Репост из: شکسته
⚽️
#تنم_و_لرزوند
#دوازده
#راز_س
#کپی_ممنوع
به تابلوی روی دیوار خیره شده و قدمی به عقب برداشتم. پسر رهایم کرده و محکم تر دستم را فشرد:
- خیلی دوست داشتم هر چه زودتر ببینمت. از همون اول که بازیات و دنبال می کردم راضی بودم. الان راضی ترم.
به سختی لبخند زدم و مرد گفت:
- بشینید لطفا.
قدمی برداشتم برای کنار بهروز نشستن که پسر بازویم را کشیده و به مبل بین خودش و مرد راهنمایی ام کرد. بهروز روبرویم نشست. از این وضعیت چندان راضی نبودم.
مرد گفت:
- خبرا رو شنیدم. تسلیت می گم.
- ممنونم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
پسر گفت:
- من هیچوقت غم از دست دادن برادر و نمی فهمم ولی عوضش دو تا خواهر دارم.
دهان باز می کردم که بهروز به سرعت گفت:
- خداحفظشون کنه.
جناب وافی گفت:
- گفتیم به جای قرارداد توی شرکت حالا با شرایط موجود دعوتت کنیم منزل حال و هوای تو هم عوض بشه. هم اینکه همسرمم دوست داشت با شما آشنا بشه.
باید متواضع و قدرشناس می بودم. پول در دست این مرد بود و من خودم را برای یک مدت مشخص به این مرد می فروختم.
- مرگ عزیز سخته... منم تجربه اش و داشتم. برادرم و خانمش سن و سالی نداشتن که تنهامون گذاشتن. به علاوه پسرشون بود که تنها موند. درد سختیه.
نفس عمیقی کشیدم:
- همینطوره.
حرفی برای گفتن نداشتم. معمولا آدم کم حرفی بودم که سکوت را به صحبت کردن ترجیح می دادم اما برای پسر خاندان وافی قضیه اینطور به نظر نمی رسید که گفت:
- بازی آخر انتظار گُل داشتم ولی نزدی.
به بازی آخر مورد اشاره اش فکر می کنم. آخرین بازی... منظورش بازی باشگاهی ست. همان بازی که باعث شده بود حین جا گذاشتن دفاع راست با سر به زمین بخورم.
نگاهی به چشم های پسر انداختم. روشنی شان به چشم می زد. جواب دادم:
- اون بازی تاثیری تو نتیجه نداشت. چرا باید خودمون و خسته می کردیم؟
جناب وافی فرمود:
- حرف حقه رامین. نتیجه رو برگردوندن به نفع خودشون. برای چی باید بیخودی انرژی هدر می دادن!
زن میانسالی جلو آمد. بساط پذیرایی را که روی میز مقابلمان می چید، مرد پرسید: فرناز خانم تشریف نمی یاره؟
- الان می یان آقا.
با نگاهی به اطراف پرسیدم: کجا می تونم دست و صورتم و بشورم؟
مردی که در را به رویمان گشوده بود، حاضر شد و جناب وافی خواست راهنمایی ام کند. از جا که برمی خواستم، خیره به جناب وافی گفتم: متاسفم این روزها چندان مساعد نیستم.
- راحت باش مرد جوان...
دنبال مرد راه افتادم. با راهنمایی اش پله ها را پایین رفته و در مقابل در سفید رنگی با نوارهای طلایی، جدا شدیم. با پرسیدن اینکه چیزی نیاز دارم یا نه تنهایم گذاشت. وارد سرویس شده و دست هایم را زیر شیر آب گرفتم... سردی آب از بی حالی و کلافگی درونم چیزی کم نکرد. با نگاهی کوتاه، بیرون زدم. در را پشت سرم بسته و چرخیدم و نگاهم به روی مردمک های درشت قرار گرفته در دو خط سیاه موازی ثابت ماند. قدمی به عقب برداشتم. پایم به ناگهان گویا در گودالی فرو رفت. مطمئن بودم پله ها را پایین آمده ام اما زیر پایم خالی شد.
یک اتفاق...
پایم روی لبه فرش سُر خورده و توان کنترلم از دست رفت. دستم را برای گرفتن دیوار بلند کردم. دستی به سمتم دراز شد. رها شدم... رها شدم.
و...
دردی در ستون فقراتم پیچید.
#تنم_و_لرزوند
#دوازده
#راز_س
#کپی_ممنوع
به تابلوی روی دیوار خیره شده و قدمی به عقب برداشتم. پسر رهایم کرده و محکم تر دستم را فشرد:
- خیلی دوست داشتم هر چه زودتر ببینمت. از همون اول که بازیات و دنبال می کردم راضی بودم. الان راضی ترم.
به سختی لبخند زدم و مرد گفت:
- بشینید لطفا.
قدمی برداشتم برای کنار بهروز نشستن که پسر بازویم را کشیده و به مبل بین خودش و مرد راهنمایی ام کرد. بهروز روبرویم نشست. از این وضعیت چندان راضی نبودم.
مرد گفت:
- خبرا رو شنیدم. تسلیت می گم.
- ممنونم. خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
پسر گفت:
- من هیچوقت غم از دست دادن برادر و نمی فهمم ولی عوضش دو تا خواهر دارم.
دهان باز می کردم که بهروز به سرعت گفت:
- خداحفظشون کنه.
جناب وافی گفت:
- گفتیم به جای قرارداد توی شرکت حالا با شرایط موجود دعوتت کنیم منزل حال و هوای تو هم عوض بشه. هم اینکه همسرمم دوست داشت با شما آشنا بشه.
باید متواضع و قدرشناس می بودم. پول در دست این مرد بود و من خودم را برای یک مدت مشخص به این مرد می فروختم.
- مرگ عزیز سخته... منم تجربه اش و داشتم. برادرم و خانمش سن و سالی نداشتن که تنهامون گذاشتن. به علاوه پسرشون بود که تنها موند. درد سختیه.
نفس عمیقی کشیدم:
- همینطوره.
حرفی برای گفتن نداشتم. معمولا آدم کم حرفی بودم که سکوت را به صحبت کردن ترجیح می دادم اما برای پسر خاندان وافی قضیه اینطور به نظر نمی رسید که گفت:
- بازی آخر انتظار گُل داشتم ولی نزدی.
به بازی آخر مورد اشاره اش فکر می کنم. آخرین بازی... منظورش بازی باشگاهی ست. همان بازی که باعث شده بود حین جا گذاشتن دفاع راست با سر به زمین بخورم.
نگاهی به چشم های پسر انداختم. روشنی شان به چشم می زد. جواب دادم:
- اون بازی تاثیری تو نتیجه نداشت. چرا باید خودمون و خسته می کردیم؟
جناب وافی فرمود:
- حرف حقه رامین. نتیجه رو برگردوندن به نفع خودشون. برای چی باید بیخودی انرژی هدر می دادن!
زن میانسالی جلو آمد. بساط پذیرایی را که روی میز مقابلمان می چید، مرد پرسید: فرناز خانم تشریف نمی یاره؟
- الان می یان آقا.
با نگاهی به اطراف پرسیدم: کجا می تونم دست و صورتم و بشورم؟
مردی که در را به رویمان گشوده بود، حاضر شد و جناب وافی خواست راهنمایی ام کند. از جا که برمی خواستم، خیره به جناب وافی گفتم: متاسفم این روزها چندان مساعد نیستم.
- راحت باش مرد جوان...
دنبال مرد راه افتادم. با راهنمایی اش پله ها را پایین رفته و در مقابل در سفید رنگی با نوارهای طلایی، جدا شدیم. با پرسیدن اینکه چیزی نیاز دارم یا نه تنهایم گذاشت. وارد سرویس شده و دست هایم را زیر شیر آب گرفتم... سردی آب از بی حالی و کلافگی درونم چیزی کم نکرد. با نگاهی کوتاه، بیرون زدم. در را پشت سرم بسته و چرخیدم و نگاهم به روی مردمک های درشت قرار گرفته در دو خط سیاه موازی ثابت ماند. قدمی به عقب برداشتم. پایم به ناگهان گویا در گودالی فرو رفت. مطمئن بودم پله ها را پایین آمده ام اما زیر پایم خالی شد.
یک اتفاق...
پایم روی لبه فرش سُر خورده و توان کنترلم از دست رفت. دستم را برای گرفتن دیوار بلند کردم. دستی به سمتم دراز شد. رها شدم... رها شدم.
و...
دردی در ستون فقراتم پیچید.