Репост из: فائزه فاتحی(آوری)"طالع شطرنجی"
#پارت_1
#رمان_طالع_شطرنجی
*حریر*
عصبی ام به حدی که انگشت های لرزانم دکمه آسانسور رو پیدا نمیکنه خوشبختانه مردی میاد و بالای دستم دکمه قرمز رنگ رو فشار میده
همزمان دنبال گوشیم که زنگ می خوره میگردم و میرم داخل آسانسور و بازم همون مرد دکمه ی همکف رو میزنه
قبل از اینکه گوشیم قطع بشه جواب میدم و صدای شاکی الی تو گوشم پخش میشه:
_ کجایی تو خوبه بهت گفته بودم سر ساعت اینجا باشی
_ متاسفم الی نمیرسم باید خودت انجامش بدی
انگار از صدام میفهمه حالم خوب نیست که آروم تر ادامه میده:
_ چرا دختر؟ چی شده مگه ، اصلاً من الان برم اون بالا چی بگم بدون آمادگی؟
_ الان سعی می کنم متن سخنرانی رو برات بفرستم لازم هم نیست که بگی مال خودت نیست اصلاً اسمی از من نبر
_ آخه مگه میشه نمیخوای بگی چی شده؟
آسانسور که چند لحظه ای می شد در طبقه سوم ایستاده بود و فکر می کردم کسی می خواد وارد بشه، یهو تکان سختی میخوره و غیر از روشنایی اضطراری فضای چند متری کاملا تاریک میشه بدون این که بترسم سرم رو بالا میگیرم و حین بررسی صفحه بالای آسانسور جواب الی رو میدم:
_میشه عزیز دلم از اول هم قرار بود من فقط متن و برات آماده کنم ، حالا ببینمت بهت توضیح میدم فعلا برو من بفرستم متن رو
منتظر خداحافظیش نمیمونم چون میدونم تمومش نمیکنه گوشی رو قطع می کنم و میزارم تو جیب بزرگ مانتوم
بدون اهمیت به تقلاهای مرد برای راه اندازی آژیر خطر میشینم و لپ تاپ رو از کیف درمیارم و بازش می کنم، چقدر ذوق داشتم برای ارائه این متن با صدای خودم جلوی اون همه استاد کار بلد بلکه به چشمشون بیام و ببینن استعدادهام رو
_ نمی خوای یک جیغی چیزی بزنی اصلا نمی ترسی از اینکه تو طبقه سوم ساختمان داخل آسانسور تاریک گیر افتادی
نگاه از صفحه لپ تاپ نمیگیرم همونطور که سخت دنبال پیدا کردن فایلی با تاریخ امروز میگردم جوابش رو میدم:
_ باور کن بهترین فرصتی که الان تو این شرایط خدا نصیبم کرده ، فکرش رو بکن توی اتاقک تاریک به دور از همهمه ی و بوق ماشین ها دارم کارم رو انجام میدم میشه گفت یه جور آوانس تو وقط اضافه است
صدای تک ختده ی متعجبش باعث میشه یه نیم نگاهی بهش بندازم و دوباره مشغول به کارم بشم
حسش می کنم از کنار چشم که روی پاهاش میشینه و خیره به صفحه لپ تاپ میپرسه:
_ مگه داری چیکار می کنی که به سکوت و تاریکی احتیاج داری؟
_ کاری که فکر نکنم تو ازش سر در بیاری پس بهتره بری مشغول آژیر خطرت باشی
با مکثی کوتاه جوابم رو میده:
_ دلم نمیاد آوانسی که خدا بهت داده رو خراب کنم
فایل رو که میفرستم سرم رو میارم بالا و خیره بهش میگم:
_ ممنون ولی دیگه کارم تموم شد
تو این فاصله ی نزدیک حس می کنم میشناسمش اما همون لحظه آسانسور با تکونی دوباره شروع میکنه به پایین رفتن
وسایلم را جمع میکنم و بلند میشم
اعصابم کمی آروم شده البته تا وقتی که نخوام بهش فکر کنم به کلاهی که با استفاده از سادگیم سرم گذاشتن اونم کسانی که ازشون انتظار نمیرفت
در کشویی آسانسور که باز میشه مردی دوربین به دست میبینم که در وهله اول مارک شبکه روش توجهم رو جلب میکنه
مرد کنارم میخنده و رو به چند تا پسری که پشت فیلمبردار ایستادن میگه:
_اصلا انتخاب درستی نکردید ، این خانوم حتی یک جیغ ناقابل هم نکشیدن چه برسه به اینکه بترسن
گیج برمیگردم سمتش و تازه متوجه میشم که جلوی کی ایستادم
مجری تازه معروف شده ی این روزهای تلویزیون با اون برنامه های دوربین مخفیش ، مثلا می خواست از جیغ کشیدن من چه چیز جالبی در بیاره
@awrrinovel✨
#رمان_طالع_شطرنجی
*حریر*
عصبی ام به حدی که انگشت های لرزانم دکمه آسانسور رو پیدا نمیکنه خوشبختانه مردی میاد و بالای دستم دکمه قرمز رنگ رو فشار میده
همزمان دنبال گوشیم که زنگ می خوره میگردم و میرم داخل آسانسور و بازم همون مرد دکمه ی همکف رو میزنه
قبل از اینکه گوشیم قطع بشه جواب میدم و صدای شاکی الی تو گوشم پخش میشه:
_ کجایی تو خوبه بهت گفته بودم سر ساعت اینجا باشی
_ متاسفم الی نمیرسم باید خودت انجامش بدی
انگار از صدام میفهمه حالم خوب نیست که آروم تر ادامه میده:
_ چرا دختر؟ چی شده مگه ، اصلاً من الان برم اون بالا چی بگم بدون آمادگی؟
_ الان سعی می کنم متن سخنرانی رو برات بفرستم لازم هم نیست که بگی مال خودت نیست اصلاً اسمی از من نبر
_ آخه مگه میشه نمیخوای بگی چی شده؟
آسانسور که چند لحظه ای می شد در طبقه سوم ایستاده بود و فکر می کردم کسی می خواد وارد بشه، یهو تکان سختی میخوره و غیر از روشنایی اضطراری فضای چند متری کاملا تاریک میشه بدون این که بترسم سرم رو بالا میگیرم و حین بررسی صفحه بالای آسانسور جواب الی رو میدم:
_میشه عزیز دلم از اول هم قرار بود من فقط متن و برات آماده کنم ، حالا ببینمت بهت توضیح میدم فعلا برو من بفرستم متن رو
منتظر خداحافظیش نمیمونم چون میدونم تمومش نمیکنه گوشی رو قطع می کنم و میزارم تو جیب بزرگ مانتوم
بدون اهمیت به تقلاهای مرد برای راه اندازی آژیر خطر میشینم و لپ تاپ رو از کیف درمیارم و بازش می کنم، چقدر ذوق داشتم برای ارائه این متن با صدای خودم جلوی اون همه استاد کار بلد بلکه به چشمشون بیام و ببینن استعدادهام رو
_ نمی خوای یک جیغی چیزی بزنی اصلا نمی ترسی از اینکه تو طبقه سوم ساختمان داخل آسانسور تاریک گیر افتادی
نگاه از صفحه لپ تاپ نمیگیرم همونطور که سخت دنبال پیدا کردن فایلی با تاریخ امروز میگردم جوابش رو میدم:
_ باور کن بهترین فرصتی که الان تو این شرایط خدا نصیبم کرده ، فکرش رو بکن توی اتاقک تاریک به دور از همهمه ی و بوق ماشین ها دارم کارم رو انجام میدم میشه گفت یه جور آوانس تو وقط اضافه است
صدای تک ختده ی متعجبش باعث میشه یه نیم نگاهی بهش بندازم و دوباره مشغول به کارم بشم
حسش می کنم از کنار چشم که روی پاهاش میشینه و خیره به صفحه لپ تاپ میپرسه:
_ مگه داری چیکار می کنی که به سکوت و تاریکی احتیاج داری؟
_ کاری که فکر نکنم تو ازش سر در بیاری پس بهتره بری مشغول آژیر خطرت باشی
با مکثی کوتاه جوابم رو میده:
_ دلم نمیاد آوانسی که خدا بهت داده رو خراب کنم
فایل رو که میفرستم سرم رو میارم بالا و خیره بهش میگم:
_ ممنون ولی دیگه کارم تموم شد
تو این فاصله ی نزدیک حس می کنم میشناسمش اما همون لحظه آسانسور با تکونی دوباره شروع میکنه به پایین رفتن
وسایلم را جمع میکنم و بلند میشم
اعصابم کمی آروم شده البته تا وقتی که نخوام بهش فکر کنم به کلاهی که با استفاده از سادگیم سرم گذاشتن اونم کسانی که ازشون انتظار نمیرفت
در کشویی آسانسور که باز میشه مردی دوربین به دست میبینم که در وهله اول مارک شبکه روش توجهم رو جلب میکنه
مرد کنارم میخنده و رو به چند تا پسری که پشت فیلمبردار ایستادن میگه:
_اصلا انتخاب درستی نکردید ، این خانوم حتی یک جیغ ناقابل هم نکشیدن چه برسه به اینکه بترسن
گیج برمیگردم سمتش و تازه متوجه میشم که جلوی کی ایستادم
مجری تازه معروف شده ی این روزهای تلویزیون با اون برنامه های دوربین مخفیش ، مثلا می خواست از جیغ کشیدن من چه چیز جالبی در بیاره
@awrrinovel✨