کژ نگریستن


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: Telegram


این کانال در پی احیای نگاه و تفکری انتقادیست. آنهم با خوانشی متفاوت از علوم انسانی منجمله روانکاوی و فلسفه و جامعه شناسی،بلکه راهی برای یک تفکر انتقادی و رادیکال بگشاید
https://t.me/joinchat/AAAAAEPRYsdZIPVr6FxNjQ
ادمین
@rezamajidi1355555

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Statistika
Postlar filtri


♦️«آیا وکیلم» ♦️
✍رضا مجد
قسمت دوم


📙دین و اخلاقیات مدعی اند که ذات با اخلاقیات تحقق می یابد، منظورشان در واقع این است که ذات را یک غایت تلقی باید کرد، و بدین ترتیب غایت و هدف انسانی این خواهد بود که ذات را از قوه به فعل در بیاورد، و این وظیفه ی سنگین و خطیر بر عهده ی اخلاقیات است و بس. ارزشِ ارزش ها که نیچه همش ازش دم می زد پس کجای کار است؟ وقتی ذات به مثابه غایت به خورد توده داده شد، خود این ذات می شود تعریف ارزش. ذات که غایت انسانی تلقی شد، ناخواسته ارزش های انسانی هم متحقق شدن این امر خطیر را ضمانت می کنند. علاوه بر تصاحب ساحت ارزش ها از طریق اخلاقیات، نوبت به تصاحب ساحت قضاوت است. اخلاقیات از دو بن مایه تغذیه می کند، ذات و ارزش ها، اخلاقیات منظر وجود نیست، در دنیا هیچ کجا نمی توان نوعی اخلاقیات را از منظر یک هستی شناسی بنا کرد، چرا؟ چون اخلاقیات همواره مستلزم چیزی برتر از وجود است، آنچه برتر از وجود است، چیزی است که نقش احد نقش خیر اعلا را ایفا می کند، این همان احد برتر از وجود است. در واقع اخلاقیات کاروبار قضاوت است، نه تنها قضاوت آنچه وجود دارد، بلکه حتی قضاوت خود وجود، ولی وجود را فقط با توسل به مرجعی برتر از وجود می توان قضاوت کرد، در اخلاقیات مسئله ی مهم ذات ماست این مستلزم این است که ذات در وضعی قرار داشته باشد که ضرورتا تحقق یافته نباشد، و مستلزم ان نیز است که ما ذاتی داشته باشیم. برای اخلاقیات بسیار ضروری است که به نام ذات حرف بزند و به ما فرمان دهد، وقتی بنام یک ذات به ما فرمان می دهند معنایش این است که این ذات بالقوه است در انسان. ذات انسان از دیدگاه اخلاقیات که بالقوه است چیست؟ ذات انسان حیوانِ ناطق عاقل بودن است، ذات عبارت است از آنچه یک چیز هست، حیوان عاقل ذات انسان است، اما با وجود ذات عاقل داشتن انسان، او مدام به شیوه ی غیرعقلانی رفتار و عمل می کند، چرا؟ زیرا ذات انسان از ان حیث که ذات است لزوما تحقق یافته نیست، باز چرا؟ چون انسان عقلِ ناب نیست. بنابراین اموری عارض می شود و او مدام منحرف می شود. اینگونه اخلاقیات برای خودش یک تسلط و حاکمیت بی حد و حصر نسبت به وجود انسان ها دست و پا می کند، و آن مسئول متحقق کردن ذات بالقوه ی خلق.
در اخلاقیات همواره شاهد چنین عملکردی هستیم: کاری می کنید، چیزی می گویید، و بعد خودتان قضاوتش می کنید. این نظام قضاوت است حالا، اخلاقیات نظام قضاوت است. قضاوتی دوگانه، شما خود را قضاوت می کنید و مورد قضاوت قرار می گیرید. دقت کنید کسانی که ذائقه ای برای اخلاقیات دارند همان هایی اند که ذائقه ی قضاوت دارند. قضاوت همواره مستلزم مرجعی برتر از وجود است، مستلزم خیری که به وجود می آورد و به عمل وامیدارد، خیری برتر از وجود یعنی احد. ارزش، این مرجعِ برتر از وجود را بیان می کند، بنابراین ارزش ها عناصر بنیادین نظام قضاوت اند. به همین خاطر برای قضاوت به این مرجع برتر از وجود رجوع می کنید. 📙
ادامه دارد...

@Kajhnegaristan


♦️«آیا وکیلم»♦️
✍رضا مجد
قسمت اول


📙در این گیرودار و این بگیرو ببند دادن خون به ازای لحظه ای تنفس آزاد و زیستِ آزادانه، بحثی پا گرفته بنام «وکالت می دهم».
دقیقا در این بزنگاه هایی تاریخی است که فلسفه و تفکر فلسفی، بخصوص تفکر کسی چون ژیل دلوز/اسپینوزا می تواند به نتیجه ی غایی و نهایی و مقدرخود برسد و آن رهایی بخشی به انبوهِ خلقی مبهوت و حیران و بلاتکلیف است، توده ای بهم لولیده از انواع خواست ها و تقاضاهای متکثر و متفاوت ولی از یک جوهر، و آن رهایی از هر دیگری بزرگی تصمیم گیرنده و تعیین کننده کیستی و چیستی شان. حالا این تفکر رهاننده ی دلوزی /اسپینوزایی چیست؟ این تفکر دقیقا درون مفهوم آخرین دسیسه ی گفتمان قدرت با همدستی همیشگی اش گفتمان اخلاقیات و ذات گرایی است:«وکالت می دهم».اسپینوزا و متعاقب او دلوز و نیز نیچه، بین اتیکس، اخلاق، و مورالیته، اخلاقیات تمایزی سفت و سخت قائل بودند، اخلاقیات در پس و پشت هرچیز و هرکس و هرشیئی، یک ذات ابدی و ازلی می نشاند که نسبت به پدیده پیشینی و قدیم است، و تمام همّ و هدف پدیده باید صرف این همان شدن با این ذات تعیین شده ی پیشینی بشود، مثلا انسان یک ذات ازلی و واحد دارد و تمام وظیفه و رسالت هر انسانی یکی شدن و همخوانی و قرین شدن با این ذات پیشینی است، و چون این رسالتی است مقدس و جوهری، پس قدرت و نهادهای برساخته شده از قدرت و اقتدار و حاکمیت به کمک طلبیده می شوند تا انسانها به نحو احسن موفق به این همان شدن با ذات ازلی شان بشوند و رستگار گردند، و اینگونه پای مشروعیت تحکم و ارعاب و زور هم به وسط کشیده می شود، و از آنجا که اخلاقیات که دیگر کاملا دینی هم شده وظیفه ای متعالی به گردن دارد و آن وظیفه ی مقدس و دشوار رستگاری شهروندان و توده ی خلق، و چون از نظرش تا منطبق نشدن انسان با ذات مقدرش انسان به بلوغ انسانی و عقلی نرسیده نیاز به قیّم و وکیل و وصی دارد تا بجای او در مواقع دشوار تصمیمات دشواری بگیرد و اینگونه پای نمایندگی و وکالت و قاضی و قضاوت هم به میان می آید. گفتمان سلطه بخاطر تجربه ی دور و دراز تاریخی تجربه های گرانبهایی در رابطه با به انقیاد کشیدن سوژه های بشری بدست اورده منجمله ی این تجربه که اگر مختصات و محور ارزش و ارزش گذاری را در ید خود داشته باشد ناخواسته انقیاد سوژه های بشری را هم در دست خواهد داشت و از آنجا که کلید و ابزار این محور مختصات ارزش گذاری در دستان اخلاقیات اکنون دینی شده می باشد در چیدمان و مفصل بندی قدرت جایگاهی را هم برای متالهان دینی که منادیان احلاقیات بودند لحاظ نمودند و اینگونه اخلاقیات کاملا در خدمت به بند و سلطه کشیدن انسان ها بکار گرفته شد.📙
ادامه دارد...

@Kajhnegaristan


«وقتی انسان‌ها می‌گویند این یا آن عمل بدن از ذهنی ناشی می‌شود که بر بدن فرمان می‌راند، نمی‌دانند چه می‌گویند و صرفاً، تحت پوششی متقاعدکننده از کلمات، می‌پذیرند که از علت حقیقی آن عمل بی‌اطلاع‌اند و علاقه‌ای به کشف آن ندارند ... انسان‌ها خود را آزاد می‌پندارند [چرا که] از اعمال خود آگاه‌اند، اما از عللی که آن‌ها را تعیّن می‌بخشند بی‌اطلاع‌اند ... تصمیمات (Decreta) ذهنی چیزی جز امیال نیستند که خود بر اساس وضعیت‌های متغیر بدن تغییر می‌کنند.»

@Kajhnegaristan

- بندیکت اسپینوزا


ادامه👆

ﻗﺮار ﻣﯽ ﮔﯿﺮد. در ﺳﺎﺣﺖ ِ ﻧﮕﺎه دﻟﻮز، ﻣﺎ ھﻤﻮاره ﺑﺎ«ﻣﻮﻗﻌﯿﺖاﻗﻠﯿﺖ» ﻣﻮاجه ھﺴﺘﯿﻢ و نه ﺑﺎ اﻗﻠﯿﺖ ﺑﻤﺎھﻮ اﻗﻠﯿﺖ و ﯾﺎ ﮐﻤﯿﺘﯽدر ﻋﯿﻨﯿﺖ. ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ اﺷﺎره به ﺷﺮاﯾﻂ، وﻗﺎﯾﻊ و روﯾﺪادھﺎﯾﯽ دارد
که ﺟﺪای از ﺗﻔﺎوتھﺎ و وﯾﮋﮔﯽھﺎی اﺧﺘﺼﺎﺻﯽ، ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﻨﺪ ﻓﺮد ﯾﺎاﻓﺮادی را در ﯾﮏ زﻣﺎن و ﻣﮑﺎن ﻣﻌﯿﻦ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﺳﺎزﻧﺪ. در ھﻤﯿﻦ زمینه و در ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ ﮐﻨﺶھﺎی ﺑﺎﻟﻘﻮه ی اﻓﺮاد و ﮔﺮوه ھﺎی
اﻧﺴﺎﻧﯽ، ﺑﺪون ﺷﮏ ھﺮ«ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﯽ» اﻓﻘﯽ از ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻋﯿﻨﯽ و ذھﻨﯽﮔﻮﻧﺎﮔﻮن را بهﺻﻮرت اﻣﮑﺎن ھﺎﯾﯽ ﻧﺎﻣﺤﺪودو ﭘﯿﺶﺑﯿﻨﯽ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ درﺧﻮد دارد. ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ اﻗﻠﯿﺖ ﺗﻮاﻣﺎن ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﻗﺪرت و ﻣﻘﺎوﻣﺖ اﺳﺖ
اﻗﻠﯿﺖ به دﻟﯿﻞ ﻓﺎصله از ﻣﻌﯿﺎرھﺎی رﺳﻤﯽ ﺳﻨﺠﺶ«ﺑﺮﺗﺮی» درﺟﺎمعه، ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ وﯾﮋه ای ﺑﺮای ﺑﺎزﻧﮕﺮی در اﯾﻦ ﻣﻌﯿﺎرھﺎ، در ﮔﺎمﻧﺨﺴﺖ، و ﻧﻘﺪ ﺳﺎﺧﺘﺎرھﺎی ﺗﺎرﯾﺦ ﻣﻨﺪ اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ، در ﮔﺎم ﺑﻌﺪ، دارد.
٢
اﻗﻠﯿﺖ ﺟﺰء ﻻﯾﻨﻔﮏ اﮐﺜﺮﯾﺖ اﺳﺖ. اﻗﻠﯿﺖ ﻇﺮﻓﯿﺖ ﺧﻼق ﺟﺎمعه و اﺟﺘﻤﺎع اﺳﺖ. اﻗﻠﯿﺖ ھﻤﺎن«اﻣﺮ واﻗﻌﯽ» ﻟﮑﺎﻧﯽ اﺳﺖ که نه ﺗﻨﮭﺎ در ﻧﻈﻢ
ﻧﻤﺎدﯾﻦ اﮐﺜﺮﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﮔﻨﺠﺪ، بلکه اﻣﮑﺎن اﻧﺴﺪاد و اﻧﺠﻤﺎد واﮐﺜﺮﯾﺖﺷﺪن ﺑﺪان ﻧﻤﯽ دھﺪ. اﻗﻠﯿﺖ ھﻤﺎن دﮔﺮ ِ ﻏﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺗﺼﻤﯿﻢ وﺗﺪﺑﯿﺮی (ﯾﺎ به ﺑﯿﺎن درﯾﺪا، از ﺧﺎﻧﻮاده ی ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮھﺎ) اﺳﺖ که در ﻣﻮرد آن اﮐﺜﺮﯾﺖ ﻧﻤﯽ داﻧﺪ چه ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﺪ. اﻗﻠﯿﺖ ھﻤﺎن
ﻓﺎرﻣﺎﮐﻮن اﻓﻼﻃﻮﻧﯽ اﺳﺖ که ھﻢ ﺑﺮﺳﺎزﻧﺪه ی ھﻮﯾﺖ و ھﺴﺘﯽ اﮐﺜﺮﯾﺖاﺳﺖ و ھﻢ ﺑﺮاﻧﺪازﻧﺪه ی آن. اﻗﻠﯿﺖ ھﻤﺎن ﻗﻠﻤﯽ اﺳﺖ که ﺑﺮﮐﺮانه ھﺎی ﻗﻠﻤﺮو اﮐﺜﺮﯾﺖ ﺧﻂ ﻣﯽﮐﺸﺪ و ﺧﻄﻮط ﻣﺮزی آن را از ﺳﯿﻄﺮه ی ھﺮ ﺧﻄﯽ ﻣﯽرھﺎﻧﺪ. اﻗﻠﯿﺖ ھﻤﺎن ﺳﻮژه ی رھﺎ و رھﺎﯾﯽ اﺳﺖ که از
اراده ی ﻣﻌﻄﻮف به ﻗﺪرت و ﻣﯿﻞ دﯾﮕﺮی ﺑﺰرﮔﯽ ِ به ﻧﺎم اﮐﺜﺮﯾﺖ ﺗﻦ ﻣﯽزﻧﺪ. اﻗﻠﯿﺖ ﺑﻮدﮔﯽ/ﺷﺪﮔﯽ ﯾﮏ اﻧﺘﺨﺎب اﺳﺖ، اﻧﺘﺨﺎﺑﯽ که ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ھﻤﺮاه اﺳﺖ: ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ اﮐﺜﺮﯾﺖ ﻧﺸﺪن، ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ وﻓﺎداری
به رﺧﺪاد اﻗﻠﯿﺖ،(ﺷﺪﮔﯽ )به ﺑﯿﺎن ﺑﺪﯾﻮ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻧﻘﺪ ﻣﺴﺘﻤﺮ ھﺴﺘﯽﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ﺧﻮد و دﯾﮕﺮی ھﺎی ﮐﻮﭼﮏ و ﺑﺰرگ، ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ دﮔﺮﺑﻮدﮔﯽ
از اﯾﻦ ﻣﻨﻈﺮ، ﭘﺎر ِﺳﯿﺎ ﯾﮏ«اﻗﻠﯿﺖ» اﺳﺖ و در ﻗﻠﻤﺮو ﺑﺪون ﻗﻠﻤﺮو آن ھﺮ اﻗﻠﯿﺖ دﯾﮕﺮی اﻣﮑﺎن ﮔﺬر و ﺗﻮﻗﻒ و زﯾﺴﺖ دارد.📒



@Kajhnegaristan


♦️اﻗﻠﯿﺖ ھﻤﺎن اﻗﻠﯿﺖﺷﺪن اﺳﺖ♦️


📒دﻟﻮز ،ﺗﻼش ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻣﻔﮭﻮم ﺗﻔﺎوت را ازﭼﻨﺒﺮه ی ِ ﺳﯿﺎﺳﺖ اﯾﻦھﻤﺎﻧﯽو ھﻤﺴﺎﻧﯽ ﺑﺮھﺎﻧﺪ . او ﻣﻔﮭﻮﻣﯽ از ﺗﻔﺎوت ارائه ﻣﯽدھﺪ که دوﮔﺎنه ھﺎﯾﯽ همچون بودن/نبودن ، اﻧﺴﺎن/ﺣﯿﻮان،ﺳﯿﺎه/ﺳﻔﯿﺪ و... را از وﯾﮋﮔﯽ سلسله ﻣﺮاﺗﺒﯽ ارزﺷﯽ ﺗﮭﯽ ﻣﯽﺳﺎزد .،ﺑﺮای ﻧﻤﻮنه، از ﻣﻨﻈﺮی اﯾﺠﺎﺑﯽ، از ﻧﻈﺮ وی ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺟﺰ ﻻﯾﻨﻔﮏ ھﺴﺘﯽ اﺳﺖ. ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻇﺮﻓﯿﺖ ِ ﺧﻼق ِ زﻧﺪﮔﯽ اﻧﺴﺎن اﺳﺖ که ﺑﺎ آن ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺪاز آن چه اﻣﺮوز در آن ﻗﺮار دارد ﻓﺮاﺗﺮ ﺑﺮود ،. از ﻧﻈﺮ دﻟﻮز اﻗﻠﯿﺖ ھﻤﺎﻧﻨﺪ ﻣﻔﮭﻮم ﻧﺎھﻤﺴﺎﻧﯽ و ﭼﻨﺪﮔﺎﻧﮕﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻌﺮﯾﻔﯽ ﮐﯿﻔﯽ(نه ﮐﻤّﯽ) ﺷﻮد؛ ﯾﻌﻨﯽ به ﻣﺜﺎبه«اﻧﺤﺮاﻓﯽ» از اﻟﮕﻮی ھﻮﯾﺘﯽ«اﮐﺜﺮﯾﺖ». از اﯾﻦ ﻣﻨﻈﺮ، اﻗﻠﯿﺖ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ از اﮐﺜﺮﯾﺖ ﻓﺮاخ ﺗﺮ و
ﺑﺰرگ ﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﺜﻼ در ﯾﮏ ﺟﺎمعه ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ زﻧﺎن از ﻣﺮدان و ﯾﺎ ﺳﯿﺎهﭘﻮﺳﺘﺎن از ﺳﻔﯿﺪﭘﻮﺳﺘﺎن ﺑﯿﺶﺗﺮ ﺑﺎﺷﻨﺪ، اﻣﺎ ھﻢ ﭼﻨﺎن در «ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ اﻗﻠﯿﺖ» ﻗﺮار ﮔﯿﺮﻧﺪ، زﯾﺮا در ﺑﺮاﺑﺮ اﻟﮕﻮی ﻣﺮﺟﻊ و
ﻣﺴﻠﻂ ﯾﻌﻨﯽ«ﻣﺮد ﺳﻔﯿﺪﭘﻮﺳﺖ» ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ. ﺑﻨﺎﺑﺮاﯾﻦ، اﻗﻠﯿﺖﻧﻮﻋﯽ ﻋﺪول از ھﻨﺠﺎر اﺳﺖ، ﻧﻮﻋﯽ اﻧﺤﺮاف از اﺳﺘﺎﻧﺪارد و ﻣﻌﯿﺎری اﺳﺖ که ﻣﻌﺮف ﺣﻀﻮر ﺑﯽواسطه ی اﮐﺜﺮﯾﺖ اﺳﺖ، ﻧﻮﻋﯽ ﻗﻠﻤﺮوزداﯾﯽاز رﻣﺰﮔﺎن ﻏﺎﻟﺐ اﺳﺖ. از ﻧﻈﺮ دﻟﻮز و ﮔﺘﺎری ھﻤﯿﻦ ﻓﺮاﯾﻨﺪ ﻗﻠﻤﺮوزداﯾﯽ اﺳﺖ که ذات ﺳﯿﺎﺳﺖ اﻧﻘﻼﺑﯽ را ﺷﮑﻞ ﻣﯽ دھﺪ. اﻗﻠﯿﺖ
نه ﺑﺮ اﺳﺎس ﺟﺎﯾﮕﺎه که ﺑﺮ اﺳﺎس اراده ھﺎ ﻣﺸﺨﺺ ﻣﯽﺷﻮد. ،اﻗﻠﯿﺖ ﻃﺮدﺷﺪﮔﺎﻧﯽ ھﺴﺘﻨﺪ که ﺧﻮاﺳﺘﺎر آن ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ که ﻣﻮرد ﭘﺬﯾﺮش ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ
و ﻃﺮف ﻣﺬاﮐﺮه ﻗﺮار ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ. اﻗﻠﯿﺖ ﺗﻤﺎم ﻣﻤﮑﻨﺎت ﺑﺮای اﮐﺜﺮﯾﺖﺷﺪن را به اﻧﺘﮭﺎ رﺳﺎﻧﺪه و ﮐﺎﻣﻼ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺳﻮژه ھﺎی ﺑﮑﺘﯽﯾﺎ ﮐﺎﻓﮑﺎﯾﯽ ﻧﺎاﻣﯿﺪ و ﻓﺮﺳﻮده اﺳﺖ و ﺻﺮﻓﺎ ﺑﺮ ﻣﺒﻨﺎی اراده به ﻣﻌﯿﺎرھﺎ، ارزشھﺎ و ﺗﺎرﯾﺦ ﺧﻮد ﻣﯽزﯾﺪ. اﻗﻠﯿﺖ ﯾﮏ ﺑﺮﺳﺎخته ی ذھﻨﯽ
و ﮔﻔﺘﻤﺎﻧﯽ و اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ اﺳﺖ، نه نتیجه ی ﻧﻮﻋﯽ ﻋﯿﻨﯿﺖ ﮔﺮاﯾﯽ و اراده به ﺷﻨﺎﺧﺖ. ﻓﺮاﯾﻨﺪ ﺑﺮﺳﺎﺧﺘﻦ اﻗﻠﯿﺖ ﺗﻮام اﺳﺖ ﺑﺎ اراده ی ﻣﻌﻄﻮف به ﻗﺪرت و ﻣﻘﺎوﻣﺖ اﮔﺮاﮐﺜﺮﯾﺖ ﻣﻌﯿﺎر ﺗﻌﯿﯿﻦﮐﻨﻨﺪه اﺳﺖ،
ارزش اﯾﻦ ﻣﻌﯿﺎر نه به ﺧﺎﻃﺮ ﺻﺤﺖ آن، که به ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺪرت ِ آن اﺳﺖ.
اﻣﺎ در ﭼﺎرﭼﻮﺑﯽ ﮔﺴﺘﺮدهﺗﺮ اﻗﻠﯿﺖ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ از رھﮕﺬر ﻣﻌﯿﺎرھﺎی اﮐﺜﺮﯾﺖ ﻋﺒﻮر ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﻮد را ﺑﯿﺎن ﮐﻨﺪ. اﯾﻦ ھﻤﺎن ﭼﯿﺰی ﺳﺖ که دﻟﻮز«اﻗﻠﯿﺖ ِ اﮐﺜﺮﯾﺖ» ﻣﯽﻧﺎﻣﺪ. اﻗﻠﯿﺖ ِ اﮐﺜﺮﯾﺖ اﻋﺘﺮاف ﻣﯽ ﮐﻨﺪ که دﭼﺎر ﻓﻘﺪان اﺳﺖ ﺗﺎ از ﺧﻼل اﯾﻦ ﻓﻘﺪان ارزش ھﺎی اﮐﺜﺮﯾﺖ را ﺑﭙﺬﯾﺮد و ﺑﺮای آن ﺗﻼش و ﮐﻮﺷ ﺶ ﻧﻤﺎﯾﺪ. اﻗﻠﯿﺖ ِ اﮐﺜﺮﯾﺖ ﻧﯿﺮوی رﺳﻤﯿﺖﯾﺎﻓﺘﮫ و ﺑﯽﺧﻄﺮ و ﻣﺘﻌﻠﻖ به اﮐﺜﺮﯾﺖ اﺳﺖ که دوﮔﺎنه ھﺎی ﺳﺮﺗﺎﺳﺮی ﺑﺮای اﻣﺮ ﻣﻨﻔﯽ را ﺑﻨﯿﺎن ﻣﯽ ﻧﮭﺪ ،از اﯾﻦ ﻣﻨﻈﺮاﮐﺜﺮﯾﺖﺷﺪن ﯾﮏ ﺑﺎزﻧﻤﺎﯾﯽ اﻧﺘﺰاﻋﯽ و ﺗﮭﯽ از ھﻮﯾﺘﯽ آرﻣﺎﻧﯽ اﺳﺖ که در ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ ﻧﻈﺎم ھﺎی ﻣﻌﯿﻨﯽ از ﻗﺪرت و ﮐﻨﺘﺮل در ﯾﮏ ﺟﺎمعه
ادامه👇


'

اسپینوزا الگوی جدیدی را در اختیار فلاسفه قرار می‌دهد: بدن. او ساخت بدن را در مقام الگو مطرح می‌کند: «ما نمی‌دانیم که بدن به چیزهایی تواناست؟» این اذعان به جهل، قسمی به چالش کشیدن است. ما از آگاهی و احکام آن، از اراده و اثرات آن، از هزاران شیوهٔ حرکت بدن، از سلطه بر بدن و انفعالات حرف می‌زنیم، اما حتی نمی‌دانیم که بدن به چه چیزهایی تواناست؟

@Kajhnegaristan

- ژیل دلوز


♦️از کتاب «مبانی تکنیک روانکاوی(رویکرد لاکانی) برای پزشکان♦️
✍بروس فینک، دبلیو دبلیو نورتون، و شرکت نیویورک/لندن
ترجمه: رضا مجد



📒در متون دیگر - به حدی که به نظر من نیاز به تعادل دارند. همچنین فضای زیادی را به بیان مراحل بعدی و نهایی تحلیل اختصاص نمی دهم، زیرا این متن تا حدودی مقدماتی طراحی شده است. از این نظر، این کتاب چیزی جز یک راهنمای آموزشی مستقل است. باید با بسیاری از قرائت‌های دیگر تکمیل شود، فهرست کوتاهی از آنها را می‌توان در کتاب‌شناسی پیش‌نویس یافت. من در طول این کتاب سعی کرده‌ام در صورت امکان، رویکرد خود را با رویکردهای دیگر مقایسه و مقایسه کنم، اما می‌دانم که کارشناسان در مورد این رویکردهای دیگر ممکن است دانش من را در مورد آنها کم بدانند. همانطور که میچل و بلک (t 995, p. 207) بیان کردند، «در حال حاضر یافتن روانکاویی که واقعاً عمیقاً با بیش از یک رویکرد (مانند کلاینی، لاکانی، روانشناسی نفس، روانشناسی خود) آشنا باشد، بسیار دشوار است. ادبیات هر مکتب گسترده است و هر حساسیت بالینی به خوبی برجسته شده است، و چشم انداز چالش برانگیزی را برای هر تحلیلگری که تلاش می کند همه آن را هضم کند، ارائه می دهد. بخش اعظم 25 سال را صرف دست و پنجه نرم کردن با زبان فرانسوی عذاب‌آور لاکان کرده‌ام و در تلاش برای یافتن راه‌هایی برای عملی کردن بینش‌های او بوده‌ام. تنها اکنون شروع به دریافت احساس بهتری نسبت به چشم‌انداز وسیع‌تر روانکاوانه کرده‌ام، و برخی از تلاش‌های من برای مقایسه و تقابل رویکردم با رویکردهای دیگر، قطعاً تا حدودی کاریکاتوری به نظر می‌رسند. تحلیلگران غیر لکانی که من در اینجا مورد بحث قرار می‌دهم، کسانی هستند که کارشان را در دسترس‌ترین و قانع‌کننده‌ترین می‌دانم، حتی زمانی که با دیدگاه‌های آن‌ها موافق نیستم (مثلاً در مورد «هنجار بودن»، «هویت تصویری»، و به زودی). از آنجایی که هدف من ارائه رویکردهای دیگر به شیوه ای جامع نیست، بدیهی است که من عدالت را در مورد ایده های این تحلیلگران رعایت نمی کنم: برخی از اظهارات آنها را از متن خارج می کنم و دیدگاه های آنها را ساده می کنم، که منجر به از دست دادن ظرافت اجتناب ناپذیر می شود. با این وجود، من سعی کردم از استفاده از منابع ثانویه اجتناب کنم - یعنی تفسیرهایی که بر ایده های این تحلیلگران ارائه شده است - و دریافتم که، مانند تقریباً در هر زمینه دیگری، ایده های متفکران اصلی اغلب قابل درک تر و قانع کننده تر است. وقتی به منابع ثانویه به عنوان راهنمای اولیه اعتماد کردم، همیشه برای تأیید صحت آنها به منابع اصلی بازگشته‌ام و از اینکه تحلیلگران چقدر در خواندن و تفسیر کار یکدیگر دقت می‌کنند شگفت زده شده‌ام، حتی زمانی که آن اثر به روشی نسبتاً ساده نوشته شده است. تقریباً هر نتیجه‌ای که من قبلاً در مورد دیدگاه‌های نظری یک تحلیلگر مبتنی بر تفسیرها می‌گرفتم، باید به طور جدی بازنگری می‌شد، اگر به طور کلی کنار گذاشته نمی‌شد! من قبل از شروع این پروژه می‌دانستم که اکثر تفسیرهای انگلیسی زبان در مورد آثار لاکان دارای نقص جدی هستند، و این را به سختی نوشته‌اش و این واقعیت که تعداد کمی از انگلیسی‌زبانان واقعاً آنفلوانزا هستند، بیان کرده بودم. به زبان فرانسه اکنون به نظر من عوامل دیگری نیز باید در کار باشد.📒




@Kajhnegaristan


از کتاب مبانی تکنیک روانکاوی( رویکرد لاکانی) برای پزشکان
✍ بروس فینک دبلیو دبلیو نورتون و شرکت نیویورک • لندن
ترجمه: رضا مجد


📒روانکاوی با به کارگیری آنها به دنبال دستیابی به آن است - و اینکه آنها احتمالاً برای دیگران کار نمی کنند یا برای دیگران نیز کار نمی کنند. همچنین باید در نظر داشت که، به طور کلی، هیچ چیز با همه کار نمی کند. با این وجود، بر اساس تجربیاتم با تعداد قابل توجهی از پزشکان (دانشجویان فارغ التحصیل در رشته روانشناسی بالینی، مددکاران اجتماعی، روانپزشکان، روانشناسان و روانکاوان) که در ده ها سال گذشته تحت نظارت آنها بوده ام، دلایلی دارم که معتقدم این موارد تکنیک‌ها می‌توانند برای بسیاری از تمرین‌کنندگان مفید باشند، و اغلب شیوه‌های آن‌ها را در چند ماه کوتاه تغییر می‌دهند. به همین دلیل تصمیم گرفتم آنها را در این فرم ارائه کنم. اکثر تکنیک های ارائه شده در اینجا برای کار با روان رنجورها طراحی شده اند نه روان پریشی. من در اینجا تمایز بین روان‌پریشی و روان‌پریشی را به‌طور طولانی مورد بحث قرار نمی‌دهم، همانطور که در جاهای دیگر این کار را به طور گسترده انجام داده‌ام (فینک، 1995، 1997، 2005b)، اما به نظر من رویکرد متفاوتی به تکنیک در کار با روان‌پریشی‌ها لازم است. من طرحی مختصر از آن تکنیک متفاوت در فصل 10 ارائه می‌دهم. اگر همانطور که پیشنهاد می‌کنم، سرکوب باید چراغ راهنمای تحلیلگر در هدایت درمان با روان‌نژندان باشد، فقدان سرکوب در روان‌پریشی نشان می‌دهد که ما باید درمان با روان‌پریشی‌ها را به گونه‌ای متفاوت هدایت کنیم. در حالی که به نظر می رسد بسیاری از تحلیلگران معاصر معتقدند که اکثر بیمارانی که در دوران ما دیده می شوند از «مشکلات سطح عصبی» رنج نمی برند، من استدلال می کنم که اکثر تحلیلگران دیگر نمی توانند «مشکلات سطح عصبی» را دقیقاً به دلیل سرکوب و ناخودآگاه دیگر چراغ راهنمای آنها نیست (از سوی دیگر، لاکان استدلال می کند که تحلیلگران باید «فریب» ناخودآگاه باشند، به این معنا که آنها باید ناخودآگاه را به هر کجا که ممکن است منجر شود، دنبال کنند، حتی اگر این به معنای اجازه دادن به خود باشد. به اصطلاح از طریق بینی هدایت می شود؛ به لکان، 1973-1974، 13 نوامبر 1973 مراجعه کنید. این امر باعث می‌شود که تحلیلگران روان‌رنجوری را با روان‌پریشی اشتباه بگیرند و رویکردی را برای کار روانکاوی تدوین کنند که ظاهراً در مورد یک نفر و همه کاربرد دارد. (در واقع، به نظر می رسد تمایز اصلی «تشخیصی» که در زمان ما ایجاد شده است، تمایز بین افراد «با عملکرد بالا» و افراد نه چندان با عملکرد باشد.) من معتقدم که رویکردی به روان رنجوری که در اینجا ارائه می کنم برای اکثریت قریب به اتفاق قابل استفاده است. بیمارانی که امروزه توسط اکثر پزشکان ویزیت می شوند (البته استثناهایی هم وجود دارد) و پزشکان ممکن است پس از مطالعه رویکرد درمان روان پریشی که در فصل 10 ارائه می دهم، این باور را با من در میان بگذارند. تجربه انجام روانکاوی بسیار پیچیده است. که هیچ کس هرگز نمی تواند تمام جنبه های آن را پوشش دهد، حتی در یک عمر نوشتن. انتخاب موضوعات من در اینجا به ویژه با آنچه که به نظر من در آموزش اولیه تحلیلگران و روان درمانگران امروز کنار گذاشته شده است، مشخص شده است. برای مثال، من در اینجا فضای زیادی را به بحث در مورد تأثیر یا انتقال متقابل اختصاص نمی‌دهم (به جز در فصل 7) زیرا به شدت بر آنها تأکید شده است.📒
... ادامه دارد

@Kajhnegaristan


از کتاب «مبانی تکنیک روانکاوی(رویکرد لاکانی) برای پزشکان
✍بروس فینک، دبلیو دبلیو نورتون، و شرکت نیویورک/لندن
ترجمه: رضا مجد



📒 همیشه به نظرم می رسید که تحلیل آنقدر موضوع تکنیک نیست، بلکه از نوع کاری است که تحلیلگر در جریان تحلیل به تحلیلگر الهام می دهد. پیش‌فرض من این بود که تحلیل‌گران مختلف بالقوه می‌توانند از تکنیک‌های متفاوتی برای تشویق کم و بیش یک نوع کار استفاده کنند. اما هر چه بیشتر با گروه‌های روانکاوان مختلف در سراسر ایالات متحده صحبت کرده‌ام، بیشتر متقاعد شده‌ام که نوع تکنیکی که امروزه در جوامع و موسسات آموزش داده می‌شود، نمی‌تواند چیزی را که من تحلیل می‌دانم تقویت کند. کار، مانع آن می شود. به نظر من رویکردهای معاصر به درمان روانکاوی بسیاری از بینش‌های بنیادینی را که فروید، لاکان و دیگر پیشگامان تحلیلی به دست آورده‌اند، نادیده گرفته‌اند و دیدگاه‌های ناشی از روان‌شناسی، به‌ویژه روان‌شناسی ذهنی توسعه‌یافته را اتخاذ کرده‌اند که با اصول اساسی اصول روانکاوی در تضاد است. به همان اندازه اساسی که ناخودآگاه، سرکوب، اجبار تکرار، و غیره. بنابراین، من قدم تا حدودی گستاخانه ای را برای تهیه یک پرایمر از تکنیک های جدید برداشته ام که به دنبال حفظ آن اصول اساسی استوار در دید خود است. تمرکز من در اینجا روی چیزی است که به عنوان تکنیک ابتدایی به نظرم می رسد (اگرچه به نظر می رسد برای بسیاری از پزشکان آنطور که من فکر می کردم ابتدایی نیست)، نه بر توضیحات تئوریک طولانی اصول اساسی. با در نظر گرفتن این موضوع، برای خوانندگانی نوشته ام که هیچ دانش قبلی از لاکان و دانش قبلی کمی از روانکاوی به طور کلی ندارند. من امیدوارم که این پرایمر برای مبتدیان و پزشکان با تجربه تر مفید باشد، البته به دلایل مختلف. از همان ابتدا باید روشن باشد که تکنیک های ارائه شده در اینجا برای من کار می کنند - متوجه شدم که می توانم به مقدار زیادی از آنچه معتقدم دست پیدا کنم.📒
... ادامه دارد

@Kajhnegaristan


♦️امرِ شخصی سیاسی است.♦️ 



📒زبانِ رسمیِ ما به طرزِ نگران‌کننده‌ای تهی و سترون شده؛ فرمِ مداخله‌گر و پر از اضافاتی که علیهِ کارکردِ خود، یا دقیق‌تر علیهِ ایجاد و انتقالِ معنا، کار می‌کند – شبیهِ آن چهارپایه‌ای که آن‌قدر منبت‌کاری شده که خاصیتش را از دست داده و به شیئی تزئینی، و البته دست‌وپاگیر، تبدیل شده است. این بد-کارگی (malfunction) سمپتومی بر حوزه‌ی نمادین است، نشان‌دهنده‌ی مداخله‌ی بیش از حدِ حاکمیت در آن. مسأله صرفاً بر سرِ لحن، یا حتی آداب، نیست، این فرم است که مختل شده و خود به مانعِ بزرگی بر هم‌رسانی و آفرینشِ معنا بدل شده؛ در واقع فرم فتیش شده است. معنایی در دیالوگِ درونی و تک‌گوییِ ذهن جوانه می‌زند، برای عرضه تن به مشاطه‌گریِ زبانِ رسمی می‌دهد، و نتیجه آن‌قدر بزک دوزک به خود می‌گیرد که زیرِ آن گم می‌شود؛ هم‌چون تجربه‌ی غریبِ دیدنِ همسرِ آرایش‌کرده‌ات در عروسیِ برادرش. در این شرایط است که رفاقت و جمع‌های خودمانی احساسِ رهایی می‌دهند، جایی که زبان سرانجام نفسی می‌کشد، و ما از آن همه دروغ به جایی صمیمانه، گیرم دروغ‌هایی صمیمانه، قدم می‌گذاریم. اما این رانتِ بزرگ دیر یا زود آفتِ رفاقت‌ها می‌شود؛ مکانِ امنی که از بس آن بیرون کثیف و سرد است، با کم‌ترین آمادگی قصری رویایی جلوه می‌کند. لذتِ بی‌پیرایگی و صمیمیت از زبان به افراد منتقل می‌شود، و به این توهم دامن می‌زند که چه آسان می‌توان دیگری را لمس کرد، و یا لمس شد! و این همان جایی است که آدم‌ها را پیش از آن که آدمش باشند واردِ قمارِ بزرگ می‌کند؛ اعتماد. آدمی با اعتماد معنای زندگی را می‌فهمد؛ اعتماد بنیادِ عشق و ایمان است. اما عظیم‌تر از آن فروریختنِ آن است. چه بهتر است که بزدلانه از آن طفره بروی، تا این که گوه‌خورانه پا پس بکشی و انکارش کنی. برایش که آماده نباشی، وقتی زودتر از موعدش به آن برسی، سقوط می‌کنی و فرصتِ ایمان را از دست می‌دهی. اکنون تو آماده‌ای تا خودت را دوباره به زبانِ رسمی واگذار کنی، به حیاط خلوتِ قدرت، به منطقه‌ی خارج از سیاست. به برهوتِ حقیقت خوش آمدید!📒



@Kajhnegaristan


هستن هستی چطور است؟

قوه شناختی ما «چیز» می‌سازد. هر چیز، به مثابه یک تکه؛ یک ذره. هر ذره از بی‌نهایت تا بی‌نهایت به امکان وجود و نیستی دسترسی دارد. بودن هر ذره در ذرات دیگر و مملوء از ذرات دیگر است. اما گمان است که حقیقت بودن، در چیزی و یا خارج از چیزی نمی‌گنجد. چرا که «چیز»ی نیست و اگر هم باشد -فرای فرم- مگر چیزی جز همین «بودن» است؟ نمی‌توان تصور کرد که در خود یا خارج از خود باشیم؛ هستیم. انگار که قطره‌ای آب از یک لیوان را ((در آب)) بپنداریم. نه آنکه غلط است، مهمل است.

@Kajhnegaristan


♦️سرنوشت دولت شهر در دوران پسامدرنیته♦️
قسمت ششم
🎙ارائه: رضا مجد

@Kajhnegaristan


♦️سرنوشت دولت شهر در دوران پسامدرنیته♦️
قسمت پنجم
🎙ارائه: رضا مجد

@Kajhnegaristan


♦️سرنوشت دولت شهر در دوران پسامدرنیته♦️
قسمت چهارم
🎙ارائه: رضا مجد

@Kajhnegaristan


♦️سرنوشت دولت شهر در دوران پسامدرنیته♦️
قسمت سوم
🎙ارائه: رضا مجد

@Kajhnegaristan


♦️سرنوشت دولت شهر در دوران پسامدرنیته♦️
قسمت دوم
🎙ارائه: رضا مجد

@Kajhnegaristan


♦️سرنوشت دولت شهر در دوران پسامدرنیته♦️
قسمت اول
🎙ارائه: رضا مجد

@Kajhnegaristan


📒می توان برای فهم هرچه بهتر عرایضم از لایبنیتس مدد گرفت، او آفرینش جهان را از نو آغاز کرد، پرسش اساسی ای که لایبنیتس از خود می پرسد این است که: چگونه خدا جهان را خلق کرده است؟ نقش علم خدا و اراده ی او در آفرینش جهان چیست؟ به فرض پاسخ لایبنیتس به پرسش اش این باشد که: خدا عالم است و علمش نامتناهی، علم او مانند علم ما نیست، لذا واژه ی علم دو پهلو است و معنایی واحد نخواهد داشت، چون علم نامتناهی به هیچ وجه همانند علم متناهی ما نیست، پیش از آنکه خدا جهان را خلق کند نیز علمی در میان است، اما هیچ چیز دیگری نیست، هیچ جهانی وجود ندارد، اما برخلاف فرض ما لایبنیتس در واقعیت با این فرض مخالفت می کند و می گوید نخیر، جهان های ممکن وجود دارند، جهان های ممکن در علم خدا حضور دارند و همه ی آنها تمایل دارند که وجود داشته باشند، به همین خاطر است که نزد لایبنیتس ذات تمایلی است به وجود داشتن. امکانی که به وجود میل می کند، همه ی این جهان های ممکن با توجه به میزان کمالشان وزنی دارند، هرچند که همه ی این جهان های ممکن تمایل به وجود داشتن دارند ولی از نظر لایبنیتس چنین چیزی ممکن نمی شود، چرا؟ چون این جهان ها با یکدیگر ترکیب های ناسازگار می سازند، بنابراین هر ممکنی نمی تواند با هر ممکن دیگری هم امکان باشد. در واقع لایبنیتس در حال خلق یک نسبت منطقی کاملا بدیع است. اینجا دیگر مسئله ی امکان فقط مطرح نیست، بلکه مسئله ی هم امکانی هم مطرح است. با این تفاسیر کدام مجموعه از امکان ها پا به عرصه ی وجود خواهد گذاشت؟ پاسخ: آن مجموعه از امکان ها که بیشترین درجه ی کمال را داشته باشند و امکان های دیگر پس زده خواهند شد. این در واقع اراده ی خداست که بهترین جهان ممکن را برمی گزیند. این فرودی خارق العاده برای آفرینش جهان است، و فقط برای این فرود لایبنیتس مجبور به خلق این همه مفاهیم می شود. نمی توان ادعا کرد که این مفاهیم مبتنی بر بازنمایی هستند چرا که بر چیزهای قابل بازنمایی مقدم اند. استعاره ی معروف لایبنیتس را بیاد بیاورید: خدا جهان را مانند بازی شطرنج می آفریند یعنی انتخاب بهترین ترکیب.  در دید لایبنیتسی از علم الهی حسابِ شطرنج غالب خواهد شد. این یک نمونه ای موفق از استفاده ی فلسفی از مفهوم خدا در جهت بسط شرایط آزادی و رهایی اش از بند محدودیت و سلطه گری است. دقت کنیم که اینجا فیلسوف از خدا بهره می برد تا اینکه مفاهیم موظف به بازنمایی چیزها و قالب های از پیش موجود و آماده نباشند.
ادامه دارد...📒

@Kajhnegaristan


📒همین تن ندادن به قاعده ی معمول سنت فلسفی یا همان اصل بازنمایی است که آنچه اسپینوزا در کتاب نخست خود اخلاق خدا می خواند همه را به تحیّر و وحشت می اندازد و غریب ترین مفهوم از خداست. مفهومی که مجموع همه ی امکان ها(یعنی خلق مفاهیم عجیب و غریب ولی فارغ از  بازنمایی) را در خود داشت. کاری که اسپینوزا با انگاره ی خدا می کند به مثابه رنج(مصیبت یا شور آفرینش،  قرار گرفتن در معرض نیرویی غیر قابل تحمل) باز نمایانده می شود، تقریبا شبیه همان کاری که نقاشان این دوره با بدن مسیح انجام دادند، نقاشان بدن مسیح را در معرض مصائب جدیدی قرار دادند، او را منقبض و متراکم کردند، بدین گونه «چشم انداز» از همه ی محدودیت های بازنمایی چیزها رها شد.
می توان برای فهم هرچه بهتر عرایضم از لایبنیتس مدد گرفت، او آفرینش جهان را از نو آغاز کرد، پرسش اساسی ای که لایبنیتس از خود می پرسد این است که: چگونه خدا جهان را خلق کرده است؟ نقش علم خدا و اراده ی او در آفرینش جهان چیست؟ به فرض پاسخ لایبنیتس به پرسش اش این باشد که: خدا عالم است و علمش نامتناهی، علم او مانند علم ما نیست، لذا واژه ی علم دو پهلو است و معنایی واحد نخواهد داشت، چون علم نامتناهی به هیچ وجه همانند علم متناهی ما نیست، پیش از آنکه خدا جهان را خلق کند نیز علمی در میان است، اما هیچ چیز دیگری نیست، هیچ جهانی وجود ندارد، اما برخلاف فرض ما لایبنیتس در واقعیت با این فرض مخالفت می کند و می گوید نخیر، جهان های ممکن وجود دارند، جهان های ممکن در علم خدا حضور دارند و همه ی آنها تمایل دارند که وجود داشته باشند، به همین خاطر است که نزد لایبنیتس ذات تمایلی است به وجود داشتن. امکانی که به وجود میل می کند، همه ی این جهان های ممکن با توجه به میزان کمالشان وزنی دارند، هرچند که همه ی این جهان های ممکن تمایل به وجود داشتن دارند ولی از نظر لایبنیتس چنین چیزی ممکن نمی شود، چرا؟ چون این جهان ها با یکدیگر ترکیب های ناسازگار می سازند، بنابراین هر ممکنی نمی تواند با هر ممکن دیگری هم امکان باشد. در واقع لایبنیتس در حال خلق یک نسبت منطقی کاملا بدیع است. اینجا دیگر مسئله ی امکان فقط مطرح نیست، بلکه مسئله ی هم امکانی هم مطرح است. با این تفاسیر کدام مجموعه از امکان ها پا به عرصه ی وجود خواهد گذاشت؟ پاسخ: آن مجموعه از امکان ها که بیشترین درجه ی کمال را داشته باشند و امکان های دیگر پس زده خواهند شد. این در واقع اراده ی خداست که بهترین جهان ممکن را برمی گزیند. این فرودی خارق العاده برای آفرینش جهان است، و فقط برای این فرود لایبنیتس مجبور به خلق این همه مفاهیم می شود. نمی توان ادعا کرد که این مفاهیم مبتنی بر بازنمایی هستند چرا که بر چیزهای قابل بازنمایی مقدم اند. استعاره ی معروف لایبنیتس را بیاد بیاورید: خدا جهان را مانند بازی شطرنج می آفریند یعنی انتخاب بهترین ترکیب.  در دید لایبنیتسی از علم الهی حسابِ شطرنج غالب خواهد شد. این یک نمونه ای موفق از استفاده ی فلسفی از مفهوم خدا در جهت بسط شرایط آزادی و رهایی اش از بند محدودیت و سلطه گری است. دقت کنیم که اینجا فیلسوف از خدا بهره می برد تا اینکه مفاهیم موظف به بازنمایی چیزها و قالب های از پیش موجود و آماده نباشند.
ادامه دارد...📒


@Kajhnegaristan


تفکراسپینوزا یا لایبنیتس چه امکانات رهایی بخش برای لحظه ی اکنون ما می توانند داشته باشند؟
یا به بیانی آیا در فلسفه ی این فیلسوفان ظرفیت و امکاناتی برای تاسیس یک حکومت و دولت ملتی دموکراتیک (بخصوص با لحاظ کردن عقبه ی ریشه دار دینی/مذهبی تاریخی و کهن) وجود دارد؟
✍رضا مجد


📒انگاره ی خدا مفهومی است که از اساطیر گرفته تا فلسفه (چه باستانی، چه مدرن و چه پسامدرن) مدام از آن حرف زده است. اسپینوزا هم هرچند در مقام یهودی تکفیر شده از این امر مستثنی نیست و او هم بخش اعظم فلسفه ی خود را به انگاره ی خدا اختصاص می دهد. در واقع عنوان کتاب اول او «اخلاق» که اثر عظیم اوست،[درباره ی خدا] نام دارد. ولی در زمان او مرز مشخصی بین فلسفه و الهیات وجود ندارد و این مرز بسیار مبهم است. در واقع در این دوران فلسفه تا خرخره، زیر یوغ الزامات کلیسا بود.
اولین نکته مهم و درس تاریخی قابل تامل این است که اصرار و خواست تمامیت خواهی کلیسا و شرایط متحقق شدنش(که نهایتش به ارعاب و سرکوب و خفقان و سلب آزادی ها و حقوق ابتدایی و مسلم هر موجود جانداریست) به فاشیسم و استبداد استعمار و استحمار ختم می شود در بطن خود آنتی تز و راه رهایی را هم به ارمغان می آورد بدین شکل که برای اولین بار و به شکل خیلی جدی مفاهیم آزادی و عدالت اجتماعی و حقوق مدنی که تا قبل از آن در دایره ی خیال و تخیل توده ی مردم و شهروندانش نمی گنجید و حتی امکان تجسم و شرایط تعریف و بازنمایی را نداشت تبدیل به مساله و شرایط طرح پروبلماتیک (که بستر طرح و زایش هر نظریه و ایده های فلسفی است) می شود. این محدودیت منجر به تامل درباره ی آزادی عمل در سطح کلان و ملی می شود. برای اولین بار در تاریخ فلسفه نوابغی مثل اسپینوزا از این شرایط که ارکان زایش اعمال محدودیت بر مفاهیم بودند به عنوان فرصتی غیر قابل جایگزین و تکرار برای استفاده از مضامین تابووار خدا و مضمون خدا بنگرند و بیندیشند، و از این طریق این مفاهیم را از قید محدودیت ازلی آزاد بکنند، تنها در سطح خداست که مفهوم آزاد تواند بود، چرا که در این سطح مفهوم دیگر موظف به بازنمایی چیزی نیست، و در آن لحظه است که تبدیل به نشانه ی یک حضور می شود و همچنان نشانه ی غیاب. تمام این نبوغ ماحصل یک استراتژی فلسفی ای است که اسپینوزا خود و فلسفه اش را به آن تجهیز می کند برخلاف جریان حاکم اندیشیدن، یعنی تن زدن از اصل بازنمایی که یکی از ارکان اصلی تفکر در تاریخ فلسفه بود وظیفه ی هر متفکری تلاش برای بازنمایی چیزها مطابق ایده ها بود.
ادامه دارد...📒


@Kajhnegaristan

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.