عقدشان آریایی بود.
برق شادی را میشد از چشمانشان خواند؛ چشمانی که سالها در انتظار هم سوخته بودند.
با دستانی در هم گرهخورده، از میان تمام سختیها و موانع گذشته بودند.
نه ثروتی میخواستند، نه شکوهی افسانهای؛ تنها آرامشی در کنار هم، و عشقی بیپایان.
اما بیخبر بودند از آنکه سرنوشت، نقشهای دیگر در آستین دارد...
به نام نامی یزدان:
تو را من برگزیدم از میان این همه خوبان،
برای زیستن با تو، تا همیشه، در میان گواهان.
با تمام جانم میگویم:
وفادار خواهم ماند؛ در هر لحظه، در هر جا.
پذیرا میشوی آیا؟
آیا تو نیز چنین با منی که من با توام؟
و باز به نام یزدان:
من نیز پذیرا میشوم مهر تو را، با تمام وجود.
باز میگویم در میان جمع:
تا همیشه، با تو خواهم ماند.
در هر کجا، در هر زمان، برای زندگی با تو.
تو نیز با من چنان پیمان ببند، که من با تو بستهام.
و ناگهان...
با گفتن آخرین جملهی پیمان توسط عروس،
چراغهای تالار خاموش شد...
صدای تیری در فضا پیچید.
واقعهای رقم خورد، همانند عاشورا.
لباس سپیدش، که قرار بود لباس بخت باشد،
از خون عشقش به رنگ سرخ درآمد.
پشت در اتاق عمل،
صدایش میلرزید،
آواز اندوه بود صدایش...
فریاد میزد،
فریادهایی که دلِ هر شنوندهای را میلرزاند،
و اشک از چشمان سنگ هم جاری میساخت...
https://t.me/+U5aq4i2TFfYzNjU0https://t.me/+U5aq4i2TFfYzNjU0