Репост из: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#هفت
#راز_س
#کپی_ممنوع
بازی اول
نیمه دوم
بهروز متعجب پرسید:
- می خوای کارای شرکت و بگیری دستت؟
- یه حسابدار مطمئن استخدام کن. یه نفر که به این کارا رسیدگی کنه.
- پس قرارداد با وافی چی؟
سر برداشتم. این روزها به هر چیزی فکر می کردم جز وافی... درست در گوشه ای ترین قسمت ذهنم جا گرفته بود.
- باهاشون یه قرار بذار.
خوشحال گفت:
- فکر کردم می خوای بکشی کنار.
- این همه سال تلاش نکردم حالا پا پس بکشم. وافی نقطه پرش زندگی منه. از دستش نمی دم.
به سمت در رفت:
- میرم یه نفر قابل اعتماد استخدام کنم. با وافی هم هماهنگ می کنم.
در چهارچوب در مکث کرد:
- سیما زنگ زده بود.
نگاهی به گوشی موبایلم انداختم. چشمک زنش آبی می نواخت. بهروز بیرون رفت. بعد از مراسم شب هفت با سیما صحبتی نکرده بودم. با هیچکس از خانواده ام... بعد از شبی که بابا به بازویم چنگ انداخته بود تا از این پس مسئولیت های سهیل را به عهده بگیرم؛ تمام امیدم را به خانواده ام از دست داده بودم.
دستم را به گوشی بردم و شماره سیما را گرفتم.
صدای لرزانش در گوشی پیچید:
- سلام...
خفگی داشت صدایش. لرز داشت. شاید بخاطر گریه. زمزمه کردم:
- تماس گرفتی!
- سینا.
- چیزی شده؟
- می تونم بیام خونت؟
سوالی بود که تقریبا پاسخی برایش نداشتم. سیما به خانه من نمی آمد. هرگز... پرسیدم:
- چیزی شده؟
بینی اش را بالا کشید. اشتباه نکرده بودم. گریه بود. حتی قبل از تماس من هم گریه بود. بین بالا کشیدن های بینی اش گفت:
- نمی خوام تو این خونه باشم.
سکوت کردم و ادامه داد: دارن دیوونم می کنن سینا. نمی خوام اینجا باشم.
- خونه من بیای حرف پشت بندش هست.
- یعنی تو این شهر به این بزرگی من جایی رو ندارم برم؟
بحث داشتن جا نبود. سیما که پایش را از آن خانه بیرون می گذاشت... نفسم را فوت کردم:
- مامان نمیذاره... برو تو اتاقت در و روشون ببند. شب می یام ببینم چه خبره.
- بیا منم با خودت ببر. نمی خوام دیگه اینجا باشم. نمی خوام ببینمشون.
- باشه.
پذیرفتم اما برای رفتن چندان رضایت خاطر نداشتم. هیچ دلم نمی خواست به آن خانه برگردم. دلم نمی خواست دوباره حضور در آن خانه را حس کنم. نه حالا که سهیل نبود. لبخند مسخره ای روی لب هایم نشست. قبل از این هم هرگز سهیل نبود. نگاهی به خانه ام انداختم... آینه قدی اتاقم تصویری از من را به نمایش گذاشت. با پیراهن سیاه و دکمه هایی که تا روی سینه ام باز بود و به تنم زار می زد. دکمه ها راز کرده و لباس را از تن کندم. قرار داد با وافی سکوی پرتاب من بود... همان چیزی که این سال ها برایش زحمت کشیده بودم. اما... شرکت... قرار نبود نه بابا نه مامان تلاشی برای این زندگی کنند. خودشان بودند و آرزوهایشان.
وقتی آن ها از آرزوهایشان نمی گذشتند، چرا باید من می گذشتم؟
از کمد لباس ها، گرمکن ست سیاه را بیرون کشیدم. گوشی را در گوش گذاشته و کلاه را تا چشم هایم پایین آوردم. صدای بلند آهنگ که برخاست، داخل آسانسور شدم. چند روزی از تمرین ها عقب افتاده بودم. بیش از چند روز مختصری که به چشم می آمد.
چند دقیقه بعد... مسیر سر بالای را به سمت بالا می دویدم. چشمم به روبرو بود و ذهنم به آینده می اندیشید. به قرارداد با وافی... مبلغ قرارداد... سرمایه ای که حال با وجود شرکت در دست داشتم. پدر و مادری که یک روز عاشق بودند و روز دیگر دشمن... و سیما!
باید راضی می شدم از آن خانه بیرون بیاورمش؟
شاید هم دلیل مرگ سهیل... کارآگاهی که سعید استخدام کرده بود تا در موردش تحقیق کند.
نفس هایم به شمارش افتاده بود که دوباره در برابر ساختمان از حرکت ایستادم. تا طبقه ی هجدهم بالا رفتم. رمز ورودی در را وارد کرده و پا به خانه ام گذاشتم. بهروز از روی مبل بلند شد:
- کجا بودی؟
کلاه از سر کشیده و برای برداشتن بطری آب در کابینت را باز کردم:
- رفتم تمرین.
- با وافی قرارگذاشتم.
آب سرد برایم سم بود. آب شیر هم بیمارم می کرد. آب معدنی های ردیف شده در کابینت، آب آشامیدنی زندگی ام را تامین می کردند.
روی یکی از صندلی های سفید پشت میز نشست و گفت:
- مراقب باش خبرنگارا دور و برن. یکیشون بویی ببره مرگ سهیل اونقدرا بهت آسیب نزده معلوم نیست چی می نویسه.
بطری را از لب هایم جدا کردم:
- منتظرن همراهش بمیرم؟
#هفت
#راز_س
#کپی_ممنوع
بازی اول
نیمه دوم
بهروز متعجب پرسید:
- می خوای کارای شرکت و بگیری دستت؟
- یه حسابدار مطمئن استخدام کن. یه نفر که به این کارا رسیدگی کنه.
- پس قرارداد با وافی چی؟
سر برداشتم. این روزها به هر چیزی فکر می کردم جز وافی... درست در گوشه ای ترین قسمت ذهنم جا گرفته بود.
- باهاشون یه قرار بذار.
خوشحال گفت:
- فکر کردم می خوای بکشی کنار.
- این همه سال تلاش نکردم حالا پا پس بکشم. وافی نقطه پرش زندگی منه. از دستش نمی دم.
به سمت در رفت:
- میرم یه نفر قابل اعتماد استخدام کنم. با وافی هم هماهنگ می کنم.
در چهارچوب در مکث کرد:
- سیما زنگ زده بود.
نگاهی به گوشی موبایلم انداختم. چشمک زنش آبی می نواخت. بهروز بیرون رفت. بعد از مراسم شب هفت با سیما صحبتی نکرده بودم. با هیچکس از خانواده ام... بعد از شبی که بابا به بازویم چنگ انداخته بود تا از این پس مسئولیت های سهیل را به عهده بگیرم؛ تمام امیدم را به خانواده ام از دست داده بودم.
دستم را به گوشی بردم و شماره سیما را گرفتم.
صدای لرزانش در گوشی پیچید:
- سلام...
خفگی داشت صدایش. لرز داشت. شاید بخاطر گریه. زمزمه کردم:
- تماس گرفتی!
- سینا.
- چیزی شده؟
- می تونم بیام خونت؟
سوالی بود که تقریبا پاسخی برایش نداشتم. سیما به خانه من نمی آمد. هرگز... پرسیدم:
- چیزی شده؟
بینی اش را بالا کشید. اشتباه نکرده بودم. گریه بود. حتی قبل از تماس من هم گریه بود. بین بالا کشیدن های بینی اش گفت:
- نمی خوام تو این خونه باشم.
سکوت کردم و ادامه داد: دارن دیوونم می کنن سینا. نمی خوام اینجا باشم.
- خونه من بیای حرف پشت بندش هست.
- یعنی تو این شهر به این بزرگی من جایی رو ندارم برم؟
بحث داشتن جا نبود. سیما که پایش را از آن خانه بیرون می گذاشت... نفسم را فوت کردم:
- مامان نمیذاره... برو تو اتاقت در و روشون ببند. شب می یام ببینم چه خبره.
- بیا منم با خودت ببر. نمی خوام دیگه اینجا باشم. نمی خوام ببینمشون.
- باشه.
پذیرفتم اما برای رفتن چندان رضایت خاطر نداشتم. هیچ دلم نمی خواست به آن خانه برگردم. دلم نمی خواست دوباره حضور در آن خانه را حس کنم. نه حالا که سهیل نبود. لبخند مسخره ای روی لب هایم نشست. قبل از این هم هرگز سهیل نبود. نگاهی به خانه ام انداختم... آینه قدی اتاقم تصویری از من را به نمایش گذاشت. با پیراهن سیاه و دکمه هایی که تا روی سینه ام باز بود و به تنم زار می زد. دکمه ها راز کرده و لباس را از تن کندم. قرار داد با وافی سکوی پرتاب من بود... همان چیزی که این سال ها برایش زحمت کشیده بودم. اما... شرکت... قرار نبود نه بابا نه مامان تلاشی برای این زندگی کنند. خودشان بودند و آرزوهایشان.
وقتی آن ها از آرزوهایشان نمی گذشتند، چرا باید من می گذشتم؟
از کمد لباس ها، گرمکن ست سیاه را بیرون کشیدم. گوشی را در گوش گذاشته و کلاه را تا چشم هایم پایین آوردم. صدای بلند آهنگ که برخاست، داخل آسانسور شدم. چند روزی از تمرین ها عقب افتاده بودم. بیش از چند روز مختصری که به چشم می آمد.
چند دقیقه بعد... مسیر سر بالای را به سمت بالا می دویدم. چشمم به روبرو بود و ذهنم به آینده می اندیشید. به قرارداد با وافی... مبلغ قرارداد... سرمایه ای که حال با وجود شرکت در دست داشتم. پدر و مادری که یک روز عاشق بودند و روز دیگر دشمن... و سیما!
باید راضی می شدم از آن خانه بیرون بیاورمش؟
شاید هم دلیل مرگ سهیل... کارآگاهی که سعید استخدام کرده بود تا در موردش تحقیق کند.
نفس هایم به شمارش افتاده بود که دوباره در برابر ساختمان از حرکت ایستادم. تا طبقه ی هجدهم بالا رفتم. رمز ورودی در را وارد کرده و پا به خانه ام گذاشتم. بهروز از روی مبل بلند شد:
- کجا بودی؟
کلاه از سر کشیده و برای برداشتن بطری آب در کابینت را باز کردم:
- رفتم تمرین.
- با وافی قرارگذاشتم.
آب سرد برایم سم بود. آب شیر هم بیمارم می کرد. آب معدنی های ردیف شده در کابینت، آب آشامیدنی زندگی ام را تامین می کردند.
روی یکی از صندلی های سفید پشت میز نشست و گفت:
- مراقب باش خبرنگارا دور و برن. یکیشون بویی ببره مرگ سهیل اونقدرا بهت آسیب نزده معلوم نیست چی می نویسه.
بطری را از لب هایم جدا کردم:
- منتظرن همراهش بمیرم؟