🌙
#باقلوای_پرماجرا
#پارت_342
حسابی استراحت کردیم،
چند ساعت خوابیدیم،
هم من خسته بودم هم مجید و هنوز هیچکس و ندیده بودیم.
نه من امیرعلی و دیده بودم و نه هنوز اریک و دیده بودیم،
تنها کاری که کرده بودیم استراحت کردن بود و من زودتر از مجید بیدار شدم.
انقدر خسته خوابیده بود که دلم نیومد بیدارش کنم و تو این تایمی که مجید خواب بود رفتم دوش گرفتم،
حسابی سرحال شده بودم که حوله پیچ رفتم جلوی آینه نشستم و شروع کردم به آرایش…
نمیدونستم بعد از بیدار شدن مجید برنامه چیه،
حتی مطمئن نبودم که امروز بتونم امیرعلی و ببینم اما داشتم آماده میشدم…
پر انرژی بودم،
به امیرعلی نزدیک بودم و تازه قرار بود تو اون جشنواره که از فردا شروع میشد هم حضور داشته باشم…
زندگی رو مدار خوشبختی میچرخید و چی از این بهتر؟
چی بهتر از اینجا بودن؟
یه آرایش خوشگل رو صورتم پیاده کردم و حالا همزمان با با رژ لب زدنم متوجه وول خوردن مجید رو تخت شدم و از تو آینه نگاهش کردم،
چشم باز کرده بود که گفتم:
_پاشو مجید،
پاشو بریم بیرون بریم یه چرخی بزنیم
بازهم وول خورد:
_به نظرم امروز فقط بخوابیم
پاشدم و چرخیدم به سمتش:
_مسخره بازی درنیار اگه تو نمیای من خودم برم یه چرخی بزنم این اطراف
و اما تا مجید خواست جوابی بده با بلند شدن صدای زنگ گوشیم حواسم پرت گوشی شد و از روی میز برداشتمش،
اریک پشت خط بود که صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_بله
صداش گوشم و پر کرد:
_سلام،خوب استراحت کردید؟
سلام و احوالپرسی کردیم،
از استراحت خوبم گفتم و اریک میخواست دیداری تدارک بده که گفت:
_من تا چند دقیقه دیگه میام تو لابی هتل همدیگه رو ببینیم؟
نمیشد قبول نکنم،بالاخره باید میدیدمش و اصلا از این دعوت و بخاطر رزرو کردن این هتل همه چی تموم ازش تشکر میکردم که قبول کردم:
_پس وقتی رسیدی بهم بگو،
میام پایین
“باشه”ای گفت و تماس به پایان رسید و حالا مجید زبون باز کرد:
_کی بود؟
به سمت چمدون لباسها رفتم و جواب دادم:
_همونی که این هتل و برای جفتمون رزرو کرده تا اینجوری ولو شی و بخوابی
حتی چشمهاش و بست و انگار واقعا هنوز از خواب سیر نشده بود:
_اوکی،
بعدا میبینمش باهاش حرف میزنم
با خنده سر تکون دادم:
_باشه فعلا بخواب منم آماده شم قراره بیاد تو لابی همو ببینیم
با همون چشمهای بسته لب زد:
_برو مراقب خودت باش
با صدای بلند گفتم:
_چشم خان داداش چشم
و مجید حسابی بااین حرفم جوگیر شده بود که گفت:
_آفرین حالا دیگه بی سر و صدا آماده شو برو که اصلا دلم نمیخواد خوابم بهم بریزه
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم،
مجید هم چشم باز نکرد انگار واقعا دوباره خوابش برده بود و من لباسهایی که از چمدون بیرون کشیده بودم و تن کردم،
یه شومیز دکمه ای سفید ساده با شلوار جین پوشیدم و بعد از صاف کردن موهام به انتظار تماسی از سمت اریک و اومدنش،جلوی آینه نشستم…
🌙
#باقلوای_پرماجرا
#پارت_342
حسابی استراحت کردیم،
چند ساعت خوابیدیم،
هم من خسته بودم هم مجید و هنوز هیچکس و ندیده بودیم.
نه من امیرعلی و دیده بودم و نه هنوز اریک و دیده بودیم،
تنها کاری که کرده بودیم استراحت کردن بود و من زودتر از مجید بیدار شدم.
انقدر خسته خوابیده بود که دلم نیومد بیدارش کنم و تو این تایمی که مجید خواب بود رفتم دوش گرفتم،
حسابی سرحال شده بودم که حوله پیچ رفتم جلوی آینه نشستم و شروع کردم به آرایش…
نمیدونستم بعد از بیدار شدن مجید برنامه چیه،
حتی مطمئن نبودم که امروز بتونم امیرعلی و ببینم اما داشتم آماده میشدم…
پر انرژی بودم،
به امیرعلی نزدیک بودم و تازه قرار بود تو اون جشنواره که از فردا شروع میشد هم حضور داشته باشم…
زندگی رو مدار خوشبختی میچرخید و چی از این بهتر؟
چی بهتر از اینجا بودن؟
یه آرایش خوشگل رو صورتم پیاده کردم و حالا همزمان با با رژ لب زدنم متوجه وول خوردن مجید رو تخت شدم و از تو آینه نگاهش کردم،
چشم باز کرده بود که گفتم:
_پاشو مجید،
پاشو بریم بیرون بریم یه چرخی بزنیم
بازهم وول خورد:
_به نظرم امروز فقط بخوابیم
پاشدم و چرخیدم به سمتش:
_مسخره بازی درنیار اگه تو نمیای من خودم برم یه چرخی بزنم این اطراف
و اما تا مجید خواست جوابی بده با بلند شدن صدای زنگ گوشیم حواسم پرت گوشی شد و از روی میز برداشتمش،
اریک پشت خط بود که صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_بله
صداش گوشم و پر کرد:
_سلام،خوب استراحت کردید؟
سلام و احوالپرسی کردیم،
از استراحت خوبم گفتم و اریک میخواست دیداری تدارک بده که گفت:
_من تا چند دقیقه دیگه میام تو لابی هتل همدیگه رو ببینیم؟
نمیشد قبول نکنم،بالاخره باید میدیدمش و اصلا از این دعوت و بخاطر رزرو کردن این هتل همه چی تموم ازش تشکر میکردم که قبول کردم:
_پس وقتی رسیدی بهم بگو،
میام پایین
“باشه”ای گفت و تماس به پایان رسید و حالا مجید زبون باز کرد:
_کی بود؟
به سمت چمدون لباسها رفتم و جواب دادم:
_همونی که این هتل و برای جفتمون رزرو کرده تا اینجوری ولو شی و بخوابی
حتی چشمهاش و بست و انگار واقعا هنوز از خواب سیر نشده بود:
_اوکی،
بعدا میبینمش باهاش حرف میزنم
با خنده سر تکون دادم:
_باشه فعلا بخواب منم آماده شم قراره بیاد تو لابی همو ببینیم
با همون چشمهای بسته لب زد:
_برو مراقب خودت باش
با صدای بلند گفتم:
_چشم خان داداش چشم
و مجید حسابی بااین حرفم جوگیر شده بود که گفت:
_آفرین حالا دیگه بی سر و صدا آماده شو برو که اصلا دلم نمیخواد خوابم بهم بریزه
نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم،
مجید هم چشم باز نکرد انگار واقعا دوباره خوابش برده بود و من لباسهایی که از چمدون بیرون کشیده بودم و تن کردم،
یه شومیز دکمه ای سفید ساده با شلوار جین پوشیدم و بعد از صاف کردن موهام به انتظار تماسی از سمت اریک و اومدنش،جلوی آینه نشستم…
🌙