#ارسالی
منم یه داستان بگم خالی از لطف نیست.قضیه از این قراره که هم روستایی ما که کبوتر باز هم بوده با سن حدودا ۴۵،۴۶ سال، چند تا از کبوتراش توسط گربه ها کشته و خورده میشن.اینم بخاطر همین از گربه ها کینه به دل میگیره و در صدد تلافی برمیاد.از اون به بعد تله میذاره و هر گربه ای که میگیره رو یه جوری ازار و اذیت میکنه و بعضیا هم نمیتونن دووم بیارن و میمیرن.مثلا بعضیا رو گوششونو میبره،بعضیا رو دمشون رو میبره،بعضی رو تو گونی میکنه و میبنده به جایی با لگد میزنه حتی چیزی که شنیدم آتیش هم زده بود گربه های فلک زده رو.حالا قضیه ی اصلی اینجا پیش میاد که یه روز یه گربه رو میگیره و میندازه تو گونی و با دوتا سگی که داشته راه میفتن میرن صحرا تا اینم یه جوری به سزای اعمالش برسونه.خود یارو تعریف میکرد و قسم میخورد که رفتیم صحرا یه جایی پیدا کردم که فقط یه درخت خشک بود و اطرافش چیزی نبود.میگه گربه رو دراوردم و گذاشتم رفت بالای درخت.بعد سگا هم اون پایین داشتن واسه این پارس میکردن که بگیرنش.میگه بعدش درختو گرفتم و تکونش دادم که گربه بیفته.میگه بعد چند بار تکون دادن گربه میفته پایین و یکی از سگا گلوی گربه رو میگیره.قسم میخورد که گربه اصلا دست و پا نزد برای نجاتش.فقط به چشمام زل زده بود و داشت نگام میکرد تا اینکه سگا کشتن گربه رو.میگفت از اون روز به بعد یه روز خوش ندیدم تو زندگیم.شبا تو خواب جماعتی به شکل گربه میومدن و عذابایی بهم میدادن که خدا سر کافر نیاره.هر وقتم بلند میشد تن و بدنش پر از چنگ گربه بود.حتی یکی از فامیل های خودمون که رفته بود برای عیادتش(یه مدت حالش بد جوری بد شده بود)میگفت همینجور که پیشش بودم یهو داد میزد اون گربه رو ازم دور کنین.این موضوع تا یه سال تداوم داشت تا اینکه بعد کلی گشتن یه بنده خدایی پیدا شده بود و حالا دعا داده بود یا کار دیگه ای انجام داده بود مشکل این هم روستایی ما رفع شده بود.ببخشید طولانی شد.شاید زیاد ترسناک نبود ولی حداقل این که بدونیم گربه ها موجودات خطرناکی هستن و تو رفتارمون دقت کنیم.
خدانگهدار
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک
منم یه داستان بگم خالی از لطف نیست.قضیه از این قراره که هم روستایی ما که کبوتر باز هم بوده با سن حدودا ۴۵،۴۶ سال، چند تا از کبوتراش توسط گربه ها کشته و خورده میشن.اینم بخاطر همین از گربه ها کینه به دل میگیره و در صدد تلافی برمیاد.از اون به بعد تله میذاره و هر گربه ای که میگیره رو یه جوری ازار و اذیت میکنه و بعضیا هم نمیتونن دووم بیارن و میمیرن.مثلا بعضیا رو گوششونو میبره،بعضیا رو دمشون رو میبره،بعضی رو تو گونی میکنه و میبنده به جایی با لگد میزنه حتی چیزی که شنیدم آتیش هم زده بود گربه های فلک زده رو.حالا قضیه ی اصلی اینجا پیش میاد که یه روز یه گربه رو میگیره و میندازه تو گونی و با دوتا سگی که داشته راه میفتن میرن صحرا تا اینم یه جوری به سزای اعمالش برسونه.خود یارو تعریف میکرد و قسم میخورد که رفتیم صحرا یه جایی پیدا کردم که فقط یه درخت خشک بود و اطرافش چیزی نبود.میگه گربه رو دراوردم و گذاشتم رفت بالای درخت.بعد سگا هم اون پایین داشتن واسه این پارس میکردن که بگیرنش.میگه بعدش درختو گرفتم و تکونش دادم که گربه بیفته.میگه بعد چند بار تکون دادن گربه میفته پایین و یکی از سگا گلوی گربه رو میگیره.قسم میخورد که گربه اصلا دست و پا نزد برای نجاتش.فقط به چشمام زل زده بود و داشت نگام میکرد تا اینکه سگا کشتن گربه رو.میگفت از اون روز به بعد یه روز خوش ندیدم تو زندگیم.شبا تو خواب جماعتی به شکل گربه میومدن و عذابایی بهم میدادن که خدا سر کافر نیاره.هر وقتم بلند میشد تن و بدنش پر از چنگ گربه بود.حتی یکی از فامیل های خودمون که رفته بود برای عیادتش(یه مدت حالش بد جوری بد شده بود)میگفت همینجور که پیشش بودم یهو داد میزد اون گربه رو ازم دور کنین.این موضوع تا یه سال تداوم داشت تا اینکه بعد کلی گشتن یه بنده خدایی پیدا شده بود و حالا دعا داده بود یا کار دیگه ای انجام داده بود مشکل این هم روستایی ما رفع شده بود.ببخشید طولانی شد.شاید زیاد ترسناک نبود ولی حداقل این که بدونیم گربه ها موجودات خطرناکی هستن و تو رفتارمون دقت کنیم.
خدانگهدار
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک