🌙
#باقلوای_پرماجرا
#پارت_337
هنوز خوابم نبرده بود.
نصف شب بود،ماهور فیلم میدید و بین من و امیرعلی هم پیامهایی رد وبدل میشد.
کمی از آشوب فکرم و پریشونی دلم کم شده بود و درست و حسابی و بدون سرسنگینی با امیرعلی حرف میزدم.
میخواستم بهش اعتماد کنم،
نمیخواستم حالا که فرسخ ها از هم دور بودیم ناراحتی بینمون باشه…
میخواستم اعتماد کنم بخاطر هردومون،
بخاطر این عشق…
شب بخیر که گفتیم و حرفهامون خاتمه پیدا کرد میخواستم گوشی و کنار بزارم و برم سراغ فیلم دیدن اما درست قبل از خاموش کردن صفحه گوشیم پیامی از سمت اریک توجهم و به خودش جلب کرد و من رفتم تو صفحه چتش،
بعد از پیامی که براش فرستادم دیگه هیچ پیامی از سمتش دریافت نکرده بودم و حالا اون یه پیام تازه برام داشت،
پیامی که با چشمهام خوندمش
“راستی به زودی اینجا یه جشنواره قنادی برگزار میشه،
یه جشن بزرگ وفوق العاده با بهترین قنادهای سراسر دنیا و تو میتونی تو این جشنواره حضور داشته باشی،
اگه بخوای من تورو دعوت میکنم”
فکرم درگیر شد،
یه جشنواره قنادی اون هم تو پاریس میتونست فوق العاده باشه،میتونست رویایی باشه و من اقلا دلم میخواست تو این جشنواره شرکت کنم که نفس عمیقی کشیدم و همین باعث شد که ماهور وسط فیلم دیدنش رو کنه به سمتم:
_چیه باز؟
نکنه داری با امیرعلی دعوا میکنی؟
نوچی گفتم:
_نه بابا چه دعوایی؟
اریک دوباره پیام داده
نیمخیز شد:
_خب؟
چی میگه؟
شونه بالا انداختم:
_میگه قراره یه جشنواره قنادی تو پاریس برگزار بشه و من میتونم توش شرکت کنم
چشمهاش گرد شد:
_یه جشنواره قنادی تو فرانسه،چقدر رویاییه!
سر تکون دادم:
_و چقدر دلم میخواد برم
نشست و جواب داد:
_خب برو
چپ چپ نگاهش کردم:
_اصلا حواست هست که امیرعلی اصلا دوست نداره من و اریک بهم نزدیک بشیم؟
خیلی ریلکس جواب داد:
_خب تو که نمیری با اریک کارت و شروع کنی و مدام کنارهم باشید که آقا امیرعلی دلخور بشه،
میخوای بری جشنواره و نهایتا چند روز اونجایی،
اصلا فکر کن…
با رفتنت حتی میتونی امیرعلی و سوپرایز کنی و در واقع این جشنواره یه بهونه خوب میشه واسه دیدن امیرعلی
بیشتر از قبل تو فکر فرو رفتم…
هم دلتنگ بودم و هم مسئله صبح هنوز فراموشم نشده بود…
کمرنگ شده بود اما فراموش نه!
دلم میخواست برم،
اول از سر دلتنگی…
بعد برای حرف زدن با امیرعلی و فهمیدن ماجرایی که صبح ازش میگفت و هنوز نمیدونستم چیه و سوما برای شرکت تو جشنواره…
مگه منی که عاشق قنادی بودم و با عشق کیک و شیرینی درست میکردم چیزی بیشتر از یه جشنواره تو پاریس میتونست خوشحالم کنه؟
برای دختری مثل من که عاشق قنادی بود این بهت ین فرصت بود…
سفری بود که بهم اضافه میکرد…
به داشته هام و به همه چیزم اضافه میکرد و ماهوز همچین بد هم نمیگفت،
قرار نبود بااین سفر برم ور دل اریک و امیرعلی و ناراحت کنم،
من میتونستم از این سفر نهایت استفاده رو ببرم بدون اینکه امیرعلی و ناراحت کنم،
من حتی میتونستم بی خبر برم و غافلگیرش کنم…!
🌙
#باقلوای_پرماجرا
#پارت_337
هنوز خوابم نبرده بود.
نصف شب بود،ماهور فیلم میدید و بین من و امیرعلی هم پیامهایی رد وبدل میشد.
کمی از آشوب فکرم و پریشونی دلم کم شده بود و درست و حسابی و بدون سرسنگینی با امیرعلی حرف میزدم.
میخواستم بهش اعتماد کنم،
نمیخواستم حالا که فرسخ ها از هم دور بودیم ناراحتی بینمون باشه…
میخواستم اعتماد کنم بخاطر هردومون،
بخاطر این عشق…
شب بخیر که گفتیم و حرفهامون خاتمه پیدا کرد میخواستم گوشی و کنار بزارم و برم سراغ فیلم دیدن اما درست قبل از خاموش کردن صفحه گوشیم پیامی از سمت اریک توجهم و به خودش جلب کرد و من رفتم تو صفحه چتش،
بعد از پیامی که براش فرستادم دیگه هیچ پیامی از سمتش دریافت نکرده بودم و حالا اون یه پیام تازه برام داشت،
پیامی که با چشمهام خوندمش
“راستی به زودی اینجا یه جشنواره قنادی برگزار میشه،
یه جشن بزرگ وفوق العاده با بهترین قنادهای سراسر دنیا و تو میتونی تو این جشنواره حضور داشته باشی،
اگه بخوای من تورو دعوت میکنم”
فکرم درگیر شد،
یه جشنواره قنادی اون هم تو پاریس میتونست فوق العاده باشه،میتونست رویایی باشه و من اقلا دلم میخواست تو این جشنواره شرکت کنم که نفس عمیقی کشیدم و همین باعث شد که ماهور وسط فیلم دیدنش رو کنه به سمتم:
_چیه باز؟
نکنه داری با امیرعلی دعوا میکنی؟
نوچی گفتم:
_نه بابا چه دعوایی؟
اریک دوباره پیام داده
نیمخیز شد:
_خب؟
چی میگه؟
شونه بالا انداختم:
_میگه قراره یه جشنواره قنادی تو پاریس برگزار بشه و من میتونم توش شرکت کنم
چشمهاش گرد شد:
_یه جشنواره قنادی تو فرانسه،چقدر رویاییه!
سر تکون دادم:
_و چقدر دلم میخواد برم
نشست و جواب داد:
_خب برو
چپ چپ نگاهش کردم:
_اصلا حواست هست که امیرعلی اصلا دوست نداره من و اریک بهم نزدیک بشیم؟
خیلی ریلکس جواب داد:
_خب تو که نمیری با اریک کارت و شروع کنی و مدام کنارهم باشید که آقا امیرعلی دلخور بشه،
میخوای بری جشنواره و نهایتا چند روز اونجایی،
اصلا فکر کن…
با رفتنت حتی میتونی امیرعلی و سوپرایز کنی و در واقع این جشنواره یه بهونه خوب میشه واسه دیدن امیرعلی
بیشتر از قبل تو فکر فرو رفتم…
هم دلتنگ بودم و هم مسئله صبح هنوز فراموشم نشده بود…
کمرنگ شده بود اما فراموش نه!
دلم میخواست برم،
اول از سر دلتنگی…
بعد برای حرف زدن با امیرعلی و فهمیدن ماجرایی که صبح ازش میگفت و هنوز نمیدونستم چیه و سوما برای شرکت تو جشنواره…
مگه منی که عاشق قنادی بودم و با عشق کیک و شیرینی درست میکردم چیزی بیشتر از یه جشنواره تو پاریس میتونست خوشحالم کنه؟
برای دختری مثل من که عاشق قنادی بود این بهت ین فرصت بود…
سفری بود که بهم اضافه میکرد…
به داشته هام و به همه چیزم اضافه میکرد و ماهوز همچین بد هم نمیگفت،
قرار نبود بااین سفر برم ور دل اریک و امیرعلی و ناراحت کنم،
من میتونستم از این سفر نهایت استفاده رو ببرم بدون اینکه امیرعلی و ناراحت کنم،
من حتی میتونستم بی خبر برم و غافلگیرش کنم…!
🌙