Репост из: شکسته
#تنم_و_لرزوند
#هشت
#راز_س
#کپی_ممنوع
- یکم دیگه تحمل کن. قرارداد با وافی که امضا بشه همه چی درست میشه. امروز از طرفت به یکی از خیریه ها برای خیرات برادرت یه چیزایی اهدا کردم. فردا اول وقت تو روزنامه ها مینویسن. بهتره یه مدت زیاد از خونه بیرون نری تا فکر کنن دچار افسردگی شدی.
چپ چپ نگاهش کردم.
سرش را به سمت شانه کج کرد:
- مسخره بازی در نیار سینا... لااقل این یه کار و درست انجام بده. بهت میگم بیا بریم از ایران میگی نه. میگم بپیچ میگی نه... میگم آتیشه نرو... میری توش. اگه با وافی قرارداد نبندی دیگه روی من حساب نکن.
جواب خوب و دست اولی برای بهروز داشتم... زبانم چیز دیگری گفت:
- وافی چرا به این قرارداد علاقه داره؟
- خیلی های دیگه هم مشتاقن... اما وافی می خواد امسال تو صدر بایسته.
- دو دلم برای این قرارداد...
دفترچه اش را روی میز کوبید: بیخود... بهتر از این تو ایران پیدا نمیشه. خود قرارداد حسابی جنجال می کنه. همین خوبه... وافی یه سکوی پرشه. اگه بپری شاید بتونی به بازنشستگی بعدش فکر کنی. شایدم بهتر از اون...
منظورش از بهتر را خوب درک می کردم. لبخند زدم.
- برای اداره شرکت نظرت در مورد احدیان چیه؟ در موردش تحقیق کردم. می تونی انتقالش بدی دفتر تهران.
سکوتم ادامه دار شد.
- مدیر اینجا چند ماهه استعفا داده. آدم مناسبی هم برای جایگزینی نیست. تمام کار و برادرت یه تنه به دوش می کشیده.
سهیل دیوانه کار کردن بود. شاید حق داشت. تنها راهی که می شد از آن خانه دور باشد، همین بود. مشکل سهیل و کارهایش نبود. زندگی در آن خانه دشوارتر از آن چیزی بود که به فکر آدمی می رسید.
برای دوش گرفتن وارد اتاق شدم. قبل از ورود به حمام روی ترازو ایستاده و وزنم را به تخته روی دیوار یادداشت کردم. دو کیلو اضافه... دلیل به شمارش افتادن امروز نفس هایم.
***
سیما با بغض گفت: تموم هفته رو دعوا کردن.
- دعوا؟
اصول دعوا نمی کردند. به سادگی از کنار هم می گذشتند. بدون آنکه همدیگر را آدم حساب کنند. بدون توجه به هر کسی... اینکه بخواهند فریاد بزنند هم عجیب بود. تمام دعوایشان به غرغرهای مامان و سکوت بابا ختم می شد.
دستمال را به بینی اش کشید: باورت نمی شه نه؟
حرفی نزدم.
- از وقتی سهیل رفته انگار رفتارشون عوض شده. صداشون بالا میره. داد می زنن. همدیگر و برای مرگ سهیل مقصیر می دونن.
پوزخند صدا دارم آنقدر بلند بود که سیما نگاهم کند. پاهایم را کشیدم و به طرفین تاب دادم.
روی صندلی چهار زانو نشست و به سمتم خم شد:
- من و از اینجا ببر.
چشم از پاهایم گرفتم:
- کجا؟
- پیش خودت. نمی تونی با خواهرت زندگی کنی؟ یا برای اینم واست حرف در می یارن؟ به تریپ آقای فوتبالیست برمی خوره؟
- حوصله درد سر ندارم.
نیش زد:
- اگه سهیل بود...
#هشت
#راز_س
#کپی_ممنوع
- یکم دیگه تحمل کن. قرارداد با وافی که امضا بشه همه چی درست میشه. امروز از طرفت به یکی از خیریه ها برای خیرات برادرت یه چیزایی اهدا کردم. فردا اول وقت تو روزنامه ها مینویسن. بهتره یه مدت زیاد از خونه بیرون نری تا فکر کنن دچار افسردگی شدی.
چپ چپ نگاهش کردم.
سرش را به سمت شانه کج کرد:
- مسخره بازی در نیار سینا... لااقل این یه کار و درست انجام بده. بهت میگم بیا بریم از ایران میگی نه. میگم بپیچ میگی نه... میگم آتیشه نرو... میری توش. اگه با وافی قرارداد نبندی دیگه روی من حساب نکن.
جواب خوب و دست اولی برای بهروز داشتم... زبانم چیز دیگری گفت:
- وافی چرا به این قرارداد علاقه داره؟
- خیلی های دیگه هم مشتاقن... اما وافی می خواد امسال تو صدر بایسته.
- دو دلم برای این قرارداد...
دفترچه اش را روی میز کوبید: بیخود... بهتر از این تو ایران پیدا نمیشه. خود قرارداد حسابی جنجال می کنه. همین خوبه... وافی یه سکوی پرشه. اگه بپری شاید بتونی به بازنشستگی بعدش فکر کنی. شایدم بهتر از اون...
منظورش از بهتر را خوب درک می کردم. لبخند زدم.
- برای اداره شرکت نظرت در مورد احدیان چیه؟ در موردش تحقیق کردم. می تونی انتقالش بدی دفتر تهران.
سکوتم ادامه دار شد.
- مدیر اینجا چند ماهه استعفا داده. آدم مناسبی هم برای جایگزینی نیست. تمام کار و برادرت یه تنه به دوش می کشیده.
سهیل دیوانه کار کردن بود. شاید حق داشت. تنها راهی که می شد از آن خانه دور باشد، همین بود. مشکل سهیل و کارهایش نبود. زندگی در آن خانه دشوارتر از آن چیزی بود که به فکر آدمی می رسید.
برای دوش گرفتن وارد اتاق شدم. قبل از ورود به حمام روی ترازو ایستاده و وزنم را به تخته روی دیوار یادداشت کردم. دو کیلو اضافه... دلیل به شمارش افتادن امروز نفس هایم.
***
سیما با بغض گفت: تموم هفته رو دعوا کردن.
- دعوا؟
اصول دعوا نمی کردند. به سادگی از کنار هم می گذشتند. بدون آنکه همدیگر را آدم حساب کنند. بدون توجه به هر کسی... اینکه بخواهند فریاد بزنند هم عجیب بود. تمام دعوایشان به غرغرهای مامان و سکوت بابا ختم می شد.
دستمال را به بینی اش کشید: باورت نمی شه نه؟
حرفی نزدم.
- از وقتی سهیل رفته انگار رفتارشون عوض شده. صداشون بالا میره. داد می زنن. همدیگر و برای مرگ سهیل مقصیر می دونن.
پوزخند صدا دارم آنقدر بلند بود که سیما نگاهم کند. پاهایم را کشیدم و به طرفین تاب دادم.
روی صندلی چهار زانو نشست و به سمتم خم شد:
- من و از اینجا ببر.
چشم از پاهایم گرفتم:
- کجا؟
- پیش خودت. نمی تونی با خواهرت زندگی کنی؟ یا برای اینم واست حرف در می یارن؟ به تریپ آقای فوتبالیست برمی خوره؟
- حوصله درد سر ندارم.
نیش زد:
- اگه سهیل بود...