باقلوای پرماجرا_محیا داودی


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Цитаты


نویسنده:محیا داودی
کپی ممنوع❌
رمان در دست چاپ:
#توآغازمنی
رمانهای فایل شده:
#استادخاص
#دلبر1و2
#ازپارتی_تاپایگاه
#سقوط_عاشقانه

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Цитаты
Статистика
Фильтр публикаций


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_344

با شنیدن صدای اریک حواسم پرت شد:
_قهوه ات سرد شد
واسه یه لحظه سر چرخوندم به سمتش:
_من نمیخورم
و دوباره برگشتم،میخواستم اون دختره که فکر میکردم رهاست و ببینم و مطمئن شم خودشه یا یکیه شبیهش و اما دیگه کسی نبود!
هیچ اثری ازش نبود هیچ دختری که شبیهش باشه این اطراف نبود و من هرچی چشم میچرخوندم بی فایده بود که دوباره صدای اریک به گوشم رسید:
_خب یه چیز دیگه سفارش میدادی
نفسی کشیدم و چیزی نگفتم،
انگار متوجه کلافگیم شد:
_چیزی شده مارال؟
شاید خیالاتی شده بودم وگرنه رها اینجا چیکار میکرد؟
این سر دنیا اونهم تو این هتل چیکار میکرد؟
خیالاتی شده بودم،
بخاطر همین هم بود که به ثانیه نکشیده دیگه ندیدمش و حالا بالاخره جواب اریک و دادم:
_نه…فکر کردم یه آشنا دیدم اما انگار اشتباه کردم
ابرو بالا انداخت:
_آشنا اونم اینجا؟
اریک مطمئنم کرد که دارم اشتباه میکنم و خودم هم به این نتیجه رسیدم و سر تکون دادم:
_مثل اینکه خیالاتی شدم
لبخند تحویلم داد:
_خیلی خب حالا که دیگه حرفهامون و زدیم من میرم توهم برو یه کمی استراحت کن اگه خواستید شهر و بگردید من یه ماشین با یه راننده براتون میفرستم که هرجا میخواید برید
دلم نمیخواست برم دنبال دیدن جاذبه های پاریس،
دلم میخواست امیرعلی و ببینم…
دلم دیدم اون و میخواست اما نمیخواستم برنامه سوپرایزیم خراب بشه که فکری تو ذهنم جرقه زد،
بااین حرفهای اریک انگار میتونستم روش حساب کنم و گفتم:
_امروز نمیخوام برم گردش اما…
اما یه آدرس دارم که بلد نیستم و میخوام برم اونجا میتونی کمکم کنی؟
سر کج کرد:
_تو اینجا دوست و آشنایی داری؟
تایید کردم:
_یه نفر هست
و اریک خیلی پیگیر نشد:
_خیلی خب پس من ماشین میفرستم که تو رو ببره هرجایی که میخوای
تشکر کردم و همزمان با بلند شدن اریک پاشدم:
_بازهم ممنون بخاطر همه چی
دندون نما لبخند زد:
_خواهش میکنم
متقابلا لبخند زدم و با خداحافظی کوتاهی اریک راهی شد…
اریک رفت و من میخواستم زودتر برگردم تو اتاقی که برامون رزرو کرده بود،
میخواستم لباس عوض کنم میخواستم آرایشم و چک منم و دوباره رژ بزنم،
میخواستم آماده شم،
قرار بود امیرعلی و ببینم و بعد از روزهایی که به دلتنگی گذشت این دیدار خیلی هیجان انگیز بود،
من حتی بیشتر از امیرعلی که قرار بود سوپرایز بشه،هیجان زده بودم!

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_343

روبه روش نشستم.
چند دقیقه ای میشد که داشتیم باهم صحبت میکردیم و حالا وقفه افتاده بود بین حرفهامون،
سکوت بینمون حکم فرما شده بود و اریک بالاخره این سکوت و‌شکست:
_فردا مقدمات جشنواره فراهم میشه و پس فردا یه جشنواره با شکوه برگزار میشه
لبخندی از سر شادی زدم:
_خیلی خوبه بی صبرانه منتظرم
فنجون قهوه اش و برداشت و جواب داد:
_جدا از حرفهایی که مربوط به جشنوارست من میخواستم راجع به مسائل دیگه ای هم باهات حرف بزنم
سر کج کردم:
_گوش میکنم
فقط نگاهم کرد و بعد از گذاشتن فنجون خالی قهوه اش روی میز جوابم و داد:
_من هنوز نفهمیدم که تو چرا یهویی از همکاری با من از اومدن به اینجا و شروع کردن یه کار جدید منصرف شدی،
دوست دارم بدونم که چرا اینجوری شد
لبخند تحویلش دادم:
_منصرف که نشدم فقط گفتم در حال حاضر نمیتونم بیام و بمونم
دوباره پرسید:
_چرا؟
چی باعث این تصمیم شد؟
سری به اطراف تکون دادم:
_چیزخاصی نیست…
میخواستم از امیرعلی بگم اما حس میکردم وقتش نیست…
هنوز چیزی نشده بود هنوز حتی خواستگاری دوبارمون انجام نشده بود و اگه میگفتم بخاطر کسی که فعلا دوست پسرمه منصرف شدم شاید خیلی غیر منطقی و مسخره به نظر میومد که با کمی مکث ادامه دادم:
_من فقط احساس میکنم الان زمان مناسبی برای کار کردن و موندن تو این کشور نیست،بخاطر همین میخوام مدت بیشتری زمات بگذره تا بتونم درست ترین تصمیم و بگیرم
سر تکون داد:
_و من امیدوارم واقعا تصمیم درستی بگیری!
دوباره لبخندتحویلش دادم شاید چون نمیخواستم این حرفها راجع به اومدن یا نیومدنم بیشتر از این ادامه پیدا کنه و حتی نگاهی به اطراف انداختم،
به آدم هایی که اینجا بودن یا در حال رفت و اومد بودن و یهو انگار یه آشنا به چشمم خورد،
یهو همزمان با سر چرخوندنم یه آشنا دیدم،
یکی که داشت از هتل بیرون میرفت و نمیدونم درست دیده بودم یا نه اما انگار رها بود
یا شاید هم شبیه به رها بود…!

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_342

حسابی استراحت کردیم،
چند ساعت خوابیدیم،
هم من خسته بودم هم مجید و هنوز هیچکس و ندیده بودیم.
نه من امیرعلی و دیده بودم و نه هنوز اریک و دیده بودیم،
تنها کاری که کرده بودیم استراحت کردن بود و من زودتر از مجید بیدار شدم.
انقدر خسته خوابیده بود که دلم نیومد بیدارش کنم و تو این تایمی که مجید خواب بود رفتم دوش گرفتم،
حسابی سرحال شده بودم که حوله پیچ رفتم جلوی آینه نشستم و شروع کردم به آرایش…
نمیدونستم بعد از بیدار شدن مجید برنامه چیه،
حتی مطمئن نبودم که امروز بتونم امیرعلی و ببینم اما داشتم آماده میشدم…
پر انرژی بودم،
به امیرعلی نزدیک بودم و تازه قرار بود تو اون جشنواره که از فردا شروع میشد هم حضور داشته باشم…
زندگی رو مدار خوشبختی میچرخید و چی از این بهتر؟
چی بهتر از اینجا بودن؟
یه آرایش خوشگل رو صورتم پیاده کردم و حالا همزمان با با رژ لب زدنم متوجه وول خوردن مجید رو تخت شدم و از تو آینه نگاهش کردم،
چشم باز کرده بود که گفتم:
_پاشو مجید،
پاشو بریم بیرون بریم یه چرخی بزنیم
بازهم وول خورد:
_به نظرم امروز فقط بخوابیم
پاشدم و چرخیدم به سمتش:
_مسخره بازی درنیار اگه تو نمیای من خودم برم یه چرخی بزنم این اطراف
و اما تا مجید خواست جوابی بده با بلند شدن صدای زنگ گوشیم حواسم پرت گوشی شد و از روی میز برداشتمش،
اریک پشت خط بود که صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_بله
صداش گوشم و پر کرد:
_سلام،خوب استراحت کردید؟
سلام و احوالپرسی کردیم،
از استراحت خوبم گفتم و اریک میخواست دیداری تدارک بده که گفت:
_من تا چند دقیقه دیگه میام تو لابی هتل همدیگه رو ببینیم؟
نمیشد قبول نکنم،بالاخره باید میدیدمش و اصلا از این دعوت و بخاطر رزرو کردن این هتل همه چی تموم ازش تشکر میکردم که قبول کردم:
_پس وقتی رسیدی بهم بگو،
میام پایین
“باشه”ای گفت و تماس به پایان رسید و حالا مجید زبون باز کرد:
_کی بود؟
به سمت چمدون لباسها رفتم و جواب دادم:
_همونی که این هتل و برای جفتمون رزرو کرده تا اینجوری ولو شی و بخوابی
حتی چشمهاش و بست و انگار واقعا هنوز از خواب سیر نشده بود:
_اوکی،
بعدا میبینمش باهاش حرف میزنم
با خنده سر تکون دادم:
_باشه فعلا بخواب منم آماده شم قراره بیاد تو لابی همو ببینیم
با همون چشمهای بسته لب زد:
_برو مراقب خودت باش
با صدای بلند گفتم:
_چشم خان داداش چشم
و مجید حسابی بااین حرفم جوگیر شده بود که گفت:
_آفرین حالا دیگه بی سر و صدا آماده شو برو که اصلا دلم نمیخواد خوابم بهم بریزه
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم،
مجید هم چشم باز نکرد انگار واقعا دوباره خوابش برده بود و من لباسهایی که از چمدون بیرون کشیده بودم و تن کردم،
یه شومیز دکمه ای سفید ساده با شلوار جین پوشیدم و بعد از صاف کردن موهام به انتظار تماسی از سمت اریک و اومدنش،جلوی آینه نشستم…

🌙


ممنون از استقبال خوبتون💖


سلام دوستان قشنگم شبتون بخیر
بعد از مدتها پارتهای جدید تقدیم به شما💖

عزیزانی که میخوان وارد کانال وی ای پی(کانالی که رمان تا پارت آخر قرار گرفته)بشن

مبلغ ۱۹ هزار تومان رو به شماره کارت

6280231509663398

بنام محیا داودی

واریز کنن و بعد به آیدی
@mhya1007

مراجعه کنن تا لینک کانال وی ای پی تقدیمشون بشه❤️


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_341

بالاخره رسیدیم.
بالاخره پرواز طولانیمون به زمین نشست و ما رسیدیم.
به فرانسه رسیدیم.
از فرودگاه که بیرون رفتیم اول یه نفس عمیق کشیدم…
حالا اینجا بودیم،
پاریس بودیم و من بعد از اون چیزهایی که بخاطرشون تا اینجا اومده بودم قصد داشتم اینجارو حسابی بگردم،
میخواستم همه پاریس و بگردم،
قدم بزنم و خوش بگذرونم،
با امیرعلی خوش بگذرونم و اصلا چه خوب که الان پاییز بود!
چه خوب که این سفر تو این فصل فراهم شده بود و چه خوب میشد اگه تو این چند وقتی که قرار بود اینجا بمونیم،یه شب بارون بزنه!
با کلی فکر و خیال خوش نفس میکشیدم که حالا با شنیدن صدای مجید به خودم اومدم:
_خب حالا باید بریم کجا؟
سر چرخوندم به سمتش و جواب دادم:
_بریم همون هتلی که اریک برامون رزرو کرده
سر تکون داد:
_بریم،
من یه تاکسی بگیرم
و راه افتاد:
_امیدوارم راننده هاشون انگلیسی بلد باشن!
ریز ریز خندیدم:
_مطمئن باش بیشتر از تو بلدن
و مجید دیگه جوابی نداد،
برای تاکسی گرفتن راه افتاد و من و چمدون ها موقتا همینجا موندیم.
دلم داشت پر میکشید برای هرچی زودتر دیدن امیرعلی…
برای اینکه یه جوری پیداش کنم برای اینکه ببینمش و اما نمیخواستم این دلتنگی برنامه ریزیم و بهم بزنه!
تا اینجا اومده بودیم،
تو چند روزی که گذشته بود هیچ اشاره ای به اومدنم و این سفر یهویی نکرده بودم و همه اینها سوپرایز بود!
یه سوپرایز بزرگ برای امیرعلی یه سوپرایز فراموش نشدنی…
میخواستم اون شرکت که اسمش رو میدونستم و‌ پیدا کنم و برنامه ها داشتم برای رودر شدن با امیرعلی…
برای اینکه بعد از روزها همدیگه رو ببینیم و از حالا خودم و در حالی که سفت به آغوشم گرفته بود تصور میکردم!
دلتنگی و بی قراریم بی حد بود و سخت بود صبر کردن،
سخت بود دندون رو جیگر گذاشتن اما من تحمل میکردم…
من مصمم بودم برای خوشحال کردن امیرعلی و حتما اینکارو میکردم…
فکرهای تو سرم تمومی نداشت،
فکر به امیرعلی دائما تو سرم بود و دوباره صدای مجید بود که من و به خودم آورد:
_تاکسی گرفتم بریم
نفهمیدم کی اما اومده بود و حالا روبه روم بود که مجبد هدایت چمدون بزرگتر و به عهده گرفت و من با چمدون کوچیک تر دنبالش راه افتادم به سمت تاکسی…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_340

دل خداحافظی نداشتم،
نه با مامان اینا و نه با ماهور دل خداحافظی نداشتم و همین الان هم تو فکرشون بودم...
تنها نمیرفتم،
مجید هم باهام بود،
مجیدی که این چند روزه از ماجرای امیرعلی باخبر شده بود و بااینکه یه دل سیر نق زده بود اما درنهایت تو این سفر همراهم بود،
هم برای اینکه بابا اینا خیالشون راحت بشه و هم برای اینکه من تنها نباشم...
اریک برای هردومون دعوتنامه فرستاده بود و حالا راهی شده بودیم...
با اینکه تو هواپیما بودیم،
بااینکه دقیقه های زیادی از خداحافظی با مامان اینا و ماهور میگذشت اما هنوز تو جو اون خداحافظی بودم و تو خودم کز کرده بودم که صدای مجید و شنیدم:
_چیه؟
تو که بخاطر پسر شکیبا داری تا اون سر دنیا میری دیگه چرا ناراحتی؟
کنارم نشسته بود که سر چرخوندم به سمتش و گفتم:
_گفتم که میخوام تو اون جشنواره هم حضور داشته باشم
سر تکون داد:
_اما بیشتر از اون بخاطر امیرعلی شکیباست که ما تن دادیم به این سفر!
چپ چپ نگاهش کردم:
_اصلا هرچی،
واسه تو که بد نشد به حساب من داری میای فرانسه،
میخوای پاریس رویایی و تو بیداری ببینی و به نظرم باید خیلی هم خوشحال و راضی باشی
سری به اطراف تکون داد:
_خیلی که نه ولی خب...
یه کمی خوشحالم اونم صرفا بخاطر سفر به پاریس
نفسی سر دادم:
_پس از سفرت لذت ببر
فکر میکردم دیگه جوابی نمیده و میتونم دوباره غرق شم تو فکر و خیالهام که ته همشون به امیرعلی ختم میشد اما مجید ساکت نموند و لب زد:
_راستی مارال؟
منتظر نگاهش کردم:
_بله؟
و مجید ادامه داد:
_میگم یادت باشه یه چیز خیلی خوب از پاریس برای دوستت ماهور بخریم،
اونطور که من فهمیدم کتونی خیلی دوست داره!
ابرو بالا انداختم:
_خب دیگه چیا فهمیدی؟
اخم تحویلم داد:
_دیگه هیچی
و سریع ادامه داد:
_یه کم جنبه داشته باش،
من فقط گفتم که یادت بمونه واسه دوستت سوغات بخری
ریز ریز خندیدم:
_مرسی که از همین حالا به فکر دوستم و سوغات خریدن برای اونی!
اخمش تبدیل به نگاه چپ چپی شد:
_به نظرم بهتره یه کمی موسیقی گوش بدم،
دیگه نمیخوام این بحث و ادامه بدم
و من درحالی که هنوز لبخند به لب داشتم و حس میکردم یه چیزهایی بین مجید و ماهور درحال اتفاق افتادنه گفتم:
_گوش کن،
موزیک عاشقانه گوش کن!
و مجید این بار دیگه جواب نداد،
فقط هدفونش و گذاشت و بعد حتی نگاهش و ازم گرفت...

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_339


#امیرعلی

تازه رسیده بودم.
بعد از یه روز نسبتا سخت و بعد از انجام کارهایی که بیرون داشتم برگشتم خونه و انقدر خسته بودم که به محض رسیدن ولو شدم رو کاناپه...
حالا از دغدغه های فکریم کم شده بود،
اوضاع شرکت داشت خوب پیش میرفت،
تحقیق و بررسی ها داشت نتیجه میداد،
قراردادی که میخواست به زودی بین بابا اینا و صاحب کمپانی بسته بشه رو از هر نظر بررسی کرده بودم،
زیر و بمش و درآورده بودم و هر روز همه اطلاعات تازه ام و به گوش بابا رسونده بودم و این همه چیز نبود...
مارال هم خوب بود.
بعد از اون ماجرا و اون شیطنت رها خیال میکردم یکبار دیگه همه چیز تموم شده،
خیال میکردم مارال و از دست میدم یا دوباره بینمون جدایی موقتی اتفاق میفته اما برخلاف همه تصوراتم مارال کوتاه اومد،
مارال به من و به حرفم اعتماد کرد و قرار بر این شد که صبر کنه...
صبر کنه تا روشن شدن حقیقت،
صبر کنه تا روزی که باهم حرف بزنیم و حالا که از هر نظر آسوده بودم میتونستم نفس عمیق و راحتی بکشم و با خیال راحت یه کمی چرت بزنم که بعد از چند دقیقه ولو شدن،
لباس عوض کردم و دوباره به کاناپه برگشتم و اما مارال خانم مانع از چرت زدنم شدً!
داشت باهام تماس میگرفت که گوشی و برداشتم و درازکش جواب دادم:
_جانم عزیزم
و صداش تو گوشی پیچید:
_سلام چطوری؟
بد موقع که زنگ نزدم؟
سلام و احوالپرسی کردیم،
چند دقیقه ای هم حرف زدیم و من بالاخره سوالی که ذهنم و درگیر کرده بود پرسیدم:
_مارال خانم شما چند روزیه که شکر خدا خیلی مهربون و پر انرژی شدی،
نکنه دوری من عادی شده برات؟
نکنه دیگه دلتنگ نیستی؟
صدای خنده هاش گوشم و پر کرد:
_مگه میشه؟
مگه میشه این دلتنگی عادی بشه؟
پرسیدم:
_پس چی؟
چی باعث این حال خوب شده؟
هنوز هم میخندید:
_میفهمی،
به زودی میفهمی!
نفسی سر دادم:
_ببینم نکنه بابات راضی شده؟
نکنه آقا محسن ترسیده که بمونی رو دستش و میخواد من هرچی زودتر برگردم و بیام خواستگاری؟
صدای خنده هاش قطع شد:
_برو بابا،
آقا محسن که اصلا نمیدونه تو فرانسه ای و اصلا نباید هم بفهمه
گیج پرسیدم:
_چرا؟
و مارال با شیطنت گفت:
_حالا دیگه
و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_بگیر بخواب،
حسابی استراحت کن!
ابروهام بالا پرید:
_چه به فکر!
ریز ریز خندید:
_بگیر بخواب امیرعلی،
فعلا!
و این تماس با یه خداحافظی به پایان رسید...

🌙


Репост из: باقلوای پر ماجرا vip
جشنواره ویژه اکسکوینو فقط تا 22 اسفند ماه 🤩

با ثبت نام در سایت و احرار هویت 150,000 شیبا (180,000 تومان) دریافت کنید❗️

و با دعوت از دوستان خود تا 200,000 شیبا به عنوان پاداش دریافت کنید❗️

🔻برترین صرافی ایرانی در زمینه فارکس
🔻 دارای شش سال سابقه + تاییدیه رسمی از سازمان فتا
🔻امکان برداشت ریالی به صورت کارت به کارت / شیا

🔻فرصت رو از دست ندید و با ثبت نام در سایت از این جشنواره فوق العاده بهره ببرید

لینک ثبت نام
https://panel.excoino.com

🔴 فرصت محدود تا 22 اسفند ماه


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_338

صبحم و با صدای ماهور شروع کردم…
نمیدونم ساعت چند بود اما داشت با گوشی حرف میزد که یه چشمم و باز کردم و نق زدم:
_ببند دهنتو بزار بخوابم
با قیافه ترکیده سر چرخوند به سمتم و خطاب به مخاطب پشت گوشی که گویا مامانش بود گفت:
_میام مامان،یه کم بخوابم پامیشم میام،
خانواده مارالم هنوز برنگشتن
وقتی فهمیدم مامانش پشت خطه دیگه سکوت کردم و سعی کردم بخوابم که چشم بستم و دوباره داشت خوابم میبرد که صدای ماهور و شنیدم:
_مارال خوابی؟
با چشمهای بسته و صدای گرفته جواب دادم:
_اگه بزاری
صدای ماهور هم گرفته از خواب بود:
_میزارم فقط یه سوال بپرسم بعدش بخوابیم،
من که خوابم برد اریک دیگه پیام نداد؟
تو همون حال نوچی گفتم:
_اون از جشنواره گفت منم گفتم احتمالا میرم اونم گفت باشه و شب بخیر گفتیم،دیگه چرا پیام بده؟
جواب داد:
_نمیدونم گفتم شاید خبر تازه ای شده باشه و من بی خبر باشم
داشتم میمردم از بی خوابی اما خندیدم و چشم باز کردم:
_فضولی بد دردیه نه؟
دوتایی کف اتاق و کنار هم خوابیده بودیم و حالا نگاهمون بهم بود که “زهرمار”ی نثارم کرد:
_من فقط به فکرت بودم،
گفتم یه وقت خریت نکرده باشی بگی بخاطر آقامون نمیام جشنواره
خنده هام خاموش شد:
_ولی اگه رفتنم امیرعلی و ناراحت کنه چی؟
خمیازه ای کشید و گفت:
_اتفاقا به نظرم ذوق زده اش هم میکنه،
تو فقط با بابا اینات حرف بزن کارای رفتنت و انجام بده مطمئن باش وقتی برسی اونور و بری دیدن امیرعلی اون از این سوپرایزت حسابی خوشحال میشه،
من مطمئنم اونم حسابی دلتنگته
گفت و قبل از اینکه فرصت جواب دادن بهم بده چشم بست:
_خب دیگه بخوابیم،
دیگه هیچی نگو!
پرروییش متعجبم کرد:
_خودت سر حرفو باز کردی خودتم میگی دیگه هیچی نگو؟
پررو تر از این حرفها بود که گفت:
_آره چون اون چیزی که باید میفهمیدم و فهمیدم و الان فقط میخوام یکی دوساعتی بخوابم،
توهم به پاریس و اون جشنواره فکر کن دوباره غرق شو تو رویا که خوابت ببره
نفسی سر دادم،
از دیشب و بعد از با خبر شدن از اون جشنواره یه حال بودم…
خوشحال بودم،
دلم میخواست برم و تصمیمم رو هم گرفته بودم،
من به این جشنواره میرفتم و همین امروز هم با بابا راجع بهش حرف میزدم که تو فکر فرو رفتم…
تو فکرهای شیرین و ماهور درست میگفت،
غرق شدم تو فکرهای قشنگم و بی اینکه چیزی به ماهور بگم در عرض چند دقیقه دوباره خوابم برد…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_337

هنوز خوابم نبرده بود.
نصف شب بود،ماهور فیلم میدید و بین من و امیرعلی هم پیامهایی رد و‌بدل میشد.
کمی از آشوب فکرم و پریشونی دلم کم شده بود و درست و حسابی و بدون سرسنگینی با امیرعلی حرف میزدم.
میخواستم بهش اعتماد کنم،
نمیخواستم حالا که فرسخ ها از هم دور بودیم ناراحتی بینمون باشه…
میخواستم اعتماد کنم بخاطر هردومون،
بخاطر این عشق…
شب بخیر که گفتیم و حرفهامون خاتمه پیدا کرد میخواستم گوشی و کنار بزارم و برم سراغ فیلم دیدن اما درست قبل از خاموش کردن صفحه گوشیم پیامی از سمت اریک توجهم و به خودش جلب کرد و من رفتم تو صفحه چتش،
بعد از پیامی که براش فرستادم دیگه هیچ پیامی از سمتش دریافت نکرده بودم و حالا اون یه پیام تازه برام داشت،
پیامی که با چشمهام خوندمش
“راستی به زودی اینجا یه جشنواره قنادی برگزار میشه،
یه جشن بزرگ و‌فوق العاده با بهترین قنادهای سراسر دنیا و تو میتونی تو این جشنواره حضور داشته باشی،
اگه بخوای من تورو دعوت میکنم”
فکرم درگیر شد،
یه جشنواره قنادی اون هم تو پاریس میتونست فوق العاده باشه،میتونست رویایی باشه و من اقلا دلم میخواست تو این جشنواره شرکت کنم که نفس عمیقی کشیدم و همین باعث شد که ماهور وسط فیلم دیدنش رو کنه به سمتم:
_چیه باز؟
نکنه داری با امیرعلی دعوا میکنی؟
نوچی گفتم:
_نه بابا چه دعوایی؟
اریک دوباره پیام داده
نیمخیز شد:
_خب؟
چی میگه؟
شونه بالا انداختم:
_میگه قراره یه جشنواره قنادی تو پاریس برگزار بشه و من میتونم توش شرکت کنم
چشمهاش گرد شد:
_یه جشنواره قنادی تو فرانسه،چقدر رویاییه!
سر تکون دادم:
_و چقدر دلم میخواد برم
نشست و جواب داد:
_خب برو
چپ چپ نگاهش کردم:
_اصلا حواست هست که امیرعلی اصلا دوست نداره من و اریک بهم نزدیک بشیم؟
خیلی ریلکس جواب داد:
_خب تو که نمیری با اریک کارت و شروع کنی و مدام کنارهم باشید که آقا امیرعلی دلخور بشه،
میخوای بری جشنواره و نهایتا چند روز اونجایی،
اصلا فکر کن…
با رفتنت حتی میتونی امیرعلی و سوپرایز کنی و در واقع این جشنواره یه بهونه خوب میشه واسه دیدن امیرعلی
بیشتر از قبل تو فکر فرو رفتم…
هم دلتنگ بودم و هم مسئله صبح هنوز فراموشم نشده بود…
کمرنگ شده بود اما فراموش نه!
دلم میخواست برم،
اول از سر دلتنگی…
بعد برای حرف زدن با امیرعلی و فهمیدن ماجرایی که صبح ازش میگفت و هنوز نمیدونستم چیه و سوما برای شرکت تو جشنواره…
مگه منی که عاشق قنادی بودم و با عشق کیک و شیرینی درست میکردم چیزی بیشتر از یه جشنواره تو پاریس میتونست خوشحالم کنه؟
برای دختری مثل من که عاشق قنادی بود این بهت ین فرصت بود…
سفری بود که بهم اضافه میکرد…
به داشته هام و به همه چیزم اضافه میکرد و ماهوز همچین بد هم نمیگفت،
قرار نبود بااین سفر برم ور دل اریک و امیرعلی و ناراحت کنم،
من میتونستم از این سفر نهایت استفاده رو ببرم بدون اینکه امیرعلی و ناراحت کنم،
من حتی میتونستم بی خبر برم و غافلگیرش کنم…!

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_336

دوتایی خیمه زده بودیم رو گوشی و داشتیم پیام اریک و برای صدمین بار میخوندیم که این بار ماهور زیر لب خوندش:
“سلام مارال،هنوز هم تصمیمت عوض نشده؟
نمیخوای بیای پاریس؟
اینجا زندگی فوق العاده ای در انتظارته…”
با دست هولش دادم عقب:
_بسه چند بار میخونی؟
عقب کشید و از روی مبل بلند شد:
_لامصب پیامش بدجوری وسوسه انگیزه،
نمیخوای بری؟
نوچی گفتم:
_امیرعلی اصلا از اریک خوشش نمیاد و دوست نداره بهم نزدیک شه
شونه بالا انداخت:
_ولی اگه پای آینده و موفقیتت وسط باشه چی؟
اصلا اگه بری این دوری از امیرعلی هم به پایان میرسه و‌ دوتاتون میتونید این دوماه و اندی که باقی مونده تاامیرعلی کارش تموم شه رو باهم بگذرونید
سر بالا انداختم:
_این چیزی نیست که امیرعلی باهاش موافق باشه
پوفی کشید:
_پس به این اریک بخت برگشته که به هر دری میزنه تورو ببره فرانسه چی میخوای بگی؟
با تاخیر جواب دادم:
_خب میگم نه…
حرفم و رد کرد:
_نگو نه بگو هنوز تصمیمی نگرفتم
با تعجب گفتم:
_چرا؟
من نمیخوام ناراحتش کنم وقتی قصد رفتن ندارم
سر کج کرد:
_نمیدونم به نظرم ناامیدش نکن،
شانس خودتم از دست نده از کجا معلوم شاید دو روز دیگه امیرعلی راضی شد و خواستی بری اونوقت چی؟
بااینکه بعید به نظر میرسید و من میدونستم امیرعلی هیچوقت قرار نیست از اریک خوشش بیاد اما نمیدونم چرا قبول کردم!
حرف ماهور و بااینکه ممکن بود بعد از یه مدت و بی خبری از سمت من بیشتر باعث ناراحتی اریک بشه رو قبول کردم و برای اریک تایپ کردم:
“سلام،
من هنوز نتونستم تصمیم درستی بگیرم و به زمان بیشتری احتیاج دارم”
پیام و واسش فرستادم و نگاهی به قیافه موافق ماهور انداختم:
_خوب شد؟
با قطعیت سر تکون داد:
_آفرین بهت که با این جوابت آینده نگری کردی
تشنم شده بود که از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم:
_ولی همچین چیزی پیش نمیاد که من بخوام با اریک همکاری داشته باشم و برم فرانسه
وارد آشپزخونه که شدم صداش و شنیدم:
_اولا کسی از آینده خبر نداره دوما داری میای یه لیوان آب هم برای من بیار
و من با حرص جوابش و دادم:
_چشم امر دیگه ای باشه؟
و گویا امر تازه ای نبود که خانم فقط خندید…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_335

هرچی گفتن و نگفتن برام مهم نبود،
اصلا گوش ندادم که بخوام چیزی بفهمم!
همه هوش و حواسم پی گوشی امیرعلی بود،
یکی دوبار بعد از اومدن اعضایی که تو این قرارکاری حضور داشتن،گوشیش و دست گرفت و یه چیزهایی تایپ کرد و اما حالا سراپا گوش بود،
برخلاف من که فکرم اینجا نبود انگار همه حواسش همینجا بود که به موقع گوش میکرد و به موقع هم حرف میزد!
فکر میکردم با صدا زدنش تونستم رابطش با اون دختر و شکراب کنم اما انگار موفق نشده بودم که اثری از ناراحتی و حواس پرتی تو امیرعلی دیده نمیشد...
خیلی طول نکشید که این دیدار و این شام خوردن و صحبت کردن به پایان رسید و حالا همه داشتن میرفتن که بلند شدیم...
اینجا ماشین نداشتم و با تاکسی رفت و اومد میکردم و میدونستم امیرعلی قرار نیست من و برسونه و میخواستم بعد از خروج از رستوران تاکسی بگیرم اما درست وسط خداحافظی کردن ها راکان یکی از اعضای هیئت مدیره شرکت که از قضا یه رگه ایرانی داشت و تنها کسی بود که من تو این چند روز یه کمی باهاش ارتباط گرفته بودم و به فارسی بلد بودنش دلگرم بودم خطاب بهم گفت:
_من برسونمت؟
مادرش ایرانی و پدرش فرانسوی بود،
از بچگی تا به حالش و همینجا تو پاریس گذرونده بود و دست و پا شکسته و با لحن خاصی فارسی حرف میزد که لبخندی تحویلش دادم و حواسم به امیرعلی هم بود،داشت نگاهمون میکرد...
بقیه بعد از خداحافظی رفته بودن اما امیرعلی من و راکان هنوز اینجا بودیم و امیرعلی تو سکوت داشت نگاهمون میکرد...
حواسم بود،
حس میکردم میخواد بفهمه من با راکان میرم یا نه که سر کج کردم:
_من با تاکسی میرم
راکان که بهش میخورد حدودا سی و پنج سال سن داشته باشه و قد و بالای بلند و صورت گندمی و چشم و ابروی مشکی داشت نوچی گفت:
_من شمارو میرسونم
منتظر بودم امیرعلی چیزی بگه،
منتظر بودم اون رگ ایرانی بودن و غیرتی بودنش گل کنه یا حداقل یه ذره مثل قبل رفتار کنه اما عکس العملی نداشت،
جز نگاه کردن عکس العملی نداشتم و من که دوست داشتم بااین پیشنهاد راکان امیرعلی خودی نشون بده سخت در اشتباه بودم که با لبخند جواب راکان و دادم:
_خیلی خب،
ممنونم
و این یعنی باید با راکان همراه میشدم که حتی جلوتر از امیرعلی از رستوران بیرون زدیم و امیرعلی هیچی نگفت،
فقط خداحافظی کردیم و منی که امروز اصلا روزم نبود بی حوصله سوار ماشین راکان شدم و این بی حوصلگی حتی تو تموم مسیر هم همراهم بود...
#مارال

آخر شب بود.
امشب ماهور مونده بود پیشم...
مامان اینا تو اقدامی یهویی امشب که آخر هفته هم بود و فردا جمعه بود رفته بودن خونه باغ خاله اینا و قصد داشتن دورهم با فامیلهای مادری شب و اونجا بمونن و منی که حال و حوصله مهمونی و فک و فامیل و نداشتم خونه مونده بودم و ماهور و هم نگهداشته بودم،
حالا قرار بود امشب و باهم خوش بگذرونیم که نگاهی به صفحه گوشیم انداختم:
_امیرعلی هم مشغول جلسه کاریش شد دیگه پیام نداد
جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و داشت فیلم میدید که حالا خمیازه ای کشید و گفت:
_بزار به کارش برسه
رو مبل نشسته بودم که پا روی پا انداختم و جواب دادم:
_داره میرسه دیگه،
منم علاف و بیکار هی تو گوشیم میچرخم و از این کار خسته میشم،
اصلا بهونه گیر شدم ماهور
ریلکس و آسوده لب زد:
_همه اینا درد عشق و دوری از معشوقه،
دلتنگی خواهرم،
دلتنگ!
نفس عمیقی کشیدم،
دلم تنگ بود...
دلم برای امیرعلی تنگ شده بود و دروغ نبود اگه میگفتم با چیزهایی که صبح شنیده بودم ته دلم خالی شده بود و دوست داشتم امیرعلی زودتر برگرده و این دوری به پایان برسه...
حرفهاش...
اینکه میگفت به وقتش همه چیز و برام توضیح میده همه فکرم و مشغول کرده بود و حسابی غرق فکر و خیالهام بودم که حالا همزمان با به صدا دراومدن صدای پیام گوشیم از فکر بیرون اومدم،
خیال میکردم امیرعلیه و بالاخره اون شام کاری تموم شده و پیام داده اما چشمم که به صحفه گوشی افتاد با دیدن اسم اریک رو صفحه گوشی ابروهام بالا پرید و روبه ماهور گفتم:
_اریک...
اریک پیام داده!
و همین برای از جا پریدن ماهور کافی بود:
_چی میگه؟
ببین حتما پیام داده میگه خودت که نیومدی فرانسه به جاش دوستت ماهور و بفرست،
شاید میخواد از عشقی که نسبت به من تو قلبش جوونه زده بگه
هنوز پیامش و باز نکرده بودم که پوفی کشیدم:
_آره ندیده نشناخته و بدون اینکه حتی اسمت و بدونه میخواد از عشق به تو بگه!
طلبکار نگاهم کرد:
_چیه مگه؟
معجزه نمیتونه تو زندگی ما معمولیا اتفاق بیفته؟
لب زدم:
_خفه شو...
دهنت و ببند ماهور ببینم چی میگه
و ماهور موقتا ساکت شد و من پیام اریک و باز کردم...

🌙


سلام دوستان شبتون بخیر
با تاخیر پارتهای امشب تقدیم به شما❤️


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_334

#رها

قبل از امیرعلی رسیده بودم.
دیگه تو اون خونه زندگی نمیکردم،
بعد از اون صحنه سازی دزدی دیگه نمیتونستم برگردم به اون خونه و به بابا ایناهم گفته بودم که ترجیح میدم تو هتل بمونم،
پلیس همچنان دنبال دزدی بود که وجود نداشت و من تو همین روزها میرفتم و پرونده ای که باز شده بود و میبستم...
بخاطر امیرعلی خطر کرده بودم،
حتی قید زندگی تو اون خونه رو زده بودم فقط برای اینکه با امیرعلی خلوت کنم،
برای اینکه فرصتی پیش بیاد برای دوباره باهم بودن و اما فهمیدم اون نمیخواد...
فهمیدم دارم تقلای بیخودی میکنم...
پشیمون بودم از اینکه از دست دادمش اما عمرا نمیخواستم به زور اون و کنار خودم داشته باشم،
نمیخواستم بیشتر از این قدم بردارم به سمتش،
نمیخواستم بیشتر از این از گذشته بگم،
از پشیمونیم بگم و براش توضیح بدم و اما اینطوری آروم هم نمیشدم!
امیرعلی من و نمیخواست قبول ،
من هم سر میکردم تا فراموشش کنم تا این دوستداشتن و فراموش کنم اما باید جواب حرفهاش و میگرفت،
باید تاوان حال بد دیشبم و پس میداد و من خیلی زود باهاش تلافی میکردم!
اصلا کرمش افتاده بود به جونم که یه کاری کنم،
که حالا که نمیتونم خودش و داشته باشم،
یه کاری کنم که اون دختره هم که انگار از همه جا بی خبر بود و نمیدونست ما باهم اومدیم اینجا هم امیرعلی و نداشته باشه،
هدفم این بود!
دستی پشت موهام و انداختم و صاف تر از قبل نشستم،
یکی از زیباترین پیراهن هام و پوشیده بودم،
یه پیراهن مشکی کوتاه با کیف و کفش سبز و منتظر اومدن امیرعلی و بقیه داشتم قهوه مینوشیدم که امیرعلی زودتر از بقیه رسید!
مثل همیشه خوش تیپ و اتو کشیده بود و حالا قدم هاش و به سمت من برمیداشت که بعد از چند ثانیه روبه روم قرار گرفت و من فنجون قهوه ام و روی میز گذاشتم:
_اومدی
سر تکون داد و با جدیت تمام جواب داد:
_بقیه هنوز نیومدن؟
نوچی گفتم:
_ما زودتر از بقیه رسیدیم
و با اشاره به صندلی روبه روم ادامه دادم:
_بشین
با تاخیر نشست،
گوشیش و روی میز گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت:
_یادت باشه تو جلسه امشب هرجا که من حرفی زدم ازم حمایت کنی،
یادت باشه که منافع ما مشترکه!
سر تکون دادم:
_حواسم هست
و قبل از اینکه چیزی بگه پرسیدم:
_میخوای توهم یه قهوه سفارش بدی؟
و امیرعلی حرفم و رد کرد:
_من چیزی نمیخورم
حرفی نزدم،
چشم ازش گرفتم و مشغول نوشیدن قهوه ام شدم،
امیرعلی هم با گوشیش مشغول شد و بعد از چند دقیقه همزمان با رسیدن بقیه گوشیش و رو میز گذاشت و از روی صندلیش بلند شد،
من هم بلند شدم اما حواسم پی اونهایی که اومده بودن نبود،
توجهم به سمت گوشی امیرعلی جلب شده بود،
گوشی ای که صفحه اش روشن شده بود و اسم مارال رو پیام جدیدی که برای امیرعلی اومده بود نقش بسته بود و این یعنی کاری که صبح انجام داده بودم خیلی نتیجه نداده بود و هنوز باهم در ارتباط بودن…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_333


بعد از چندتا بوق آقا بالاخره جواب داد:
_جانم؟
یه نگاه به ماهور انداختم و بعد گفتم:
_چیشد؟
هنوزهم میخوای منکر صدایی باشی که من شنیدم؟
صدای نفس عمیقش گوشم و پر کرد:
_مارال عزیزم،
واقعا تو انقدر نسبت به من بی اعتمادی که فکر میکنی با دروغ ازت جدا شدم و اومدم این سر دنیا پی عشق و حال؟
با مکث گفتم:
_ولی من با گوشای خودم شنیدم،
یعنی میخوای بگی من اشتباه شنیدم؟
دوباره گوشم از صداش پر شد:
_میخوام بگم حقیقت جز چیزی نیست که من بهت میگم،
عشقم من اومدم اینجا که کاری که پدرم ازم خواسته رو انجام بدم و بعد از برگشتن با موافقت پدرم دوباره بیایم خواستگاری،
هدفم از اینجا اومدن فقط تویی،
همه حقیقت اینه!
صدای گوشی انقدر زیاد بود که ماهور هم بشنوه و نیشش تا بناگوش باز شده بود:
_دیدی...
دیدی گفتم بهش شک نکن!
آروم لب زد و اما فکر من این نبود...
من نمیتونستم اون صدایی که شنیده بودم و فراموش کنم:
_پس اون صدا چی بود؟
اصلا کی بود؟
این بار سریع جواب داد:
_برات توضیح میدم،
به وقتش همه چیز و توضیح میدم فقط تو الان به فکر خودمون باش...
به فکر آیندمون
و وقتش نبود اما ادامه داد:
_راستی چیشد؟
تو این مدت رفتی لباس عروس انتخاب کنی؟
من صبر ندارما،
بعد خواستگاری یه راست میخوام عروسی بگیریم!
نیش ماهور باز تر هم شد و من هنوز ذهنم درگیر ماجرای صبح بود:
_اگه داری چیزی و ازم پنهون میکنی بهتر نیست همین حالا بهم بگی؟
لحن مهربون صداش کمرنگ شد و این بار کلافه جواب داد:
_حرفهام و زدم مارال بیشتر از این حرف زدن راجع به همچین موضوع بی اهمیتی فقط هردومون و خسته میکنه
آروم نشدم...
خیالم راحت نبود اما امیرعلی نمیخواست بیشتر از این چیزی بگه،
اون حتی زنگ هم نزده بود برای توضیح دادن و الان هم نمیخواست خیالم و راحت کنه و قصد داشت همه چیز و به زمان دیگه ای موکول کنه...
هنوز چیزی نگفته بودم،
شاید چون نمیدونستم باید چی بگم و امیرعلی ادامه داد:
_من واسه شام یه قرار کاری دارم،
میخوام دوش بگیرم آماده شم فعلا کاری نداری؟
بی رمق لب زدم:
_فعلا
و تماس قطع شد...
همینکه گوشی و قطع کردم ماهور زد پس کله ام:
_چیکار میکنی؟
پسره داره میگه لباس عروس انتخاب کن تو میگی صبح صدای زنونه شنیدم؟
دستم و پشت سرم گذاشتم و با قیافه گرفته گفتم:
_چیکار میکنی وحشی
چپ چپ نگاهم کرد:
_دلم میخواد بزنم خون بالا بیاری،
بابا چرا نمیبینی؟
چرا متوجه نیستی که امیرعلی بخاطر تو رفته اونسر دنیا؟
مگه خودش نگفت شرط باباش این بوده؟
نفس عمیقی کشیدم:
_میدونم بخاطر من رفته،
ولی اگه اونجا با یه دختر همخونه شده باشه چی؟
اگه اونجا دوستای دختر داشته باشه چی؟
پوفی کشید و از کنارم بلند شد:
_شاید دوستش بوده اما اینکه با یه دختر همخونه شده باشه واقعا مسخرست
با اخم گفتم:
_بیخود کرده اونور دوستِ دخت داشته باشه،
میکشمش!
تکرار کرد:
_شاید...
گفتم شاید!
گوشی و رو تخت کوبیدم و ولو شدم:
_خیلی حس بدی دارم،
خیلی!
و ماهور اصلا با من موافق و هم نظر نبود:
_به جهنم
و راه خروج از اتاق و در پیش گرفت:
_اینطور که بوش میاد من امشب شام اینجام،
پیتزا سفارش بدم که تو از این حال دربیای منم از گشنگی رهایی پیدا کنم؟
تقریبا داد زدم:
_رهایی؟
اسم اون دختره کثافت و نیار
و ماهور سریعا اصلاح کرد:
_ببخشید منظورم این بود که از شر گشنگی خلاص شم
و من حالا تایید کردم:
_خیلی خب زنگ بزن سفارش بده...

🌙


خب تو که انقدر نگرانی و انقدر حالت بده چرا بهش زنگ نمیزنی؟
زنگ بزن باهاش حرف بزن...
زنگ بزن بپرس
لب زدم:
_عمرا
و ماهور با جدیت ادامه داد:
_یعنی چی عمرا؟
تو حق داری اگه اتفاق تازه ای افتاده با خبر بشی،
حق داری که بخوای بپرسی،
بهش زنگ بزن
با تردید نگاهش کردم:
_نمیدونم این کار درستیه یا نه
گوشیم و برداشت و تحویلم داد:
_زنگ بزن باهاش حرف بزن که دلت آروم بگیره،
که خیالت راحت شه خبری نیست
و من هنوز هم نمیدونستم تماس گرفتن باهاش کار درستیه یا نه اما شماره اش و گرفتم،
شاید چون بیشتر از این طاقت نداشتم...
شاید چون حالم زیادی بد بود...

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_332

بی فایده بود.
هیچ تمرکزی برای کار کردن نداشتم،
هیچ تمرکزی برای بالا و پایین کردن اعداد و ارقام نداشتم که لپ تاپ و بستم و نفس عمیقی کشیدم.
هنوز با مارال تماس نگرفته بودم ،
بااینکه تا یه ساعت دیگه کارم اینجا تموم میشد و میرفتم خونه اما هنوز با مارال تماس نگرفته بودم و از مارال هم خبری نبود...
حق داشت باهام تماس نگیره...
صدای رهارو شنیده بود و من چقدر تو ذهنم با خودم کلنجار رفتم...
هی تصمیم گرفتم زنگ بزنم و به مارال همه چیز و بگم ،
بگم که این شرط بابام بود،
بگم که بخاطر به دست آوردن تو بود و مجبور شدم به این سفر با رها تن بدم و اما نتونستم...
ته دلم ترسیده بودم،
از اینکه مارال دوباره ترکم کنه ترسیده بودم،
از اینکه رها خط قرمز رابطه من و مارال بود میترسیدم و شهامت گفتن نداشتم...
اگه میگفتم،
اگه با یه تماس تلفنی که ممکن بود هزار تا سوتفاهم پیش بیاره همه چیز و میگفتم و مارال و از دست میدادم چی؟
میخواستم چیکار کنم؟
من این سر دنیا و مارال اون سر دنیا،
میخواستم چیکار کنم؟
فکر به اینها کلافم کرده بود...
نه میتونستم حقیقیت و بگم وقتی خیالم از بابت مارال راحت نبود و احتمال میدادم که بخواد قضاوتم کنه یا حرفهام و باور نکنه و نه میتونستم یه جوری قضیه رو جمع و جور کنم،
سرگردون مونده بودم و ای کاش راه نجاتی بود...
با شنیدن صدای رها به خودم اومدم،
اینجا اتاق اختصاصی نداشتم و همراه دونفر از کارمندها تو یه اتاق بزرگ کار میکردم و رها بالاسرم ایستاده بود:
_خسته نباشی
سر بلند کردم،
با بیزاری نگاهش کردم و بدون اینکه جوابی بهش بدم رو ازش گرفتم و دوباره صداش و شنیدم:
_اومدم که بگم شام دیشب به امشب موکول شد
چرخی با صندلیم زدم و جواب دادم:
_ممنون که اطلاع دادی
و تو نگاهم انقدر حرف بود که ترجیح داد فقط یه لبخند ملایم تحویلم بده و بعد هم راهش و کشید و رفت...
با رفتنش گوشیم و تو دست گرفتم،
نبود...
هیچ خبری از مارال نبود و منی که هنوز گیج بودم و نمیتونستم راه درست و پیدا کنم بلند شدم...
اینجا موندنم چیزی و عوض نمیکرد،
حداقل برای امروز قید کار و زده بودم که جمع و جور کردم و با همین حال پریشون از شرکت بیرون زدم...

#مارال

از جویدن پوست لبم دست برنمیداشتم،
انگار میخواستم اینجوری خودم و آروم کنم و اما خب بی فایده هم بود،
اون صدای زنونه لعنتی از سرم بیرون نمیرفت،
آروم نمیگرفتم و امیرعلی حتی بهم زنگ هم نزده بود!
بعد از اون تماس بعد از اینهمه انتظار برای زنگ زدن امیرعلی انگار ته دلم خالی شده بود...
یعنی امیرعلی نمیخواست چیزی بگه؟
یعنی همه چیز و تو انکار کردن خلاصه کرده بود و منتظر تماس من بود؟
نمیشد..
هیچ جوره نمیتونست منکر بشه و من اصلا باور نمیکردم...
من با گوشهای خودم شنیده بودم،
اون صدای زنونه لعنتی که امیرعلی و صدا میزد که از آماده شدن برای رفتن میگفت و شنیده بودم و از ذهنم پاک شدنی هم نبود و فقط داشتم پوست لبم و میجویدم که صدای ماهور و شنیدم،
ماهوری که با یه لیوان آب وارد اتاق شد:
_هنوزم که داری پوست لب واموندت و میکنی ،
بسه پاشو خودت و جمع کن
قید قنادی و زده بودم و زنگ زده بودم ماهور اومده بود اینجا که به دادم برسه و حالا شاید برای صدمین بار گفتم:
_ماهور دارم دیوونه میشم،
یعنی امیرعلی بهم دروغ گفته؟
یعنی اونجا یکی و داره؟
یکی که باهاش تو یه خونست؟
که به امیرعلی عزیزم میگفت؟
که میگفت آماده ام و بریم؟
کنارم رو تخت نشست،
لیوان آب و دستم داد و گفت:
_بگیر بخور مردی از اینهمه دلشوره و نگرانی
به زور یه قلوپ آب خوردم و نگاه منتظرم و بهش دوختم و ماهور هم همون جواب های تکراری و تحویلم داد:
_واقعا شاید اشتباه شنیده باشی مارال...
آخه امیرعلی که انقدر دربه دری کشید واسه دوباره برگشتن تو مگه مغز خر خورده که بخواد همچین کاری کنه؟
که بخواد دوباره خودش و تو موقعیتی قرار بده که تو رو از دست بده
سر بالا انداختم:
_خودم شنیدم،
خودم با همین گوشام شنیدم،
لرزش صدای امیرعلی هم شنیدم...
هول کرده بود ماهور...
دستپاچه شده بود و فقط میخواست تماس هرچی زودتر قطع بشه،
امیرعلی داره یه کارهایی میکنه،
داره از من پنهون کاری میکنه،
حتی شاید واقعا داره تو فرانسه با یه دختر زندگی میکنه و من و اینجا سرکار گذاشته
پوفی کشید:
_با این حرفها هم خودت و دیوونه کردی هم منو...


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_331

کلافه گوشی و تو دستم فشار دادم،
از آسانسور پیاده شدم اما بهش زنگ نزدم،
زنگ میزدم چی میگفتم؟
حرفی برای گفتن نداشتم…
حداقل الان خون به مغزم نمیرسید بخوام به مارال چیزی بگم اما با رها حرف داشتم!
حرفها داشتم برای گفتن که تو لابی هتل منتظرش موندم و بعد از چند دقیقه سر و کله اش پیدا شد…
آروم قدم برمیداشت به سمتم و من اصلا طاقت نداشتم که صبر کنم تا بیاد که خودم راه افتادم به سمتش و درست روبه روش وایسادم:
_تو چیکار کردی؟
تو از قصد من و صدا زدی که مارال بشنوه؟
ابرو بالا انداخت:
_مارال؟
مارال پشت خط بود؟
دندونهام از عصبانیت روهم چفت شد:
_من و بازی نده تو از قصد اینکارو کردی
تن صدام بی اختیار بالا رفته بود که هیس کشیده ای گفت:
_آروم،همه دارن نگاهمون میکنن
لب زدم:
_به جهنم بزار نگاه کنن
و درحالی که دندونهام از عصبانیت روهم چفت شده بود ادامه دادم:
_حقت بود دیروز نیام که تو اون خونه از ترس نتونی چشم روهم بزاری تو واقعا لیاقت کمک و خوبی نداری از اولش هم نداشتی
در کمال آرامش جواب داد:
_یه لحظه یه لحظه…
مکثی کرد و حرفهاش و از سر گرفت:
_من که کاری نکردم و حالا بیخود داری منت کمک و خوبیت و سر من میزاری اما یه سوال برام پیش اومده،
ببینم نکنه اون دختره مارال خبر نداره که من و تو باهم اومدیم اینجا؟
با حرص نفس میکشیدم که ابرو بالا انداخت:
_خبر نداره؟
بخاطر همینم انقدر بهم ریخته ای؟
بخاطر اینکه اون صدای من و شنید؟
سری به اطراف تکون دادم:
_حرف نزن رها…
دیگه نمیخوام صدات و‌بشنوم…
الانم خودت تنهایی بیا شرکت از همین لحظه به بعدم هراتفاقی که برات افتاد چه خوب چه بد تحت هیچ شرایطی به من نه زنگ بزن نه توقعی داشته باش،
فقط تو شرکت به عنوان دوتا همکار کار میکنیم نه بیشتر
گفتم و راه افتادم و رها همونجا موند…
دست به سینه نگاهم کرد و من راه افتادم…
سرم پر از درد بود…
نفسهام هنوز بلند و کشیده بود…
نمیدونستم چجوری باید این موضوع رو با مارال حل کنم،
نمیدونستم اصلا چی باید بهش بگم و کلافگیم انقدر بی حد بود که به محض اینکه سوار ماشین شدم دست مشت شده ام و چندباری به فرمون کوبیدم اما آروم نشدم…
هرچی نفس عمیق کشیدم،
هرچی سعی کردم خودمو آروم کنم بی فایده بود و اوضاع خیلی پیچیده بود…
خودم مهم نبودم،
اینکه امروزم با کلافگی و عصبانیت میگذشت مهم نبود،
اما مارال مهم بود…
مارالی که هنوز نمیتونستم باهاش تماس بگیرم و اما بالاخره باید یه کاری میکردم،
باید یه چیزی میگفتم که این ماجرا ادامه پیدا نکنه…
که فکرش آشوب نمونه…

🌙


🌙

#باقلوای_پرماجرا

#پارت_330

راه افتادم تو اتاق و ازش فاصله گرفتم،
منتظر بودم آماده بشه که حالا موهاش و بست و من بعد از انداختن نگاهی به ساعت گفتم:
_اگه آماده ای بریم
کت ست شلوار کرم رنگش و برداشت و پوشید:
_بریم
و اما درست قبل از خروج از اتاق با بلند شدن صدای زنگ گوشیم ،گوشی رو از تو جیب کتم بیرون کشیدم ‌و با دیدن اسم و شماره مارال جواب دادم:
_جانم عزیزم
صدای نگرانش گوشم و پر کرد:
_امیرعلی اصلا معلوم هست از دیشب داری چیکار میکنی؟
نگرانتم…
اوضاع خوبه؟
بی توجه به نگاه خیره مونده رها و اون پوزخند رو لبش جواب دادم:
_همه چی خوبه عزیزم،
ببخشید که نگرانت کردم
و میخواستم حال و احوالش و بپرسم که یهو رها در عبن ناباوری صدام زد:
_امیرعلی من دیگه آمادم بریم عزیزم؟
و قبل از اینکه من واکنشی جز نگاه تند و عصبی به سمت رها داشته باشم،صدای مارال گوشم و پر کرد:
_اون…
اون صدای کی بود؟
کسی خونته؟
و من که هم دستپاچه شده بودم و هم عصبی قفسه سینم با شدت داشت بالا و پایین میشد،
اخم از صورتم رفتنی نبود و رها با پلیدی تمام داشت لبخند تحویلم میداد که دوباره صدای مارال و شنیدم:
_الو؟
امیرعلی؟
و من باید یه چیزی میگفتم که با وجود حال نامساعدم درحالی که دست آزادم از عصبانیت مشت شده بود جواب دادم:
_جونم
تکرار کرد:
_صدای کی بود؟
کی پیشته؟
و من مگه میتونستم از رها بگم؟
مگه میتونستم چیزی بگم که بشه قضیه رو جمع کرد؟
تنها راهی که به ذهنم رسید انکار کردن بود،
باید منکر شنیدن هر صدایی میشدم که گفتم:
_صدا؟
کسی پیشم نیست دارم میرم شرکت
و نموندم تا رها بیشتر از این زهرش و بریزه در و باز کردم و سریع رفتم بیرون:
_اشتباه شنیدی عزیزم
و انقدر عصبی بودم که منتظر رهای لعنتی نموندم و به سما آسانسور رفتم و همزمان صدای مارال تو گوشی پیچید:
_چی و اشتباه شنیدم؟
یه صدای زنونه که میگفت آمادم بریم عزیزم و اشتباه شنیدم؟
برای اینکه باور کنه با لحنی عصبی گفتم:
_یعنی چی مارال؟
یعنی من دارم به تو دروغ میگم؟
یعنی اومدم فرانسه که برم پی اینکارا؟
یعنی من انقدر علاف و عوضیم که بخوام اینجوری تورو اذیت کنم و بهت دروغ بگم؟
تا چند ثانیه سکوت کرد و بعد جواب داد:
_من اشتباه نشنیدم امیرعلی،
من اشتباه نشنیدم!
سوار آسانسور شدم و گفتم:
_پس حتما من دارم بهت دروغ میگم؟
حتما بخاطر بهم رسیدنمون نیست که اومدم اینجا حتما…
نزاشت ادامه بدم:
_اینایی که میگی هیچ ربطی یه چیزی نداره که من شنیدم
و عصبانیتش حسابی اوج گرفته بود که سریع ادامه داد:
_نمیتونی بااین حرفها من و قانع کنی پس بهتره حقیقت و بگی
و من باید چی میگفتم؟
از اون رهای لعنتی باید چی میگفتم؟
اصلا مگا میتونستم چیزی بگم؟
حداقل الان نمیتونستم که روی حرفم موندم:
_اشتباه شنیدی همین
و مارال جواب داد:
_ باشه امیرعلی
و بلافاصله گوشی رو قطع کرد…

🌙

Показано 20 последних публикаций.

8 618

подписчиков
Статистика канала