فائزه فاتحی(آوری)"طالع شطرنجی"


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: не указана


﴾﷽﴿
رمانهای من👇
📚"مسحور"
📚"جهنم بدیل"
📚"افیون گناه"
#طالع_شطرنجی در حال تایپ
#قانونی_شبیهه_چرنوبیل در حال تایپ
❌کپی از محتویات کانال حتی با ذکر منبع ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
چنل #قانونی_شبیهه_چرنوبیل👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEsphSi3tN36Q2si5A

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


(سیامک امیرجلالی)
اسمش کافیه تا دخترا براش له له بزنن.
جذاب و سکسی.
خشن اما نفس گیر.
حالش از لفظ عاشقی بهم میخوره.
اما نمیتونه جلوی سریدن دلش واسه وکیل همسر سابقش رو بگیره!
دل می‌بنده به دختری که باعث طلاق گرفتن زنش شده..

https://t.me/joinchat/AAAAAEkF6xjwW0qHyIY2tw


Репост из: ورود ممنوع۲🚫
#دراگون_کینگ! مرگبارترین بوکسوری که دنیا به خودش دیده...! #سیامک‌امیرجلالی صاحب این لقب دهن پر کنه! مردی که تا به حال پیش‌قدم در ورود به هیچ رابطه‌ای نشده... کسی که تو روابطش خط قرمزی نداره، هیچ دختری براش مهم نیست و فقط به لذت خودش فکر می‌کنه تا اینکه یه خانم وکیل تخس و لجباز نظرش‌و جلب می‌کنه... دختری که روحیاتش خیلی به سیامک نزدیکه، مثل خودش یه جنگجوئه، یه مغرور پر ادعا! آقای بوکسور خشن ما هیچ وقت فکرش رو هم نمی‌کرد که تو دستای این خانم وکیل مثل موم نرم بشه! مهرانه‌ای که تو عمرش مردی رو به زندگیش راه نداده و حالا با برخورد به این مرد جذاب حسابی به چالش کشیده می‌شه... مردی که #غیرت خرجش می‌کنه، بهش اهمیت می‌ده و خط قرمز براش تعیین می‌کنه!
https://t.me/joinchat/AAAAAEkF6xjwW0qHyIY2tw
♨️ #پارت‌گذاری‌منظم ♨️


Репост из: ورود ممنوع🚫
_🔞 خط سینه‌هات پیداست! 🔞

_عروسیه ها! شرمنده نمیتونستم یقه اسکی بپوشم!

جوری چهره‌اش اخمالود بود که با یک من عسل هم نمی‌شد خوردش!
کمی سکوت کرد و باز خیره به #سینه‌ام گفت:

_لااقل موهات و بریز جلو سینه‌ات زیاد تو دید نباشه!

پشت چشمی نازک کردم و موزی از ظرف برداشتم.

_من راحتم عزیزم، شما اگه ناراحتی می‌تونی زاویه دیدت و تغییر بدی.

آهسته پوست موز را پایین می‌کشیدم و خودم را نسبت به حرص خوردن‌هایش بی‌توجه نشان می‌دادم.

_حالا چرا مشکی پوشیدی! لباس دیگه نداشتی؟

ابرو بالا انداختم.

_نوچ؛ همین و دوست داشتم بپوشم، هم خوشگله هم شیکه هم پوست سفیدم و خیلی خوب نشون می‌ده.

دستانش روی میز مشت شد و نفسش را صدا دار بیرون فرستاد.

_بالاخره که تنها می‌شیم.🔞

موز را به نرمی داخل دهانم بردم و آهسته گاز زدم.

عصبی از جا بلند شد و موز را از دستم چنگ زد.

_نمی‌شه حالا موز نخوری؟

با شیطنت ابرو بالا انداختم و تکه‌ی موز را قورت دادم.

_لااقل پوست بکن و تیکه تیکه‌اش کن با چنگال بخور، موز خوردنم من باید یادت بدم؟!

تکیه‌ام را به صندلی دادم و پا روی پا انداختم.

_اینجوری #حالش بیشتره‌.🔞

خودش را جلو کشید و سرش را به گوشم چسباند.

_شب یه حالی بهت بدم که خودت حظ کنی مادمازل!

با ترس رو به او کردم.

_وای شهروز داره نگامون می‌کنه سیامک بدبخت شدم!

کاملا از قصد #گونه‌ام را بوسید و دست دور شانه‌ام انداخت.

_نامزد احمقت اصلا برام مهم نیست... اتفاقا چه بهتر که ببینه... بالاخره دیر یا زود باید متوجه بشه برنده‌ی این میدون منم و تو سهم منی!

❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌

https://t.me/joinchat/AAAAAEkF6xjwW0qHyIY2tw
https://t.me/joinchat/AAAAAEkF6xjwW0qHyIY2tw
https://t.me/joinchat/AAAAAEkF6xjwW0qHyIY2tw


Репост из: ورود ممنوع🚫
👙شوهرش گیر داده به 85 😂🤦🏻‍♀
https://t.me/joinchat/AAAAAEkF6xjwW0qHyIY2tw

_اه اینقدر بدم میاد از این سوتین اسفنجی ها.

_وا سیا؟ چرا آخه؟ به این قشنگی.

_گول می‌زنین قشنگه؟ ادم ذوق میکنه ۸۵ خالص گیرش اومده، باز میکنه میبینه یه ۶۵ بین یه مشت پنبه اسیره.

با صدای بلند خندیدم و سعی کردم دو بند سوتینم را بهم برسانم.

با همان قیافه ناراضی پشت سرم ایستاد و قفل سوتین را بست.

_الان می‌تونم به جرم اغفال در ازدواج ازت شکایت کنم.

لبخند روی لبم پررنگ‌تر شد.

_چقدرم تو مظلومی، بمیرم برات.

_زحمتم و زیاد کردی دیگه، حالا خودم باید تلاش کنم اینا سایزشون تغییر کنه.

تی‌شرتم را از سرم رد کردم و پایین کشیدم.

_خوبه که مربیت گفته نزدیک مسابقه سکست و کم کنی، هی دم به دقیقه ور دل منی!

لبانم را نرم‌ بوسید و با یک ‌حرکت در آغوشم کشید.

_مربیم که خبر نداره من چی تو خونه‌ام دارم وگرنه توصیه‌ش و می‌ذاشت لب کوزه آبش‌و می‌خورد!

_بذارم زمین سیا، این چه کاریه.

_کار خاصی نیست که.

_داریم می.ریم اتاق خواب که!

_پس توقع داری کجا بریم؟ زن و شوهرا می‌رن اتاق خواب دیگه.

صدایم بیشتر شبیه ناله بود.

_نه تو رو خدا، همین الان از حموم اومدیم.

چشمکی حواله‌ام کرد و در اتاق را با پشت پا بست.

_از بستن سوتین خوشم اومده، دلم می‌خواد هی باز و بسته‌اش کنم.

_چه غلطی کردم ازت کمک خواستما...

روی تخت گذاشتم و روی تنم خیمه زد.

_عوض زاری و غرغر واسه راند دو آماده باش

https://t.me/joinchat/AAAAAEkF6xjwW0qHyIY2tw
🔥🔥🔥 🔥🔥
مخصوص زن و شوهراس فقط
🥂🥂🥂🥂🥂🥂
https://t.me/joinchat/AAAAAEkF6xjwW0qHyIY2tw


Репост из: بنر کوچه چهل پیچ
کنار لبم رو بوسید
- شکلاتی می‌شه خوشمزه تر می‌شه!
سرم رو پایین انداختم که خندید، ظرف شکلات رو که توی دست گرفته بودم و مثل بچه ها مشغولش بودم از دستم گرفت و کنار گذاشت.
دست‌هاش رو دو طرف کمرم قرار داده و بیشتر سمت خودش کشید.
- می‌خوامت بچه! چرا نمی‌فهمی؟
وقتی مال خودمی، مال منی، نمی‌تونم تحمل کنم بهت دست نزنم!
دستش رو روی لبم می‌کشه و با گوشه انگشت شکلاتش رو پاک می‌کنه.
- دوست دارم جای این انگشت...
مکث می‌کنه و لبش رو آروم روی لبم می‌ذاره
بدون این‌که برداره، همون طور لب می‌زنه و لب‌هاش روی لبم می‌لغزن.
- این‌طوری پاکش کنم!
سرش پایین می‌ره و توی گودی گردنم مکث می‌کنه.
- مال خودم می‌شی. همین امشب...
https://t.me/joinchat/AAAAAEAXZZ7lpROZPQJ-IA

#امیر‌کیان_فرهمند ، مردی فوق العاده #خشن و بی رحم؛ یک شب توی یکی از پارتی های شبانش با دخترکی #دلبر و #شیطون رابطه ای خشن بر قرار می‌کنه
رابطه ای که عواقب خوبی نداره و با...
https://t.me/joinchat/AAAAAEAXZZ7lpROZPQJ-IA
فقط افراد بالای 18 سال جوین بدن 🔞


Репост из: @attachbot
#part33
صدای رها را از پشت سرش شنید.
-امشب تولدمه دوست دارم دیرتر بخوابم یعنی اصلا خوابم نداره.
امیر برگشت و شوکه خیرۀ رهایی شد که تاکنون در این وضع و ظاهر ندیده بود.
رها لبخند زد؛ خرامان قدم برداشت و فاصلۀ چهار متری را آرام آرام جلو آمد؛ لباس خواب سرخ‌آبی با آن جنس لطیف و براق روی پیچو تاب تنش به رقص درآمد؛ رها در فاصلۀ نیم متری‌اش ایستاد؛ لبخند داشت... زیبا بود... زیبا بود و تنو جان امیر داشت گُر می‌گرفت؛ انگار گرمای بیرون بر سیستم سرد کنندۀ اتاق غالب شده بود؛ رها هرچه ناز داشت چاشنی صدایش کرد.
-امیر من دیگه دارم خسته می‌شم؛ دیگه خسته شدم بس که غیر مستقیم بهت گفتم دوستت دارم و تو نفهمیدی؛ همه فهمیدند ولی تو...
جلو آمد همان نیم متر را هم برای فاصله بین‌شان زیاد می‌دانست؛ دست دور کمر امیر حلقه کرد.
-من دوستت دارم؛ می‌خوام دار و ندارم و نثار تو کنم؛ همه وجودم تقدیم تو... امشب شب تولدمه و می‌خوام بهترین کادوی عمرمو بگیرم؛ می‌خوام عشق بین‌مون ابدی بشه، یکی بشیم! امیر مال هم بشیم، تو مال من باش من مال تو.
دست‌هایش از دور کمر امیر باز شد و دور گردنش قلاب شد؛ روی پنجه‌ی پا ایستاد تا هم‌قد شدند؛ خیره در چشمان بهت زدۀ امیر اغواگرانه ادامه داد:
-گفتی می‌خواستی توی شرایط بهتر تولد بگیری الان بهترین فرصته عشقت رو به من هدیه بده امیر.
خیره در چشمان گرد شده و مبهوت امیر سر جلو برد و ...
انگشت سبابۀ امیر روی لب‌های رها قرار گرفت؛ دست دیگرش گودی کمر دخترک را پیمود و روی پهلویش نشست؛ گردن رها کمی به سمت چپ متمایل شد و لبخند زد؛ سر انگشتان امیر را گرفت و به عقب قدم برداشت. ضربان قلبش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد؛ کنار تخت ایستاد خیره‌ در چشمان امیر دوباره قد کشید و بوسۀ کوتاهی روی شاهرگ امیر زد؛ بوسۀ بعدی را روی قلبش! سر انگشتان ظریفش دو طرف تی‌شرت امیر را گرفت؛ کف دست امیر روی قفسه‌ی سینه‌ی رها نشست و به عقب هلش داد. رها به پشت روی تخت افتاد و صدای خنده‌اش در اتاق پیچید؛ کمی خودش را روی تخت عقب کشید؛ نیم‌تنه‌اش تا زانو روی تخت قرار گرفت؛ امیر زانو روی تخت گذاشته روی تنش خیمه زد؛ کف دو دست دوطرف بدن رها روی تخت گذاشت؛ نگاه رها از چشمان رگ زده ی امیر به قفسه‌ی سینه‌اش رسید که تند تند بالا و پایین می‌شد؛ دوباره نگاه بالا کشید و خندید.
-عاشقتم پسر
دو پهلوی امیر را چنگ زد.
-این ‌همه سال توی عشقت سوختم امشب تمومش کن؛ این آتیش رو خاموش کن امیر.
امیر فاصله‌ی چشم‌ها را کم کرد.
-با چی خاموش کنم؟ یه سطل آب یخ خوبه؟
رها خندید.
-عالیه
سر امیر جلوتر رفت و داغی نفسش به لالۀ گوش رها خورد؛ این گرما ذره ذره وجود دخترک را درنوردید و تن یخ‌زده‌اش را گرم و گرم‌تر کرد. امیر کنار گوشش لب زد.
-رها
-جانم
-حالمو بهم زدی دیگه نمی‌خوام ببینمت دور و برم نباش.
گفت و بی‌نگاه به چشمان گرد شده‌ و مبهوت رها از اتاق بیرون رفت.

😈😈😈😈
می خوای بدونی ادامه‌اش چی میشه؟ لینک زیر را لمس کنید😋👌👌
🔞🔞🔞❌❌⛔️
https://t.me/joinchat/AAAAAEAXZZ7lpROZPQJ-IA


Репост из: -//bitaw
‌همین که وارد اتاق شدم به سمتش چرخیدم و با توپ پر گفتم :
_ تو چرا...
سریع دست هاش‌و بالا گرفت و #تند گفت :
_ آروم باش آروم باش، بخدا فحش نمی‌خوام.
با اخم نگاهش کردم که لبخند #شیطونی زد.
_ می‌خواستم سوپرایزت کنم #عشقم .

با حرص مشتی به بازو های سفتش زدم ر گفتم :
_ #سوپرایزت بخوره تو سرت !
بهم نزدیک‌تر شد و دست هاش رو دو طرف بازو هام قرار داد
_ یعنی الان خوشحال نشدی ؟ می‌خوای برم بگم من #زن نمی‌خوام ؟!

دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
_ غلط می‌کنی که زن نمی‌خوای ، باید من‌و بخوای .
خندید و دو طرف صورتم ر‌و گرفت.
_ آخ من قربونت برم ، مگه میشه تو رو نخوام ؟
سعی کردم لبخند پر رنگی نزنم.
_ یعنی قراره زنت بشم ؟
به صورتم نزدیک‌تر شد و انگشت اشارش رو روی لبم کشید
_ قراره زنم بشی ، خانم خونم بشی ، قراره بالاخره #لمست کنم !
تموم حسم پر کشید و حرص نگاهم‌ رو پر کرد.

به عقب هلش دادم و بی توجه به خنده‌اش با حرص لب زدم :
_ برو گمشو ، #عوضی !
آروم شروع کرد به خندیدن و همون طور که نزدیک می شد ، عقب عقب حرکت کردم .
یک دفعه به سمتم اومد و قبل از اینکه کاری بکنم دو طرف صورتم ر‌و گرفت و #لب هاش ر‌و محکم روی لبم گذاشت .

بدون این که کاری کنه لب زد و لب هاش روی لبم لغزید
_ دلم واسه طعمشون تنگ شده !
عقب رفت که سعی کردم صدام بالا نره _ #بیشعور رژم‌ رو خراب کردی .
بازم خندید .
انگشتش‌ رو روی لبم کشید و انگشت رنگ شدش ر‌و #مکید.
_ سرب خور لعنتی ، لبتم پاک کن رژی شده !

#این_زوج_معرکه‌ان 🤣
#یه_خلافکار_پررو_و_هات
#یه‌دختر_چموش‌و_فراری🙊
https://t.me/joinchat/AAAAAELeP5C2xxWVXAGBDw
پیشنهاد می‌کنم اصلا #صحنه‌های عاشقانه و خلوت دونفریشون ر‌و از دست ندید🔞
افراد بالای 18 سال !




محراب فتوحی، مشاور جدی، کاربلد، سگ‌اخلاق و فوق العاده بددهن پیش‌دانشگاهی دخترونه، با دختر شر و شیطون و باهوش مدرسه درمیفته!

یه #کل‌کل دنباله دار که با باز شدن پای نسیم به خونه اقای مشاور، همه چی عوض میشه و چند روز مونده به کنکور اتفاقی میفته که محراب برای حفظ آبروش تو مدرسه مجبوره نسیم رو #عقد کنه و ...
https://t.me/joinchat/AAAAAFdRVHigORQZuOWUrQ


Репост из: ❤️همگانی
🔞🔞🔞🔞mehrab
🔞🔞🔞 hunter
🔞🔞shekarchi
🔞nasim

#طنزززززز

🔞____نیاز دارم همین الان باهات بخوابم.

با چشمای گرد نگاش کردم. این دختر رسما دیوونه شده بود و می خواست جفتمونو به فنا بده. صدامو آوردم پایین و محکم و کوبنده گفتم:
🔞_____توی کله‌ت جای مغز، سیمانه؟ آره؟

نگاه شر و شیطونش تخس شد و با #لوندی یه قدم به سمتم برداشت و گوشه پیراهنشو کشید کنار. دختره ی ک*خل داشت رسما خودشو به من تقدیم می کرد.
نگاهمو ازش گرفتم و تند و تیز گفتم:
🔞____خودتو جمع کن نسیم. تو کنکور داری چند روز دیگه.

دوباره یه قدم اومد جلو و دستشو گذاشت زیر چونه م و وادارم کرد نگاش کنم.

توله سگ با اون چشماش بدجور داشت هواییم میکرد.
مچ دستشو محکم گرفتم و توپیدم:
🔞____لعنت بهت... می گم جمع کن خودتو تا کار دستت ندادم.

پر عشوه خندید و روی پاهام نشست.
🔞____همین الان می خوامت... می خوام ذهنم سبک شه... این فشار لعنتی هم از روی تو برداشته می شه... هوم؟ چیم از اون زنیکه پیر شغال کمتره که حتی حاضر نیستی ببوسیم؟

سعی می کردم به بدنش که هر لحظه داشت وسوسه به جونم می نداخت نگاه نکنم. این سبک مغز داشت خودشو با کی مقایسه می کرد آخه؟ با کسی که #شکار من بود؟

🔞____احمق نفهم... سیما فقط یه شکاره و منم یه شکارچی واسه رسیدن به اهدافمون... قرار نیست باهاش بخوابم... قرار نیست ببوسمش یا هر کوفتی که داری عین دختربچه های چهارده ساله #حسادت می کنی.

اشک تو چشماش جمع شد و سرشو گذاشت رو شونه م... باورم نمی شد که واقعا بهم حس پیدا کرده. دختر شر و شیطون و دیوونه ی مدرسه که آیکیوش بیش از حد زیاده، چند روز مونده به کنکورش داره بخاطر یه حسادت بچگونه هممون رو ب*گا میده.

🔞____خودم دیدم بوسش کردی... خودم دیدم بغلش کردی...

فکشو محکم گرفتم و زل زدم تو چشمای یاغیش که حالا مظلوم شده بود.

🔞___کودن! اینا جزء نقشمونه... هیچ حسی پشتش نیست...

اشکاشو پاک کرد و دوباره سرتق شد.

🔞____باشه... پس بی احساس منو ببوس... منو همین الان ببوس محراب... زودباش...

داشت روانیم می کرد. دیگه هیچ کنترلی رو خودم نداشتم. من که این همه واسه هر حرکت و تصمیمم محتاط بودم و دقیق... جلوی این دختربچه ی #هجده ساله سرتق کم آوردم و طوری روش #خیمه زدم که از تخت پایین افتاد و منم بهش رحم نکردم.

درواقع دست خودم نبود که اونطور به جون لباش افتادم و انقدر بوسیدمش که حتی نفهمیدم کی لخت شده بودیم و آماده شروع یه رابطه پرنیاز...

https://t.me/joinchat/AAAAAFdRVHigORQZuOWUrQ
___
محراب فتوحی، #مشاور_تحصیلی دبیرستان دخترونه که فقط تو مقطع #پیش‌دانشگاهی کار میکنه!
ادم فوق العاده #جدی
و #بددهن، که تو حرفه و شغلش با هیچکس تعارف نداره و بدجور سخت گیره...

نسیم سرخوش، دختر #شر
و #شیطون و #بی‌ادبی که مدام به پر و پای این آقای مشاور می پیچه و مدام کل کل میکنه...
تا اینکه پاش به خونه آقای مشاور باز میشه و مجبوره...😎

https://t.me/joinchat/AAAAAFdRVHigORQZuOWUrQ
🔞هانتــر🔞
به قلم پرهام رسولی

❌لطفا برای خودتون احترام قائل شید و اگه با بیان باز مشکل دارید، اصلا تو این کانال جوین نشید که بعدا بخواید اعتراض کنید. نویسنده این رمان یه آقاست و اصلا رمانش مناسب هر سنی نیست❌


Репост из: اغواگرت خواهم بود
حاجیه از مکه اومده و جلوی مهمونا دست نامزدش رو می‌گیره و میبره اتاق تا...🔞

#داری‌صحنه‌های‌بازوبزرگسال🔞♨️
در حال تعارف چای بودم که که حاج آقا صدام زد نگاهم رو به سمتش چرخوندم کنار پله ایستاده بود و به من اشاره می‌کرد تا سمتش برم
با خجالت از سینی رو به دست یکی از خانوم ها که در حال پذیرایی بود سپردمو با قدم های آروم خواستم از جمع رد بشم که مامان جلوم رو گرفت.درحالی که نگاهش سرخ بود و چادر گلدارش رو قاب چهره اش کرده بود برام چشم غره ای رفت و از زیر چادر چنان پهلوم رو محکم نیشگون گرفت که اشک تو چشمام جمع شد.
-کجا میری بی حیا میخوای تو مجلس آبرومون رو ببری! همه چشمشون به توعه برو آشپزخونه دور و بر امیر یل نباش!
درحالی که نگاه بق زدم به حاجی خوش‌چهره و جذابم بود خواستم عقب گرد کنم اما حاج آقا اینبار با شدت بیشتری صدام زد
-فتانه خانوم با شمام بیان بالا یه لحظه کارتون دارم.
نگاهم با بیچارگی به جمع چرخید که برخی هاشون چپ چپ نگام میکردن و بعضی هاشون زیر زیرکی میخندیدند.خواستم به سمت پله ها برم که مامان بازهم جلوم رو گرفت و آروم زیر گوشم گفت
-حواست رو جمع کن دختر!زود برو و زود برگرد ! کسی که نمیدونه شما میخواین به زودی نومزد هم بشین واسمون حرف در میارن

زیر لب چشم سرسری گفتم و با قدم های بلند به سمت پله ها رفتم وقتی به طبقه ی بالا رسیدم دستم کشیده شد و افتادم تو بغل حاجی

از ترس هینی کشیدم که یکباره لبهام به اسارتش در اومد و عمیق بوسید
با خجالت خودم رو عقب کشیدم و چادرم رو جلو کشیدم
🔞-نکنید حاجی زشته یکی میاد بالا میبینه
با بی تابی روسریم رو عقب داد و فرق سرم رو بوسید
-زشت کار اونهاس عزیزم که از صبح تو خونه لنگر انداختند و هیچ فکر نمی‌کنند شاید من با همسرم #خلوت داشته باشم
گوشه ی لبم رو گاز گرفتم و گفت
🔞-حاجی زشته نکنید بمونه برای یه روز دیگه بعدشم اونا که نمیدونن ما صیغه ی همینم و رابطه زناشییمون رو کامل کردیم
در اتاق کناری رو باز کرد و دستم رو کشید وج داخل برد
-چه زشتی ما حلال هم هستیم جانه دل و #همبستری ثوابت داره
من دیگر طاقت ندارم
اما من ترس داشتم که مامانم هر آن سر برسه
نگاهم به سمت ساعت کشیده شد و آرام گفتم
-بخدا مامانم بیاد بالا شر میشه امیر یل خان

با #لذت و دستپاچگی #بوسه ی دیگه ای روی لبهام و از شدت نیاز آه از میون لبهاش خارج شد
نشوند و گفت
🔞-دل به دلم بده فتانه خانوم تو الان باید به فکر زنداری از همسرت باشی نه ترس از مادرت
-میگی چیکار کنم؟
امیر یل خان دستم رو گرفت و روی قسمت #ممنوعه ی بدنش گذاشت

-آتیش خواستنم رو خاموش کن🔞

حاج آقاعه نامزدش رو تو مهمونی خفت میکنه و ...

https://t.me/joinchat/AAAAAEqvu-L9nOI7DIuNrg


Репост из: ❤️همگانی
دامن لباسم عروسم را بالا میگیرم، و از ماشین پیاده میشوم، نه در ماشین را برایم باز کرد نه دستم را گرفت و نه حتی ایستاد تا پا به پای هم وارد خانه ی مشترک کوفتی مان شویم، بدون اینکه حتی نگاهم کند ریموت ماشین را زد و کلید انداخت و وارد خانه شد، و من ماندم و یک غم بزرگ، این زندگی یا همخونگی تازه از امشب شروع میشد و وای به حال من!

پا به خانه که گذاشتم نشسته بود روی مبل و کتش را هم انداخته بود کنارش، و من مثل زیادی ها، ایستاده بودم وسط سالن خانه اش، صدای پر از خش و کنایه اش را میشنوم:

- خونه ی دوست پسراتم که میرفتی همینطوری شل و ول و گیج تماشا میکردی و ماتت میبرد!؟

دلم میشکند، اما تنها لب میزنم:

- چیکار کنم؟

- یه زن شب اول عروسیش چیکار میکنه؟

تمام تلاشم را میکنم بغضم نترکد، سر زیر می اندازم که متوجه ی بلندشدنش میشوم، مقابلم می ایستد:

- میخوای نشون بدی بی تجربه ای؟

سر بالا میگیرم و با حال بدی نگاهش میکنم:

- من اون دختری نیستم که...

- بسه خواهشا، یکم واسه توضیح خودت دیرشده!

- چرا قبول کردی زنت بشم؟ اگه این قدر واست منفور و...

چانه ام را میگیرد و عصبی میگوید:

- تو زنم نیستی، همخونمی، شایدم یه ادم که از مرگ حتمی نجاتش دادم.... همین!

https://t.me/joinchat/AAAAAFKy42j6mcM6AAzqag




Репост из: روبومیز
- می‌خوام برات سوتین بخرم! سوغاتی!
با خوندن پیامش گرما به صورتم هجوم برد و مطمئن بودم گونه‌هام قرمز شده. با زحمت و خجالت فقط نوشتم: مرسی!
چند ثانیه از خوندن پیامم نگذشته بود که واتساپم زنگ خورد و عکس جانیار با بالا تنه لخت روی صفحه نمایان شد.
- سلام سکسی من!
لبم رو گزیدم که باعت خنده‌ش شد. روی تخت لم داده بود و آب از موهاش می‌چکید.
- حموم بودی؟ عافیت باشه!
چشم‌های خسته و سرخش هم مثل لبش می‌خندید و با اشتیاق نگاهم می‌کرد.
- کی فکرش رو می‌کرد از رابطه با دخترای بلوند و کاربلد، برسم به تو!
چشم نازک کردم و به ابروهام تابی دادم.
- مگه من چمه؟
متوجه ناراحتیم شد و لبخندش رو جمع کرد.
- چیزیت نیست، فقط با بقیه هم‌سن‌هات فرق داری!
بحث برام جالب شده بود و دوست داشتم بدونم واقعا فرق من از نظر جانیار چیه.
- اون‌وقت چه فرقی؟
لبخند شیطانی‌ای روی لبش نشست.
- توی لباست رو نگاه کن تا بگم فرقت چیه!
چشم‌هام‌گرد شد.
- یعنی چی؟
شانه بالا انداخت.
- مگه نمی‌خوای بدونی فرقت چیه؟
توی تقابل خجالت و کنجکاوی، اخر شرم و حیا بازنده شد. گوشی رو روی مبل گذاشتم و یقه لباسم رو کشیدم تا توش رو ببینم.
- فرقت اینه که با همین نیم‌تنه عروسکی هم لوندی. نیازی نیست خودت رو بکشی تا جذبم کنی.
دهنم از این‌که انقدر من رو خوب می‌شناسه که تا مدل لباسم رو حدس می‌زنه باز موند. جیغ زدم.
- خیلی بی حیایی جانیار!
بی توجه به من همچنان نگاهش روی بدنم بود.
- البته سایزت هم بی‌تاثیر نیست‌ها!

https://t.me/joinchat/AAAAAEaYn-YOybfy-zlycQ
https://t.me/joinchat/AAAAAEaYn-YOybfy-zlycQ

#شهرزاد دختری ساده و خجالتی، که از بین این همه مرد نشسته توی قلب رئیس سی‌و‌پنج‌ ساله‌ش. مردی که لوندی هیچ چیز دیگه‌ی زن‌ها براش مهم نیست و...♨️


Репост из: ❤️همگانی
حاجی زنشو تو اتاق پرو خفت گیر میکنه🤤🚷😅😱


_باز کن درو‌ همتا...زود باش تا تابلو نشدیم...

به آینه نگاه کردم و دور خودم چرخیدم.

_نه دیگه نشد... همون شب جشن تو #تنم میبینی حاج آقا جووون.

محال بود اجازه ی پوشیدن این لباسو بهم بده.

_میدونی که تانبینم تو تنت،نمیخریمش...پس باز کن تا ببینم چجوری شدی...

#دلم_ضعف می‌رفت برای #غیرتش.

_باز نمیکنم دیگه چون مطمئنم که می‌خوام بخرمش...

کلافه شده بود.
_باز کن خانمم،تا ببینمش...

حالشو دوست داشتم.
_همتا جان،عزیزم الان فروشنده میاد میبینه من یه لنگه پا ایستادم پشت در، فکرای ناجور میکنه...باز کن ببینم چه شکلیه تو تنت...

باید زودتر نشونش میدادم والا بیخیال نمیشد. درو با کردم و عقب وایسادم.

_کشتی منو آقاااا..

نگاهی عمیق به سر تا پام انداخت و ریز ریز اخم کرد.
_تو که نمیخوای بخری. میخوای؟

نگاهی به پشت سرش انداختم و آروم چرخیدم . جلوی چشمایی که هر لحظه سرخ تر میشد کلیپس موهامو باز کردم تا بلندیش رو کمر لختم بگیره.

_دلت میاد برام نخری؟...ببین چقدر قشنگ میشه..

میدیدم، نگاه دقیقی که به #عشوه_هام داشت.

_بستگی داره کجا بخوای بپوشی...

به پشت سرش نگاهی کرد و دستشو روی کمرم گذاشت. فشار آرامی داد تا کامل وارد شم.

پشت سرم داخل شد و درو بست.

_رنگش دقیقا رنگیه که‌ تو‌دوست داری.

دستشو به بهونه ی کنار زدن موهام #آرام_روی_سر_شونم کشید و با صدای بمی گفت:
_مگه تو اون مراسم فقط من قرار ببینمت،که رنگ مورد علاقه ی منو میپوشی؟

گردنمو کج کردم تا میدون برا پیشروی دستش بازتر باشه.
_نه...ولی تو قرار لذت ببری با دیدنم...

جلو اومد و کنار گوشم گفت:
_من با این لباس تو جشن دو نفره ی خودمو خودت لذت میبرم...

#لاله_ی_گوشمو_بوسید.
وقتی باهاش جلوم، توی اتاق خوابمون دلبری می‌کنی برام...نه جلو چندین چشم مشتاق که با دیدنت ذوق زده میشن.

میدونستم نظرش همینه.
_مگه ما جشن دو نفره داریم؟

#بوسشو_تا_روی_گردنم کشید که صدای فروشنده از جا پروندم.
_تو اراده کن من تو قشنگ ترین هتل دنیا یه جشن دونفره به پا کنم.

با استرس به پشت سرم اشاره کردم.
_الان می‌فهمه تو توی اتاق پرُوی...

کج خندی زد و با یه چشمک ریز گفت:
_یه ماچ فوری بده تا برم...


میخوای بدونی عاقبت این اتاق پرو چی میشه؟ بدو بیا اینجا 👇👇👇
😅😅😅

https://t.me/joinchat/AAAAAEsUWXLDHN9pUQ7RoA


این رمان بعد از اتمام با سانسور برای #چاپ می‌ره...پس زود جوین شید و #بدون_سانسور بخونید♨️♨️📛💯📵


Репост из: ❤️همگانی
-دیشب که درد نداشتی مادر؟

-درد؟ ... چرا باید درد داشته باشم؟

از گوشه ی چشم به حاج بابت نگاهی می اندازد و سرش را جلو می آورد.

-نمی خواد خجالت بکشی... منم جای مادرت! ... من می دونم... می شناسم پسرمو!

-یعنی چی؟

-مادر این همه خجالت دیگه واسه چیه؟ ... من می دونم پسرم چقدر خشنه!

هیس بلندی می کشم و او با دسته ی بلند پشه کش روی پاهایم می کوباند.

-هین، ببین منو ور پریده... اینا خانوادگی همینن! ... به آقاش رفته!

با چشمانی گرد شده به حاج بابا نگاه می کنم. نگاهش خیره ی اخبار است و حواسش نیست.

-خدابیامرز فخری خانم مادر شوهرمم همینو می گفت... آقا بزرگم مثل اینکه همینطوری بوده... همینه که 9 ماه نشده یه بچه گذاشت تو دامنش! ... می خوای برات کاچی درست کنم؟

-مادرجون ما...

-حاشا نکن... دیشب صداتون تا سر کوچه می اومد... با این اوصاف بساط سیسمونی رو آماده کنم؟

https://t.me/joinchat/AAAAAFcC8XSK8BmiJe6lKQ
https://t.me/joinchat/AAAAAFcC8XSK8BmiJe6lKQ

کرک و پر هایم😂🍃
مادر شوهره میگه اینا خانوادگی خشنن🤣👽


Репост из: ❤️همگانی
‍ بچه ها لینک این رمان #ساعتی باطل میشه.
سرورهای ایرانی این رمان رو بخاطر موضوع #واقعی و #اروتیکش فیلتر کردن.🔞🔞

https://t.me/joinchat/AAAAAFiHrZdtqk_nABA-NQ

در ناگهانی باز شد. هینی کشیدم و به سورن که وسط چهارچوب در ایستاده بود زل زدم.
دلم میخواست بگم: میمیری در بزنی؟
ولی زبونم رو گاز گرفتم و گفتم:
_اگه در بزنی بهتر نیست؟ اومدو #لخت میبودم!
خیلی خشک جواب داد:
_لختتم دیدم بچه! پس ادا در نیار واسه من!
پشتم رو بهش کردم و زیر لب غرغر کردم:
_اون موقع #نوزاد بودم حساب نیست!
با بدجنسی گفت:
_فقط توی نوزادی #لخت‌ندیدمت! یادت رفته؟
اخم کردم و گفتم: حالا هرچی
پرسید:
_این چیه پوشیدی؟
نگاهی به لباس مجلسی دکلته کوتاهم کردم و جواب دادم:
_لباس!
_این نیم متر پارچه هرچی هست جز لباس! عوضش کن
خدایا من رو از دست این مرد نجات بده.
گفتم:
_چیز دیگه ای ندارم
_پس با جین و شومیز بیا
خدایا بهم صبر بده!
غرغر کردم:
_آقای خارج رفته بهتر نیست یکم بازتر کنی نگاهتو
_نگران نباش اونقدری باز هست که لباس زیراتو وسط اتاق ببینم!
به دور و برم نگاه کردم و از دیدن #شورت و #سوتینم نه اینکه خجالت زده بشم ولی یجورایی تذکرش ناامیدم کرد.
دستور داد:
_عوض کن و بیا پایین
_نمیکنم

#ازاینجابه‌بعدونخونیدلطفا🔞😭
#پسره‌وحشیه
#پارت‌واقعی
#اروتیک

_شیده اون روی سگ منو بالا نیار وگرنه کاری میکنم امشب نتونی راه بری!
معنی این حرفش رو میدونستم. یعنی تنبیه خارجی دردناک کوفتیش!
ولی بدم نمیومد ببینم بعد اینکه #قیم من شده چطور میخواد من رو #اسپنک کنه!
دست به سینه شدم و گفتم:
_مثلا میخوای چیکار کنی؟
با چشمای وحشی خاکستریش برام خط و نشون کشید.
پوزخندم کار خودش رو کرد.
وارد اتاقم شد.
در رو بست. کت مشکیشو در آورد.
در حالیکه آستین هاشو بالا می‌زد، دستور داد:
_برو روی تخت چهار دست و پا شو😈🔞
با وقاحت تموم گفتم:
_دفعه پیش خوابوندیم روی پاهات
نگاهش خشن شد.
به سمتم اومد.
فکم رو گرفت و گفت:
_بذار ببینم تا آخرش همینقدر بلبل زبونی می‌کنی یا قراره فقط جیغ بکشی!؟🙊🔞♨️
♨️♨️♨️♨️♨️♨️♨️
⚠️فقط ۳۰ نفر ظرفیت عضوگیری داره از کانال ما⚠️
https://t.me/joinchat/AAAAAFiHrZdtqk_nABA-NQ
#خلاصه: من توی قمار خیلی شانسی به #برادرناتنی‌مادرم فروخته شدم. کسیکه #قیم من شد ولی ما با هم رابطه...🔞🔞
#ویژه‌بزرگسالان #روایت‌واقعی‌دختربچه‌ای۱۷ساله


Репост из: ❤️همگانی
زنه فکر می کنه شوهرش دوستش نداره، می‌ره براش خواستگاری دوستش که قراره از شوهرش جدا بشه و عشق سابق شوهرشه ولی شوهرش سر می‌رسه و...😱😱😱

https://t.me/joinchat/AAAAAFkHI4OyvWmgcv-CZA

❤️🍃❤️🍃❤️
#پارت۳۰۴
- همه‌مون می‌دونیم‌ مهراب آدمی نیست که حتی با فکر به یه زن دیگه، به خانواده‌ش خیانت کنه.

- نه، نه. معلومه که خیانت نمی‌کنه. منظورم حسیه که چند ساله تو دلش دفنش کرده. من حواسم به نگاه مهراب هست که مدام می‌چرخه تا روی شما نشینه. اینم می‌دونم اگه به خاطر من و آنیسا نبود، محال بود پاش رو اینجا بذاره.

- چرا خودت رو اذیت می‌کنی مهدیه جان؟ نه من، نه مهراب هیچ فکری در مورد همدیگه نداریم. وقتی داری ما رو به هم می‌دوزی، این یادت بمونه که من یه زن متاهلم. مهراب هم شوهر توئه. فکر می‌کنم اون قدر شناختیش که بتونی مطمئن باشی حتی به خودش اجازه‌ نمی‌ده به یه زن متاهل فکر هم بکنه.

- همه‌ی اینا درست ولی... ولی می‌شه ازت خواهش کنم اگه یه روز خواستی دوباره ازدواج کنی، به مهراب هم فکر کنی؟

- مهدیه خانم، اگر خواستگاریتون تموم شد، پاشین زودتر بریم.

مهدیه تکان سختی خورد و با ترس به عقب برگشت. مهراب چند قدم آن طرف‌تر ایستاده بود و داشت با چشمانی به خون نشسته، نگاهش می‌کرد.

- من.. من...

- تو چی؟ هان؟ تو چی؟ پاشدی اومدی اینجا از زن مردم واسه شوهر خودت خواستگاری کنی؟ آره مهدیه؟ من رو این قدر نامرد و بی غیرت دیدی که چشمم به زن مردم باشه، اونم وقتی که زن و بچه‌ی خودم بیخ گوشمن. حالا من روم می‌شه دیگه با دوستام رفت و آمد کنم وقتی زن خودم اون قدر بهم بی‌اعتماده که فکر می‌کنه نگاهم روی زن یکی دیگه هرز می‌پره؟

- منظورم این نبود.

مهدیه میان گریه‌های بی‌صدایش این را گفت. قدمی جلو رفت. دست راستش را روی صورت مهراب گذاشت.
- به خدا، به جون آنیسا، چشم پاک‌تر از تو، تو عمرم ندیدم مهراب.

مهراب صورتش را عقب کشید.

- اِ، اینجوریه؟ هر کاری دلت خواست بکنی و بعد خرم کنی؟ من از امروز با چه رویی تو صورت بقیه نگاه کنم و فکر نکنم همه‌شون من رو به چشم یه هرزه‌ی بی‌غیرت نمی‌بینن؟

- من... من فکر کردم دلت هنوز با رهاست.

- دِ لامصب، اگه دل بی‌صاحاب من با کسی بود که دست تو رو نمی‌گرفتم دنبال خودم بکشونمت این ور و اون ور. خودم تنها می‌اومدم تا..‌.

https://t.me/joinchat/AAAAAFkHI4OyvWmgcv-CZA

‌من #رهام.
یه زن که تو بچگی عاشق شد، عاشق #عماد. برادرزن عموم بود و چون کسی رو نداشت خونه ی عموی من زندگی می کرد. این شد که دیدنش همیشگی شد. هی دیدمش و #عاشق تر شدم تا اینکه بهم پیشنهاد ازدواج داد اونم وقتی هنوز دوازده سالم بود. حلقه‌ی ظریفی که با حقوق چند ماهش خرید رو انداختم انگشتم و به خیال خودم شدم خانم خونه‌اش ولی عماد نموند. یه روز به خودم اومدم و دیدم عماد ازدواج‌نکرده، #پدر شده، پدر بچه ای که من مادرش نبودم. حالا بعد از بیست سال عماد برگشته، با دو بچه و یه مهر #طلاق. اومده تا من مرهم درداش باشم اما خبر نداره من خود #دردم...

https://t.me/joinchat/AAAAAFkHI4OyvWmgcv-CZA
https://t.me/joinchat/AAAAAFkHI4OyvWmgcv-CZA
#ششمین‌عاشقانه‌ی‌صدیقه‌بهروان‌فر
#زندگی‌به‌نرخ‌دلار
#الهه‌درد
#آغازانتها
#اوعاشقم‌نبود
#تبسم‌تلخ


🏁#رمان_طالع_شطرنجی

🍃🍃🍃🍃#میانبر_پارتها🍃🍃🍃🍃


🍃پارت_1👇
https://t.me/c/1337156117/11065

🍃پارت_50👇
https://t.me/c/1337156117/12183

🍃پارت_100👇
https://t.me/c/1337156117/13967

🍃پارت_150👇
https://t.me/c/1337156117/16126

🍃پارت_190👇
https://t.me/c/1337156117/17474

🍃پارت_200👇
https://t.me/c/1337156117/17909

🍃پارت_250👇
https://t.me/c/1337156117/20830




🍀ممنون از همراهیتون💋💋💋


اندر احوالات چهره ی #حریر بیچاره و #آیاز کاربلدمون در #پارت_255 😅

🔴دوستان این دو شخصیت دوست داشتنی فقط برای تصویر سازی اون عده از عزیزانی گذاشته شدن که اصرار به عکس شخصیت ها داشتن☺️
وگرنه شما هرجور که دلتون میخواد این دو گل نو شکفته امون رو میتونید تو ذهنتون ترسیم کنید😉💋
همونطور که میبینید تو تیزر ها و کلیپ ها از همه جور شخصیتی استفاده میکنم 😎

@awrrinovel
@awrrinovel

Показано 20 последних публикаций.

15 850

подписчиков
Статистика канала