در هیچ - تنم و لرزوند


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


نویسنده: راز.س + سودا
آدمین کانال جهت تبادل : @Baranhyr
❌صرفا جهت تبادل ❌
آیدی نویسنده: @asimehsa
روزهای پارت گذاری: شنبه - دوشنبه - چهارشنبه

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


#در_هیچ
#چهل
#راز_س
#کپی_ممنوع

- شوخی می کنین؟ چرا باید ببریمش؟
پژمان گوشی اش را از شارژ کشیده و راه افتاد: شاید به همون خاطری که نمی خوایم جنازه ما رو زمین بمونه.
اشاره زد: زود باشین. وقت نیست.
پله ها را که پایین می رفت، شهروز تقریبا جنازه کودک را بین یک پتو و پلاستیک پیچیده بود. پژمان اسلحه را به سمت شهروز گرفت. شهروز بی توجه به اسلحه اش جنازه را روی شانه هایش انداخت و دانیال با ناامیدی پرسید: حالت به هم نمی خوره؟
چند قدم برداشت و اسلحه شهروز را گرفته و روی شانه انداخت و به فرید اشاره زد جلوتر راه بیفتند.
شهروز با ناامیدی به دانیال گفت: اگه یه روز مردی می خوای چون حالم بهم می خوره جنازه ات و بندازم یه گوشه؟
دانیال سر به زیر انداخت. سپند دست روی شانه اش گذاشته و جلو انداختش. به دنبال‌شان که می‌رفت، نفس عمیقی کشید. چیزی در سینه‌اش سنگینی می‌کرد. با قدم های سنگین و هوشیار نگاهش را به اطراف دوخت.
سپند غرید: داریم نزدیک می شیم.
دستش را محکم تر به بچه قنداق گرفت. شهروز با جسد در نقطه ای پناه گرفت.
فرید غرغر کرد: از این سکوت اصلا خوشم نمی یاد.
قدمی به جلو برداشته و با پا ضربه ای به دیوار در حال فرو ریختن زد. دیوار در کسری از ثانیه کنار تیر چراغ برق فرو ریخت. پژمان چند قدم برداشت و در کوچه ها سرک کشید. سر اسلحه را بالا گرفته و نگاهش را بالاتر برد.
احمد با صدای بلندی گفت: آرومتر...
دانیال پرسید: ممکنه بزنن؟
به در قهوه ای اشاره زده و نگاه چپ چپش را حواله دانیال کرد. ترجیح می داد امیر بود تا یک تازه وارد را در تیمش قبول نکند. تا زمانی که دانیال سوال هایش ته می کشید و به تیم خو می گرفت زمان زیادی را در پیش داشتند.
پسر بچه ای از کوچه ای بیرون زد. دانیال اسلحه را مستقیم به سمتش نشانه رفت و پسره بچه از حرکت ایستاد. پژمان غرید: بیار پایین اون و...
پسر بچه به محض پایین آمدن اسلحه به راه افتاد. از بین شان گذشته و باز هم دوید.
دانیال گفت: تعجب نکرد.
احمد پوزخندی زد: احتمالا پدر و مادرش و هم جلوی چشماش کشتن. اونقدر مرگ دیده که از مردن ترسی نداشته باشه.
دانیال با بغض گفت: فقط یه بچه ست.
شهروز جنازه را برداشته و از بین شان جلوتر رفت و سپند گفت: کاش این و به اون حرومزاده ها بگی.
اشاره ای به در قهوه ای آهنی زد که یعنی داخل خواهند شد. فرید باز هم جلو افتاد و دانیال و احمد پشت سرشان را پاییدند. به شهروز اشاره زد دنبال فرید و پژمان داخل شوند و خود جلو می رفت که با بلند شدن صدای تیر، دست دراز کرده و به تندی یقه شهروز را گرفته و بیرون کشیدش.
فرید غرید: اینجان عوضیا...
سپند و شایان به سرعت از کنارش گذشته و داخل شدند. به احمد و دانیال اشاره زد برای پناه دادن به شهروز و به دنبالشان داخل شد.
پژمان غرید:
- نوید تیر خورده.
با دیدن اولین مردی که به سمتشان نشانه رفته بود، ماشه را فشرد و دومی و سومی را هم هدف قرار داد.
پژمان نقطه ای را برای هدف گرفتن دشمن پیدا کرد و شایان غرید: بزن بزن...
با دیدن مردی که به سمت نوید یورش می برد، اسلحه را به پشت سرش فرستاده و چاقو را بیرون کشید. با خیزی به سمتش یورش برده و چاقو را از پشت سر در ستون فقراتش فرو برد و مرد نعره ای سر داد.
پژمان بیرون آمد: همینا بودن؟
به سمت نوید راه افتاد: احتمالا بیشترشون همین اطراف باشن.
نگاهی به پهلوی نوید انداخته و غرید: به احمد بگو بیاد یه نگاهی بندازه.
شهروز جنازه پسرک را کنار جنازه ها زمین گذاشت و سپند مشغول گشتن جیب و اطلاعات جنازه ها بود. دانیال وحشت زده بالای سرشان ایستاد و احمد با نگاهی به زخم نوید گفت: باید برسیم بیمارستان.
- جمعش کن بریم. باید زودتر از شهر خارج بشیم. اینجا خبری نیست. شب و برسیم اردوگاه... هم نوید درمان می شه هم استراحت می کنیم. دو روزه سر پاییم.
نوید نالید: برنامه امون این نبود.
با اطمینان گفت: میریم سمت اردوگاه سازمان ملل. من و شهروز جنازه رو تحویل می دیم.
شهروز باز هم جنازه پسرک را روی دوش انداخت.
خم شد. خون چاقویش را که به روی لباس مرد می کشید، چشم هایش را لحظه ای بست. باید از امنیت تیم مطمئن می شد. به تک تک افرادش برای انجام عملیات نیاز داشت. علاقه ای نداشت به این زودی ها فرد تازه دیگری را در گروه بپذیرد.
شایان مسیر رفته را برگشت: باید بریم.
- می ریم سمت اردوگاه سازمان.
شایان یک لحظه شوکه نگاهش کرده و بعد سری به علامت مثبت تکان داد: پس باید از این طرف بریم.
احمد کنار گوشش زمزمه زد: گلوله خورده به کبدش. جراحی می خواد.


#در_هیچ
#سی_و_نه
#راز_س
#کپی_ممنوع


سرتیپ این بار با مکثی عقب کشیده و به پشتی مبل تکیه زد: جنازه اش و بیار!
***
دستش را بالا گرفته و اشاره زد برای جلوتر رفتن تیم یازده.
سه نفر از تیم به راه افتاده و با قدم های آرام به سمت جلو راه افتادند. با اشاره آن ها راه افتاد و به تیم هم اشاره زد. صدای قدم هایشان بود که به گوش می رسید. با صدایی در سمت راستش به تندی سر اسلحه را به سمت صدا چرخاند و با دیدن کودک با بطری آب به دست مکث کرد. قلبش به درد آمد از صورت آشفته و عذاب کشیده کودک.
فرید بلند گفت: همین جا خوبه.
با نگاهی به اطراف، با سر تایید کرد. احمد به در تکیه زد و فرید به عنوان اولین نفر وارد خانه شد. احمد و شهروز هم به دنبالش وارد شدند. بیرون در انتظار می کشیدند تا از امنیت داخل خانه مطمئن شده و وارد شوند. با کلمه «امنه» که فرید گفت، اشاره ای به دانیال زد. دانیال به محض ورود به تندی عقب رو برگشت: این بوی چیه؟
دستش را روی سینه دانیال گذاشته و به جلو هلش داد: خون.
پسر جوان بینی اش را بین دو انگشت فشرده و چفیه دور گردنش را بالاتر کشید. شایان روی مبلی که تقریبا له شده بود نشست و اشاره ای به تابلو عکس های روی دیوار زد: معلوم نیست مال کدومشونه.
جلو رفت. پشت دیوار ایستاده و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت.
سپند از پله ها که پایین می آمد، نشست: بیاین بالا اینجا بو خفمون می کنه.
راه افتادند. از پله ها بالا رفتند و دستش را به سمت کلید چراغ جلو برد.
- لعنتی!...
صدای شهروز بود که این کلمه را با فریاد به زبان آورد. به سرعت چند پله ای را که در خانه تقریبا آوار شده بالا رفته بودند برگشتند. شهروز اسلحه اش را با خشم روی مبل پرت کرده و فریاد کشید: یه بچه بوده بی شرفا.
جلوتر رفته و از کنار احمد سرکی کشید به داخل اتاقی که درش کاملا بسته بود. به جسم مچاله شده روی زمین و خاک و پشه ها خیره شد و دانیال از بالای شانه اش نالید: جسده.
قدمی به عقب برداشته و دستش را پیش برد. در اتاق را که می بست، اشاره ای به پژمان زد. پژمان اسلحه شهروز را برداشته و از پله ها بالا رفت. تشر زد: همه برین بالا... همه چی رو شارژ کنین وقت نداریم.
شایان بازوی دانیال را گرفته و کشید.
به محض بالا رفتن شان چند قدم برداشته و کنار شهروز روی زمین خاکی چمباتمه زد: درست میشه.
شهروز سر برداشت. اشاره ای به خانه ای که تقریبا ویرانه بود زد: چی قراره درست بشه؟ این همه وقت داریم می ریم و می یایم ولی هنوزم همون جهنمیه که بوده.
کاملا حق را به شهروز می داد. قرار نبود چیزی تغییر کند. دستش را روی شانه شهروز گذاشته و برخاست: باید بریم.
- برای پیدا کردن یه آدم؟ کسی دنبال این بچه هم اومده اصلا؟ دنبالش گشته؟
- اگه کسی می دونست زنده بوده حتما گشته.
- معلومه زنده بوده. از ترس سنگ کپ کرده.
چشم هایش را بست: شاید بتونیم بیایم برای دفن کردنش.
- تا شب از اینجا می ریم. بعد دو روز گشتن این اطراف هنوز هیچ ردی ازش پیدا نکردیم.
- خبرا می رسه. پیداش می کنیم. حساب این بیشرفا رو هم می رسیم. اگه بجنبیم شاید بتونیم یه ساعته برگردیم و دفنش کنیم.
شهروز امیدوارانه نگاهش کرد: ببریمش پیش بقیه؟
بلند شد: یه پتو پیدا کن بپیچیم.
شهروز با عجله به سمت اتاق ها دوید. پله ها را بالا رفت. بچه ها دور پریزهای برق جمع شده بودند. دانیال نالید: همیشه همینطوریه؟
پژمان تلخ گفت: عادت می کنی.
- شما عادت کردین؟
در پاسخ به دانیال لبخند تلخی به لب آورد: بجنبین باید جنازه بچه رو هم سر راه پیاده کنیم.
دانیال چشم گرد کرد و فرید برخاست: پس بجنبین.


Репост из: شکسته
⚽️
#تنم_و_لرزوند
#سیزده
#راز_س
#کپی_ممنوع

بازی دوم
نیمه اول
با صدای بلند شده گریه اش، نگاهی به نیم رخ صورت به خواب رفته کنارم می اندازم. ملحفه را کنار زده و راه می افتم. به قدم هایم سرعت بخشیده و دو پله را بالا می روم. در چهارچوب در می ایستم و مکث می کنم. صدای گریه اش حتی در این ساعت از شب هم دل نشین است.
دستم را بند تنه گهواره کرده و حین تاب دادنش، روی صندلی می نشینم. سرم را به لبه چوبی تکیه زده و چشم می دوزم به پسرکم.
صدای گریه اش کم کم آرام می گیرد.
لب هایم را به هم چفت کرده و لبخندی می زنم. سریعتر از انتظارم بزرگ می شود. دستش را تکان می دهد. سری چرخانده و زل می زند به چشم هایم.
قهوه ای چشم هایش نباید ردی از او داشته باشد اما پررنگ تر از آنچه انتظار دارم به آن چشم ها شباهت دارد.
آب دهانم را فرو می دهم.
می خندد. به دو دندان نیش سفیدش من هم می خندم. سرم را همراه گهواره اش تاب می دهم و می گویم: می دونی بابایی... تو این دنیا بعضیا می یان تو زندگیت که نباید بیان. اونایی که ندیدنشون بهتر از دیدنشونه. بزرگتر که بشی فکر می کنی شوخیه ولی وقتی می افتی تو اون تالاب می فهمی همه چیز یه واقعیت تلخه. اینکه تو و اون مثل سیاه و سفیدین. مثل زمین و آسمون که هیچوقت قرار نیست به هم برسین. مثل اینه که وقتی هست نباید باشی وقتی هستی نباید باشه. این دنیا یا جای توئه یا اون. می خوای بیاد ولی وقتی می یاد همه چیز دست به دست هم می دن تا تو رو به زمین گرم بزنن.
دستش را بلند می کند. انگشت اشاره ام را جلو می برم برای گرفتن دستش. دست کوچکش به دور انگشتم حلقه می شود.
- دست اون که به سمتت دراز می شه، بیشتر زیر پات خالی میشه برای زمین خوردن. تو که دستت و دراز می کنی برای گرفتن دستش، اون عقب تر کشیده میشه. دنیا اینطوریه پسرم. اومدی به چنین دنیایی... بعضیا میگن سرنوشت. میگن سرنوشتی که با هم نیست اما من می گم شانس. خیلی باید بد شانس باشی مثل من که اونی که دلت و با خودش می بره همونی بشه که سرنوشتت باهاش نیست.
چشم هایش سنگین می شود.
به چشم های بسته اش می گویم: امیدوارم شانست به بدشانسی بابات نباشه.
___________________________________________
این پست جای نظر دادن داره.
حستون و نه فقط به زندگی سینا و حرفای سینا ظفر...
به کلا همین حرفاش... به این احساس
هر چی که مربوط بهشه بگین لطفا


Репост из: شکسته
⚽️
#تنم_و_لرزوند
#دوازده
#راز_س
#کپی_ممنوع

به تابلوی روی دیوار خیره شده و قدمی به عقب برداشتم. پسر رهایم کرده و محکم تر دستم را فشرد:
- خیلی دوست داشتم هر چه زودتر ببینمت. از همون اول که بازیات و دنبال می کردم راضی بودم. الان راضی ترم.
به سختی لبخند زدم و مرد گفت:
- بشینید لطفا.
قدمی برداشتم برای کنار بهروز نشستن که پسر بازویم را کشیده و به مبل بین خودش و مرد راهنمایی ام کرد. بهروز روبرویم نشست. از این وضعیت چندان راضی نبودم.
مرد گفت:
- خبرا رو شنیدم. تسلیت می گم.
- ممنونم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
پسر گفت:
- من هیچوقت غم از دست دادن برادر و نمی فهمم ولی عوضش دو تا خواهر دارم.
دهان باز می کردم که بهروز به سرعت گفت:
- خداحفظشون کنه.
جناب وافی گفت:
- گفتیم به جای قرارداد توی شرکت حالا با شرایط موجود دعوتت کنیم منزل حال و هوای تو هم عوض بشه. هم اینکه همسرمم دوست داشت با شما آشنا بشه.
باید متواضع و قدرشناس می بودم. پول در دست این مرد بود و من خودم را برای یک مدت مشخص به این مرد می فروختم.
- مرگ عزیز سخته... منم تجربه اش و داشتم. برادرم و خانمش سن و سالی نداشتن که تنهامون گذاشتن. به علاوه پسرشون بود که تنها موند. درد سختیه.
نفس عمیقی کشیدم:
- همینطوره.
حرفی برای گفتن نداشتم. معمولا آدم کم حرفی بودم که سکوت را به صحبت کردن ترجیح می دادم اما برای پسر خاندان وافی قضیه اینطور به نظر نمی رسید که گفت:
- بازی آخر انتظار گُل داشتم ولی نزدی.
به بازی آخر مورد اشاره اش فکر می کنم. آخرین بازی... منظورش بازی باشگاهی ست. همان بازی که باعث شده بود حین جا گذاشتن دفاع راست با سر به زمین بخورم.
نگاهی به چشم های پسر انداختم. روشنی شان به چشم می زد. جواب دادم:
- اون بازی تاثیری تو نتیجه نداشت. چرا باید خودمون و خسته می کردیم؟
جناب وافی فرمود:
- حرف حقه رامین. نتیجه رو برگردوندن به نفع خودشون. برای چی باید بیخودی انرژی هدر می دادن!
زن میانسالی جلو آمد. بساط پذیرایی را که روی میز مقابلمان می چید، مرد پرسید: فرناز خانم تشریف نمی یاره؟
- الان می یان آقا.
با نگاهی به اطراف پرسیدم: کجا می تونم دست و صورتم و بشورم؟
مردی که در را به رویمان گشوده بود، حاضر شد و جناب وافی خواست راهنمایی ام کند. از جا که برمی خواستم، خیره به جناب وافی گفتم: متاسفم این روزها چندان مساعد نیستم.
- راحت باش مرد جوان...
دنبال مرد راه افتادم. با راهنمایی اش پله ها را پایین رفته و در مقابل در سفید رنگی با نوارهای طلایی، جدا شدیم. با پرسیدن اینکه چیزی نیاز دارم یا نه تنهایم گذاشت. وارد سرویس شده و دست هایم را زیر شیر آب گرفتم... سردی آب از بی حالی و کلافگی درونم چیزی کم نکرد. با نگاهی کوتاه، بیرون زدم. در را پشت سرم بسته و چرخیدم و نگاهم به روی مردمک های درشت قرار گرفته در دو خط سیاه موازی ثابت ماند. قدمی به عقب برداشتم. پایم به ناگهان گویا در گودالی فرو رفت. مطمئن بودم پله ها را پایین آمده ام اما زیر پایم خالی شد.
یک اتفاق...
پایم روی لبه فرش سُر خورده و توان کنترلم از دست رفت. دستم را برای گرفتن دیوار بلند کردم. دستی به سمتم دراز شد. رها شدم... رها شدم.
و...
دردی در ستون فقراتم پیچید.


Репост из: شکسته
⚽️
#تنم_و_لرزوند
#یازده
#راز_س
#کپی_ممنوع

- حالا امسال وافی نتونه توی صدر جدول باشه من باید تاوان پس بدم؟
به سمت در خروجی به راه افتاد و من هم به دنبالش... حین بیرون رفتن از در گفت:
- این قرارداد کمترین ضرر و قراره بهت برسونه.
پا به آسانسور گذاشته و سکوت کردم. اما در واقع... چیزی در وجودم تکرار می¬کرد این قرارداد بیشترین ضرر را برایم به ارمغان خواهد آورد.
بهروز دست به جیب برد و قطره¬ای به سمتم گرفت: بیا...!
- توی هر چشمت دو قطره بریز... سعی کن جلوی ریختن آب چشات و بگیری به محض اینکه رسیدیم پایین، جلوی خبرنگارا عینکت و از چشمت بردار و نگاهشون کن...! اوکی؟
با پوزخندی به رویش دست به قطره¬ی توی دستش بردم و آن را گرفتم. چشم دوختم به شماره طبقات و با نزدیک شدن به همکفا در قطره را باز کرده و در هر یک از چشمانم دو قطره چکاندم. به محض ورودمان به لابی ساختمان، حجم خبرنگاران به سمتمان حمله ور شدند.
بهروز به سرعت در برابرم ایستاد.
دستم را بلند کرده و مقابل صورتم گرفتم. صدای یکی از خبرنگاران به گوشم رسید:
- آقای ظفر الان چه حسی دارین؟
دیگری گفت:
- آقا سینا هنوزم می خواین به بازی ادامه بدین یا مدیریت شرکت پدرتون و به عهده می گیرین؟
آن یکی پرسید:
- آقای ظفر برای آینده چه تصمیمی دارین؟
- توی بازی های این فصل شرکت می¬کنین؟ نمی¬خواین به تیمی بپیوندین؟!
بهروز غرید:
- دوستان لطفا اجازه بدین رد بشیم.
یکی دیگر از خبرنگاران بلند گفت:
- نسبت به مرگ برادرتون چه حسی دارین؟
دستم را به عینکم رسانده و آن را از روی چشم¬هایم برداشتم. خیره شدم به همان مرد و پلک زدم. قطره اشکی از چشمم چکید... قطره اشکی که از اشک مصنوعی اهدایی بهروز نه از بغض گلویم بالا آمد. بهروز هلشان داده و راه را برایم گشود. دوباره عینک را به چشم زده و از مقابلشان عبور کردم. روی صندلی کمک راننده نشستم و بهروز پشت فرمان جا گرفت:
- فردا سر تیتر اخباری!
سرم را به سمت مخالف پنجره چرخاندم تا از دید خبرنگاران مخفی بماند. دستم را جوری تکیه زدم تا صورتم را پنهان کند:
- راه بیفت تا باز نیومدن سراغمون.
ماشین از جا کنده شد. خودم را در آینه¬ی بغل تماشا کرده و پرسیدم:
- با وافی صحبت کردی؟
- سر قیمت و هر چی صحبت کردیم. قراره برای یه فصل قرارداد ببندیم. فصل بعدی هم اگه اوکی باشه با نظر طرفین تمدید می کنیم.
منزل وافی مثل اسم و رسمش بزرگ و شیک بود. دیوارهای ساخته شده از سنگ سفید و درب بزرگی آهنی که همچون دروازه ای به رویمان گشوده شد. خیره به ساختمانی که در میان درختان می درخشید، پرسیدم:
- سر چقدر قرارداد بستیم؟
- اونقدری هست که راضیت کنه. بیشتر از همه قراردادهایی که تا حالا داشتی... شایدم بیشتر از تموم قراردادهایی که تو این صنعت بسته شده.
با یک حساب سر انگشتی، لبخندی روی لب هایم نشست. بهروز دسته گل را در دستش جا به جا کرد.
غرغری کردم:
- من عزادارم.
- درست اما زشته داری برای اولین بار میری خونشون.
دستم را در جیب شلوارم هدایت کردم:
- یعنی تو قبلا رفتی؟
بهروز با چشم غره نگاهم کرد. درب ورودی با قهوه ای سوخته به رویمان گشوده شد. درختچه های جا گرفته در گلدان دو سوی در را پشت سر گذاشته و مرد میانسال با شلوار سیاه و جلیقه همرنگش تعظیمی کرد:
- خوش اومدین. بفرمایید!
در راهرو چند قدم برداشته و بوی عود را به مشام فرستادم. قدمی دیگر پیش رفتم و مرد اشاره¬ای به سمت چپ راهرو زد:
- از این طرف.
چند قدمی طول کشید تا راهروی کوچک و باریک را طی کرده و از سه پله پایین رفتیم. مرد میانسال و پسر جوان با دیدنمان از روی مبلمان شیک و ایتالیایی بلند شدند.
پسر دستانش را از هم باز کرد:
- باورم نمیشه بابا، سینا ظفر اینجاست. مقابلمون...
مرد خندید و خوش آمد گفت. من و بهروز جلوتر رفتیم. مرد دستم را فشرد و مجدداً تکرار کرد:
- خیلی خیلی خوش اومدی.
پسر اما به جای فشردن دستم، مرا به آغوش کشید.


Репост из: شکسته
⚽️
#تنم_و_لرزوند
#ده
#راز_س
#کپی_ممنوع

پا روی پا انداخته و نگاهم را به صورتش بالا کشیدم.
کت و شلوار را به سمتم گرفت:
- با پیراهن سیاه ست کن. ته ریشتم اصلاح نکن. باید بریم... شام مهمون وافی هستی.
اخم هایم در هم رفت:
- مهمون وافی؟
- قرار بود توی شرکتش ملاقات کنید اما بعد از اتفاقی که برات افتاد و شرایطی که داری وافی تو رو به خونه اش دعوت کرده...!
غریدم:
- چه شرایطی دارم؟
بهروز جلوتر آمد. کت و شلوار را روی مبل روبرویم انداخت:
- الان لازمه فضا برات تلطیف بشه. لازمه توی جوی باشی که بهت روحیه بده... الان یه غم عظیمی روی دلت سنگینی می کنه که باید توی جمع های مناسب باشی تا سنگینی این غم از روی شونه هات برداشته بشه.
چشمانم گرد شد.
- ترجیح میدم برم همون شرکت ببینمش!
رفتم سمت اتاق و او دنبالم آمد:
- راه نداره سینا باید بری خونش... کلی تدارک دیده برای تو. حالا فکر کن رفتی جشنی چیزی...!
- از کی تا حالا من میرم خونه کسایی که باهاشون قرارداد می بندم.
با چشمکی مقابلم قد علم کرد:
- همیشه بار اولی وجود داره!
با پوزخندی از کنارش گذشتم. قبل از ورودم به اتاق، با کت و شلوار از راه رسید:
- اینا رو می پوشی... حاضر و آماده میشی... عجله کن باید قبل از رفتن خودت و به خبرنگارا هم نشون بدی.
انگشت اشاره اش را بالا برد:
- قرار نیست تو حرفی بزنی. عینکت و بزن و سرت و بنداز پایین... هر چی لازم باشه خودم بهشون میگم.
دندان قروچه ای کردم. خشمگین کت و شلوار را به سینه ام کوبید و تنهایم گذاشت. دندان روی هم ساییده و در اتاق را به روی بهروز کوبیدم. باید می رفتم... نه بخاطر بهروز... شرایط موجود وادارم می کرد این کار را را انجام دهم. به پول قرارداد نیاز داشتم... وضعیت شرکت برخلاف آنچه انتظارم می رفت برعکس بود. شرکت در آستانه ورشکستگی قرار داشت و نبود سرمایه می توانست این ورشکستگی را قطعی کند.
در رویاهایم قدم برمی داشتم. انتظار داشتم شرکت برای پیشرفت من کمکی باشد و حال برعکس بود. من باید برای زنده بودن شرکت، خودم را به مزایده می گذاشتم.
کت و شلوار از راه رسیده مشکی، از من یک تصویر جدید ساخت. ته ریش صورتم هم یک سیاهی دیگر... موهایم را به سمت بالا شانه زده و دستمال سیاه رنگی با خط های ظریف سفید از کشور بیرون آوردم و در جیب روی سینه کتم فرو بردم. این هم یک نقطه سیاه دیگر...!
با برداشتن سوئیچ و عینک از اتاق خارج شدم.
بهروز لیوان آب میوه توی دستش را روی پیشخوان قرارداد. دست روی موهای شانه شده ام کشیده و آن ها را پخش کرد. عقب رفتم:
- داری چه غلطی می کنی روانی؟
- اینطوری بهتره بیشتر شبیه عزادارا به نظر می رسی...
لازم بود همه چیز را این گونه نشان دهم؟ در حال حاضر عزادار بودم. عزادار بدبختی هایی که در نبود سهیل نصیبمان شده بود. عزادار جای خالی پشتیبانی که دیگر نبود. عزادار برادری که بیش از بابا، پدر بود.
- عزادارم...
مسخره گفت:
- می دونم یکم بیشتر عزاداری کنی قرار نیست به جایی بربخوره. بزن بریم که وافی بزرگ منتظرمونه.


Репост из: شکسته
⚽️
#تنم_و_لرزوند
#نه
#راز_س
#کپی_ممنوع


سکوت کرد اما به خوبی می دانستم. سهیل بود همراه خود می بُردَش... سهیل اجازه نمی داد بین این دو نفر که در عین نزدیک بودن غریبه بودند، زندگی کند.
سر سیما که به سمت یقه اش خم شد، از جا بلند شدم:
- یکم دیگه تحمل کن.
پشت به او داشتم و به سرعت پرسید:
- چرا نمی تونم بیام خونت؟
- می دونی خونه من دور و برش پر خبرنگاره. کافیه یکیشون ببینه و بعدش معلوم نیست چیا بنویسن.
طعنه زد:
- همیشه با این چیزا، هر کاری خواستی کردی.
نگاه خشمگینم را به سمتش برگرداندم.
شانه بالا کشید:
- چیه؟ دروغ میگم؟ اصلا انگار نه انگار برادرمی. اونی که قُل من بود سهیل بود نه تو... اصلا یادت می افته منم وجود دارم؟ اصلا به فکرت می رسه منم هستم؟ اگه ما سراغت و نگیریم اصلا یادت نمی یاد خانواده داری.
بی حرف زل زدم به چشم هایش. حق نداشت در مورد زندگی ام چنین کلماتی به کار ببرد. در مورد زندگی من اطلاعی نداشت. از زندگی ام مطلع نبود که به این سادگی دهان باز می کرد.
اشک هایش که فرو ریخت، قفل دهانم را محکم تر کردم. اشک هایش بی تفاوتی ام را در پی نداشت. پیش رفتم... کنارش نشستم:
- چند روز تحمل کن. همین الانش نمی تونم راحت از خونه بیرون بیام. رفت و آمدهام این روزا بیشتر تحت کنترله. یکم شرایط بهتر بشه می برمت پیش خودم.
به بازویم چنگ انداخت:
- امروز نزدیکای صبح داد و فریادشون بلند شده بود. وقتی تو آشپزخونه می خواستن آب بخورن با هم بحثشون شده بود.
انگشتانم را به شانه اش فشردم:
- تموم میشه. بهت قول میدم.
- ازشون بدم می یاد. نبودن سهیل تقصیر اوناست.
کنجکاو پرسیدم:
- چیزی می دونی؟
اشک هایش خشک شد:
- مثلا چی؟
- نمی دونم. هیچی بیخیال... چیزی نیست. تقصیر اونا چیه؟ ببین خودشونم بهم ریختن. مرگ سهیل برای هممون سخت بوده. الان که اینجا آزادی داری برو بیرون. باشگاه... هر جا که وقتت و کمتر خونه باشی.
از جا پرید:
- بسه دیگه. از باشگاه بدم می یاد. از همه چیز بدم می یاد. تا کی قراره بیرون این خراب شده باشم؟
سعی کردم برخلاف او آرام باشم:
- می خوای بری سرکار؟
- کجا به من کار می دن؟
- بهت زنگ می زنم بیا شرکت. اونجا دستت بند میشه. یکاری می کنی.
امیدوار سر بلند کرد و خیره ی نگاهم شد. لبخندی به رویش زدم و از جا بلند شدم. در یک هفته خبرش می کردم.
بدون ملاقات با مامان و بابا، از خانه بیرون زدم. عادت به این ندیدن ها داشتم. برای دیدن سیما آمده بودم و بعد از دیدن او هم راهم را کشیده و به سمت در خروجی رفتم. ماسک را تا نزدیک چشم هایم بالا آوردم. با وجود شیشه های دودی ماشین باز هم نمی توانستم ریسک کنم. کلاه ورزشی که روی صندلی کمک راننده افتاده بود، می توانست از پارکینگ تا خانه راهی ام کند. شاید بعد از بسته شدن قرارداد با وافی اوضاع به نفعم تغییر می کرد و شرایط می توانست قابل کنترل باشد.
ماشین را در نزدیکی خانه ام متوقف کردم. به حجم خبرنگاران و مردم حاضر خیره شدم. برای دیدنم جمع شده بودند و نمی توانستم چنین اجازه ای دهم. اولین ملاقات برابر بود با تیتر اخبار شدنم. دستم را روی پشتی صندلی کنارم گذاشته و به عقب برگشتم. پا روی گاز فشرده و دنده عقب گرفتم. ماشین با سرعت از جا کنده شد. چند متری بالاتر ایستادم. ساختمان را دور زده و از در پشتی ساختمان وارد شدم. سه روز بعدی را در خانه گذراندم. بی سر و صدا تا لحظه ای که بهروز کت و شلوار پوش مقابلم ظاهر شد:
- حاضر شو باید بریم...!


Репост из: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#هشت
#راز_س
#کپی_ممنوع


- یکم دیگه تحمل کن. قرارداد با وافی که امضا بشه همه چی درست میشه. امروز از طرفت به یکی از خیریه ها برای خیرات برادرت یه چیزایی اهدا کردم. فردا اول وقت تو روزنامه ها مینویسن. بهتره یه مدت زیاد از خونه بیرون نری تا فکر کنن دچار افسردگی شدی.
چپ چپ نگاهش کردم.
سرش را به سمت شانه کج کرد:
- مسخره بازی در نیار سینا... لااقل این یه کار و درست انجام بده. بهت میگم بیا بریم از ایران میگی نه. میگم بپیچ میگی نه... میگم آتیشه نرو... میری توش. اگه با وافی قرارداد نبندی دیگه روی من حساب نکن.
جواب خوب و دست اولی برای بهروز داشتم... زبانم چیز دیگری گفت:
- وافی چرا به این قرارداد علاقه داره؟
- خیلی های دیگه هم مشتاقن... اما وافی می خواد امسال تو صدر بایسته.
- دو دلم برای این قرارداد...
دفترچه اش را روی میز کوبید: بیخود... بهتر از این تو ایران پیدا نمیشه. خود قرارداد حسابی جنجال می کنه. همین خوبه... وافی یه سکوی پرشه. اگه بپری شاید بتونی به بازنشستگی بعدش فکر کنی. شایدم بهتر از اون...
منظورش از بهتر را خوب درک می کردم. لبخند زدم.
- برای اداره شرکت نظرت در مورد احدیان چیه؟ در موردش تحقیق کردم. می تونی انتقالش بدی دفتر تهران.
سکوتم ادامه دار شد.
- مدیر اینجا چند ماهه استعفا داده. آدم مناسبی هم برای جایگزینی نیست. تمام کار و برادرت یه تنه به دوش می کشیده.
سهیل دیوانه کار کردن بود. شاید حق داشت. تنها راهی که می شد از آن خانه دور باشد، همین بود. مشکل سهیل و کارهایش نبود. زندگی در آن خانه دشوارتر از آن چیزی بود که به فکر آدمی می رسید.
برای دوش گرفتن وارد اتاق شدم. قبل از ورود به حمام روی ترازو ایستاده و وزنم را به تخته روی دیوار یادداشت کردم. دو کیلو اضافه... دلیل به شمارش افتادن امروز نفس هایم.
***
سیما با بغض گفت: تموم هفته رو دعوا کردن.
- دعوا؟
اصول دعوا نمی کردند. به سادگی از کنار هم می گذشتند. بدون آنکه همدیگر را آدم حساب کنند. بدون توجه به هر کسی... اینکه بخواهند فریاد بزنند هم عجیب بود. تمام دعوایشان به غرغرهای مامان و سکوت بابا ختم می شد.
دستمال را به بینی اش کشید: باورت نمی شه نه؟
حرفی نزدم.
- از وقتی سهیل رفته انگار رفتارشون عوض شده. صداشون بالا میره. داد می زنن. همدیگر و برای مرگ سهیل مقصیر می دونن.
پوزخند صدا دارم آنقدر بلند بود که سیما نگاهم کند. پاهایم را کشیدم و به طرفین تاب دادم.
روی صندلی چهار زانو نشست و به سمتم خم شد:
- من و از اینجا ببر.
چشم از پاهایم گرفتم:
- کجا؟
- پیش خودت. نمی تونی با خواهرت زندگی کنی؟ یا برای اینم واست حرف در می یارن؟ به تریپ آقای فوتبالیست برمی خوره؟
- حوصله درد سر ندارم.
نیش زد:
- اگه سهیل بود...


Репост из: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#هفت
#راز_س
#کپی_ممنوع

بازی اول
نیمه دوم


بهروز متعجب پرسید:
- می خوای کارای شرکت و بگیری دستت؟
- یه حسابدار مطمئن استخدام کن. یه نفر که به این کارا رسیدگی کنه.
- پس قرارداد با وافی چی؟
سر برداشتم. این روزها به هر چیزی فکر می کردم جز وافی... درست در گوشه ای ترین قسمت ذهنم جا گرفته بود.
- باهاشون یه قرار بذار.
خوشحال گفت:
- فکر کردم می خوای بکشی کنار.
- این همه سال تلاش نکردم حالا پا پس بکشم. وافی نقطه پرش زندگی منه. از دستش نمی دم.
به سمت در رفت:
- میرم یه نفر قابل اعتماد استخدام کنم. با وافی هم هماهنگ می کنم.
در چهارچوب در مکث کرد:
- سیما زنگ زده بود.
نگاهی به گوشی موبایلم انداختم. چشمک زنش آبی می نواخت. بهروز بیرون رفت. بعد از مراسم شب هفت با سیما صحبتی نکرده بودم. با هیچکس از خانواده ام... بعد از شبی که بابا به بازویم چنگ انداخته بود تا از این پس مسئولیت های سهیل را به عهده بگیرم؛ تمام امیدم را به خانواده ام از دست داده بودم.
دستم را به گوشی بردم و شماره سیما را گرفتم.
صدای لرزانش در گوشی پیچید:
- سلام...
خفگی داشت صدایش. لرز داشت. شاید بخاطر گریه. زمزمه کردم:
- تماس گرفتی!
- سینا.
- چیزی شده؟
- می تونم بیام خونت؟
سوالی بود که تقریبا پاسخی برایش نداشتم. سیما به خانه من نمی آمد. هرگز... پرسیدم:
- چیزی شده؟
بینی اش را بالا کشید. اشتباه نکرده بودم. گریه بود. حتی قبل از تماس من هم گریه بود. بین بالا کشیدن های بینی اش گفت:
- نمی خوام تو این خونه باشم.
سکوت کردم و ادامه داد: دارن دیوونم می کنن سینا. نمی خوام اینجا باشم.
- خونه من بیای حرف پشت بندش هست.
- یعنی تو این شهر به این بزرگی من جایی رو ندارم برم؟
بحث داشتن جا نبود. سیما که پایش را از آن خانه بیرون می گذاشت... نفسم را فوت کردم:
- مامان نمیذاره... برو تو اتاقت در و روشون ببند. شب می یام ببینم چه خبره.
- بیا منم با خودت ببر. نمی خوام دیگه اینجا باشم. نمی خوام ببینمشون.
- باشه.
پذیرفتم اما برای رفتن چندان رضایت خاطر نداشتم. هیچ دلم نمی خواست به آن خانه برگردم. دلم نمی خواست دوباره حضور در آن خانه را حس کنم. نه حالا که سهیل نبود. لبخند مسخره ای روی لب هایم نشست. قبل از این هم هرگز سهیل نبود. نگاهی به خانه ام انداختم... آینه قدی اتاقم تصویری از من را به نمایش گذاشت. با پیراهن سیاه و دکمه هایی که تا روی سینه ام باز بود و به تنم زار می زد. دکمه ها راز کرده و لباس را از تن کندم. قرار داد با وافی سکوی پرتاب من بود... همان چیزی که این سال ها برایش زحمت کشیده بودم. اما... شرکت... قرار نبود نه بابا نه مامان تلاشی برای این زندگی کنند. خودشان بودند و آرزوهایشان.
وقتی آن ها از آرزوهایشان نمی گذشتند، چرا باید من می گذشتم؟
از کمد لباس ها، گرمکن ست سیاه را بیرون کشیدم. گوشی را در گوش گذاشته و کلاه را تا چشم هایم پایین آوردم. صدای بلند آهنگ که برخاست، داخل آسانسور شدم. چند روزی از تمرین ها عقب افتاده بودم. بیش از چند روز مختصری که به چشم می آمد.
چند دقیقه بعد... مسیر سر بالای را به سمت بالا می دویدم. چشمم به روبرو بود و ذهنم به آینده می اندیشید. به قرارداد با وافی... مبلغ قرارداد... سرمایه ای که حال با وجود شرکت در دست داشتم. پدر و مادری که یک روز عاشق بودند و روز دیگر دشمن... و سیما!
باید راضی می شدم از آن خانه بیرون بیاورمش؟
شاید هم دلیل مرگ سهیل... کارآگاهی که سعید استخدام کرده بود تا در موردش تحقیق کند.
نفس هایم به شمارش افتاده بود که دوباره در برابر ساختمان از حرکت ایستادم. تا طبقه ی هجدهم بالا رفتم. رمز ورودی در را وارد کرده و پا به خانه ام گذاشتم. بهروز از روی مبل بلند شد:
- کجا بودی؟
کلاه از سر کشیده و برای برداشتن بطری آب در کابینت را باز کردم:
- رفتم تمرین.
- با وافی قرارگذاشتم.
آب سرد برایم سم بود. آب شیر هم بیمارم می کرد. آب معدنی های ردیف شده در کابینت، آب آشامیدنی زندگی ام را تامین می کردند.
روی یکی از صندلی های سفید پشت میز نشست و گفت:
- مراقب باش خبرنگارا دور و برن. یکیشون بویی ببره مرگ سهیل اونقدرا بهت آسیب نزده معلوم نیست چی می نویسه.
بطری را از لب هایم جدا کردم:
- منتظرن همراهش بمیرم؟


Репост из: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#شش
#راز_س
#کپی_ممنوع


چنان خود را بی دست و پا نشان داد که فکر می کردم در نهایت یکی از کارمندان بخش حسابداری خواهد بود.
روی صندلی عقب نشستم و سعید صندلی کمک راننده را انتخاب کرد. با به راه افتادن ماشین پرسیدم:
- چطور این اتفاق افتاد؟
- همه چیز خوب بود. منم اونجا بودم پشت سرشون یه دفعه ای جلوی چشمام ماشینشون منحرف شد به سمت جدول و اصلا غیر قابل پیش بینی روی جدول کشیده شد و بعد هم چپ...! رفتیم بالای سر آقای ظفر... هر چی تکونش دادیم صدا زدیم گویا بیهوش شده بود. با چند نفری که جمع شده بودن، سعی کردیم از ماشین بیرون بکشیمش که نشد. تا ماشین آتیش گرفت دیگه نذاشتن نزدیک ماشین بشیم.
با خشم فریاد زدم:
- یعنی اجازه دادین جلوی چشماتون آتیش بگیره؟
از آینه نگاهم کرد:
- ما تمام تلاشمون و کردیم برای بیرون آوردنشون. با چند دقیقه تاخیرم آتیش و خاموش کردیم و بیرونش آوردیم. اما...
سکوت کرد. سعید آرام گفت:
- الان کجا بریم؟
موهایم را که عقب می زدم، جواب دادم:
- هر جا سهیل باشه.
پا به سردخانه بیمارستان که می گذاشتم، لرزیدم. مرد همراهم در یکی از صندوق ها را باز کرد و با بیرون کشیدن جسد لرز به جانم افتاد. مرد در میان افکار به هم ریخته ام پرسید:
- با عینک می خوای ببینی؟
نشناخته بود. پاسخی برایش نداشتم. ذهنم آشفته بود و جایی برای کنایه مرد نداشت. آخرین بار کی سهیل را دیده بودم؟ این را هم بخاطر نداشتم. شاید چند ماه پیش... شاید یکی از همان نقشه هایی که مامان خود را بیمار جلوه داده بود تا به خانه بکشاندمان. اما مطمئن نبودم.
دست مرد به سمت زیپ کیسه رفت.
قرار بود در این لحظه برای آخرین بار ببینمش؟
اولین چیزی که در مسیر دیدم قرار گرفت صورت قرمز و موهای سوخت ی جمع شده بود. موهای خرمایی که تنها ارتباط مشترکمان بود. تنها ارتباط مشترک سوخته!
بعد از این مدت دیدنش در این وضعیت...
دست روی گلویم گذاشتم و سعید صدا زد:
- سینا؟
مرد برای بستن زیپ پیش قدم شد. چشم دوختم به صورتش که هر لحظه بیشتر در کیسه پنهان می شد. عقب رفتم. مرد بعد از بستن در صندوق به طرفم برگشت. خیره خیره تماشایم می کرد. مرا نشناخته بود. منتظر بود بداند قرار است در برابر مرگ برادرم چه واکنشی نشان دهم؟
سعید به دادم رسیده و تکانم داد:
- بریم؟
نگاهم به سمت صندوق برگشت:
- سهیل چی؟
به سمت در کشیدم:
- همه چیز و هماهنگ کردم.
تا بیرون رفتن از اتاق، چشم از صندوق برنداشتم.
روی نیمکت آبی حیاط بیمارستان نشسته بودم. احدیان و سعید برای هماهنگی کارها رفته بودند اما من...
باید باور می کردم. سهیل مُرده!
***


Репост из: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#پنج
#راز_س
#کپی_ممنوع


نفس عمیقی کشیدم و سوالش را بی پاسخ گذاشتم. آخرین باری که با سهیل تماس گرفته بودم را به خاطر نداشتم. شاید دو سال پیش بود، وقتی که برای بابا تولد گرفته بودیم و سهیل اصفهان بود. تماس گرفته بودم تا برای مهمانی خودش را برساند.
مهمان دار بالای سرمان ایستاد. سرم را در یقه ام فرو بردم. طرفداران واقعی با وجود ماسکی که نیمی از صورتم را قاب گرفته بود، می شناختنم. کافی بود کسی نامم را به زبان براند تا تمام مردم به سمتم هجوم بیاورند.
سعید نوشیدنی مرا هم تحویل گرفت و با دور شدن مهماندار پرسید:
- میخوای ترتیب یکی و بدم تحقیق کنه اگه به مرگ برادرت شک داری؟
شانه هایم را بالا کشیدم:
- نمیدونم. ممکنه دردسر بشه. فکر کنم بهتر باشه قبلش ببینم اوضاع از چه قراره.
- باشه. هر طور بخوای. می تونی روی کمکم حساب کنی...
چشم بسته و تکیه زدم. تصویری که از سهیل در ذهنم داشتم خیلی کمرنگ بود به اندازه هاله ای از صورتش.
در تهران با مردی که خبر را اعلام کرده بود، تماس گرفته بودم. گویا از کارکنان شرکت بوده و در زمان حادثه در محل حضور داشته! در مورد پروازم و همینطور ساعت ورودم به بندرعباس گفته بودم.
با فرود هواپیما، عینکم را به چشم زدم. قسمت جلوی موهایم را روی صورتم ریخته و بلند شدم. بین مسافران در حال حرکت که ایستادم، سعید هم پشت سرم قرار گرفت. به سمت خروجی قدم برمی داشتیم. سر به زیر انداخته و سعی میکردم از نگاه های خیره بپرهیزم.
در حین عبور از گیت، مردی از کنارم گذشت و لحظه ای طول نکشید که پا نگه داشته و به سمتم برگشت. سری کج کرد و با دقت زیر نظرم گرفت. سرم را بیشتر در یقه ام فرو بردم و بازوی سعید را کشیدم. با دیدن مرد، به طرفم برگشت و گفت: میگم بهروز...
مرد که از شنیدن نام بهروز ناامید شده بود به راه افتاد.
سعید به خنده افتاد اما من حال و حوصله خندیدن نداشتم.
با خروجمان از فرودگاه، تلفنم زنگ خورد. مرد آشنا به دنبالمان آمده بود. گوشی را به سعیده سپرده و به انتظار ایستادم. مرد خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم از راه رسید و دستش را به سمتم دراز کرد:
- احدیان هستم.
عینکم را از چشم برداشتم. جا خورد... دستش را بین انگشتانم فشرده و رها کردم.
سعید سرش را نزدیک تر آورد:
- بهتره عینکت و بزاری سرجاش!
مرد نگاهی به سعید انداخت و گفت:
- با اینکه اطلاع داشتم شما برادر آقای ظفر هستین اما بازم دیدنتون از روبرو و این فاصله آدم و شوکه می¬کنه.
عینک را سر جایش برگرداندم:
- سهیل کجاست؟
دست سعید را هم فشرد و به راه افتاد. من و سعید هم به دنبالش.
- متاسفم این خبر و رسوندم. یک ساعتی میشه منتقل شدن به پزشکی قانونی.
پاهایم از حرکت ایستاد. انتظار داشتم سهیل هر جایی باشد جز...
- باید سهیل و ببینم.
مرد کمی به سمتمان مایل شد تا ببینتم:
- می برمتون پزشکی قانونی.
- شما کجا بودی وقتی سهیل تصادف کرد؟
- همراهشون بودم. رفته بودیم گمرک...
با جدیت گفتم:
- پس چرا شما حالتون خوبه؟
هنوز شک داشتم و دنبال مدارکی می گشتم تا شکم را از بین ببرم. سهیل تصادف کرده بود و این مرد که ادعا داشت همراهش بوده است صحیح و سالم در برابرم صحبت می کرد.
سعید واکنش نشان داده و بازویم را گرفت.
- من با ماشین خودم همراهشون بودم. پشت سرشون. می دونین که آقای ظفر خوششون نمی اومد کسی تنهاییشون و به هم بزنه.
به چشمان مرد خیره شدم تا صحت کلامش را درک کنم. نمی دانستم... سهیل را به اندازه مهمانی های اجباری مامان و بابا می شناختم. این مرد بیشتر از من برادرم را می شناخت.
سعید پرسید:
- شما چه مقامی تو شرکت دارین؟
- من مسئول نمایندگی بندرعباس هستم.


Репост из: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#چهار
#راز_س
#کپی_ممنوع


طلبکارانه نگاهش کردم. یک دستم بند در ماشین بود و دست دیگرم به دنبال گوشی و پرسیدم: نباید برم؟ برادرم و اونجا ول کنم؟
- نه. ولی باید اینجا باشی. این رفتنت ممکنه روی تصویرت تاثیر بدی بزاره.
صدایم را پایین آوردم:
- پس سعی کن یه تصویر خوب بسازی. اینجا رو هم فراموش نکن. به اینا باشه یادشون نمی افته یه مراسم بگیرن. به سیما هم بگو به همه زنگ بزنه خبر بده.
به راه افتادم که دستم را کشید:
- به وافی چی بگم؟
اخم هایم در هم رفت. واقعا در حال حاضر وقت این حرف بود؟ با حرص جواب دادم:
- نمیدونم، الان وقت این حرفاست؟
با لحن آمیخته به عذرخواهی گفت:
- میدونم. وقتش نیست اما هر دومون میدونیم خیلی وقته منتظر یه همچین پیشنهادی هستیم.
انگشتانم را روی پیشانی ام مالیدم:
- وقتی برگشتم صحبت میکنیم بهروز. فقط هر طوری می تونی این مراسم و جمع و جورش کن.
قبل از سوار شدنم، سیما از راه رسید و با خشم توی وجودش و بغضی که سعی داشت پنهان کند... با حرص گفت:
- الان چی میشه؟
به چشمانش که تداعی از چشم هایم است، خیره شدم:
- منظورت چیه؟
برخلاف خواسته ام، رفتارهایش را خوب می شناختم.
پا به پا شد. سعی داشت آرام باشد اما نبود:
- قراره چی بشه؟ بدون سهیل؟ هنوز باورم نمیشه.
اشک به چشمانش دوید و سعی کرد اشک هایش را پنهان کند:
- سهیل داره باهامون شوخی میکنه نه؟
عینکم را به چشم زدم:
- نمی دونم. تا وقتی ندیدمش نمی تونم چیزی بگم. هنوزم منتظرم همه چیز شوخی سهیل باشه برای چزوندن مامان اینا.
- یعنی میشه؟ سهیل از این شوخیا نمیکنه. مگه اصلا باهاشون حرف میزنه که بخواد باهاشون شوخی کنه.
با گیجی پرسیدم:
- حرف نمیزنه؟
- یه ماه بیشتره قهرن... سهیلم نمیومد خونه. فقط گاهی میومد به حساب کتاب خونه می رسید.
- چرا من خبر ندارم؟!
با تمسخر گفت:
- از کی تا حالا از اوضاع خونه خبر دار میشی؟
کنایه هم سلولی ام را نادیده گرفتم فقط چون حس می کردم از این وضعیت آشفته است. نگاهم به سمت ساعت مچی ام کشیده شد:
- داره دیر میشه. باید از ماجرا سر در بیارم. با بهروز هماهنگ کردم. به کارا برس و با بهروز هماهنگ باش تا کمکت کنه.
قبل از نشستن در ماشین گفتم: لازم نیست کسی بفهمه بین ما چی گذشته و می گذره.
قطره اشکی که از چشمش فرو ریخت را گرفت:
- آره یادم نبود. در همه حال باید، جلوی همه خوب باشیم.
بازویش را گرفتم. با خشم از بین دندان های بهم چفت شده ام غریدم:
- سهیل برادر منم هست. اگه قرار باشه بی آبرو بشیم قبل از همه آبروی سهیله که میره.
با خشم خود را رها کرد و در حال عقب کشیدن صدایش بالا رفت:
- ولم کن لعنتی...
خواستم چیزی بگویم که بهروز نزدیک شد:
- سعید راه افتاده. باید بری داره دیر میشه.
ساعتی پیش انتظار یک سوپرایز را داشتم. از همان سوپرایزهایی که مجبورم می کرد در جمع خانواده باشم. برای برنامه ای که با وافی داشتم، حساب و کتاب می کردم و شوت های بهتری که قرار بود گُل شوند. اما حال... به دنبال برادری می رفتم که خبر از مرگش داده بودند و از آینده و معادله چند مجهولی سهیل که انتظارم را می کشید، بی اطلاع بودم. یک معادله بدون جواب!
***
تنها خاطره ی خوب من از سهیل، آخرین روز حضورش در ایران بود. پسرک دوازده ساله ای که دست من و سیما را گرفت و برای گردش به پارک نزدیک خانه برد. اولین و آخرین باری که هر سه با هم بستنی خوردیم.
بهترین خاطره ی تمام کودکی ام، وقتی بود که روی تاب نشستم و سهیل پشت سرم قرار گرفت و با تمام بچگی اش برای ما بزرگی کرد. آن روز آخرین باری بود که توانستم مثل تمام کسانی که می توانستند از بودن برادرشان لذت ببرند؛ حس کنم برادری دارم.
- منتظر تماس کسی هستی؟
نگاهم را از صفحه مخاطبینی که نام سهیل بالای آن حک شده بود گرفتم و کوتاه نگاهش کردم:
- نه!
- یه جوری گوشی و گرفتی دستت فکر کردم منتظر تماس خاصی هستی.
- هنوز به این امیدوارم همش دروغ باشه و یه شوخی از طرف سهیل.
کمی روی صندلی جا به جا شد:
- قبلا هم از این کارا کرده بود؟
سرم را به طرفین تکان دادم:
- نه!
- پس چرا فکر میکنی سر همچین چیزی شوخی میکنه.
- چون این کاریه که پدر و مادرمون همیشه انجام میدن. میخوام فکر کنم ممکنه سهیلم یاد گرفته باشه.
متعجب شده بود. چشم های گرد شده و ابروهای بالا رفته تمامش را به رخ می کشید. اولین باری بود چیزی از من می فهمید. بعد از سه سال کار با من فهمیدن چنین چیزی برایش جذابیت داشت که پرسید:
- بهش زنگ زدی؟
نفس عمیقی کشیدم و سوالش را بی پاسخ گذاشتم. آخرین باری که با سهیل تماس گرفته بودم را به خاطر نداشتم. شاید دو سال پیش بود، وقتی که برای بابا تولد گرفته بودیم و سهیل اصفهان بود. تماس گرفته بودم تا برای مهمانی خودش را برساند.


Репост из: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#سه
#راز_س
#کپی_ممنوع

بابا را دیدم... پشت سرم... با چشم های قرمز... موهای آشفته. از بابا بعید بود.
هرگز این چنین از من استقبال نمی کردند.
مامان با دیدنم خود را از آغوش سیما بیرون کشید. تنش را روی زمین کشاند و به من رساند. به ران پاهایم که چنگ انداخت موهای تنم سیخ شد. تکان شدیدی خوردم و مامان فریاد زد:
- بالاخره اومدی!!؟
تن صدایش تغییر کرد:
- خونه خراب که شدم اومدی؟
خودم را از بین دستان مامان بیرون کشیدم و قدمی عقب گذاشتم. روی زمین خم شد و سرش را به روی سرامیک های سفید کوبید. بابا و سیما از جا پریدند. قبل از آنها خم شدم و در آغوشش کشیدم. گیج بودم. هنوز منتظر بودم سهیل از نقطه ای بیرون بیاید و با خنده برایم توضیح دهد شوخی میکرده است. همه چیز یک شوخی بوده است. از همان ها که مجبورم کند پا به خانه بگذارم.
مامان که در آغوشم از حال رفت و سیما برای خبر کردن دکتر دور شد. بلندش کردم. بهروز هم رسیده بود... مامان را روی تخت گذاشتم و دکتر سریعتر از آنی که انتظار داشتم رسید و بعد از تزریق آرامبخش و تسلیت، رفت.
واقعی بود. واقعی بود و سهیل...
کنار بابا روی مبل نشستم:
- میشه یکی برای منم تعریف کنه ماجرا چیه؟
بابا چشم بست و با بی حوصلگی گفت:
- رفته بود بندرعباس! برای یه پروژه جدید که ازش سر در نمیارم تصادف کرده.
چشمانم گرد شد:
- پس چرا اینجاییم؟
- برای اولین پرواز بلیط گرفتم. بخاطر مهتاب اومدم که خونه باشم.
بابا قرار بود برود؟ چشم های قرمزش هم نشان می داد چقدر ترسیده است. نگاهم را به بهروز دوختم که دورتر از ما مشغول صحبت با تلفن بود.
بابا گفت:
- اونجا قراره چیکار کنم؟ سهیل و چطوری برگردونم؟
سر کج کرد و انگشتانش را به چشم گذاشت و ادامه داد:
- جسد بچم و چطوری بیارم؟
به بابا که آرام گریه میکرد و سعی داشت، صدایش بالا نرود خیره شدم.
بابا را همیشه همینطور می شناختم. ترسیده از کوچکترین مشکلی... تا یادم می آمد تمام زندگی اش در تابلوهای نقاشی و دفتر شعرش می گذشت. تا بابابزرگ بود تمام اداره زندگی¬مان به عهده او بود و بعد از بابابزرگ این سهیل بود که همه چیز را به دوش کشید. زندگی را جمع و جور کرد... بابا دست و پا چلفتی تر از آنی بود که بخواهد اداره امور را به عهده بگیرد. شاید هم با اولین سقوط قیمت سهام یا چکی که برگشت می خورد سکته را می زد. بابایی که برای کوچکترین شایعه ای در مورد من، کارش به بیمارستان می کشید... سهیل همیشه بود تا جای بابا نقش آفرینی کند... نقش پدر را برای این خانواده ایفا کند و امروز...
نگرانم؟ نه... شاید یک جور ترس! ترس از نبودن سهیل... ترس از نبودن برادرم. دلتنگی... نه... ترس از دست دادن پشت و پناه. ترس از دست دادن کسی که همیشه بود.
از جا بلند شدم:
- بهروز برنامه هام و لغو کن.
بهروز گوشی را از گوشش دور کرد و با چشمان گرد شده گفت:
- چی؟
به سمت بابا که دست از گریه برداشته بود برگشتم:
- من میرم بندرعباس...
بهروز تماس را خاتمه داد و جلو آمد:
- منظورت چیه؟
- به سعید زنگ بزن میخوام باهام بیاد بندرعباس.
- پس من چی؟
سیمای تازه بیرون زده از اتاق را دیدم و پرسیدم:
- ببین پیراهن مشکی دارم اینجا؟
سیما با تکان سر به سمت پله ها حرکت کرد. بهروز هنوز مردد تماشایم می کرد. امشب دعوت داشتم. برای یک برنامه تلویزیونی... به عنوان سینا ظفر! وقتی سهیل پیدا نبود. به بهروز تشر زدم:
- چرا منتظری به سعید زنگ بزن.
بابا با دهان باز نگاهم میکرد... به نظر می رسید چیزی برای گفتن دارد. مثلا شاید بگوید می خواهد همراهم بیاید. بابا؟! ولی فقط با ترسی که به جانش می افتاد، شرایط را بدتر می کرد.
دستم را روی شانه اش گذاشتم:
- پرواز چه ساعتیه؟
- یه ساعت دیگه.
سری تکان دادم و منتظر ماندم تا تماس بهروز تمام شود. به محض دور کردن گوشی از گوشش بهروز را به گوشه ای کشیدم:
- ترتیب مراسم و بده. سفارش گل و چراغ بده. چند نفرم خبر کن به مراسم اینجا برسن. نمی دونم بهشون بگو اتفاقی برای خانواده اش افتاده. بعد از این مراسم. مهم نیست کی... می یام. ولی الان نه.
از بابا پرسیدم:
- کی از بندرعباس تماس گرفت؟
گوشی اش را از جیب بیرون کشید و به سمتم گرفت:
- آخرین شماره.
آخ پدر من... آخ...! حتی نامش را نپرسیده بود.
آخرین شماره را که می گرفتم، سیما با پیراهن سیاه از راه رسید.
لباس پوشیده سراغ بهروز رفتم:
- به سعید بگو به موقع برسه فرودگاه.
- الان وقت این نیست پاشی بری بندرعباس.


Репост из: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#دو

خم شدم. حوله را با عجله چنگ زدم و دنبال بهروز دویدم. در برابر اتاق تعویض لباس نگاه کوتاهی به من انداخت و با دیدن تن عریانم سریع سر برگرداند و به سمت خروجی قدم برداشت:
- سریع لباس بپوش. بیرون منتظرم.
بدون توجه به اصول همیشگی ام لباسهایم را به تن کشیدم و با عجله خودم را به بهروز رساندم. سرمای هوا تن خیسم را به لرز انداخت. دو طرف کاپشن ام را کشیده و کلاهش را هم روی سرم انداختم.
به سمت پارکینگ به راه افتاد و من هم به دنبالش و فریاد زدم:
- از کجا شنیدی؟ دروغه نه؟ بازم یکی میخواد بازیم بده.
پشت فرمان نشست و کنارش روی صندلی کمک راننده جا گرفتم و کلاهم را عقب زدم.
استارت زد و گفت:
- سیما زنگ زد.
باورم نمی شد... بهروز اینجا خودکشی هم می کرد باور نمی کردم. با من شوخی می کردند. سهیل به این سادگی نمی مرد. سابقه این شوخی ها را داشتند. میخواستند باز مرا به خانه بکشانند. برای همین چنین مزخرفی را بهانه کرده بودند.
بهروز با سرعت باور نکردنی می راند اما من راحت و با آرامش تکیه زده و انگشتانم را روی زانویم، حرکت می دادم. تمام تلاشش را برای باورم می کرد. متفکر نگاهی به نیم رخ بهروز انداختم. شاید می خواستند برایم تولد بگیرند. امروز بیست و سوم بود. بیست و سوم دی... نه تولدم نبود. تولد بابا مرداد بود و مامان اردیبهشت... سهیل هم متولد خرداد بود...! پس تولدی در کار نبود. عید و سالگردی هم نبود که بخواهند خانه باشم.
بی توجه به نگرانی که بهروز سعی داشت در چهره اش نمایان کند، من برنامه روزانه ام را در ذهن مرور کردم:
- برای شام با پانیذ قرار داشتم لغوش کن. معلوم نیست باز چه نقشه ای برام کشیدین.
باور نمی کردم. باور کردنی هم نبود. به جهنم... اهمیتی هم نداشت. ساعتی دیگر می فهمیدم. وقتی رسیده و پا به خانه مان می گذاشتم. شاید هم مثلا یک رستوران... ولی نه. همان خانه مان. پس چرا باید ذهنم را برای چنین چیزی به چالش می کشیدم؟ مثلا به جان آن می توانستم به ادامه گُلی که قرار بود در دروازه شوت کنم بپردازم. مثلا اینکه دکتر می گفت این توهمات تحت تاثیر خواب آورهایی است که مصرف می کنم و به نظر خودم تحلیل و کسب تجربه در ذهن بود. این خوب بود که ذهنم می توانست غیر واقعی را به واقعی تبدیل کند. شاید به نظر دیوانه بودم اما نه به اندازه دیگران. مثلا همین بهروز...
بهروز مدیربرنامه هایم... به اصطلاح...! اما اگر لازم می شد بخاطر موقعیت مرا هم می فروخت. می دانستم اگر بخواهد سکوت کند نمی توانم چیزی از زیر زبانش بیرون بکشم.
خوشبختانه فکر کردن به این برنامه ای که تدارک دیده بود و تلاشش برای نقشی بازی کردن چنان درگیرش کرده بود که حال و حوصله بحث با مرا نداشته باشد. ساکت ماندم تا لحظه ای که ماشین را با صدای آزار دهنده ای مقابل ساختمان خانه مان متوقف کرد. در باز خانه مان عجیب بود. به طور کلی جشن های خانوادگی مان به صورت خصوصی برگزار می شد. حالا حضور بهروز را هم می توانستیم استثنا در نظر بگیریم. در خانه اما هرگز باز نمی ماند.
بهروز پیاده شد. خودم را قبل از او به در رسانده و وارد شدم. نگاهی به ساختمان انداختم و پله های سنگ فرش کنار باغچه را بالا رفتم. نزدیک تر شدنم به در با بلند شدن فریادی بود. آخرین قدم ها را هم برداشته و چشمم به مامان بی حال در آغوش سیما افتاد.


Репост из: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#یک

بازی اول
نیمه اول

چشمهای
بسته ام را می گشایم. به صورتی که کمتر از یک ساعت است پا به این دنیا گذاشته، خیره می شوم. چشمان بسته و موهای ریز چسبیده به پوست تنش می تواند دلم را بلرزاند.
باز هم پلک میزنم تا بهتر بتوانم ببینمش؛ بهتر از آنی ست که تصور می کردم. در طول زندگی ام هرگز نوزادی را لمس نکرده ام... به عروسک ها علاقه ای نداشته ام و در این لحظه این عروسک کوچک در آغوشم است.
دست کوچکش رها می شود. ترسیده دستانم را محکم تر میگیرم تا مانع از افتادنش شوم. مبادا این جسم پتو پیچ کوچک از میان دست هایم سر بخورد. کوچکترین حرکتش این حس را به من القا می کند که هر لحظه ممکن است رها شود و بعد...
پرستار آرام می خندد. خنده به هیچ وجه مناسب صورتش نیست. نگاهم را دوباره به موجود لطیف بین دستانم برمی گردانم. صورتش کمی در هم می رود. سرم را نزدیکتر می کنم. بوی خاصی دارد. اولین بار است که چنین بویی را حس می کنم. از برخورد سرم با پوست لطیفش لبخند روی لبهایم می آید. گرمای تنش را با وجود پارچه ای که به دورش پیچیده شده است باز هم احساس می کن. صدای نفس های کم جانش که در گوشم می پیچد؛ صدای بلند پرستاری که دکتر را پیج می کند هم نمی تواند مانع این شود که من صدای نفس هایش را نشنوم.
به چشمانی که بخاطر دید نزدیکم کاملا قابل دید نیستند خیره و آهسته زمزمه می کنم:
- به این دنیای لعنتی خوش اومدی پسرم؛ تو این دنیا نمیشه همیشه برد ولی میشه مساوی کرد.
چشم می بندم و...
در برابر چشمانم تنها یک مستطیل به طول هفت و نیم در دو و چهل و چهار متر قرار داشت. در برابر مستطیلی که تمامش باید مال من می بود یک شخص حضور داشت. شخصی که مانع می شد تا تمام مستطیل به من تعلق داشته باشد.
با دقت مستطیل را زیر نظر گرفته بودم تا بتوانم بهترین نقطه را برای نفوذ به آن پیدا کنم که صدایی مرا از افکارم بیرون کشید. چشم باز کردم و از پشت بخار موجود، به صورت بهروز خیره شدم که در چهارچوب در ایستاده بود. سر کج کرد:
- باید بریم...
نگاهم را از او گرفتم و پلک روی هم گذاشتم و دستم را روی حوله حرکت دادم:
- یکم دیگه هستم. تمرکزم و بهم میزنی.
- مهمه...
- هر اتفاقی باشه میتونه منتظر بمونه.
کلافگی صدایش را درک کردم. هر زمان که مطابق میلش رفتار نمیکردم چنین صدایم می زد:
- سیــــنا!
دستم را بلند کردم و به سمت در اشاره زدم:
- تنهام بزار.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- برادرت مُرده!
با تمسخر پوزخند صدا داری تحویلش دادم.
کلافه و جدی گفت:
- سهیل مُرده.
چنان از جا پریدم که حوله ی دور کمرم سر خورد. به بهروز خیره شدم... شوخی خوبی نبود.
- باید بریم. این خبر پخش بشه و دیر برسی خیلی بد میشه.
در حال بیرون رفتن از سونا بخار تشر زد:
- حوله ات افتاده!
سرم را پایین انداختم. اما سهیل؟


#تنم_و_لرزوند
#راز_س
#یک

سینا ظفر توی قصه ما یه فوتبالیسته. از این رو...
هر فصل داستان قراره یک بازی فوتبال باشه. هر فصل دو نیمه داره. نیمه اول و نیمه دوم.
هر فصل از آینده شروع شده و به زمان حال برمی گرده... به این موارد توجه کنید لطفا...❤️

خلاصه:
سینا ظفر فوتبالیست موفق و ستاره ورزشی هست که برای بسیاری به عنوان یه اسطوره شناخته میشه. سینا در پی اتفاقاتی دل به دختری می سپاره که یک انتخاب عالی برای ستاره ورزشی و اسطوره دنیای فوتبال به شمار میره اما...
نزدیکی به این دختر سرنوشت بدی رو در پی داره. هر نزدیکی به این دختر برابر با دور شدن از موفقیت هاست.
سینا باید بین موفقیت و عشق یک انتخاب کنه.


#تنم_و_لرزوند
#راز_س

این رمان روایت زندگی پر فراز و نشیب سینا ظفر می باشد که نمی تواند همزمان عشق و موفقیت را در دست داشته باشد. عشق برایش بدبختی می آورد و موفقیت عشق را از او می گیرد.
تمام شخصیت های داستان خاکستری هستند و لطفا قضاوت نفرمایید.

هرگونه تشابه اسمی و مکانی، اتفاقی می باشد و من قصد توهین به هیچکس و هیچ چیز ندارم.
قبل از مطالعه داستان دقت کنید، هر بخش از زمان آینده شروع شده و به زمان حال و مضارع می رسه. قسمت های آینده فقط برای تصویر سازی و زیبایی رمان نوشته میشن و اطلاعات کمی که می تونید از آینده سینا به دست بیارید.


رمان تنم و لرزوند روایت زندگی سینا ظفر قهرمانیست که هر کسی دوست دارد به جای او باشد.
سینا قهرمان زندگی پسر بچه ها، الگوی زندگی دختر بچه ها و برای بزرگترها یک اسطوره هست. اسطوره ای ماندگار...
اما...


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
فراموش نکنید فیلم اسلوموشن هست و این اتفاق در کسری از دقیقه توی واقعیت می افته.


اجکت سامانه‌ای است که صندلی هواپیما را با فرمان خلبان به بیرون از اتاقک خلبان پرتاب می‌کند.

این کار معمولاً برای نجات خلبان یا سایر سرنشینان یک هواپیما (معمولاً هواپیمای نظامی) در موقعیت اضطراری، انجام می‌شود.
اجکت کردن زمانی اتفاق می‌افتد که خلبان می‌داند به هر دلیلی امکان ادامه پرواز وجود ندارد.

پایین یه فیلم از اجکت یه خلبان نظامی از یه جت نظامی میزارم دوست داشتین ببینید.

Показано 20 последних публикаций.

4 165

подписчиков
Статистика канала