‌داستان های ترسناک (واقعی)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Другое


افسانه های ترسناک ایرانی ( واقعی)
داستانهای ترسناک رویت جن
فلکلور و روایتهای محلی شهرهای مختلف ایران
شما میتوانید تجربیاتتان ارسال کنید👇👇
@edriisam
چنل فیلم 👇🏻👇🏻👇🏻
@scarystv
ربات چنل 👇🏻👇🏻👇🏻
@HorrormovieBot
تبلیغات 👇🏻👇🏻👇🏻
@tarefeh_scary

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Другое
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: .
کار پاره وقت #دانشجویی

❤️با پایه حقوق ۲۵_۴۰ میلیون تومن

#لینک_عضویت👇
'https://t.me/addlist/9uOfb_9deStkNGRk' rel='nofollow'>https://t.me/addlist/9uOfb_9deStkNGRk


Репост из: .
لیستی از ارزشمندترین کانال های دانشجویی بصورت رایگان تقدیم شما دوستان عزیز 😱 رایگان 🤟

'https://t.me/addlist/9uOfb_9deStkNGRk' rel='nofollow'>https://t.me/addlist/9uOfb_9deStkNGRk

'https://t.me/addlist/9uOfb_9deStkNGRk' rel='nofollow'>کلیک کنید 😍


🗣 داستان ترسناک : خانه ابلیس (زندگی قبیله ی جن کافر در خانه جنگلی)❌😱

🎬ایرانیکا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک


🗣 داستان ترسناک : عمو اکبر (پیرمردی که هزاران جن به او سلام می کنند)❌😱

🎬ایرانیکا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک


Pesaran-bad(3)-Storiscary.pdf
48.2Мб
✔️نقاش تاریکی ( جلد سوم پسران بد ) 💎

☄️یه رمان ترسناک خواندنی🙂

1⃣ جلد اول ❗️

🔢 جلد دوم ❗️


♡ㅤ   ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲
ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ

🆔 @storiscary | رمان ترسناک


🗣 داستان ترسناک : دختر روستا و تسلط اجنه بر اون (بوسه شیطان)❌😱


🎬فوبیا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

2.2k 0 0 20 128

🗣 داستان ترسناک : دفینه طلسم شده (گنجی داخل قبر که طلسم شده و در تسخیر اجنه می باشد)❌😱

🎬ایرانیکا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

2.7k 0 0 39 186

عیادتم اومد و بعد از کلی غصه و چاره جویی به نتیجه ای رسید به مادر و پدرم پیشنهاد داد که به محضر شیخ بافضیلت و عالمی که خیلی هم مشهور بود حاضر بشیم؛ مادرم که دل خوشی از دعانویسا نداشت بهونه آورد ولی مادربزرگم اصرار کرد و گفت که این شیخ با بقیه دعانویسا فرق داره و شغلش دعانویسی نیست بلکه در واقع به کشاورزه ولی تو کارش خیلی وارد هستش.. بنابراین به اصرار مادربزرگم و وساطت پدرم مادرم قبول کرد که به محضر شیخ بریم...صبحی که قرار بود به محضر شیخ بریم حالم نزار شد و حالت تهوع و استفراغ سراغم اومد و گویی چیزی میخواست مانع این اتفاق بشه ولی ما با تمام موانع به راه افتادیم و ظهر به مقصد رسیدیم. در منزل شیخ باز بود. وقتی وارد اتاق شیخ شدیم بوی عود و عطر مطبوعی میومد و بعداز تقریباً یه ماه انگار که چشمام روشن شد و حالت تهوع هم رهایم کرد. شیخ چهره ای نورانی داشت؛ پیرمردی بود با ریشهای سفید و موهایی کم پشت و چشمان گرد و درشت خنده ای به من کرد و سرش را تکان داد؛ مادربزرگم تمام قضایا رو براش تعریف کرد و شیخ باحوصله به تمام حرفها گوش داد وبعد شروع کرد به سؤال پرسیدن از من و بعد کتابی رو باز کرد و شروع کرد به خواندن آیه ای شد.. بعداز خواندن آیه و نوشتنش درورقه ای پوستی نگاهی به من کرد و گفت دخترم با مادربزرگت برو داخل حمام و این دعا رو تو تشت بنداز و بعد غسل کردن دوباره پیش من بیا. واقعاً برای من عجیب بود که اجازه داد تا یه آدم غریبه تو خونه شخصیش به حموم بره .
بعداز غسل کردن انگار که استخوانهایم نرم شد و بدنم آرام گرفت و حسابی سرحال اومدم،حتی وقتی از حموم بیرون رفتم هم پدر و مادرم متوجه این تغییر شدند..شیخ بااخمی دلنشین مشغول نوشتن دعایی شد و اونو درکاوری چرمی به من داد تا به گردنم بندازم و از خودم دورش نکنم..وقتی پدرم خواست که مژدگانی به شیخ بده،شیخ محکم دست پدرم رو گرفت و اخم کرد و گفت:دیگه ازین غِلِطا نکن!!وقتی که از خونه شیخ بیرون اومدیم واقعا سرحال بودم و انرژی داشتم که میتونستم کوهی رو فتح کنم.مادربزرگم مارو به خونش دعوت کرد و بعداز خبر بهبودی من همه اقوام به خونه مادربزرگ اومدن و جشن کوچیکی گرفتیم..
والدینم هیچوقت به من نگفتن که چه اتفاقی مرموزی برای من افتاد که به اون جنون دچار شدم ولی بعدها از دهن مادرم پرید که:«از ما بهترون شیفته مریم شده بودن و چون میدونستن جسمش رو نمیتونن مال خودشون کنن،تصمیم گرفتن که روحش رو تسخیر و تصاحب کنن!!!»
پایان.

2.6k 0 0 35 183

#ارسالی

تا قبل این اتفاق هیچ ترسی از موجودات ماورائی نداشتم و اصلاً اعتقادی بهشون نداشتم تا اینکه به تازگی به بلوغ رسیده بودم و برای مسافرت به روستای پدریمون رفته بودیم.. شب به مقصد رسیدیم و لحاف،تشک رو تو ایوون کنار دخترعمه ام انداختم و خوابیدم. همیشه وقتی به روستا سفر میکردیم کار من و دختر عمه ام که همسن بودیم شب بیداری و خیالبافی بود و اونشب هم حرفای ما به مسائل ماورائی کشیده شد..دختر عمه ام اصرار میکرد که اینجور مسائل حقیقت دارن ولی من مدام وجودش رو انکار میکردم تا اینکه بحث به جایی رسید که من با صدای نسبتا بلند گفتم اگه همچین چیزی وجود داره و اینجاست علامتی به ما بده. دقیقاً همون لحظه در عین ناباوری سه ضربه به کمد داخل اتاق خورد... من و دختر عمه ام بهم نگاه کردیم و هردومون بدون سروصدایی خوابیدیم؛ ولی من هنوز هم یقین نداشتم.روز بعد قضیه رو سرسفره برای بقیه تعریف کردیم ولی اونا همون حرفای همیشگی رو زدن شما توهم زدید و تلقین کردید و...) مادربزرگم اما فقط گوش میکرد و لبخند میزد. بعد از ظهر که هرکسی سراغ انجام کار خودش رفت مادربزرگم مارو کناری کشوند و خاطراتی عجیب از دوران جوانیش برای ما تعریف کرد و تأکید کرد که وجود دارن ولی آسیبی به ما نمیرسونن و ترس مارو کمی کم کرد.شب مادربزرگم آبگوشت بار گذاشت و ازم خواست که از انباری چندتا کاسه اضافه بیارم؛ انباری گوشه حیاط بود و قبلا آشپزخونه بود ولی
بعد از بازسازی خونه تبدیل به انباری شده بود. از خونه بیرون اومدم و به سمت انباری میرفتم که متوجه فردی با قامت و هیکلی عظیم تو تاریکی ته حیاط کنار درختها شدم چند لحظه ای ایستادم و نگاهش کردم باد می وزید و هوا خنک بود و بوی برگهای تازه به مشام میرسید و من هم نگاهم به اون فرد خیره شده بود ولی در چشم به هم زدنی تبدیل به سایه شد و مثل دود ناپدید شد.. خلاصه که کاسه هارو برای مادربزرگ بردم و شام خوردیم و... وقت خواب بود و مثل همیشه من توی ایوون لحاف تشک رو انداختم ولی اونشب دختر عمه ام به بهونه هوای سرد بیرون نخوابید..باد توی صورتم میزد و من هم همینطور به آسمون خیره شده بودم که آروم آروم خوابم برد ولی نیمه های شب بود که حس کردم چیزی بین موهام تکون میخوره ولی اونقدر غرق در خواب بودم که فقط سرم رو تکون دادم اما بی تأثیر بود دوباره حس کردم چیزی بین موهام رفت، فکر کردم حشره اس و ای کاش حشره بود.،دستم رو بین موهام بردم که دستم به پوستی زمخت و چروکیده برخورد کرد به زمختی (چرم چشمام رو نیمه باز کردم و سرم رو چرخوندم که ببینم چیه و ناگهان با موجودی که چشمهایی شبیه چشمان گربه داشت و انگار از چشماش آتیش میبارید مواجه شدم.با دستم محکم روی دست بزرگش زدم و جیغ کشیدم آشغال لعنتی گمشوو ناگهان روی پاش بلندشد و با یه جست روی نرده ایوون و با جست دیگه پرید توی کوچه و زیر چراغهای کم نور روستا روی چهار دست و پا شروع به دویدن کردمو به تنم سیخ شده بود و انگار که حنجره ام توان صدا در آوردن نداشت و دستام به لرزش دراومده بود.به صبح نکشید که ما از روستا حرکت کردیم و برگشتیم و ای کاش که همه چیز با برگشتن به خونه تموم میشد... بعداز برگشتن به خونه فقط روزای اول خوب طی میشد و همه چیز از روز پنجم شروع شد..همه چیزهم با یه خواب شروع شد خواب دیدم یه مرد درشت هیکل و گریه میخواد با زور خودش رو به من تحمل کنه و مدام کتکم میزنه و با عصبانیت بهم تجاوز میکنه:(
بی خوابی های من تا چندین هفته ادامه داشت و زمانی هم که میخواستم بخوابم حضور افرادی رو حس میکردم که سنگینی و تأثیر منفی رو من میزاشتن و انگار آزار و اذیتم میکردن.. والدینم تصمیم گرفتن که شبها کنارمن بمونن تا احساس آرامش کنم؛ اوایل همینطور بود ولی رفته رفته کابوسها سراغم اومدن و بازهم همان کابوس لعنتی..، سرنجام والدینم با پیشنهاد اطرافیان تصمیم گرفتن که به دعانویس مراجعه کنن عصر پنجشنبه به خونه دعانویس مراجعه کردیم؛ ولی این خونه برای من خیلی غیر طبیعی و بی روح و پراز ناپاکی بود محیط خونه پراز حشره بود و فرشی کثیف روی سرامیکهای سفیدی که از کثیفی به زردی میزد اونجا همه جور آدم بود آدمهای فرومایه آدم هایی که زندگی براشون مثل کابوس بود آدم های شکست خورده و آدمایی که دنبال نوشتن دعای بد برای آدمای دیگه بودن..مادرم وقتی این محیط و حال و هوا رو دید پشیمون شد و دوباره با پریشونی و ناامیدی به خونه برگشتیم.. اوضاع و احوالم هرروز بدتر از دیروز میشد و زندگیم به رنگ خاکستری دراومده بود دراوج نوجوانی از زندگی ناامید شده بودم و وضعیت روحیم در حال به فنا رفتن بود. شده بودم یه آدم شکست خورده، کسی که از هیچی نمیترسید حالا از سایه خودش هم میترسید و شبها از ترس اذیت و آزار و کابوس نمی خوابید..تقریباً یه ماه ازین ماجرا میگذشت که مادربزرگم برای دیدنم از روستا به..

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک


🗣داستان ترسناک : دفتر خاطرات شیطان (توی یک کارگاه قدیمی مشغول به کار شدم غافل از اینکه ...)❌😱

🎬سیزده

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

2.8k 0 0 14 161

#ارسالی

سلام من دختری ۱۸ ساله هستم
این اتفاق برام در سن ۱۲ سالگی رخ داد.
ما به دلیل علاقه مندی بابام به کبوترا روی پشت بوم خونمون  کبوتر داشتیم ( حدود ۲۵تا  ) یه روز تو مدرسه دوستام خیلی داستان ترسناک تعریف میکردن و من ترسیده بودم‌.
همون روز قرار بود مامان و بابام برن بیرون و من تو خونه تنها موندم . موقع دونه دادن به کبوترا که شد رفتم رو پشت بوم دونه ها رو برا کبوترا ریختم .
وقتی اومدم پایین در خونه باز بود و صدای شیر آب میومد
اول فک کردم مامان بابام اومدن ولی دیدم هیچ کس تو خونه نیس و آب آشپزخونه خودش بازه اول گفتم شاید بخاطر این داستانا توهم زدم اما یکم جدی تر شد.
صدای کبوترا از روی پشت بوم بلند شد
رفتم ببینم چی شده دیدم چند تا از کبوترا مُردن و خون زیر پای بقیه کبوترا ریخته بود
بدو بدو از پله ها رفتم پایین که به مامانم زنگ بزنم که یه دفعه پام به یه چیزی گیر کرد و افتادم بعد که عقب رو نگاه کردم هیچی نبود.
طرف گوشیم که رفتم جلوی اتاق (اتاقی که هیچ پنجره ای نداشت و تاریک بود و چند وسیله قدیمی توش بود) بعد یه مرد قد بلند دیدم که موهای فر داشت
برگشتم و چند سوره خوندم بعد که دوباره اتاق رو نگاه کردم چیزی نبود...

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

3k 0 0 74 188

🗣 داستان ترسناک : دیدن پری در غسالخانه روستا (پیدا کردن کتاب سحر در قبر)❌😱

🎬فوبیا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

3.7k 0 0 13 218

#ارسالی

‌ ‌ ‌‌‌ ‌
سلام
بچه بودم فیلم ترسناک رو زیاد نگا میکردم علاقه زیادی به جن و ارواح داشتم هر روشی رو برای ارتباط بهاشون امتحان کردم بعد چند مدت نقل مکان کردیم کنار خونمون یک خونه خرابه بود وقتی با دوستم اونجا رفتیم کنار در نوشته بود موقع بیرون رفتن در رو ببینید وقتی رفتیم داخل اون خونه انگار یکی پشتمون بود وقتی رومو کردم ب پشت ی دختر کوچیکو دیدم که با یه لباس کوتاه و عروسک خرگوشیش داشت بهم نگا میکرد باورم نمیشد و اون لحظه انتظارشو نداشتم وقتی دوستم صدام زد و روم کردم اونور دیگه ندیدمش از اونجا رفتیم بیرون به دوستم که گفتم گفت منم دیدمش وقتایی که منو تو خونه تنها میزاشتن یه صداهایی میومد وقتی میرفتم هیچی نبود دیگه هم بعد یه مدت عادی شده بود برام ولی وقتی که رفتم تو کوچه که برم دنبال دختر همسایمون و بهاش بازی کنم یه گربه رو دیدم دقیقا مشکی بود با چشم سبز رفت تو اون خونه منم رفتم ولی کاش نمیرفتم یکی پشتم نفس نفس میزد میترسدم رومو برگردونم ولی برگردوندم هیچی نبود وقتی میخاسم برم بیرون همون دختر و مامان باباشو دیدم بهم گفت چرا اومدی خونه ما از ترس قلبم اومده بود توی دهنم حتی نمیتونستم تکون بخورم دختره اومد به سمتم من فرار کردم و رفتم بیرون ولی با سوزش پام رفتم خونه اره پام زخم شده بود هر چقدر که به بقیه گفتم اینو کسی باور نکرد حتی دوستم که اونو دیده بود هنوزم وقتی خونه تنهام یه چیزایی اذیتم میکنه و حس میکنم واقعا یکی حضور داره

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

3.8k 0 0 40 212

🗣 داستان ترسناک : جنیانی از جهنم (نوشتن طلسم و اهدای خون برای به تسخیر درآوردن روح)❌😱

🎬 ایرانیکا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

3.9k 0 0 22 223

#ارسالی

سلام
حقیقیتش من الا ۲۳ سالمه خونمون قبلا شهریار تهران بود حالا کجاش و مهم نیس 
خونمونم یه جای پرت بود س تا خونه بغل همه روب رومونم یه زمین خاکی باوسعت خیلی بزرگ بود (الا اون زمین خاکی تبدیل ب پارک شوده ) ام تقریبا ۶ سالم بود خونمون ۲ اتاق داشت داخل یکی از اتاقا حموم بود مامان بابام داخل همون اتاق می خوابیدن .
ما شامونو خوردیم داداشم رفت تو اتاق خودش گرفت خوابید ماهم (مامان بابا خودم) تو اتاق جامونو انداختیم که ب خوابیم من پشت سرم کُمُد بود رو کُمُدم یه ایینه باکلی خرتُ پرت بود روب رو مم حموم بود که اتفاقا اون شب در حموم باز بود نمی دونم حقیقتش ساعت جند بود از خواب  پریدم یا اصلا نخوابیده بود این یه تیکشو دقیقا یادم نیس خلاصه از خواب که پریدم دیدم یکی یه گُونی دستشه پاشو گذاشت رو قفسه سینم هیچی احساس نکردم و ب خودش تو ایینه زُل ده بود منم نمی دونستم چی کار کنم فقط داشتم نگاش میکردم چون سننم پایین بود پیش خودم چیزه عجیبی نبود و اون لحظه نترسیده بودم بعد رفت سراغ  حموم و (درو بست)بعد از چند دقیقا که داشتم فکر میکردم یوو هوو دوهزاریم افتاد که بابا این غیر عادیه شروع کردم ب داد زدن و جیغ زدن ب بابام گفتم اون شب مامانم یه دعا از مامان خودش داشت که گذاشت زیر بالشتم فرداش ک بیدارشودم تُکلته زبان گرفتم  تا الا که ۲۳ سالمه (خیلی شدید نیس)بعد از اون شب خواب های خیلی زیادی دیدم که اصلا عادی نبودن چون زیادن فقط یکیشونو میگم یه شب خواب دیدم مامانم رفت چادر پوشید رفت بیرون هوا گرگ میش بود منم افتادم دنبالش دیدم تو یه کوچه ای وایساد روب رو یه مغاز که مغازه وجود داشت ولی بسته بود همون جوری که اون موجود عجیبی که اون شب پاشو گذاشت روسینم و داشت خودشو نگاه میکرد مامانم داشت اونجوری ب اون مغازه نگاه میکرد من تو خواب خیلی ترسیده بود برگشتم که برم خونه دیدم مامانم پشت سرم بود و از ترس از خواب بیدارشودم نکته عجیبه داستان این که چند روز بعد پسر همون مغازه دار با موتور زد ب من فقط دماغم شکست و یه چند روزیم تو کُما بودم بعداز اون شبی که من اون جون ور دیدم خیلی تو زندگیم تعصیر گذاشت بعضی چیزارو حس میکنم بعضی صداها رو میشنوم فقط بعضی روزا و حتی چند سال پیشم یه صحنه خیلی عجیبی دیدم اینکه خونمون از اون منطقه رفت اسباب کشی کردیم ب مامازند یه خونه گرفتیم بابام روزا کلا سرکار بود مامانم میرفت خونه بابابزرگم ب مامان بزرگم کمک میکرد برگشت گفت برو درستو بخون و رفت منم تنها تو خونه بودم اولش یه حس بدی بهم دست داد بعداز رفتن مامانم رفتم تو راه رو پشت در (یعنی بیرون از خونه تو راه رو ) درو کامل نبستم داشتم  درسمو میخوندم که دیدم یه چیزی مث سایه ولی سفید بود ازپشت در باسرعت خیلی زیاد رد شد حتی بادش ب صورتم خورد و یه بوی مث اهن احساس کردم خیلی ترسیده بودم ازجام تکون نخوردم خشکم زده بود الانم که دارم اینارو مینویسم موهای تنم مور مور میشن بعد از اون شب اون حیونو دیدم خیلی صقم سیاه شد ب هرچیزی دست میزنم یا یه کاری بهم می سپارن ب هم یا خراب میشه یا نابود میشه . ممنونم که خودندید ولی اگه دوس داشتید بقیه چیز های که از قبم انداختمو تو پارت بعد مینویسم . راستی روز پدر مبارک

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

4.1k 0 0 66 254

🗣 داستان ترسناک: مسافر عجیب اسنپ! ❌😱

🎬فوبیا

🆔 @Voice_scary | داستان صوتی

🆔 @Storiscary | داستان های ترسناک

4.3k 0 0 11 243

مبارکتون باشه رفقا



4.5k 0 0 19 165

#ارسالی

سلام دوستان فاطمه هستم ۲۱ساله از استان تهران

چند ماهی میشه عضو چنل هستم امروز تصمیم گرفتم که تجربه خودمو بفرستم تا شما هم اونو بخونید

همچی از اونجایی شروع شد که حدوداً دوسال پیش من دچار استرس و اضطراب و فشار روانی سختی بودم که بدون هیچ دلیلی بود استرس بسیار بسیار زیاد که هیچ وقت توی این چند سال زندگیم تجربه نکرده بودم
کاملا بدون هیچ دلیلی بود فرقی نمیکرد که توی امتحانات بودم یا نه یا اینکه کلاس داشتم دانشگاه یا نه توی مهمونی و مسافرت بودم یا نه با دوستان بودم یا نه کلا این استرس همیشه با من بود انقدر زیاد که همه موهای سرم داشت میریخت همه بدنم کاملا بهم ریخته بود اعصابم بسیار زیاد ضعیف شده بود و بی حوصله بودم هیچ چیز منو خوشحال نمیکرد و همش حالم بد بود همش احساس میکردم که یک اتفاق قراره بیوفته البته من از بچگی حس ششم قوی داشتم و قبل هر اتفاق ناگواری حسش میکردم اما شده بود بیش از حد ممکن
گاهی موقع خواب یک بار مثلا به طور واضح شنیدم که یک نفر کنار گوشم زمزمه کرد یک کلمه نامفهوم رو اما تا چشمامو باز کردم هیچی نبود
حدوداً هشت ماهی درگیر این مسأله بودم از استرس زیاد خوابم نمیبرد قلب درد میکردم با اینکه هیچ سابقه بیماری قلبی نداشتم و کاملاً سالم بودم دست چپم سر میشد و حالم بد میشد دچار حمله پنیک میشدم و نفس نفس میزدم و خیس از عرق میشدم احساس میکردم مغزم توان این همه فکرو استرس رو نداره و استخوان ها بدنم از استرس درد میکنه
دارو ودکتر هیچی اثر نداشت من در همه حال همینطور بودم و وضعیتم تغییری نداشت
هرچقدر دنبال دلیلی برای این مسأله میگشتم پیدا نمی‌کردم و زندگیم مختل شده بود کم کم به این نتیجه رسیدم که حتما سحر شدم که کاملاً هم درست فکر میکردم
تا اینکه یکی از نزدیکان بهم گفت یک آقایی هس که دستش ب خیره و از ماجرای ماوراء سر رشته داره اگر میخوای شمارشو بهت بدم باهاش صحبت بکن شاید مشکلت حل شد منم به اون آقا زنگ زدم که یکم هم بی اخلاق بود بنده خدا براش توضیح دادم و ایشون برام سرکتاب باز کرد انگار در زندگی من بود هرچی که میگفت درست بود و من همونطوری بودم و در آخر گفت بلههه شما سحر شدی و همینطور همزاد داری که داره اذیتت میکنه من یک محافظ میدمت و این سحرو باطل میکنم
گیج شده بودم مگه میشد اخه مگه من چند سالم بود که یک نفر راضی به مرگ من شده باشه منی که آزارم به یک مورچه هم نرسیده تا بحال
طلسم سنگینی بود که هنوز هم بعضی آسیب های روانی که به من زدبا من همراهه خلاصه اینکه اگر به هرکسی شک دارید که ممکنه از این کارای کثیف کنه باهاش قطع ارتباط و رابطه کنید حتی اگه نزدیکتونه اینجور چیزا زندگی آدمو به باد میده من خودم اگر متوجه نشده بودم و اون آقا سبب خیر نشده بود من الان معلوم نبود زنده باشم یا دس به خودکشی زده بودم یا از شدت استرس و ترس بیجا سکته کرده بودم و مرده بودم خلاصه خدا خواست تا از این ماجرا خلاص بشم خدا از اونایی که برای کسی دعا میگیرن نگذره البته اینم هس که هرکسی که دعا بگیره برای کسی در و قفل یک جن رو به روی خودش باز میکنه و اگر طرف متوجه بشه و برگشت بزنه مستقیم به خودش برمیگرده و خودشو درگیر می‌کنه
هرکسی رو در زندگیم ببخشم این کسی که برای من سحر کردو نمیبخشم هیچ وقت
این گوشه ای از تجربه هشت ماهه من بود ممنون که خوندید

🆔 @Storiscary | داستان ترسناک

4.1k 0 0 38 173

😎"به همه‌ی مردای باحال و شجاع چنل داستان ترسناک، روزتون مبارک! امیدوارم همیشه قوی و بی‌باک مثل قهرمانای داستان‌هامون باشید!"😘

- ادریس

✔️امشب به مناسبت روز مرد ساعت 22 قرعه کشی 500 استارز به 5 نفر انجام میشه🧡

Показано 20 последних публикаций.