🌙
#باقلوای_پرماجرا
#پارت_333
بعد از چندتا بوق آقا بالاخره جواب داد:
_جانم؟
یه نگاه به ماهور انداختم و بعد گفتم:
_چیشد؟
هنوزهم میخوای منکر صدایی باشی که من شنیدم؟
صدای نفس عمیقش گوشم و پر کرد:
_مارال عزیزم،
واقعا تو انقدر نسبت به من بی اعتمادی که فکر میکنی با دروغ ازت جدا شدم و اومدم این سر دنیا پی عشق و حال؟
با مکث گفتم:
_ولی من با گوشای خودم شنیدم،
یعنی میخوای بگی من اشتباه شنیدم؟
دوباره گوشم از صداش پر شد:
_میخوام بگم حقیقت جز چیزی نیست که من بهت میگم،
عشقم من اومدم اینجا که کاری که پدرم ازم خواسته رو انجام بدم و بعد از برگشتن با موافقت پدرم دوباره بیایم خواستگاری،
هدفم از اینجا اومدن فقط تویی،
همه حقیقت اینه!
صدای گوشی انقدر زیاد بود که ماهور هم بشنوه و نیشش تا بناگوش باز شده بود:
_دیدی...
دیدی گفتم بهش شک نکن!
آروم لب زد و اما فکر من این نبود...
من نمیتونستم اون صدایی که شنیده بودم و فراموش کنم:
_پس اون صدا چی بود؟
اصلا کی بود؟
این بار سریع جواب داد:
_برات توضیح میدم،
به وقتش همه چیز و توضیح میدم فقط تو الان به فکر خودمون باش...
به فکر آیندمون
و وقتش نبود اما ادامه داد:
_راستی چیشد؟
تو این مدت رفتی لباس عروس انتخاب کنی؟
من صبر ندارما،
بعد خواستگاری یه راست میخوام عروسی بگیریم!
نیش ماهور باز تر هم شد و من هنوز ذهنم درگیر ماجرای صبح بود:
_اگه داری چیزی و ازم پنهون میکنی بهتر نیست همین حالا بهم بگی؟
لحن مهربون صداش کمرنگ شد و این بار کلافه جواب داد:
_حرفهام و زدم مارال بیشتر از این حرف زدن راجع به همچین موضوع بی اهمیتی فقط هردومون و خسته میکنه
آروم نشدم...
خیالم راحت نبود اما امیرعلی نمیخواست بیشتر از این چیزی بگه،
اون حتی زنگ هم نزده بود برای توضیح دادن و الان هم نمیخواست خیالم و راحت کنه و قصد داشت همه چیز و به زمان دیگه ای موکول کنه...
هنوز چیزی نگفته بودم،
شاید چون نمیدونستم باید چی بگم و امیرعلی ادامه داد:
_من واسه شام یه قرار کاری دارم،
میخوام دوش بگیرم آماده شم فعلا کاری نداری؟
بی رمق لب زدم:
_فعلا
و تماس قطع شد...
همینکه گوشی و قطع کردم ماهور زد پس کله ام:
_چیکار میکنی؟
پسره داره میگه لباس عروس انتخاب کن تو میگی صبح صدای زنونه شنیدم؟
دستم و پشت سرم گذاشتم و با قیافه گرفته گفتم:
_چیکار میکنی وحشی
چپ چپ نگاهم کرد:
_دلم میخواد بزنم خون بالا بیاری،
بابا چرا نمیبینی؟
چرا متوجه نیستی که امیرعلی بخاطر تو رفته اونسر دنیا؟
مگه خودش نگفت شرط باباش این بوده؟
نفس عمیقی کشیدم:
_میدونم بخاطر من رفته،
ولی اگه اونجا با یه دختر همخونه شده باشه چی؟
اگه اونجا دوستای دختر داشته باشه چی؟
پوفی کشید و از کنارم بلند شد:
_شاید دوستش بوده اما اینکه با یه دختر همخونه شده باشه واقعا مسخرست
با اخم گفتم:
_بیخود کرده اونور دوستِ دخت داشته باشه،
میکشمش!
تکرار کرد:
_شاید...
گفتم شاید!
گوشی و رو تخت کوبیدم و ولو شدم:
_خیلی حس بدی دارم،
خیلی!
و ماهور اصلا با من موافق و هم نظر نبود:
_به جهنم
و راه خروج از اتاق و در پیش گرفت:
_اینطور که بوش میاد من امشب شام اینجام،
پیتزا سفارش بدم که تو از این حال دربیای منم از گشنگی رهایی پیدا کنم؟
تقریبا داد زدم:
_رهایی؟
اسم اون دختره کثافت و نیار
و ماهور سریعا اصلاح کرد:
_ببخشید منظورم این بود که از شر گشنگی خلاص شم
و من حالا تایید کردم:
_خیلی خب زنگ بزن سفارش بده...
🌙
#باقلوای_پرماجرا
#پارت_333
بعد از چندتا بوق آقا بالاخره جواب داد:
_جانم؟
یه نگاه به ماهور انداختم و بعد گفتم:
_چیشد؟
هنوزهم میخوای منکر صدایی باشی که من شنیدم؟
صدای نفس عمیقش گوشم و پر کرد:
_مارال عزیزم،
واقعا تو انقدر نسبت به من بی اعتمادی که فکر میکنی با دروغ ازت جدا شدم و اومدم این سر دنیا پی عشق و حال؟
با مکث گفتم:
_ولی من با گوشای خودم شنیدم،
یعنی میخوای بگی من اشتباه شنیدم؟
دوباره گوشم از صداش پر شد:
_میخوام بگم حقیقت جز چیزی نیست که من بهت میگم،
عشقم من اومدم اینجا که کاری که پدرم ازم خواسته رو انجام بدم و بعد از برگشتن با موافقت پدرم دوباره بیایم خواستگاری،
هدفم از اینجا اومدن فقط تویی،
همه حقیقت اینه!
صدای گوشی انقدر زیاد بود که ماهور هم بشنوه و نیشش تا بناگوش باز شده بود:
_دیدی...
دیدی گفتم بهش شک نکن!
آروم لب زد و اما فکر من این نبود...
من نمیتونستم اون صدایی که شنیده بودم و فراموش کنم:
_پس اون صدا چی بود؟
اصلا کی بود؟
این بار سریع جواب داد:
_برات توضیح میدم،
به وقتش همه چیز و توضیح میدم فقط تو الان به فکر خودمون باش...
به فکر آیندمون
و وقتش نبود اما ادامه داد:
_راستی چیشد؟
تو این مدت رفتی لباس عروس انتخاب کنی؟
من صبر ندارما،
بعد خواستگاری یه راست میخوام عروسی بگیریم!
نیش ماهور باز تر هم شد و من هنوز ذهنم درگیر ماجرای صبح بود:
_اگه داری چیزی و ازم پنهون میکنی بهتر نیست همین حالا بهم بگی؟
لحن مهربون صداش کمرنگ شد و این بار کلافه جواب داد:
_حرفهام و زدم مارال بیشتر از این حرف زدن راجع به همچین موضوع بی اهمیتی فقط هردومون و خسته میکنه
آروم نشدم...
خیالم راحت نبود اما امیرعلی نمیخواست بیشتر از این چیزی بگه،
اون حتی زنگ هم نزده بود برای توضیح دادن و الان هم نمیخواست خیالم و راحت کنه و قصد داشت همه چیز و به زمان دیگه ای موکول کنه...
هنوز چیزی نگفته بودم،
شاید چون نمیدونستم باید چی بگم و امیرعلی ادامه داد:
_من واسه شام یه قرار کاری دارم،
میخوام دوش بگیرم آماده شم فعلا کاری نداری؟
بی رمق لب زدم:
_فعلا
و تماس قطع شد...
همینکه گوشی و قطع کردم ماهور زد پس کله ام:
_چیکار میکنی؟
پسره داره میگه لباس عروس انتخاب کن تو میگی صبح صدای زنونه شنیدم؟
دستم و پشت سرم گذاشتم و با قیافه گرفته گفتم:
_چیکار میکنی وحشی
چپ چپ نگاهم کرد:
_دلم میخواد بزنم خون بالا بیاری،
بابا چرا نمیبینی؟
چرا متوجه نیستی که امیرعلی بخاطر تو رفته اونسر دنیا؟
مگه خودش نگفت شرط باباش این بوده؟
نفس عمیقی کشیدم:
_میدونم بخاطر من رفته،
ولی اگه اونجا با یه دختر همخونه شده باشه چی؟
اگه اونجا دوستای دختر داشته باشه چی؟
پوفی کشید و از کنارم بلند شد:
_شاید دوستش بوده اما اینکه با یه دختر همخونه شده باشه واقعا مسخرست
با اخم گفتم:
_بیخود کرده اونور دوستِ دخت داشته باشه،
میکشمش!
تکرار کرد:
_شاید...
گفتم شاید!
گوشی و رو تخت کوبیدم و ولو شدم:
_خیلی حس بدی دارم،
خیلی!
و ماهور اصلا با من موافق و هم نظر نبود:
_به جهنم
و راه خروج از اتاق و در پیش گرفت:
_اینطور که بوش میاد من امشب شام اینجام،
پیتزا سفارش بدم که تو از این حال دربیای منم از گشنگی رهایی پیدا کنم؟
تقریبا داد زدم:
_رهایی؟
اسم اون دختره کثافت و نیار
و ماهور سریعا اصلاح کرد:
_ببخشید منظورم این بود که از شر گشنگی خلاص شم
و من حالا تایید کردم:
_خیلی خب زنگ بزن سفارش بده...
🌙