
چهارتایی به زورِ قهوه و چایی سرپا مونده بودیم تا بازجویی کاوه تموم بشه...
سورن برگشت دوباره کنارم نشست و نگاهی به چشم های پف کرده و صورت خسته ام انداخت و گفت:
-ببرمت خونه یکم استراحت کنی؟...
-نه می مونم..
چشم هاش رو به تایید باز و بسته کرد و بعد صاف نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش چسبوند...
روی صندلیم کمی کج شدم و سرم رو به شونه ی سورن تکیه دادم...
از لای چشم هام به رفت و امدها نگاه می کردم..
گاهی ادم هایی از اونجا رد می شدن که بیشتر سرباز بودن یا لباس نظامی داشتن...
گاهی هم لباس شخصی بودن که کارمند اونجا بودن یا مثل ما مردم عادی بودن و برای کاری اومده بودن....
با کلافگی سرم رو تکون دادم و نگاهی به البرز کردم که به دیوار تکیه داده بود و کیان که طول راهرو رو قدم میزد و می رفت و میومد....
از همون دمدمای صبح اینجا بودن و اشفتگی و خستگی از سر و روشون می بارید...
نچی کردم و با شرمندگی گفتم:
-کیان، البرز کاش می رفتین خونه یکم استراحت می کردین..از ساعت چند اینجایین..برین خونه بعد دوباره بیایین....
دوتاشون بهم چشم غره رفتن و سورن از حرکتشون تک خنده ی بی حال و خسته ای زد و البرز گفت:
-لازم نکرده تو نظر بدی..یکم همونجا چشماتو ببند استراحت کنن تا از حدقه نزدن بیرون....
=============================
سورن لیوان کاغذی رو از دستم گرفت و با لیوان خودش برد داخل سطل زباله ی گوشه دیوار انداخت...
چهارتایی به زورِ قهوه و چایی سرپا مونده بودیم تا بازجویی کاوه تموم بشه...
سورن برگشت دوباره کنارم نشست و نگاهی به چشم های پف کرده و صورت خسته ام انداخت و گفت:
-ببرمت خونه یکم استراحت کنی؟...
-نه می مونم..
چشم هاش رو به تایید باز و بسته کرد و بعد صاف نشست و سرش رو به دیوار پشت سرش چسبوند...
روی صندلیم کمی کج شدم و سرم رو به شونه ی سورن تکیه دادم...
از لای چشم هام به رفت و امدها نگاه می کردم..
گاهی ادم هایی از اونجا رد می شدن که بیشتر سرباز بودن یا لباس نظامی داشتن...
گاهی هم لباس شخصی بودن که کارمند اونجا بودن یا مثل ما مردم عادی بودن و برای کاری اومده بودن....
با کلافگی سرم رو تکون دادم و نگاهی به البرز کردم که به دیوار تکیه داده بود و کیان که طول راهرو رو قدم میزد و می رفت و میومد....
از همون دمدمای صبح اینجا بودن و اشفتگی و خستگی از سر و روشون می بارید...
نچی کردم و با شرمندگی گفتم:
-کیان، البرز کاش می رفتین خونه یکم استراحت می کردین..از ساعت چند اینجایین..برین خونه بعد دوباره بیایین....
دوتاشون بهم چشم غره رفتن و سورن از حرکتشون تک خنده ی بی حال و خسته ای زد و البرز گفت:
-لازم نکرده تو نظر بدی..یکم همونجا چشماتو ببند استراحت کنن تا از حدقه نزدن بیرون....