Репост из: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#پنج
#راز_س
#کپی_ممنوع
نفس عمیقی کشیدم و سوالش را بی پاسخ گذاشتم. آخرین باری که با سهیل تماس گرفته بودم را به خاطر نداشتم. شاید دو سال پیش بود، وقتی که برای بابا تولد گرفته بودیم و سهیل اصفهان بود. تماس گرفته بودم تا برای مهمانی خودش را برساند.
مهمان دار بالای سرمان ایستاد. سرم را در یقه ام فرو بردم. طرفداران واقعی با وجود ماسکی که نیمی از صورتم را قاب گرفته بود، می شناختنم. کافی بود کسی نامم را به زبان براند تا تمام مردم به سمتم هجوم بیاورند.
سعید نوشیدنی مرا هم تحویل گرفت و با دور شدن مهماندار پرسید:
- میخوای ترتیب یکی و بدم تحقیق کنه اگه به مرگ برادرت شک داری؟
شانه هایم را بالا کشیدم:
- نمیدونم. ممکنه دردسر بشه. فکر کنم بهتر باشه قبلش ببینم اوضاع از چه قراره.
- باشه. هر طور بخوای. می تونی روی کمکم حساب کنی...
چشم بسته و تکیه زدم. تصویری که از سهیل در ذهنم داشتم خیلی کمرنگ بود به اندازه هاله ای از صورتش.
در تهران با مردی که خبر را اعلام کرده بود، تماس گرفته بودم. گویا از کارکنان شرکت بوده و در زمان حادثه در محل حضور داشته! در مورد پروازم و همینطور ساعت ورودم به بندرعباس گفته بودم.
با فرود هواپیما، عینکم را به چشم زدم. قسمت جلوی موهایم را روی صورتم ریخته و بلند شدم. بین مسافران در حال حرکت که ایستادم، سعید هم پشت سرم قرار گرفت. به سمت خروجی قدم برمی داشتیم. سر به زیر انداخته و سعی میکردم از نگاه های خیره بپرهیزم.
در حین عبور از گیت، مردی از کنارم گذشت و لحظه ای طول نکشید که پا نگه داشته و به سمتم برگشت. سری کج کرد و با دقت زیر نظرم گرفت. سرم را بیشتر در یقه ام فرو بردم و بازوی سعید را کشیدم. با دیدن مرد، به طرفم برگشت و گفت: میگم بهروز...
مرد که از شنیدن نام بهروز ناامید شده بود به راه افتاد.
سعید به خنده افتاد اما من حال و حوصله خندیدن نداشتم.
با خروجمان از فرودگاه، تلفنم زنگ خورد. مرد آشنا به دنبالمان آمده بود. گوشی را به سعیده سپرده و به انتظار ایستادم. مرد خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم از راه رسید و دستش را به سمتم دراز کرد:
- احدیان هستم.
عینکم را از چشم برداشتم. جا خورد... دستش را بین انگشتانم فشرده و رها کردم.
سعید سرش را نزدیک تر آورد:
- بهتره عینکت و بزاری سرجاش!
مرد نگاهی به سعید انداخت و گفت:
- با اینکه اطلاع داشتم شما برادر آقای ظفر هستین اما بازم دیدنتون از روبرو و این فاصله آدم و شوکه می¬کنه.
عینک را سر جایش برگرداندم:
- سهیل کجاست؟
دست سعید را هم فشرد و به راه افتاد. من و سعید هم به دنبالش.
- متاسفم این خبر و رسوندم. یک ساعتی میشه منتقل شدن به پزشکی قانونی.
پاهایم از حرکت ایستاد. انتظار داشتم سهیل هر جایی باشد جز...
- باید سهیل و ببینم.
مرد کمی به سمتمان مایل شد تا ببینتم:
- می برمتون پزشکی قانونی.
- شما کجا بودی وقتی سهیل تصادف کرد؟
- همراهشون بودم. رفته بودیم گمرک...
با جدیت گفتم:
- پس چرا شما حالتون خوبه؟
هنوز شک داشتم و دنبال مدارکی می گشتم تا شکم را از بین ببرم. سهیل تصادف کرده بود و این مرد که ادعا داشت همراهش بوده است صحیح و سالم در برابرم صحبت می کرد.
سعید واکنش نشان داده و بازویم را گرفت.
- من با ماشین خودم همراهشون بودم. پشت سرشون. می دونین که آقای ظفر خوششون نمی اومد کسی تنهاییشون و به هم بزنه.
به چشمان مرد خیره شدم تا صحت کلامش را درک کنم. نمی دانستم... سهیل را به اندازه مهمانی های اجباری مامان و بابا می شناختم. این مرد بیشتر از من برادرم را می شناخت.
سعید پرسید:
- شما چه مقامی تو شرکت دارین؟
- من مسئول نمایندگی بندرعباس هستم.
#پنج
#راز_س
#کپی_ممنوع
نفس عمیقی کشیدم و سوالش را بی پاسخ گذاشتم. آخرین باری که با سهیل تماس گرفته بودم را به خاطر نداشتم. شاید دو سال پیش بود، وقتی که برای بابا تولد گرفته بودیم و سهیل اصفهان بود. تماس گرفته بودم تا برای مهمانی خودش را برساند.
مهمان دار بالای سرمان ایستاد. سرم را در یقه ام فرو بردم. طرفداران واقعی با وجود ماسکی که نیمی از صورتم را قاب گرفته بود، می شناختنم. کافی بود کسی نامم را به زبان براند تا تمام مردم به سمتم هجوم بیاورند.
سعید نوشیدنی مرا هم تحویل گرفت و با دور شدن مهماندار پرسید:
- میخوای ترتیب یکی و بدم تحقیق کنه اگه به مرگ برادرت شک داری؟
شانه هایم را بالا کشیدم:
- نمیدونم. ممکنه دردسر بشه. فکر کنم بهتر باشه قبلش ببینم اوضاع از چه قراره.
- باشه. هر طور بخوای. می تونی روی کمکم حساب کنی...
چشم بسته و تکیه زدم. تصویری که از سهیل در ذهنم داشتم خیلی کمرنگ بود به اندازه هاله ای از صورتش.
در تهران با مردی که خبر را اعلام کرده بود، تماس گرفته بودم. گویا از کارکنان شرکت بوده و در زمان حادثه در محل حضور داشته! در مورد پروازم و همینطور ساعت ورودم به بندرعباس گفته بودم.
با فرود هواپیما، عینکم را به چشم زدم. قسمت جلوی موهایم را روی صورتم ریخته و بلند شدم. بین مسافران در حال حرکت که ایستادم، سعید هم پشت سرم قرار گرفت. به سمت خروجی قدم برمی داشتیم. سر به زیر انداخته و سعی میکردم از نگاه های خیره بپرهیزم.
در حین عبور از گیت، مردی از کنارم گذشت و لحظه ای طول نکشید که پا نگه داشته و به سمتم برگشت. سری کج کرد و با دقت زیر نظرم گرفت. سرم را بیشتر در یقه ام فرو بردم و بازوی سعید را کشیدم. با دیدن مرد، به طرفم برگشت و گفت: میگم بهروز...
مرد که از شنیدن نام بهروز ناامید شده بود به راه افتاد.
سعید به خنده افتاد اما من حال و حوصله خندیدن نداشتم.
با خروجمان از فرودگاه، تلفنم زنگ خورد. مرد آشنا به دنبالمان آمده بود. گوشی را به سعیده سپرده و به انتظار ایستادم. مرد خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم از راه رسید و دستش را به سمتم دراز کرد:
- احدیان هستم.
عینکم را از چشم برداشتم. جا خورد... دستش را بین انگشتانم فشرده و رها کردم.
سعید سرش را نزدیک تر آورد:
- بهتره عینکت و بزاری سرجاش!
مرد نگاهی به سعید انداخت و گفت:
- با اینکه اطلاع داشتم شما برادر آقای ظفر هستین اما بازم دیدنتون از روبرو و این فاصله آدم و شوکه می¬کنه.
عینک را سر جایش برگرداندم:
- سهیل کجاست؟
دست سعید را هم فشرد و به راه افتاد. من و سعید هم به دنبالش.
- متاسفم این خبر و رسوندم. یک ساعتی میشه منتقل شدن به پزشکی قانونی.
پاهایم از حرکت ایستاد. انتظار داشتم سهیل هر جایی باشد جز...
- باید سهیل و ببینم.
مرد کمی به سمتمان مایل شد تا ببینتم:
- می برمتون پزشکی قانونی.
- شما کجا بودی وقتی سهیل تصادف کرد؟
- همراهشون بودم. رفته بودیم گمرک...
با جدیت گفتم:
- پس چرا شما حالتون خوبه؟
هنوز شک داشتم و دنبال مدارکی می گشتم تا شکم را از بین ببرم. سهیل تصادف کرده بود و این مرد که ادعا داشت همراهش بوده است صحیح و سالم در برابرم صحبت می کرد.
سعید واکنش نشان داده و بازویم را گرفت.
- من با ماشین خودم همراهشون بودم. پشت سرشون. می دونین که آقای ظفر خوششون نمی اومد کسی تنهاییشون و به هم بزنه.
به چشمان مرد خیره شدم تا صحت کلامش را درک کنم. نمی دانستم... سهیل را به اندازه مهمانی های اجباری مامان و بابا می شناختم. این مرد بیشتر از من برادرم را می شناخت.
سعید پرسید:
- شما چه مقامی تو شرکت دارین؟
- من مسئول نمایندگی بندرعباس هستم.