#پارت_50
#رمان_طالع_شطرنجی
*راوی*
رسما کلافه شده بود از رفتار دخترک شیرین لبخندی که تا قبل از تماس اشکان داشت با دلش راه میومد
البته که با دل اون راه اومدن مدلش زمین تا اسمون با اون دختر فاصله داشت ولی خب امروز رو الکی تا دفتر اشکان دنبال پیمان راه نیفتاده بود که اینجوری راحت از دستش بره
هرچند که پیش بینی اون رفتار رو از فیلم نامه نویسی تازه کار اونم بعد از شناختن آرزو و پیمان ، اصلا نمیکرد
ولی خب نمیتونست که انکار کنه زیادی از واکنش تند و تیزش مقابل سوپرایز مسخره ی اشکان خوشش اومد
طبق حرفهای اشکان قبل از اومدن اون دختر اینبارهم مطمئن شده بود که حریر هیچ صنمی با پسر خاله اش نداره البته فعلا و اگر زرنگ باشه میتونه با چند حرکت دیگه شبیهه امروز فکرش رو هم از سرش بندازه ، طبق تجربیات گذشته اشون اشکان طرف دختری نمیرفت که اون روش ضرب در بزنه
ولی دیگه داشت خسته میشد از سفت و سختی اون شیرینی خامه ای ، چقدر صمیمی شدنش شیرین تر بود
زیر لب زمزمه میکنه "اه اشکان همیشه خروس بی محل بودی و هستی"
صدای زنگ گوشیش که تو فضای ماشین میپیچه به خودش میاد و ماشین رو راه می اندازه و راه میفته بره خونه
حتی چک نمیکنه ببینه کیه که برای بار سوم زنگ میزنه و دست بردار هم نیست
پس از وقفه ای دو دقیقه ای تماس چهارم مجبورش میکنه گوشی رو که برعکس تو فضای بین دو صندلی جلو گذاشته بود برداره
دیدن اسم "زینت مامان" مطمئنش میکنه که تا وقتی که جواب نده مادرش همچنان به زنگ زدن ادامه میده و هر بار هم نگرانتر از دقیقه قبل خواهد شد
_جانم زینت خانوم
_به دلم موند یکبار مثل بچه ی آدم جواب تلفنم رو بدی
_ببخشید
_کجایی؟ از صبح هر دفعه که زنگ در رو زدن گفتم آیازم اومد
آروم لب میزنه:
_دیشب که بهت خبر دادم قرار نیست بیام
_آیاز پسرم آبروی ما به درک به خاطر آیلار بیا
بازم با شنیدن اسم آیلار عصبی میشه ولی خب عادت نداشت هیچوقت جلوی مامانش بلند و ناشایست حرف بزنه
_متاسفم مامان ولی اگر بودن من مهم بود حداقل ب....
_مگه میشه مهم نباشه ، به خدا یهویی شد تقصیر خان دایی بود تو یک شب همه چیز رو تموم کرد
حتی شنیدن دلایل ریز و درشتی که زینت مامان داشت براش ردیف میکرد هم از حس بدش کم نمیکرد چه برسه به اینکه بتونه قانعش کنه تو مراسم شرکت کنه
٣٢ سال سن داشت و مثلا پسر بزرگ خوانواده بود ، براش قابل هضم نبود مثل یک مهمون برای اواین بار در مراسم عقد با دامادشون آشنا بشه
_الو آیاز.. الو
_دارم میشنوم مامان
_ اگر میشنیدی اینقدر راحت روم رو زمین نمینداختی
صدای گریه ی مادرش و به دنبالش قطع شدن تماس دیوونه اش میکنه اما...بازم تصمیمی برای رفتن نداره
اصلا بذار همه فامیل فکر کنن مغرور شده
گوشی رو برمیداره تا به آراس زنگ بزنه اما ناخودآگاه صفحه ی چت کس دیگه ای رو باز میکنه که دوست داشت الان برگرده پیشش
تایپ میکنه:
"کجایی؟ میخوام بیام دنبالت"
هرچقدر خیره میشه به صفحه ی گوشی خبری از جواب نیست ، پوزخندی به حالت منتظر خودش میزنه و گوشی رو اول بیصدا و بعد پرت میکنه رو صندلی عقب
بهترین کار برگشتن به خونه ی آروم و ساکت خودش بود ، اصلا هم برای پرت کردن حواسش از مراسم عقد خواهری که بیشتر از خودش دوستش داشت ، به کسی شبیهه اون دختر مو حنایی احتیاج نداشت
برمیگرده نیم نگاهی به گوشیش می اندازه ولی بازم اخم میکنه و زیر لب میگه "زنگ هم نمیزنم"
@awrrinovel✨
#رمان_طالع_شطرنجی
*راوی*
رسما کلافه شده بود از رفتار دخترک شیرین لبخندی که تا قبل از تماس اشکان داشت با دلش راه میومد
البته که با دل اون راه اومدن مدلش زمین تا اسمون با اون دختر فاصله داشت ولی خب امروز رو الکی تا دفتر اشکان دنبال پیمان راه نیفتاده بود که اینجوری راحت از دستش بره
هرچند که پیش بینی اون رفتار رو از فیلم نامه نویسی تازه کار اونم بعد از شناختن آرزو و پیمان ، اصلا نمیکرد
ولی خب نمیتونست که انکار کنه زیادی از واکنش تند و تیزش مقابل سوپرایز مسخره ی اشکان خوشش اومد
طبق حرفهای اشکان قبل از اومدن اون دختر اینبارهم مطمئن شده بود که حریر هیچ صنمی با پسر خاله اش نداره البته فعلا و اگر زرنگ باشه میتونه با چند حرکت دیگه شبیهه امروز فکرش رو هم از سرش بندازه ، طبق تجربیات گذشته اشون اشکان طرف دختری نمیرفت که اون روش ضرب در بزنه
ولی دیگه داشت خسته میشد از سفت و سختی اون شیرینی خامه ای ، چقدر صمیمی شدنش شیرین تر بود
زیر لب زمزمه میکنه "اه اشکان همیشه خروس بی محل بودی و هستی"
صدای زنگ گوشیش که تو فضای ماشین میپیچه به خودش میاد و ماشین رو راه می اندازه و راه میفته بره خونه
حتی چک نمیکنه ببینه کیه که برای بار سوم زنگ میزنه و دست بردار هم نیست
پس از وقفه ای دو دقیقه ای تماس چهارم مجبورش میکنه گوشی رو که برعکس تو فضای بین دو صندلی جلو گذاشته بود برداره
دیدن اسم "زینت مامان" مطمئنش میکنه که تا وقتی که جواب نده مادرش همچنان به زنگ زدن ادامه میده و هر بار هم نگرانتر از دقیقه قبل خواهد شد
_جانم زینت خانوم
_به دلم موند یکبار مثل بچه ی آدم جواب تلفنم رو بدی
_ببخشید
_کجایی؟ از صبح هر دفعه که زنگ در رو زدن گفتم آیازم اومد
آروم لب میزنه:
_دیشب که بهت خبر دادم قرار نیست بیام
_آیاز پسرم آبروی ما به درک به خاطر آیلار بیا
بازم با شنیدن اسم آیلار عصبی میشه ولی خب عادت نداشت هیچوقت جلوی مامانش بلند و ناشایست حرف بزنه
_متاسفم مامان ولی اگر بودن من مهم بود حداقل ب....
_مگه میشه مهم نباشه ، به خدا یهویی شد تقصیر خان دایی بود تو یک شب همه چیز رو تموم کرد
حتی شنیدن دلایل ریز و درشتی که زینت مامان داشت براش ردیف میکرد هم از حس بدش کم نمیکرد چه برسه به اینکه بتونه قانعش کنه تو مراسم شرکت کنه
٣٢ سال سن داشت و مثلا پسر بزرگ خوانواده بود ، براش قابل هضم نبود مثل یک مهمون برای اواین بار در مراسم عقد با دامادشون آشنا بشه
_الو آیاز.. الو
_دارم میشنوم مامان
_ اگر میشنیدی اینقدر راحت روم رو زمین نمینداختی
صدای گریه ی مادرش و به دنبالش قطع شدن تماس دیوونه اش میکنه اما...بازم تصمیمی برای رفتن نداره
اصلا بذار همه فامیل فکر کنن مغرور شده
گوشی رو برمیداره تا به آراس زنگ بزنه اما ناخودآگاه صفحه ی چت کس دیگه ای رو باز میکنه که دوست داشت الان برگرده پیشش
تایپ میکنه:
"کجایی؟ میخوام بیام دنبالت"
هرچقدر خیره میشه به صفحه ی گوشی خبری از جواب نیست ، پوزخندی به حالت منتظر خودش میزنه و گوشی رو اول بیصدا و بعد پرت میکنه رو صندلی عقب
بهترین کار برگشتن به خونه ی آروم و ساکت خودش بود ، اصلا هم برای پرت کردن حواسش از مراسم عقد خواهری که بیشتر از خودش دوستش داشت ، به کسی شبیهه اون دختر مو حنایی احتیاج نداشت
برمیگرده نیم نگاهی به گوشیش می اندازه ولی بازم اخم میکنه و زیر لب میگه "زنگ هم نمیزنم"
@awrrinovel✨