🌙
#باقلوای_پرماجرا
#پارت_331
کلافه گوشی و تو دستم فشار دادم،
از آسانسور پیاده شدم اما بهش زنگ نزدم،
زنگ میزدم چی میگفتم؟
حرفی برای گفتن نداشتم…
حداقل الان خون به مغزم نمیرسید بخوام به مارال چیزی بگم اما با رها حرف داشتم!
حرفها داشتم برای گفتن که تو لابی هتل منتظرش موندم و بعد از چند دقیقه سر و کله اش پیدا شد…
آروم قدم برمیداشت به سمتم و من اصلا طاقت نداشتم که صبر کنم تا بیاد که خودم راه افتادم به سمتش و درست روبه روش وایسادم:
_تو چیکار کردی؟
تو از قصد من و صدا زدی که مارال بشنوه؟
ابرو بالا انداخت:
_مارال؟
مارال پشت خط بود؟
دندونهام از عصبانیت روهم چفت شد:
_من و بازی نده تو از قصد اینکارو کردی
تن صدام بی اختیار بالا رفته بود که هیس کشیده ای گفت:
_آروم،همه دارن نگاهمون میکنن
لب زدم:
_به جهنم بزار نگاه کنن
و درحالی که دندونهام از عصبانیت روهم چفت شده بود ادامه دادم:
_حقت بود دیروز نیام که تو اون خونه از ترس نتونی چشم روهم بزاری تو واقعا لیاقت کمک و خوبی نداری از اولش هم نداشتی
در کمال آرامش جواب داد:
_یه لحظه یه لحظه…
مکثی کرد و حرفهاش و از سر گرفت:
_من که کاری نکردم و حالا بیخود داری منت کمک و خوبیت و سر من میزاری اما یه سوال برام پیش اومده،
ببینم نکنه اون دختره مارال خبر نداره که من و تو باهم اومدیم اینجا؟
با حرص نفس میکشیدم که ابرو بالا انداخت:
_خبر نداره؟
بخاطر همینم انقدر بهم ریخته ای؟
بخاطر اینکه اون صدای من و شنید؟
سری به اطراف تکون دادم:
_حرف نزن رها…
دیگه نمیخوام صدات وبشنوم…
الانم خودت تنهایی بیا شرکت از همین لحظه به بعدم هراتفاقی که برات افتاد چه خوب چه بد تحت هیچ شرایطی به من نه زنگ بزن نه توقعی داشته باش،
فقط تو شرکت به عنوان دوتا همکار کار میکنیم نه بیشتر
گفتم و راه افتادم و رها همونجا موند…
دست به سینه نگاهم کرد و من راه افتادم…
سرم پر از درد بود…
نفسهام هنوز بلند و کشیده بود…
نمیدونستم چجوری باید این موضوع رو با مارال حل کنم،
نمیدونستم اصلا چی باید بهش بگم و کلافگیم انقدر بی حد بود که به محض اینکه سوار ماشین شدم دست مشت شده ام و چندباری به فرمون کوبیدم اما آروم نشدم…
هرچی نفس عمیق کشیدم،
هرچی سعی کردم خودمو آروم کنم بی فایده بود و اوضاع خیلی پیچیده بود…
خودم مهم نبودم،
اینکه امروزم با کلافگی و عصبانیت میگذشت مهم نبود،
اما مارال مهم بود…
مارالی که هنوز نمیتونستم باهاش تماس بگیرم و اما بالاخره باید یه کاری میکردم،
باید یه چیزی میگفتم که این ماجرا ادامه پیدا نکنه…
که فکرش آشوب نمونه…
🌙
#باقلوای_پرماجرا
#پارت_331
کلافه گوشی و تو دستم فشار دادم،
از آسانسور پیاده شدم اما بهش زنگ نزدم،
زنگ میزدم چی میگفتم؟
حرفی برای گفتن نداشتم…
حداقل الان خون به مغزم نمیرسید بخوام به مارال چیزی بگم اما با رها حرف داشتم!
حرفها داشتم برای گفتن که تو لابی هتل منتظرش موندم و بعد از چند دقیقه سر و کله اش پیدا شد…
آروم قدم برمیداشت به سمتم و من اصلا طاقت نداشتم که صبر کنم تا بیاد که خودم راه افتادم به سمتش و درست روبه روش وایسادم:
_تو چیکار کردی؟
تو از قصد من و صدا زدی که مارال بشنوه؟
ابرو بالا انداخت:
_مارال؟
مارال پشت خط بود؟
دندونهام از عصبانیت روهم چفت شد:
_من و بازی نده تو از قصد اینکارو کردی
تن صدام بی اختیار بالا رفته بود که هیس کشیده ای گفت:
_آروم،همه دارن نگاهمون میکنن
لب زدم:
_به جهنم بزار نگاه کنن
و درحالی که دندونهام از عصبانیت روهم چفت شده بود ادامه دادم:
_حقت بود دیروز نیام که تو اون خونه از ترس نتونی چشم روهم بزاری تو واقعا لیاقت کمک و خوبی نداری از اولش هم نداشتی
در کمال آرامش جواب داد:
_یه لحظه یه لحظه…
مکثی کرد و حرفهاش و از سر گرفت:
_من که کاری نکردم و حالا بیخود داری منت کمک و خوبیت و سر من میزاری اما یه سوال برام پیش اومده،
ببینم نکنه اون دختره مارال خبر نداره که من و تو باهم اومدیم اینجا؟
با حرص نفس میکشیدم که ابرو بالا انداخت:
_خبر نداره؟
بخاطر همینم انقدر بهم ریخته ای؟
بخاطر اینکه اون صدای من و شنید؟
سری به اطراف تکون دادم:
_حرف نزن رها…
دیگه نمیخوام صدات وبشنوم…
الانم خودت تنهایی بیا شرکت از همین لحظه به بعدم هراتفاقی که برات افتاد چه خوب چه بد تحت هیچ شرایطی به من نه زنگ بزن نه توقعی داشته باش،
فقط تو شرکت به عنوان دوتا همکار کار میکنیم نه بیشتر
گفتم و راه افتادم و رها همونجا موند…
دست به سینه نگاهم کرد و من راه افتادم…
سرم پر از درد بود…
نفسهام هنوز بلند و کشیده بود…
نمیدونستم چجوری باید این موضوع رو با مارال حل کنم،
نمیدونستم اصلا چی باید بهش بگم و کلافگیم انقدر بی حد بود که به محض اینکه سوار ماشین شدم دست مشت شده ام و چندباری به فرمون کوبیدم اما آروم نشدم…
هرچی نفس عمیق کشیدم،
هرچی سعی کردم خودمو آروم کنم بی فایده بود و اوضاع خیلی پیچیده بود…
خودم مهم نبودم،
اینکه امروزم با کلافگی و عصبانیت میگذشت مهم نبود،
اما مارال مهم بود…
مارالی که هنوز نمیتونستم باهاش تماس بگیرم و اما بالاخره باید یه کاری میکردم،
باید یه چیزی میگفتم که این ماجرا ادامه پیدا نکنه…
که فکرش آشوب نمونه…
🌙