🧝‍♀بـاکلـــاس باشیم🧝‍♀️


Kanal geosi va tili: Eron, Forscha
Toifa: ko‘rsatilmagan



Kanal geosi va tili
Eron, Forscha
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


《بگومگو 🤖》 هستم،بامن میتونی

📡 افراد #نزدیک ، #هم‌سنی ، #هم‌استانی خودتو پیداکنی و باهاشون #ناشناس چت کنی و آشنا شی😍

پس منتظر چی هستی؟🤔 بدووو بیا که منتظرتم!🏃‍♂️

همین الان روی لینک بزن 👇
t.me/BegoMago_Bot?start=_2I0iIe

✅ #رایگان و #واقعی 😎


برای نوشتن رمان جدید ب حمایت شما نیاز داریم کمک کنیم همه استارت و ثبت نام کنین هردو ربات رو تا انشالله بتونیم رمان جدیدمون رو شروع کنیم☝️😍❤️


بچه ها لطفا برا حمایت از نویسنده دوتا ربات پایین رو استارت و ثبت نام کنین بعد پارت هارو مطالعه کنین ممنونم 👇👇❤️
t.me/BegoMago_Bot?start=2I0iIe

http://t.me/gapoGramBot?start=iyhTHs


#Part_647✨🔥
#آرامــشـ✨

°•آرکا•°

دستم رو روی دستش گذاشتم و همونطور که نگاهم به رو به رو بود گفتم:خوبی؟
_آره بهترم...آرکا روی بچه ها رو زمین نندازیم مریم از صبحه کلیک کرده روی رقص پاشو دیگه قول میدم فقط همین یه بار رو برقصیم.
مشکل من رقص نبود آرامش زیاد تحرک داشت و می ترسیدم نکنه اتفاقی بیوفته.
_مثل اینکه نمی دونی وضعت چطوریه عزیزم؟
ل‌ب و لوچه اش آویزون شد.
_به خدا خوبن پاشو دیگه یه دوره...الکی بقیه رو مشکوک نکن.
نمی خواستم زیاد هم محدودش کنم و نذارم هیچ کاری کنه...اسیرم که نبود!
سری تکون دادم و از جام بلند شد.
دستم رو به طرفش دراز کردم:باشه مادمازل پاشو بریم که قول دادم نذارم آب تو دلت تکون بخوره حیف که دلم نمیاد رو حرفت حرف بزنم.
ذوق زده دستم رو گرفت و از جا بلند شد.
_فدات بشم که.
_خدا نکنه،هر وقت حس کردی سرت گیج میره یا حالت بد شده بهم بگو...باشه؟!
تند تند سری تکون داد.
_چشم چشم چشم.
این توله خودش بچه بود و اونوقت چند وقت دیگه خودش صاحب بچه می شد.
دستش که روی سی‌نه ام قرار گرفت دستم رو پشت کمرش گذاشتم و آروم شروع به همراهی اش کردم.
_آرکا؟
_جان دلم؟
_خیلی خوشحالم از اینکه بلاخره به هم رسیدیم...سه سال پیش همین موقع بود که نبودی و من از نبودت داشتم دیوونه می شدم ولی حالا هم تو کنارمی و هم ثمره ی عشقمون.
بدترین دوران زندگی من همون دوسالی بود که از عشقم دور بودم و حتی با یادآوری اش هم بهم می ریختم،و خداروشکر می کردم که بلاخره تموم شده و رفته.
بوسه ای روی سرش زدم.
_قربونت بشم،ببخش که دو سال عذابت دادم عشقم ولی الان این چیزها مهم نیست عشقم...مهم اینه که الان کنار همیم و خوشبختیم و به هیچ چیز دیگه ای نیاز نداریم،مگه نه؟
_اوهوم...همینکه تو باشی بسمه.
خواستم چیزی بگم که صدای بقیه بلند شد:حالا نوبتی هم که باشه نوبت بوسه...
و همه باهم یکصدا گفتن:عروس دومادو ببوس یالا،یالا یالا یالا...عروس دومادو ببوس یالا،یالا یالا یالا...
دوباره لپ هاش سرخ شد که با خنده گفتم:عروس خانوم می شنوی دیگه؟
مطمئن بودم توی دلش داره بهم فحش میده.
"فرصت طلب"ای نثارم کرد و خودش رو به سمتم کشید و بوسه ی کوتاهی روی ل‌‌بم نشوند که دوباره صدای سوت و جیغ بلند شد،ماشالله کل جمع هم پایه بودن!
از فرصت استفاده کردم و به سمتش خم شدم و دم گوشش آروم و زمزمه وار گفتم:تا ابد و یک روز عاشقتم آرامشم!


#پایان💛❤️

هفته ی بعد فایل رمان رو توی کانال می ذارم عزیزان که دانلود کنید بخونین و چون ویرایشش کردم و بعضی قسمت هاش رو کم و زیاد کردم پیشنهاد می کنم که فایل رو هم دانلود کنین،یاحق🌹💛


#Part_646✨🔥
#آرامــشـ✨





شنلم رو سرم انداختم که مریم با ذوق گفت:وای آرامش چه ناز شدی همونطوری وایسا یه عکس ازت بگیرم خیل خوب شدی.
کلا مریم عشق عکاسی داشت و کافی بود یه گوشی یا دوربین بدی بهش.
با خنده گفتم:حالا وقت گیر آوردی ها.
_خوب می خوای از اینجا بری آتلیه دیگه تا وقتی برسیم تالار نمی بینمت دیگه.
_باشه بابا بیا بگیر.و ژستی براش گرفتم.
_عالی شد حالا سر و وضعت رو درست کن که الان شوهر جونت میاد.
بی شعوری نثارش کردم و شنلم رو روی سرم مرتب کردم.
***

ماشین رو دور زد و خودش هم توی ماشین نشست.
با مهربونی گفت.
_چه خوشگل شدی خانومم.
پشت چشمی نازک کردم:می دونم...چرا انقدر ساکت بودی پیش بقیه؟
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
_این فیلم برداره همچین نگاه می کرد که گفتم اگه حرف بزنم می گیره من رو می زنه...آخیش از دستش خلاص شدیم الان می تونم یه دل سیر نگاهت کنم.
چپ چپ نگاهش کردم.
_چقدر هم که تو خجالت می کشی آخه!
_به خاطر خودت گفتم عزیزم چون با هر حرفی که من می زنم تو آب میشی میری تو زمین گفتم که تو فیلم عروسیمون بد نیوفتی!
مشتی به بازواش زدم که گفت:قبل عروسی نگفتن عروس دسته بزن داره ها.
_کور بودی قبل عروسی ندیدی؟!
_نچ...عشق تو کور و کرم کرده بود.
_الانم دیر نیست ها.
دستش رو روی شکمم گذاشت و گفت:من غلط بکنم از بودن تو و نی نی مون پشیمون باشم.
_خوب دیگه یکم تند تر برو...بوی ماشین بهم می خوره حالم بد میشه.
_چشم عزیزم.
و سرعتش رو بیشتر کرد.


#Part_645✨🔥
#آرامــشـ✨




حقی که آرامش واقعا خوش شانس بود!
سینی رو برداشتم و از جام بلند شدم.
_چشم سارابانو...دمت گرم.
بوسه ای به سرش زدم و از آشپزخونه بیرون زدم.
امروز هم رد می شد دیگه خیالم راحت میشد،همش نگران بودم که نکنه حالش بد بشه و غش بکنه یهو.

***

°•آرامش•°


_حواست باشه ها زیاد تحرک نداشته باشی.
نفس عمیقی کشیدم.
_باشه باشه حواسم هست به خدا.
تک خنده ای کرد.
_می دونم کلافه ات کردم عزیزم ولی خوب درکم کن دیگه.
_درکت می کنم باشه مراقبم برم دیگه مریم داره چپ چپ نگاهم می کنه.
خم شد و بوسه ای روی گونه ام زد:برو عزیزم...خدا به همراهت.
خداحافظی کردم و از ماشین پیاده شدم.
همزمان با رسیدنم به مریم صدای شیطونش بلند شد:جون بابا...فکر کنم من مزاحم بودما نه؟آقاتون از بودن من معذب بود انگار.
والا اون آرکایی که من می دیدم کلا نمی دونست معذب بودن چیه.
پشت چشمی نازک کردم‌
_آقامون از بودن کسی معذب نیست خوشگلم بریم تا سر و صدای آرایشگره بلند نشده.
ایشی گفت و پشت سرم راه افتاد.
مانتوام رو روی صندلی گذاشتم.
_خوبی گلم؟!چه خوشگل شدی.
_مرسی مهلاجون لطف داری...ببخشید اگه دیر شد ها.
_نه گلم این چه حرفیه اتفاقا به موقع اومدی.
_قربونت عزیزم.
_خوب بیا بشین که کارم رو شروع کنم...هر چند که تو خودت ماهی!
لبخندی زدم و تشکر کردم که مریم گفت:خوب حالا مهلا هی زیر بغل این هندونه بزار ها این که همینطوریش پررو هست.
_از همین حالا می خوای ادای زن داداش ها رو در بیاری دیگه؟
_نچ،من غلط بکنم...می خوای شر درست کنی؟!


#Part_644✨🔥
#آرامــشـ✨





_قربون خودت و بچمون برم الهی...تو نیم ساعت بخواب بعدش دیگه واقعا مجبوری بیدار بشی خوشگلم...عروسیته و انقدر بی هیجانی؟
انقدر که حرف زده بودن و اومده بودن بالا سرم که خواب از سرم کلا پریده بود.
این وسط من گیج خواب بودم و آرکا از هیجات داشتن و نداشتن حرف می زد.
روی تخت نیم خیز شدم.
_خوابم پرید دیگه...نخیر بی هیجان نیستم ولی یکم که راه میرم حالم بد میشه.
دستش رو روی شکمم گذاشت.
_قربونت بشم یه امروز مامانت رو اذیت نکن و آتیش نسوزون.
اینطوری می گفت و توقع داشت بچه هم گوش بده و عمل کنه؟
تک خنده ای کردم:از یه جنین یه ماهه چه توقعی داری آخه دیوونه؟
پشت چشمی نازک کرد.
_بچه ی من عاقله خانوم خانوما.
ریز ریز خندیدم و از جام بلند شدم.
_بله همینطوره حالا که خوابم رو پروندین حداقل یه حموم برم اگه اجازه بدین.
_برو عزیزم منم برم پایین یکم به بقیه کمک کنم.
سری تکون دادم و سمت حموم راه افتادم.

°•آرکا•°


_آرامش خوب بود پسرم؟
روی صندلی نشستم.
_آره سارا بانو خوب بود خداروشکر.
با نگرانی گفت:آرکا حالش بد نشه یهو؟هرچند من خودم نمی ذارم زیاد تکون بخوره خیالت از این بابت راحته راحت باشه.
_تکی سارابانو...فقط نفهمه چیزی می دونی، می دونی که یکم خجالتیه.
_نه پسرم حواسم هست مگه توی این یک هفته چیزی فهمید که امشب بفهمه؟
نوچی گفتم.
_نه کلی گفتم.
لبخندی زد و سینی رو روی میز گذاشت.
_پاشو مادر این سینی رو ببر بالا جفتتون صبحونه تون رو بخورین اون الان استرس داره پیش ما نمی تونه راحت باشه.
آرامش دیگه از کجا می خواست مادرشوهری به این پایه ای و با درکی پیدا کنه آخه؟


#Part_643✨🔥
#آرامــشـ✨



_اه حالا بذار بخوابم اول صبح شروع کردی به پند و اندرز دادن؟
_خوشم میاد از رو هم که نمیری!
با باز شدن در بالش رو بیشتر به سرم فشار دادم که صدای آرکا رو شنیدم.
_سلام.
_سلام استاد خوب هستین؟ببخشید دیگه واقعا نتونستم بیدارش کنم.
_ممنون شما خوبین؟بله...آرامش که می خوابه دیگه بمب هم نمی تونه بیدارش کنه.
_پس با اجازتون من میرم پایین،با اجازه.
_ممنونم ببخشید که شمارو هم به زحمت انداختم ها.
_این چه حرفیه زحمت چیه رحمته!
من هم خوابم می اومد و این دوتا هم بالای سرم همش حرف می زدن.
چند لحظه سکوت و بعد صدای بسته شدن در اتاق اومد.
به خیال اینکه رفتن بیرون نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو بستم که صدای آروم آرکا رو شنیدم.
_خانومم؟
مریم رفت و حالا جاش رو به آرکایی داده بود که از خودش گیرتر و سمج تر بود.
کلافه گفتم:وای آرکا توروخدا گیر ندین دو دقیقه از صبحه مریم هی غرغر می کنه حالا هم نوبت توئه؟!دیشب دیر خوابیدم چشم هام باز نمیشه.
تک خنده ای کرد.
_باشه کوچولو من که چیزی نگفتم.
و دستش رو روی سرم کشید.
_خوبی الان؟حالت تهوع که نداری؟!
_نه خوبم حالت تهوع هام کمتر شده خداروشکر دیشب حالم بد نشد انگار بچمون فهمیده کسی پیشم بوده و آروم گرفته!


#Part_642✨🔥
#آرامــشـ✨





_اه اه چندش.
چشم غره ای رفتم.
خوبه حرف زدن خودش رو هم دیده بودم ها...البته اولین بارم بود که جلوی مریم با آرکا اینطوری حرف می زدم چون جلوی کسی با آرکا صحبت نمی کردم راحت نبودم.
_زهرمار...از تو که بدتر نیستم.
_خوب تو اینطور حرف زدن بهت نمیاد... همون آرامش شر و شیطون و غد بیشتر بهت میاد.
_حالا دیگه باید عادت کنی دیگه حالا بگیر بخواب که خیلی خسته ام.
چپ چپ نگاهم کرد و سرش رو روی بالشت گذاشت.
_به خدا که تو خیلی خیلی ریلکسی.
_دیگه من آرامشم دیگه.
همونطور که خیره به سقف بود گفت:ولی بی شوخی خوش به حالت آرامش که شوهرت وسط مهمونی بهت زنگ می زنه و نگرانته.
می خواستم بگم آرین هم کم از آرکا نداشت ولی خوب آرکا نگران جفتمون بود که راه به راه زنگ می زد و حالمون رو می پرسید‌.
لبخندی زدم.
من واقعا حاضر نبودم آرکا رو با دنیا عوض کنم همونطور که اون هر دقیقه به فکرم بود و نگرانم بود من هم به فکرش بودم.
ابرویی بالا انداختم.
_دیگه همچین شوهری کم گیر میاد دیگه...حالا هم انقدر فکر و خیال نکن دیگه بگیر بخواب نصفه شبه.
تک خنده ای کرد و باشه ای گفت.
_خوابای خوب ببینی عروس خانوم شبت خوش.
"شب خوش"ای گفتم و چشم هام رو بستم و طولی نکشید که چشم هام گرم شد و به خواب رفتم‌.

***

با شنیدن صدای جیغ جیغ مریم بالشت رو به سرم چسبوندم و با صدای حرصی ای گفتم:وای چته اول صبحی؟
_پاشو دیگه اه مثل خرس گرفتی خوابیدی.
_دو دقیقه ساکت شو ساعت چنده مگه از الان جیغ جیغ هات رو شروع کردی؟
_هفت یعنی شوهرت اومده اون پایین نشسته ولی تو هنوز کپیدی.


#Part_641✨🔥
#آرامــشـ✨





باشه ای گفتم که بیرون رفت.

°•آرامش•°



دستم رو با هیجان گرفت و ذوق زده گفت:وای آرامش...استرس نداری؟
خیلی خیلی استرس داشتم ولی خب در عین حال هم سعی می کردم خودم رو ریلکس نشون بدم.
_چرا دارم.
_ولی انگار نداری...فردا عروسیته مثلا بعد اونوقت تو خیلی ریلکس اومدی نشستی کنارم و انگار نه انگار.
_خوب چیکار کنم؟می خوای پاشم برقصم برات؟
_مسخره...وای آرامش خیلی برات خوشحالم به خدا بلاخره به کسی که دوستش داشتی رسیدی خوش به حالت!
یه جوری می گفت انگار خودش نرسیده بود.
البته در دیوونه بودن این دختر که شکی نبود.
_تو نرسیدی؟
_خوب قضیه ما فرق داره قضیه ی شما خیلی عاشقانه ست خیلی باحاله اصلا مثل رمان ها می مونه.
خواستم چیزی بگم که با صدای زنگ گوشی ام ساکت شدم و گوشی ام رو از روی عسلی برداشتم.
با دیدن اسم آرکا روی صفحه لبخندی روی ل‌بم نشست و تماس رو وصل کردم.
_سلام،جانم؟
_جانت بی بلا خانومم...خوبی؟
_خوبم تو خوبی؟خوش می گذره؟
_جای تو خالی،تو بودی بیشتر خوش می گذشت.
تک خنده ای کردم که گفت:حالت خوبه؟حالت تهوع که نداری؟تنهایی؟
سری تکون دادم.
_خوبم آرکا...نه مریم پیشمه.
_خوبه که تنها نیستی سلامم رو به مریم خانوم هم برسون.
_چشمم.
_چشمت بی بلا...حالا هم برو بخواب عزیزم یادت رفت دکتر چی گفت؟استراحت فراموش نشه ماشالله توام که حرف هیچکی رو گوش نمیدی مامان کوچولو.
از شنیدن کلمه ی آخرش لبخندی روی ل‌بم نشست.
_چشم،چشم...یادم نرفته.
_پس شبت بخیر عشقم خیلی خیلی مراقب خودت و اون کوچولو باش تا صبح بیدار نمونین ها شما به هم می رسین همه جا رو می ترکونین.
قهقهه ای زدم:باشه چشم خداحافظ.
_می بوسمت خداحافظ.
بوسی براش فرستادم و تماس رو قطع کردم.


#Part_640✨🔥
#آرامــشـ✨





_بیمارستانیم عزیزم،فشارت افتاده بود الان خوبی؟حالت تهوع نداری؟
با یادآوری خبری که شنیده بودم با تردید گفتم:آرکا،من...من واقعا حامله ام؟
دستم رو توی دستش گرفت.
_آره عزیزه دلم...چرا انقدر به خودت استرس وارد می کنی آخه؟خیلی فشارت پایینه به جای اینکه استراحت کنی اینطوری می کنی؟دوست داری من رو هی نصف جون کنی عزیزم؟
_نه...اما...
_اما چی؟!آرامش تو ناراحتی؟از اینکه بچه داشته باشی بدت میاد؟
مزخرف ترین فکری که می تونست به سرش بزنه همین بود و بس!
من عاشق بچه بودم اونوقت آرکا این سوال رو می پرسید!
ما حتی درمورد اسم بچه هامون هم باهم صحبت کرده بودیم و اونوقت آرکا این سوال رو می پرسید.
_نه اما استرس دارم نمی خوام مردم پشت سرمون حرف بزنن.
ولی می دونستم تنها مشکلم این نیست...من می ترسیدم از مسئولیت مادر شدن!
که آیا می تونم مادر خوبی بشم یا نه؟من سنی نداشتم آخه.
_تو نگران این چیزها نباش عزیزم...مگه قراره همه بفهمن؟!تازه یه ماهته اونوقت نگرانی؟!
نگرانی ام بیجا بود درست می گفت...مگه کار خطایی انجام داده بودیم؟!
نباید انقدر حرف مردم برام مهم میشد!
نفس عمیقی کشیدم.
_نگران نیستم...یعنی دیگه نیستم تو درست میگی.
بوسه ای روی پیشونی ام زد:قربونت بشم مامان کوچولو...اصلا فکرش رو نمی کردم به این زودی صاحب یه بچه بشم مثل اینکه دارم یکی یکی به آرزوهام می رسم.
آره دیگه فقط صبر نداشت و فکر کنم خیلی خیلی زود به آرزوش رسید انگار!
_بله دیگه،منتهی خیلی هول بودی!
قهقهه ای زد که با تشر گفتم:تو بیمارستانیم ها.
_چشم خانومم ساکت شدم...حالا هم تو استراحت کن تا من برم پذیرش و بیام.


#Part_639✨🔥
#آرامــشـ✨





_هیچی عزیزم تا شما برین خونه رو ببینین من هم میرم جواب آزمایش رو می گیرم و میام دیگه.
تند تند سری تکون دادم.
_نه...اونوقت ساراجون نمیگه تو کجایی؟نمیشه فردا بگیریم؟می خوام خودم هم باشم.
صبر نداشتم ولی خوب دلم می خواست که خودم هم ببینم جواب چیه.
_تو یه ساعت صبر نداری همش استرس داری اونوقت چطوری می تونی تا فردا صبر کنی آخه؟
_صبر می کنم بیا بریم.
_به چشم خانومم.
و ماشین رو روشن کرد و سمت خونه راه افتاد.
تا فردا چطوری صبر می کردم خدا،داند!

***


دستش رو با استرس فشردم که آرکا رو به پرستار گفت:خوب خانوم عظیمی...جوابش چی بود؟!
_راستش این حالت های خانوم شما کمی به خاطر خستگیه...
نفس عمیقی کشیدم...پس یعنی حامله نبودم؟!
و رو به من گفت:عزیزم سعی کنین زیاد به خودتون فشار نیارین اون هم در چنین شرایطی!
گیج گفتم:چه شرایطی؟!
رو بهمون لبخندی زد:تبریک میگم خانوم زرین،شما باردار هستین،ولی حواستون باشه دیگه انقدر به خودتون فشار نیارین و زیاد کار انجام ندین چون استرس و خستگی خیلی برای شما و بچه تون خطرناکه!
پاهام سست شد!
من...من واقعا حامله بودم؟!
یعنی من...داشتم مادر می شدم؟!
پس چرا باورم نمی شد؟!چرا هیچ حسی نداشتم؟
همه جا رو تیره رو و تار می دیدم و حالم دست خودم نبود.
آخرین چیزی که دیدم صورت نگران آرکا بود و بعد سیاهی مطلق!

*

با حس سوزشی توی دستم چشم هام رو باز کردم.
با دیدن محیط ناآشنایی که توش بودم ناخودآگاه آرکا رو صدا کردم که صداش رو نزدیک خودم شنیدم:جانم؟!خوبی عزیزم؟
بی جون نالیدم:خوبم...من کجام؟


#Part_638✨🔥
#آرامــشـ✨





با استرس دستش رو فشردم.
_آرکا ساراجونه،چیکار کنم؟
_چته عزیزم؟مگه اولین باره که مامان بهت زنگ می زنه؟
نمی دونم چرا یهو انقدر استرس گرفته بودم...عادی باش آرامش.
_نه خوب...خوب می ترسم.
_نترس عزیزم جواب بده.
سری تکون دادم و تماس رو وصل کردم.
_سلام ساراجون.
_سلام دخترم خوبی؟کجایین؟!
_را...راستش با آرکا اومدیم بیرون ناهار بخوریم،چطور؟
بی توجه به حرفم گفت:مطمئنی؟!آخه صدات میلرزه،دعوا کردین باهم؟
حالا هم که چیزی رو نفهمیده بود انگار من داشتم با ضایع بازی همه چیز رو خراب می کردم.
_نه چه دعوایی؟می دونین که به خاطر امتحانا چند روزه بی حالم به خاطر اونه.
_آها...نگران شدم چون جفتتون غیبتون زده بود،خیلی کارتون طول می کشه؟
ابرویی بالا انداختم.
_نه زیاد،چطور؟!
_عه آرامش انگار حافظه ات رو از دست دادیا نمی دونی امروز چه روزیه؟
سعی کردم به مغزم فشار بیارم بلکه یادم بیاد امروز چه روزیه ولی هیچی یادم نمی اومد فکر کنم آلزایمر هم گرفته بودم.
_ببخشید ساراجون چند روزه کلا گیجم،شرمنده.
_دشمنت شرمنده دخترم...امروز قرار بود بریم خونه تون رو نگاه کنیا به یادت رفت یعنی؟!
اون روز که این حرف رو شنیدم چقدر ذوق داشتم و حالا...حالا حتی یادم هم نبود!
انقدر درگیر بودم که حتی موضوع به این مهمی رو هم یادم نبود.
_آ...به کل یادم رفته بود پس تا نیم ساعت دیگه خونه ایم.
تک خنده ای کرد:آره دیگه بلاخره تازه عروس دامادین دیگه انقدر غرق همدیگه شدین همه چیز رو یادتون رفته دیگه...پس منتظرتونم به آرکا هم سلام برسون فعلا.
ل‌بم رو توی دهنم کشیدم.
_بزرگیتون رو می رسونم فعلا.
همزمان با قطع کردن گوشی آرکا گفت:چیشد؟!چی رو یادت رفته بود؟
_قرار بود امروز بریم خونه رو نگاه کنیم یادم رفت...وای آرکا تو رودربایستی گفتم نیم ساعت دیگه ولی جواب آزمایش پس چی؟


#Part_637✨🔥
#آرامــشـ✨





_خوبه.
سری تکون دادم و از جا بلندش کردم.
_پاشو عزیزم رنگ به روت نمونده الانه که از حال بریا.
_کم خوب بودم حالا هم که استرس هم اضافه شد بریم.

°•آرامش•°


بلاخره آرکا موفق شد و تونست از بیمارستان بکشونتم بیرون آرکا بود دیگه متخصص زورگویی.
البته اون هم صلاحم رو می خواست ولی خوب این استرس و نگرانی دست خودم نبود که.
با راه افتادن ماشین صدای گرفته ی آرکا رو شنیدم.
_آرامش؟
_جانم؟
_اگه واقعا حامله باشی...ناراحت میشی؟!
ناراحت؟
نه ناراحت نمی شدم چون خودم خیلی خیلی بچه دوست داشتم ولی خوب نگران بودم.
از حرف های بقیه نگران بودم!
نگران از اینکه نکنه بقیه بفهمن؟دیگه روم نمیشد به چشم های بقیه نگاه کنم.
_نه نیستم،فقط نگرانم!
_نگران برای چی قربونت بشم؟مگه جرمه؟تازه ما یه هفته دیگه عروسیمونه چیزی نمیشه عزیزم قرار نیست که عالم و آدم بفهمن.
_ نمی دونم دیگه هیچی نمی دونم.
چشمکی زد.
_بسپار به خودم عشقم حالا هم بریم یه ناهار مشتی بخوریم.
نمی خواستم دوباره اوقات تلخی بکنم درست می گفت اگه به فرض هم که باردار بودم کار خلافی نکرده بودیم که...زن و شوهر بودیم دیگه!
مگه ما اولین نفری بودیم که قبل از ازدواج صاحب بچه شده بودیم؟!
تازه اینها همه و همه یه احتمال بود.
***

با خنده گفت:قشنگ تلافی این یه هفته گشنگی رو درآوردیا.
_ناراحتی؟
دستش رو به حالت تسلیم بالا برد.
_نه بابا من غلط بکنم بخور نوش جونت.
نیشم رو باز کردم و دوباره مشغول غذا خوردن شدم.
کمی از حالت تهوع ام کم شده بود و حالم بهتر شده بود.
توی این یه هفته انقدر که حالت تهوع داشتم و گشنگی کشیده بودم که دیگه واقعا نایی نداشتم.


#Part_636✨🔥
#آرامــشـ✨





_چشم چشم،پس ما بریم دیگه.
_برین پسرم خدا به همراهتون.
همزمان با بیرون رفتنمون صدای نگران آرامش بلند شد:وای آرکا...اگه واقعا حامله باشم چی؟!
من خوشحال بودم و آرامش نگران بود!
ولی بهش حق می دادم.
_چیزی نمیشه که عزیزم ما رسما و قانونا زن و شوهریم!
کلافه نگاهم کرد.
_وای آرکا چه ربطی داره ما هنوز ازدواج نکردیم بعد روز عروسی ام حامله باشم؟!بگن نرفته خونه ی شوهرش بچه دار شد؟
_عزیزم حالا که چیزی مشخص نیست اصلا معلوم نیست چیزی دیدی که خود دکتر هم گفت احتمالا!
_نمی دونم به خدا،هر چی خدا صلاح می دونه من که دیگه عقلم قد نمیده.
چشمکی زدم؛حالا هم باشه که چیزی نمیشه یه نی نی خوشگل مثل مامانش گیرمون میاد.
_آرکاا دارم جدی حرف می زنم،جواب خانواده هارو چی بدیم آخه؟
_عشقه من یه هفته ی دیگه عروسیمونه به فرض هم که حامله باشی خوب چی میشه؟شکمت که اصلا مشخص نیست خیلی هم خوش اندامی عزیزم.
_آره دیگه زبونتم که درازه.
دستم رو دور کمرش حلقه کردم:بله دیگه عشقم حالا هم بریم آزمایش بدیم خیالمون راحت شه هر چند که من از خدامه واقعا!
با تردید سری تکون داد و همراهم شد.
_ببخشید،چند وقت زمان میبره؟!
_یک الی دو روز ولی آقای معینی گفتن کارتون فوریه انشالله دو ساعت دیگه تمومه می تونین بشینین اینجا اگه کاری ندارین.
_باشه ممنونم.
"خواهش می کنم"ای گفت و رفت.
_پاشو عزیزم.
با شنیدن صدام نگاهی بهم انداخت و از جا بلند شد.
_بریم؟گفت کی بیایم؟
_دو ساعت دیگه،بریم ناهار بخوریم برمی گردیم بعدا رنگ به رو نداری.
_نه اشتها ندارم آرکا...چقدر زود،مطمئنی با دقت انجام میدن؟!
_آره عزیزم معلومه که مطمئنم اینجا هم چون دکتر معینی هماهنگ کرده زود انجام میدن و گرنه اینطوری نیست.


#Part_635✨🔥
#آرامــشـ✨




_خوب دخترم بشین ببینم.
چشمی گفت و روی‌صندلی نشست.
_خوب دخترم خودت بگو علائمت رو این شوهرت که انگار خیلی هوله.
کسی حال من رو نمی فهمید که!
حاضر بودم خودم نباشم ولی یه خار توی پای آرامش نره.
_راستش چند روزیه خیلی خیلی بی حالم و علاوه بر اون حالت تهوع هم دارم راستش بیشتر وقتی می خوام چیزی بخورم حالم بد میشه البته به خاطر استرس و بی خوابی هاییه که به خاطر درس خوندن میکشم ولی خوب آرکا اصرار داشت که بیایم بهش گفتم که زیاد مهم نیست چون قبلا هم زیاد اینطوری می شدم.
نگاه کن تا اومد اینجا من رو کلا یادش رفت ها.
_با همین علائم؟
این ل‌بخند گوشه ی ل‌ب دکتر برای چی بود؟
از وقتی که حرف های آرامش رو شنیده بود این ل‌بخند کنج ل‌بش جا خوش کرده بود.
_آره فقط...فقط انقدر حالت تهوع نداشتم.
_عادت ماهیانتون که عقب نیوفتاده؟
ابرویی بالا انداختم،نمی فهمیدم این ها چه ربطی به حال بدش داره؟
با خجالت گفت:چرا دوهفته عقب افتاده ولی خوب قبلا هم زیاد مرتب نبود.
سری تکون داد.
_بسیار خوب...من یه آزمایش هم می نویسم که حتما انجامش بدین.
با نگرانی گفتم:مشکلی پیش اومده؟چه آزمایشی.
_نه مشکلی نیست یه آزمایش بارداریه.
آرامش متعجب گفت:بارداری؟یعنی من...
_نه دخترم نگفتم که حتما،یه آزمایش میدین که مطمئن بشیم فقط که این علائم به قول شما برای فشار درسیه که گفتین.
چرا تاحالا به این موضوع فکر نکرده بودم؟
اگه آرامش واقعا باردار بود چی؟!یعنی من داشتم بابا می شدم؟
ذوق سر تا سر وجودم رو فرا گرفته بود...یه بچه از وجود من و آرامش!
توی پوست خودم نمی گنجیدم...خدا کنه که واقعا حرف دکتر واقعی بود و آرامش واقعا باردار بود!
اون وقت دیگه خوشبختیمون کامل کامل می شد.


سلام بچه ها سال نوتون مبارک انشاالله سالی پر از شادی و خیر و برکت برا خودتون و خانوادتون آرزومندم التماس دعا ❤️❤️❤️


#Part_634✨🔥
#آرامــشـ✨




_چشم.
_چشمت بی بلا عشقم.
و روی صندلی نشوندمش و سمت پذیرش رفتم.
_سلام آقای زرین خوب هستین؟
_خوبم خانوم علوی،امید جان خوبه؟
سری تکون داد.
_سلام رسونن خداروشکر ببخشید مطب امروز شلوغه یه ده دقیقه ی دیگه باید منتظر بمونین شرمنده ام.
_دشمنتون شرمنده ممنونم پس فعلا.
و دوباره سمت آرامش رفتم.
همزمان با نشستنم روی صندلی گفتم:یه ده دقیقه باید معطل بمونیم.
بی توجه به حرفم گفت:زنه رو می شناختی؟خیلی دوستانه حرف می زدین!
جدیدا این خوشگل من زیادی حسودش شده بود.
_می شناختمش خانوم حسود من،همسرش یکی از دوست هامه خودش هم خانوم خوبیه.
_والا من که نمی دونم چطوریه انگار تو بهتر می شناسی!
تک خنده ای کردم.
_باورم نمیشه به یه زن45_40ساله حسودی می کنی!
پشت چشمی نازک کرد.
_بخوای یا نخوای من به تمام زن های اطرافت حسودی میکنم.
لپش رو کشیدم و گفتم:قربونت بشم من،آخه من وقتی تو رو دارم مگه می تونم به کسی دیگه هم نگاه کنم؟
_نه نمی تونی چون چشم هات رو در میارم.
خواستم چیزی بگم که صدای خانوم علوی رو شنیدم.
_آقای زرین بفرمایید نوبت شماست.
سری تکون دادم و همراه آرامش تو رفتیم.
دکتر به محض دیدنم با خوشرویی گفت:به به آرکاخان چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد.
_کم لطفی از منه دکتر،وقت نشد بهتون سر بزنم شرمنده.
_دشمنت شرمنده پسرم...
اشاره ای به آرامش کرد:خانوم رو معرفی نمی کنی آرکاجان؟
دستم رو دور کمرش حلقه کردم و با عشق توی چشم هاش زل زدم:آرامش جان خانوممه!
_پس بلاخره دم به تله دادی،آرکا ترسیدی شیرینی بخوام نگفتی؟
_نه دکتر این چه حرفیه فعلا نامزدیم عروسیمون انشالله مهمون افتخاری خودتونین.
_مزاح بود انشالله همیشه خوشحال و خوشبخت باشین.
_ممنون آقای دکتر.
_خوب چی شده؟
_چند روزیه که حال آرامش بده بی حالی،بی اشتهایی و حالت تهوع!


#Part_633✨🔥
#آرامــشـ✨





°•آرکا•°


موهاش رو پشت گوشش زدم.
_کم کم صدای بقیه هم داره در میاد ها،مامان که می گفت یه چیزی بهش گفتی ناراحتش کردی که حالش اینطوریه...عشقم خیلی طرفدار داریا حتی مادرشوهرت هم طوف توئه!
تک خنده ای کردم:بله پس چی؟!
_حالا هم نپیچون شیرت رو بخور که بریم.
به محض شنیدن حرفم چینی به بینی اش داد:وای آرکا نه توروخدا...به خدا بوش که تو دماغم میپیچه حالم بهم میخوره.
والا این حالت ها رو تا حالا که ندیده بودم و برام تازگی داشت.
_خوب یکم از آبمیوه ات بخور و بعد آماده شو حداقل ضعف نکنی.
_چشم آقا.
و آبمیوه اش رو سرکشید باز خداروشکر که دیگه الان حالش یکم بهتر بود.
_چشمت بی بلا.
ل‌بخندی زد و از جاش بلند شد و مشغول آماده شدن،شد!
*
_می تونی راه بیای؟
می دونستم کلافه اش کرده بودم ولی دست خودم نبود استرس داشتم که نکنه چیزیش بشه.
_آرکا به خدا خیلی داری لوسم می کنیا...بابا به خدا خوبم من قبلا هم اینطوری شدم از بابک هم می تونی بپرسی کلا عادتم بود اینطوری بشم همش.
پس سابقه هم داشته و باز دکتر نرفته.
_خیلی بیجا کردین شما خانومی چرا به فکر سلامتی ات نیستی اصلا؟حالا دیگه من هستم و بخوای نخوای باید فکر خودت باشی دیگه.
نیشش رو باز کرد.
_ای جانم من میمیرم برای این حساسیت هات دیگه.
_توله می دونی چی رو کجا بگی که من رو خلع صلاح کنی دیگه.
پشت چشمی نازک کرد.
_این از خاصیت آرامشه دیگه.
دستم رو دور کمرش حلقه کردم:منم عاشق همین آرامشم دیگه.
*
نگاهی به دور تا دور انداخت:اوف آرکا چقدر شلوغه موقع بدی اومدیم.
_وقت گرفتم عزیزم نگران نباش منو دست کم گرفتی؟
_نوچ هیچوقت دست کمت نمی گیرم.
_حالا بیا بگیر بشین اینجا تا منم برم ببینم چقدر باید منتظر بمونیم.


#Part_632✨🔥
#آرامــشـ✨




همانطور که مشغول ماساژ دادن کمرم بود با آرامش گفت:چت شده دردت به جونم؟!دو سه روزه حالت بده همش هم که کار داری و نمیای بریم دکتر ببینیم چته.
خودمم نمی فهمیدم چمه،دو سه روز بود که توی حال خودم نبودم اصلا.
بی حال گفتم:خوبم آرکا فقط این چند روز کلاش هام خیلی فشرده شده دیدی که؟به خاطر همونه اصلا وقت نمی کنم به خودم برسم.
کلافه گفت:چقدر بهت بگم انقدر به خودت فشار نیار؟بابا به خدا لازم نیست همه ی درسات نمره ی کامل بگیری که.
با لجاجت گفتم:نه مهمه.
کلافه پوفی کشید:به چه قیمتی آخه؟نابودی خودت؟
خواستم چیزی بگم که با حس هجوم محتویات معده ام تند و سریع از آغوش آرکا بیرون اومدم و سمت دستشویی دویدم.
از صبحه چیز زیادی نخورده بودم و می تونستم بگم معده ام رسما خالی بود و وقتی هم می خواستم چیزی بخورم باز هم همین آش بود و همین کاسه!
خیلی ضعیف شده بودم ولی دست خودم نبود میلم به هیچ چیزی نمی کشید.
با تقه ای که به در خورد و پشت بندش صدای نگران آرکا مشتی آب به صورتم پاچیدم و قبل از اینکه دوباره نصیحت هاش رو شروع کنه از دستشویی بیرون زدم.
_خوبی؟
سری تکون دادم.
در واقع نای جواب دادن هم نداشتم!
_آرامش به خدا داری عصبانیم می کنیا،بابا به خدا قرار نیست مدال بدن بابت معدل الف یکم به خودت برس نگاه کن یه هفتست که خواب و خوراک نداری...
به صورتم اشاره کرد:یه نگاه به خودت توی آیینه بنداز زیر چشم هات گود افتاده هر دقیقه حالت تهوع داری می خوای خودت رو از بین ببری؟به فکر خودت نیستی به فکر منم نیستی قربونت بشم؟
خودم رو توی آغوشش انداختم و سرم رو روی س‌ینه اش گذاشتم.
_ببخشید که تورم نگران کردم عزیزم.
_نگفتم که عذرخواهی کنی،گفتم که به خودت بیای حالا هم به اندازه ی کافی خوندی بگیر بخواب که فردا میریم دکتر برای آزمایش دادن که خیال من هم راحت بشه.
برای اینکه ناراحتش نکنم باشه ای گفتم و از آغوشش بیرون اومدم.
_خوب حالا هم بگیر بخواب که تا فردا سرحال باشی به خدا بیام ببینم باز به حرفم گوش نکردی دیگه نه من و نه تو.
_چشم قول میدم خیالت راحت.
بوسه ای روی پیشونی ام زد:چشمت بی بلا،قربونت بشم دیگه بگیر بخواب.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

2 949

obunachilar
Kanal statistikasi