یکهو از پشت بغلممیکند. تنم میلرزد. دستانش را دور شکممحلقه میکند. موقعیتم را به یاد میآورم. من یا او در خانهی پدر بزرگش هستم. آهسته کنار گوشم نجوا میکند:
-این کارها رو عمدی انجام میدی یا اینکه نه! واقعا بی قصد و غرضه؟!
در همانحین یقهی حولهی تن پوشم را پاییننیکشد و لبهایش روی شانه اممهر میزند. تمام تنم سست شده. درونم آشوب است. بی اختیار گردنم را خممیکنم و چشمانم را میبندم. قلبمتند میکوبد. زمزمه میکنم:
-من که حرفی نزدم! گفتم اول صبح که بیدار می شی جذابی!
فشاری به پهلویم می آورد و زمزمه میکند:
-گفتی دلت میخواسته منو اول صبح ببینی...وقتی تازه از خواب بیدار شدم!
لب می.زنم:
-من منظوری نداشتم...
او دستانش را با فشار روی بازوهایم میکشد و تمام بدن من میلرزد. میگوید:
-داری با من بازی میکنی! و باید بهت بگم که من خوب بلدماین بازی رو. الانمثل یه آهوی کوچولویی توی دامیه شیر! نمیترسی بخورمت؟!
جرات جواب دادن ندارم. میخواهمش . دوستش دارم. و هر لمس او من را از خود بیخود میکند. اما متعهدم به عهدی که نمیتوانم از آن بگذرم. قول دادهام ! اما عشق او جانم را فرسوده و دیگر تحمل ندارم. نگاهش میکنم و منتظرم که او خودش حالم را حدس بزند....این شیر درنده!
https://t.me/+fRJOp80BGykzNGI0