#ارسالی
سلام
حقیقیتش من الا ۲۳ سالمه خونمون قبلا شهریار تهران بود حالا کجاش و مهم نیس
خونمونم یه جای پرت بود س تا خونه بغل همه روب رومونم یه زمین خاکی باوسعت خیلی بزرگ بود (الا اون زمین خاکی تبدیل ب پارک شوده ) ام تقریبا ۶ سالم بود خونمون ۲ اتاق داشت داخل یکی از اتاقا حموم بود مامان بابام داخل همون اتاق می خوابیدن .
ما شامونو خوردیم داداشم رفت تو اتاق خودش گرفت خوابید ماهم (مامان بابا خودم) تو اتاق جامونو انداختیم که ب خوابیم من پشت سرم کُمُد بود رو کُمُدم یه ایینه باکلی خرتُ پرت بود روب رو مم حموم بود که اتفاقا اون شب در حموم باز بود نمی دونم حقیقتش ساعت جند بود از خواب پریدم یا اصلا نخوابیده بود این یه تیکشو دقیقا یادم نیس خلاصه از خواب که پریدم دیدم یکی یه گُونی دستشه پاشو گذاشت رو قفسه سینم هیچی احساس نکردم و ب خودش تو ایینه زُل ده بود منم نمی دونستم چی کار کنم فقط داشتم نگاش میکردم چون سننم پایین بود پیش خودم چیزه عجیبی نبود و اون لحظه نترسیده بودم بعد رفت سراغ حموم و (درو بست)بعد از چند دقیقا که داشتم فکر میکردم یوو هوو دوهزاریم افتاد که بابا این غیر عادیه شروع کردم ب داد زدن و جیغ زدن ب بابام گفتم اون شب مامانم یه دعا از مامان خودش داشت که گذاشت زیر بالشتم فرداش ک بیدارشودم تُکلته زبان گرفتم تا الا که ۲۳ سالمه (خیلی شدید نیس)بعد از اون شب خواب های خیلی زیادی دیدم که اصلا عادی نبودن چون زیادن فقط یکیشونو میگم یه شب خواب دیدم مامانم رفت چادر پوشید رفت بیرون هوا گرگ میش بود منم افتادم دنبالش دیدم تو یه کوچه ای وایساد روب رو یه مغاز که مغازه وجود داشت ولی بسته بود همون جوری که اون موجود عجیبی که اون شب پاشو گذاشت روسینم و داشت خودشو نگاه میکرد مامانم داشت اونجوری ب اون مغازه نگاه میکرد من تو خواب خیلی ترسیده بود برگشتم که برم خونه دیدم مامانم پشت سرم بود و از ترس از خواب بیدارشودم نکته عجیبه داستان این که چند روز بعد پسر همون مغازه دار با موتور زد ب من فقط دماغم شکست و یه چند روزیم تو کُما بودم بعداز اون شبی که من اون جون ور دیدم خیلی تو زندگیم تعصیر گذاشت بعضی چیزارو حس میکنم بعضی صداها رو میشنوم فقط بعضی روزا و حتی چند سال پیشم یه صحنه خیلی عجیبی دیدم اینکه خونمون از اون منطقه رفت اسباب کشی کردیم ب مامازند یه خونه گرفتیم بابام روزا کلا سرکار بود مامانم میرفت خونه بابابزرگم ب مامان بزرگم کمک میکرد برگشت گفت برو درستو بخون و رفت منم تنها تو خونه بودم اولش یه حس بدی بهم دست داد بعداز رفتن مامانم رفتم تو راه رو پشت در (یعنی بیرون از خونه تو راه رو ) درو کامل نبستم داشتم درسمو میخوندم که دیدم یه چیزی مث سایه ولی سفید بود ازپشت در باسرعت خیلی زیاد رد شد حتی بادش ب صورتم خورد و یه بوی مث اهن احساس کردم خیلی ترسیده بودم ازجام تکون نخوردم خشکم زده بود الانم که دارم اینارو مینویسم موهای تنم مور مور میشن بعد از اون شب اون حیونو دیدم خیلی صقم سیاه شد ب هرچیزی دست میزنم یا یه کاری بهم می سپارن ب هم یا خراب میشه یا نابود میشه . ممنونم که خودندید ولی اگه دوس داشتید بقیه چیز های که از قبم انداختمو تو پارت بعد مینویسم . راستی روز پدر مبارک
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک
سلام
حقیقیتش من الا ۲۳ سالمه خونمون قبلا شهریار تهران بود حالا کجاش و مهم نیس
خونمونم یه جای پرت بود س تا خونه بغل همه روب رومونم یه زمین خاکی باوسعت خیلی بزرگ بود (الا اون زمین خاکی تبدیل ب پارک شوده ) ام تقریبا ۶ سالم بود خونمون ۲ اتاق داشت داخل یکی از اتاقا حموم بود مامان بابام داخل همون اتاق می خوابیدن .
ما شامونو خوردیم داداشم رفت تو اتاق خودش گرفت خوابید ماهم (مامان بابا خودم) تو اتاق جامونو انداختیم که ب خوابیم من پشت سرم کُمُد بود رو کُمُدم یه ایینه باکلی خرتُ پرت بود روب رو مم حموم بود که اتفاقا اون شب در حموم باز بود نمی دونم حقیقتش ساعت جند بود از خواب پریدم یا اصلا نخوابیده بود این یه تیکشو دقیقا یادم نیس خلاصه از خواب که پریدم دیدم یکی یه گُونی دستشه پاشو گذاشت رو قفسه سینم هیچی احساس نکردم و ب خودش تو ایینه زُل ده بود منم نمی دونستم چی کار کنم فقط داشتم نگاش میکردم چون سننم پایین بود پیش خودم چیزه عجیبی نبود و اون لحظه نترسیده بودم بعد رفت سراغ حموم و (درو بست)بعد از چند دقیقا که داشتم فکر میکردم یوو هوو دوهزاریم افتاد که بابا این غیر عادیه شروع کردم ب داد زدن و جیغ زدن ب بابام گفتم اون شب مامانم یه دعا از مامان خودش داشت که گذاشت زیر بالشتم فرداش ک بیدارشودم تُکلته زبان گرفتم تا الا که ۲۳ سالمه (خیلی شدید نیس)بعد از اون شب خواب های خیلی زیادی دیدم که اصلا عادی نبودن چون زیادن فقط یکیشونو میگم یه شب خواب دیدم مامانم رفت چادر پوشید رفت بیرون هوا گرگ میش بود منم افتادم دنبالش دیدم تو یه کوچه ای وایساد روب رو یه مغاز که مغازه وجود داشت ولی بسته بود همون جوری که اون موجود عجیبی که اون شب پاشو گذاشت روسینم و داشت خودشو نگاه میکرد مامانم داشت اونجوری ب اون مغازه نگاه میکرد من تو خواب خیلی ترسیده بود برگشتم که برم خونه دیدم مامانم پشت سرم بود و از ترس از خواب بیدارشودم نکته عجیبه داستان این که چند روز بعد پسر همون مغازه دار با موتور زد ب من فقط دماغم شکست و یه چند روزیم تو کُما بودم بعداز اون شبی که من اون جون ور دیدم خیلی تو زندگیم تعصیر گذاشت بعضی چیزارو حس میکنم بعضی صداها رو میشنوم فقط بعضی روزا و حتی چند سال پیشم یه صحنه خیلی عجیبی دیدم اینکه خونمون از اون منطقه رفت اسباب کشی کردیم ب مامازند یه خونه گرفتیم بابام روزا کلا سرکار بود مامانم میرفت خونه بابابزرگم ب مامان بزرگم کمک میکرد برگشت گفت برو درستو بخون و رفت منم تنها تو خونه بودم اولش یه حس بدی بهم دست داد بعداز رفتن مامانم رفتم تو راه رو پشت در (یعنی بیرون از خونه تو راه رو ) درو کامل نبستم داشتم درسمو میخوندم که دیدم یه چیزی مث سایه ولی سفید بود ازپشت در باسرعت خیلی زیاد رد شد حتی بادش ب صورتم خورد و یه بوی مث اهن احساس کردم خیلی ترسیده بودم ازجام تکون نخوردم خشکم زده بود الانم که دارم اینارو مینویسم موهای تنم مور مور میشن بعد از اون شب اون حیونو دیدم خیلی صقم سیاه شد ب هرچیزی دست میزنم یا یه کاری بهم می سپارن ب هم یا خراب میشه یا نابود میشه . ممنونم که خودندید ولی اگه دوس داشتید بقیه چیز های که از قبم انداختمو تو پارت بعد مینویسم . راستی روز پدر مبارک
🆔 @Storiscary | داستان ترسناک