#Part_641✨🔥
#آرامــشـ✨
باشه ای گفتم که بیرون رفت.
°•آرامش•°
دستم رو با هیجان گرفت و ذوق زده گفت:وای آرامش...استرس نداری؟
خیلی خیلی استرس داشتم ولی خب در عین حال هم سعی می کردم خودم رو ریلکس نشون بدم.
_چرا دارم.
_ولی انگار نداری...فردا عروسیته مثلا بعد اونوقت تو خیلی ریلکس اومدی نشستی کنارم و انگار نه انگار.
_خوب چیکار کنم؟می خوای پاشم برقصم برات؟
_مسخره...وای آرامش خیلی برات خوشحالم به خدا بلاخره به کسی که دوستش داشتی رسیدی خوش به حالت!
یه جوری می گفت انگار خودش نرسیده بود.
البته در دیوونه بودن این دختر که شکی نبود.
_تو نرسیدی؟
_خوب قضیه ما فرق داره قضیه ی شما خیلی عاشقانه ست خیلی باحاله اصلا مثل رمان ها می مونه.
خواستم چیزی بگم که با صدای زنگ گوشی ام ساکت شدم و گوشی ام رو از روی عسلی برداشتم.
با دیدن اسم آرکا روی صفحه لبخندی روی لبم نشست و تماس رو وصل کردم.
_سلام،جانم؟
_جانت بی بلا خانومم...خوبی؟
_خوبم تو خوبی؟خوش می گذره؟
_جای تو خالی،تو بودی بیشتر خوش می گذشت.
تک خنده ای کردم که گفت:حالت خوبه؟حالت تهوع که نداری؟تنهایی؟
سری تکون دادم.
_خوبم آرکا...نه مریم پیشمه.
_خوبه که تنها نیستی سلامم رو به مریم خانوم هم برسون.
_چشمم.
_چشمت بی بلا...حالا هم برو بخواب عزیزم یادت رفت دکتر چی گفت؟استراحت فراموش نشه ماشالله توام که حرف هیچکی رو گوش نمیدی مامان کوچولو.
از شنیدن کلمه ی آخرش لبخندی روی لبم نشست.
_چشم،چشم...یادم نرفته.
_پس شبت بخیر عشقم خیلی خیلی مراقب خودت و اون کوچولو باش تا صبح بیدار نمونین ها شما به هم می رسین همه جا رو می ترکونین.
قهقهه ای زدم:باشه چشم خداحافظ.
_می بوسمت خداحافظ.
بوسی براش فرستادم و تماس رو قطع کردم.
#آرامــشـ✨
باشه ای گفتم که بیرون رفت.
°•آرامش•°
دستم رو با هیجان گرفت و ذوق زده گفت:وای آرامش...استرس نداری؟
خیلی خیلی استرس داشتم ولی خب در عین حال هم سعی می کردم خودم رو ریلکس نشون بدم.
_چرا دارم.
_ولی انگار نداری...فردا عروسیته مثلا بعد اونوقت تو خیلی ریلکس اومدی نشستی کنارم و انگار نه انگار.
_خوب چیکار کنم؟می خوای پاشم برقصم برات؟
_مسخره...وای آرامش خیلی برات خوشحالم به خدا بلاخره به کسی که دوستش داشتی رسیدی خوش به حالت!
یه جوری می گفت انگار خودش نرسیده بود.
البته در دیوونه بودن این دختر که شکی نبود.
_تو نرسیدی؟
_خوب قضیه ما فرق داره قضیه ی شما خیلی عاشقانه ست خیلی باحاله اصلا مثل رمان ها می مونه.
خواستم چیزی بگم که با صدای زنگ گوشی ام ساکت شدم و گوشی ام رو از روی عسلی برداشتم.
با دیدن اسم آرکا روی صفحه لبخندی روی لبم نشست و تماس رو وصل کردم.
_سلام،جانم؟
_جانت بی بلا خانومم...خوبی؟
_خوبم تو خوبی؟خوش می گذره؟
_جای تو خالی،تو بودی بیشتر خوش می گذشت.
تک خنده ای کردم که گفت:حالت خوبه؟حالت تهوع که نداری؟تنهایی؟
سری تکون دادم.
_خوبم آرکا...نه مریم پیشمه.
_خوبه که تنها نیستی سلامم رو به مریم خانوم هم برسون.
_چشمم.
_چشمت بی بلا...حالا هم برو بخواب عزیزم یادت رفت دکتر چی گفت؟استراحت فراموش نشه ماشالله توام که حرف هیچکی رو گوش نمیدی مامان کوچولو.
از شنیدن کلمه ی آخرش لبخندی روی لبم نشست.
_چشم،چشم...یادم نرفته.
_پس شبت بخیر عشقم خیلی خیلی مراقب خودت و اون کوچولو باش تا صبح بیدار نمونین ها شما به هم می رسین همه جا رو می ترکونین.
قهقهه ای زدم:باشه چشم خداحافظ.
_می بوسمت خداحافظ.
بوسی براش فرستادم و تماس رو قطع کردم.