فاصله (آهو و نیما)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Цитаты


فاصله به قلم نازیلا.ع
❌️مطالعه ی رمان فاصله از هر جایی جز این کانال حرام و فاقد رضایت نویسنده ست❌️
شروع رمان🔥خوش اومدین ❤
https://t.me/c/1518559436/7
رمان های نویسنده:
https://t.me/addlist/ePObCqkYkKZjMTI0

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Цитаты
Статистика
Фильтр публикаций


همستر دیگه لیست شده و با ورودتون تو این ساعات آخر ۱۰ میلیون جایزه میده!
https://t.me/+XfHIlEt6aDtjYjEx




Репост из: گسترده رنگین‌کمون🌈
_مامانی بلاخره عکسای عروس شدنت رو پیدا کردم ولی این دوماده که بابا کوهیار نیست!!

با سمعِ جمله‌ی مَهدا، موبایلم از دستم افتاد و هول شده سمتش دویدم:
_اینا رو از کجا آوردی؟؟
_تو که نشونم ندادی!! خودم گشتم تا پیدا کردم.

وای اگر کوهیار سر می رسید...

دخترک شش ساله ام حیرت زده به عکس من و محمدرضا، چشم دوخت:
_مامان...این مَرده کیه کنارت؟؟ چرا بابا کوهیارم نیست؟؟

عکس ها را از دستش قاپیدم و  با اضطراب لب به دروغ مصلحتی باز کردم:
_خودشه مامان جونم...برو بازی کن دخترم.
_نه الکی نگو...بابایی که چشماش آبی نیستن...این آقا هم مثل من چشماش آبی ان.

در همین میان در اتاق باز شد و کوهیار در چارچوب نمایان شد....مهدا با ذوق سمتش دوید و من فاتحه ام را خواندم.

کوهیار لبخندی زد و او را در آغوشش جا داد که لب برچید و کودکانه گفت:
_بابایی چرا تو شب عروسی تون پیش مامان مها نبودی؟؟ چرا اجازه دادی اون آقا غریبه‌هه مامانم رو بغل کنه؟؟

کوهیار مات ماند و از گوشه چشم به من خیره شد....مهدا را سمت در اتاق هدایت کرد:
_برو بیرون دخترم...بعدا حرف می زنیم.

در را قفل کرد و با آرواره های سخت شده سوی من گام برداشت.
قفسه‌ی سینه اش از خشم بالا و پایین می شد:
_این اراجیف چیه به خورد بچه دادی؟؟ باز اون عکسای کوفتی رو در آوردی؟! همین امروز همشونو خاکستر می کنم...

بغضم گرفت:
_خودش عکسای من و محمدرضا رو پیدا کرد.
_قرار شد مهدا هیچوقت نفهمه که دختر من نیست.
_اون حقشه بدونه محمدرضا خدابیامرز پدرشه...حقشه بدونه تو رفیق پدرشی...

گلویم را گرفت و از پشت دندان های کلید شده غرید:
_وای به حالت اگه یادگار رفیقم...یادگار برادرم رو ازم جدا کنی....به ثانیه نکشیده از خونه میندازمت بیرون.

اولین قطره اشکم چکید:
_نه کوهیار...خواهش میکنم...تو قول دادی اجازه بدی تا هفت سالگی کنارش باشم.
_آره اما موعدت یک سال دیگه سر میرسه....بعدش طلاقت میدم و دیگه رنگ مهدا رو نمی بینی.

پیراهنش را چنگ زدم و سر بر سینه‌ی ستبر اش فشردم...
او پس از مرگ محمدرضا، حاضر شد با من ازدواج کند تا بتوانم برای فرزند رفیقش که هیچکس از وجودش خبر نداشت، شناسنامه بگیرم.

هق زدم و نالیدم:
_تورو خدا من‌و از دخترم جدا نکن...اون جون منه...نباشه میمیرم.

کمرم را چنگ زد و میان خرمن موهایم دم گرفت:
_به یه شرط...اجازه میدم تا ابد کنارش باشی...
_هرچی باشه قبوله...هر چی باشه.

چشمان نافذ و خمارش را در صورتم چرخاند و تنم را هم‌گام با خودش سمت مبل هدایت کرد:
_هفت سالِ تمام تحمل کردم و خود دار بودم...

گیج نگاهش ‌کردم و نفسم رفت...
نکند منظورش...!؟
کوهیار همسر قانونی ام بود اما در این همه سال همچون خواهر و برادر کنار یکدیگر زندگی کردیم.

گوشه‌ی لبم را زیر دندان کشید و ادامه داد:
_هفت سالِ تمام، هوش از سرم پروندی و به حرمت محمدرضا نزدیکت نشدم...تو زن منی مها...حق منی‌...گفتی هر چی بگم قبوله.
_نه کوهیار...نه...ازم نخواه...

بوسه‌ی خشن و پر تب و تاب اش خموشم کرد:
_هیس...بودنت کنارِ مهدا، مشروط به آغاز زندگیِ زناشوییت با منه...

https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0
https://t.me/+ddIiLbtqcFQzYmI0


Репост из: گسترده رنگین‌کمون🌈
- دوماد از سفر برگشته. کِل بکشید. عروس خانم کجایی؟

لبخندم گشاد میشود. عمه از آن پایین داد میزند:

- ریحانه... دختر تو کجایی؟ بدو بیا شوهرت از ماموریت برگشته.

لب میگزم از خجالت. همه ی خانواده در خانه بابا صدری جمع هستیم برای تعیین تاریخ عروسی. محمد طاها برگشته. عشقم آمده.

پله ها را دو تا یکی میکنم. همه جلوی در هستند. موهایم را پشت گوش میفرستم و پشت همه می ایستم که عمه به جلو هولم می دهد.
نگاه همه در سکوت به ماست. سلام میدهم با کلی سرخ و سفید شدن.

- سلام به روی ماهت.

چشمانم ستاره باران میشوند. اما چشمان او... چرا حس میکنم پر از حزن و اندوه هستند؟

- خوش اومدی محمد طاها جان.

در آغوشم که می کشد، رسما از عشق زیاد بیهوش میشوم.

- ممنون عزیزم. چقدر تو خوبی آخه دختر. چقدر تو ماهی.

- خیلی خوشحالم که اومدی محمد.

- منم عزیزم. منم. ریحانه؟ عزیزم تو دختر فهمیده ای هستی. مگه نه؟

ذوق مرگ میشوم. نگاهم به ماشینش است. چراغش روشنش احازه نمیدهد داخلش را ببینم اما در سمت شاگرد که باز میشود، میخواهم از آغوشش بیرون بیایم که نمیگذارد.

- بمون. ریحانه... من دوستت دارم. باشه؟

میخواهم بگویم میدانم. اما با خروج زنی از سمت شاگرد، روحم تکه پاره می شود.
آغوشش را تنگ تر میکند.

- بگو که میدونی چقدر برام عزیزی. بگو ریحانه. بگو که میدونی جون محمد طاها به جونت وصله.

آن زن سلام میدهد. همه شوکه اند انگار. زن عمو پسرش را مخاطب قرار میدهد:

- محمد طاها، مامان جان ایشون کی باشن؟ معرفی نمیکنی؟

صدای زن عمو می لرزد. تن من هم.. قلب من هم می لرزد لعنتی.

محمد سر توی گردنم فرو میکند. عمیق نفس می کشد و یک بوسه ی محکم روی شانه ام می گذارد:

- من همیشه مجبور بودم ریحان، مجبور به همه چی. الانم مجبورم اما... عشق تو تنها چیزی بود که همیشه از ته دل خواستم. ریحانه... دوستت دارم. باورم کن... باشه؟

زن با لبخند میگوید:

- من... همسر محمد طاها هستم.

جان از تنم رخت میبندد. نامرد... نامرد... نامرد...
نفسم را حس نمیکنم، توی آغوشش چشم میبندم و لحظه آخر میشنوم که میگوید:

- دردت به جونم... دردت به جونم... گوه خوردم ریحان.

https://t.me/+9hfCjm8ScmM4ZjA0
https://t.me/+9hfCjm8ScmM4ZjA0


Репост из: گسترده رنگین‌کمون🌈
-حامله ام اقا اونم با یه شناسنامه سفید...!

مرد حدس زده بود و این مدت حرکات دخترک را هم زیر نظر داشت...
نگاه صورت بارانی دخترک کرد.
خوشحال بود و روی پا بند نبود...
-من که گفتم عقدت می کنم قربونت برم...!!!

دخترک از زور درد و حقارت می لرزید...
پس این وسط عشق و علاقه چی می شد...؟!

گلی در حالیکه سر به زیر داشت، لب زد.
-گفتین حاج اقا اما این وسط وقتی علاقه ای نیست، ازدواج هم معنی نداره.... مخصوصا اینکه شما... شما متاهلم هستین...!

حسام ترسناک نگاه دخترک بیچاره کرد.
می دانست ازش حساب می برد و به عمد ترس توی جونش می اندازد.
-خب متاهل باشم، مگه ازدواج مجدد جرمه.؟!

گلی مظلومانه بغضش را فرو داد.
-من... نمیخوام... نفر سوم یه رابطه باشم...! این... این... خیانته اقا...!

حسام داغ کرد و قدمی سمت دخترک لرزان و مظلوم برداشت...
-پس بگو ببینم با اون بچه تو شیکمت کت مال منه چه غلطی می خوای بکنی...؟!

چیکار می کرد...؟! هیچی...!
او خودش را کسی نمی خواست و حال با یک بچه کجا می رفت...؟!
اصلا این بچه آینده می خواست...!

مظلومانه فقط اشک ریخت و جواب نداشت بدهد که حسام پوزخند زد.
-دو روز دیگه شکمت بالا اومد نمیگن این بچه از کجا اومده....؟!

پشتش لرزید از حرف مردم اما..
سقط کردنش با انکه گناه بود ولی به دنیا آمدنش هزاران بار بیشتر گناه داشت.

دستش را روی شکمش گذاشت.
-س... سقطش... می کنم...!

حسام جا خورد.
سقط کند...؟!
بچه اش را بکشد...؟!
بجه ای که سالها منتظرش بود و حال با داشتنش محال بود بگذارد دخترک همچین حماقتی کند.

اخم کرد و تیز نگاه گلی کرد که دخترک قافیه رو باخت.
اشک هایش سرعت گرفتند و از ترس به سکسکه افتاد...
-تو چه زری زدی؟! می خوای بچه منو سقط کنی؟! بچه من، بچه حسام الدین فتاح باید به دنیا بیاد، می فهمی یا جور دیگه حالیت کنم!

گلی ترسیده بودو سعی داشت خود را آرام نشان دهد اما لرزش دست و تنش دست خودش نبود.

نمی گذاشت یک گل گیس دیگر به مانند خودش وارد این دنیای پر از کثافت شود...
-ن... نه... ن.. میزارم... یکی دیگه... من... تکرار بشه...! بدبختش نمی کنم...!

مرد ابرو درهم کشید.
رگ کنار پیشانی و گردنش از زور درد و غیرت ورم کرده بود
دخترک ترسید از هیبت و خشم مرد اما به روی خود نمی اورد.
مرد از کوره در رفت و یقه اش را چسبید.
-بچه من هیچ وقت تو نمیشه گلی... تو ننه بابات نخواستنت اما من بچم و می خوامش...!

قلب گلی شکست.
دخترک با بغض سر تکان داد.
-درسته کسی منو نخواست اما تقصیر من نبود....!!!

حسام عصبانی بود اما سعی کرد دخترک را آرام کند و او را سر لج نندازد...
-چطور دلت میاد سقطش کنی! بچمونه گلی! جون داره سنگدل!

دخترک اشکش را پاک کرد: تو متاهلی.! زنت تو خونت منتظرته... نمی خوام روی بچم برچسب حرومزادگی باشه... چون با شناسنامه سفید زن شدم و حامله... چون هنوز هجده سالم نشده... هنوز بچه ام و نمی دونم چیکار باید بکنم...!

مرد حرف توی گوشش نرفت، دیوانه شد و عربده کشید.
-این بچه باید بمونه... باید به دنیا بیاد و وای به حالت گلی اتفاقی براش بیفته...! وای به حالت...!!!

دخترک با بهت نگاهش کرد.
قدم به قدم عقب رفت و با چشمانی مظلومانه و ترسیده نگاه مرد و رنگ کبود صورتش کرد.
بی نهایت می ترسید.
-تو ذو خدا من نمی تونم نگهش دارم... سقطش می کنــــــــــــــم....!!!

حسام با عصبانیت سمتش رفت و با هر زوری که داشت می خواست دستانش را بگیرد که دخترک
عقب عقب رفت....
مرد داد زد.
-عقدت می کنم نفهم..!

دخترک ترسیده و نگران سرش را به دو طرف تکان می داد و اشک دیدش را تار کرده بود.
-نه... نمی خوامش...!!!

حسام سرعتی به قدم هایش داد که گلی با ترس خواست فرار کند که یک دفعه با دیدن کمند زن حاج حسام الدین ایستاد و نا خوداگاه دستش روی شکمش رفت...

https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0

حسام ایستاد اما کمند ذره ای برایش اهمیتی نداشت...
کمند نگاه ناباورش را بین حسام و گلی چرخاند.
-شما... دوتا... باهم...؟! این دختر حاملس...؟!

دست در دهانش گرفت و چشمانش پر از اشک شدند.

حسام محکم و با جدیت رو بهش گفت: تو اینجا چه غلطی می کنی...؟!

زن بغضش را قورت داد ونگاه دخترک لرزان کرد.
می دانست حسام برایش تره هم خورد نمی کند اما نتوانست تحمل کند و سمت دخترک هجوم برد و موهایش را کشید که جیغ دخترک بلند شد...
-هرزه تو با شوور من چه گوهی خوردی...؟!

تا حسام خواست سمتش پا تند کند، گفت: با این پتیاره داشتی بهم خیانت می کردی...

حسام، با یک ضربه کمند را ازش دور کرد وپوزخند زد:به پای خیانتای تو نمیرسه...

کمند داغ کرد و متعحب نگاه دخترک کرد و تا حسام خواست قدم بردارد دخترک را هل داد...
خنده شیطانی کرد و در مقابل نگاه مات مرد گفت:
-دیگه بچه ای وجود نخواهد داشت...

https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0


Репост из: گسترده رنگین‌کمون🌈
- خم شو رو میز شلوارتو بکش پایین!

با صدایش دخترک ترسیده لب زد

- حاملم نامدار... هفت ماهمه...توروخدا بچه...

نعره زد

- خم میشی یا یجور دیگه حرف حالیت کنم؟

دخترک می ترسید از او... از کمربند پیچیده دور دستش که دست روی شکم برآمده اش گذاشته و فین فین کنان روی میز خم شد

می شنید صدای پچ پچ اش را...


- آروم مامانی هیچی نیست یکم...


حرف هایش تمام نشده نامدار خودش را بین پاهای دخترک کوبیده بود که از درد و ضعف پاهایش لرزید

هفت ماه بود که همه چیز همینطور بود
نامدار بدون معاشقه با دخترک سکس می کرد


- آخ! آروم نامدار...

حرکاتش را به عمد تند تر کرد
اینطور تمام حرصش را خالی می کرد بر سر دخترکی که حامله بود!
از اوی عقیم...


- ب...به بچه‌ت رحم کن نامرد!

غرید

- ببر صداتو!


دخترک بیجان دستش را روی دلش فشرد


- دکتر گفت دختره... تو دختر دوست داشتی نامدار... منم دوست داشتی


هیس کشدارش و خم شدن بیشترش روی دخترک دردش را بیشتر کرده بود که نامدار بالاتنه دخترک را در چنگش گرفت و دست دیگرش میان پاهایش رفت


می فهمید با حرکاتش تحریکش کرده اما با خالی شدن خودش عقب کشید


- حالم از خودت و توله ی حرومت به هم می خوره... حتی دیگه به درد این کارمم نمی خوری!


گفته و با چندش نگاهی به تن سفید دخترک انداخت
تن زنش... زنی که به اجبار عروسش شده بود. روزهای اول حتی نگاهش نمی کرد اما دخترک زیبا بود... حتی الان با آن شکم برآمده...


دوش گرفته و با بیرون آمدنش نگاهی به تن لرزان یاس انداخت
باز هم او را ول کرده بود، درست موقع ارضا شدن دخترک...


- پاشو جمع این کثافت و!‌ زود برمیگردم فکر نکنی حواسم بهت نیست!


گفته و با پوشیدن لباس هایش از خانه بیرون رفت. امشب خانه ی مادرش مهمانی بود.


- داداش؟ سلام خوش اومدی... بیاین تو بیا... پس یاس کو؟


با اخم های درهم وارد جمع مهمان ها شد. نمی‌خواست بیاید اما عطیه قسم داده بود



- خونه ست!


- واه عمه جان؟ زن گرفتی برای خونه چرا زنت و با خودت جایی نمیاری؟


سلامی به عمه خانوم داده و گردن خم کرد تا خاتون راحت در آغوشش بگیرد
می شنید پچ‌پچ ها را و عادت کرده بود...

که زن اولش با سر و صدا طلاق گرفته و زن دومش بی سروصدا عروس خانه اش شد


- سلام دورت بگردم کو عروسم؟

حرف خاتون تمام نشده عمه خانوم باز به حرف آمد

- والا پسرت عروستو گذاشته تو صندوق خواهر... نکنه عیب و ایراد داره این دختره؟


- نخیر عمه جان! زنداداشم خیلی هم سالم و سلامته... ماه های آخر بارداریشه اذیته یکم


حرف عطیه مانند ترکیدن بمب بود که نامدار تیز به خواهرش نگاه کرد
همه ناباور بودند

- حامله س؟ از کی؟ نامدار که عقیمه...


صداها بالا گرفته و نامدار با رگ بیرون زده باز هم دلش خورد کردن دخترک چشم زمردی را می خواست که عطیه آرام دستش را گرفت


- از شوهرش! از داداشم حاملست. راستی عمه خانوم شنیدید مریم و طلاق داده شوهر جدیدش؟
چون بچه دار نمی شده...

اینبار نامدار هم سوالی به خواهرش نگاه می کرد که عطیه اشک چشمانش را پاک کرد


- زنیکه از خدا بیخبر سه سال تمام زندگی تورو جهنم کرد... آبروتو برد گفت عقیمی... عیب و ایراد داری... ولی شوهرش برده آزمایش دیدن عیب از خودش بوده...
داداشم شکر خدا بی عیب و عاره تو راهی هم دارن... بچه شون دختره...


عطیه حرف می زد و نامدار مات در جایش مانده بود... عقیم نبود و دخترکش در شکم زنی بود که هفت ماه به جرم خیانت خونش را در شیشه کرده بود!

https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk
https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk
https://t.me/+bDpCvVhWMk0wY2Rk


#فاصله

#part585
نگاهم که به ساعت گوشی ام افتاد آه از نهادم بلند شد. واقعا خبر ازدواج همسر سابقم آنقدر مرا به هم ریخته بود که در این ساعت از شب مرا به اینجا کشانده بود؟!
با تمام این ها این احساس هم مانع از آن نشد که پله های بالارفته را پایین بروم... با پاهای سست بالاتر رفتم و وقتی به طبقه ی مورد نظر رسیدم، با دیدن در واحد بغض به گلویم چنگ زد.
یاد روزی افتادم که مادرش نقشه کشید و نیما باور کرد و مرا بیرون کرد.
جاکفشی و گلدان رویش همانگونه بود و نشان می داد نیما هنوز در همین خانه ساکن است.
اصلا اگر نیما از من متنفر بود و حالا با زن دیگری می خواست ازدواج کند، پس چرا هنوز در خانه ای زندگی می کرد که مدت ها با هم زندگی کرده بودیم؟!
نفس عمیقی کشیدم. مرگ یکبار، شیون هم یکبار! دست لرزانم را روی زنگ در فشار دادم.
بعد از چند دقیقه زنگ زدن بی وقفه بالاخره هیکل نیما در چارچوب در ظاهر شد.
خواب آلود بود، اما با دیدن من در آن ساعت از شب و در آن جا خواب از چشمانش پرید.
- آهو... تو اینجا...
از آنکه اسم کوچکم را صدا کرده بود ابروهایم بالا پرید.
بلافاصله حرفش را اصلاح کرد.
- منظورم اینه که... اینجا چیکار می کنید خانوم تهرانی؟!

کانال vip با پارت های جلوتر😍👇
https://t.me/c/1518559436/50770


🩶تو vip رسیدیم به پارت 764 و کلی اتفاق غیرقابل پیش بینی بین آهو و نیما داریم 🤨

🩶 جهت عضویت مبلغ 36 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳5859 8310 8620 2446
نازیلا عباس زاده

🩶 شات واریزی به همراه اسم رمان رو برای ادمین ارسال کنید. @NazilaVip


#فاصله

#part584
خستگی را بهانه ای کردم تا از شرکت خارج شوم، جمع کارمندان و مهندسین که مشغول بگو و بخند بودند برایم اصلا خوشایند نبود!
آنقدر راه رفتم و راه رفتم که پاهایم خودشان از خستگی ایستادند...
به خودم که آمدم مقابل مجتمعی که خانه ی نیما در آن قرار داشت، بودم...
خانه ای که زندگی مشترکمان را در آن شروع کرده بودیم... مدت ها با هم زندگی کرده بودیم و حالا نمی دانستم نیما هنوز آنجا زندگی می کند یا نه!
با حماقت جلوتر رفتم و زمانی که دیدم در ساختمان باز است، وارد ساختمان شدم.
هنوز همانجا جلوی در ایستاده بودم که با خروج چند نفر از آسانسور به سرعت خودم را به پله ها رساندم. احتمال می دادم کسی مرا بشناسد و می ترسیدم خبر به گوش نیما برسد، اما باز هم حماقت کردم و ترس را کنار گذاشتم...
دیوانه وار و بی وقفه از پله ها بالا رفتم.
در آن گیرودار که بخاطر سرعتم نفس نفس می زدم گوشی ام زنگ خورد.
نه برای آنکه بخواهم جوابی دهم، فقط برای خاموش کردنش گوشی ام را از جیبم درآوردم. طبق انتظارم تماس از امید بازرگان بود!
اگر گوشی ام را خاموش می کردم، احتمالا به دم در خانه می رفت، پس آنقدر در دستم نگهش داشتم که خودش تماس را قطع کرد.

کانال vip با پارت های جلوتر😍👇
https://t.me/c/1518559436/50608


🩶تو vip رسیدیم به پارت 764 و کلی اتفاق غیرقابل پیش بینی بین آهو و نیما داریم 🤨

🩶 جهت عضویت مبلغ 36 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳5859 8310 8620 2446
نازیلا عباس زاده

🩶 شات واریزی به همراه اسم رمان رو برای ادمین ارسال کنید. @NazilaVip




#فاصله
#part583
اکثر کارمندان رفته بودند و تنها کسانی که در پروژه ی مشترک با شرکت نیما فعالیت می کردند در شرکت حضور داشتند.
مهندسین آنقدر مشغول حرف زدن با هم بودند که حتی متوجه ورود من به شرکت نشدند.
کارت هایی که در دستشان بود توجهم را به خودشان جلب کرد.
- سلام!
بقیه با شنیدن صدایم به سمتم چرخیدند و جوابم را دادند.
یکی از مهندسین کارتی رو که روی میز بود برداشت و به سمتم آمد.
- برای شماست!
- برای من؟!
مهندس سر تکان داد.
- بله... مراسم عروسی آقای شایسته ست!
کارت عروسی را گرفتم و برای آنکه جلوی دیگران تابلو جلوه نکنم، پاکت را باز کردم.
اسم عروس را زمزمه وار تکرار کردم و یکی دیگر از مهندسین با هیجان گفت: عروس خانوم مهندسه!
به سختی خودم را کنترل کردم تا چپ چپ نگاهش نکنم! به سختی "مبارکه"ای به زبان آوردم و یکی دیگر از مهندسین فلشی را به دستم داد.
- مهندس بازرگان گفتن نقشه های داخل فلش رو چک کنید.
با تشکر فلش را گرفتم و آن موقع بود که متوجه شدم امید بازرگان در شرکت نیست.

کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/50500


🩶تو vip رسیدیم به پارت 764 و کلی اتفاق غیرقابل پیش بینی بین آهو و نیما داریم 🤨

🩶 جهت عضویت مبلغ 36 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳5859 8310 8620 2446
نازیلا عباس زاده

🩶 شات واریزی به همراه اسم رمان رو برای ادمین ارسال کنید. @NazilaVip


#فاصله

#part582
امید بازرگان کمی فکر کرد.
- آره... یعنی خود آقای شایسته معرفیشون کردن!
گوشه ی لبم را گزیدم.
- سر پا بود؟!
امید بازرگان که متوجه حرفم نشده بود، سؤالی نگاهم کرد.
- چی؟!
- مادر آقای شایسته سر پا و سر حال بودن؟!
امید بازرگان با گیجی جواب داد: آره!
ابروهایم بالا پرید... پس قضیه ی پرستار چه بود؟!
- آهان! مرسی!
امید بازرگان با همان حالت "خواهش می کنم" به زبان آورد و بالاخره رضایت داد از اتاق خارج شود.
به محض بسته شدن در به صندلی ام تکیه دادم و نقشه ها را رها کردم.
نیما واقعا داشت ازدواج می کرد؟!
***
دو هفته با فکر و خیال گذشت... دو هفته ای که هیچ چیز خاصی در رفتار نیما و شیوا ندیدم که احتمال دهم آن ها قصد ازدواج با هم را دارند، اما خب این دلیل نمیشد که حرف های آن روز امید بازرگان را فراموش کنم!
در یکی از روزهایی که کارم در دانشگاه طول کشیده بود و دیرتر از همیشه به شرکت رسیدم، اتفاقی افتاد که باعث شد مسیر زندگی ام به کل تغییر یابد.

کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/50392


🩶تو vip رسیدیم به پارت 764 و کلی اتفاق غیرقابل پیش بینی بین آهو و نیما داریم 🤨

🩶 جهت عضویت مبلغ 36 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳5859 8310 8620 2446
نازیلا عباس زاده

🩶 شات واریزی به همراه اسم رمان رو برای ادمین ارسال کنید. @NazilaVip


#فاصله

#part581
امید بازرگان که این را گفت چند لحظه سکوت کرد. کاش می توانستم بگویم که فکر و گمانش کاملا درست بوده است! من از شنیدن خبر ازدواج نیما کاملا جاخورده بودم! انگار که اصلا از او جدا نشده ام و او می خواهد با وجود اسم من در شناسنامه اش تجدید فراش کند!
- البته قصد جسارت نداشتم خانوم مهندس! معذرت می خوام!
با گیجی "خواهش می کنم"ی به زبان آوردم و امید بازرگان دوباره گفت: البته این موضوع بین خودمون بمونه!
درک نمی کردم چرا باید ازدواج نیما و شیوا بین خودمان بماند. بالاخره که همه می فهمیدند!
- چطور؟!
امید بازرگان دستی به چانه اش کشید.
- خب من کاملا اتفاقی متوجه این قضیه شدم!
- اتفاقی؟!
امید بازرگان این بار دست به موهایش کشید.
- امروز که رفته بودم نقشه ها رو تحویل بدم، گویا مادر آقای شایسته اونجا بودن... حرف هاشون رو اتفاقی شنیدم و از لابلاشون فهمیدم!
- مادرش؟! مادر نی...
با گرد شدن چشم های امید بازرگان به سرعت حرفم را اصلاح کردم.
- مادر آقای شایسته اونجا بودن؟! یعنی مطمئنید که خودشون بودن؟!

کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/50230


🩶تو vip رسیدیم به پارت 764 و کلی اتفاق غیرقابل پیش بینی بین آهو و نیما داریم 🤨

🩶 جهت عضویت مبلغ 36 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳5859 8310 8620 2446
نازیلا عباس زاده

🩶 شات واریزی به همراه اسم رمان رو برای ادمین ارسال کنید. @NazilaVip


#فاصله

#part580
حتی زبانم نچرخید که بگویم مبارک است!
سعی کردم بحث را عوض کنم، چراکه با شناختی که از خود داشتم می دانستم اگر امید بازرگان چند دقیقه ی دیگر هم راجع به نیما و ازدواجش حرف بزند یا گریه می کنم یا هوار می کشم!
- خب پس مطمئنا پروژه ی جدید موفق تر باشه!
انتظار داشتم امید بازرگان بپرسد "چرا" یا "چطور" اما گفت: نظرتون راجع به این موضوع چیه؟!
می دانستم منظورش ازدواج نیما و شیواست، اما با این حال پرسیدم: در مورد چی؟!
امید بازرگان سر تکان داد.
- ازدواج آقای شایسته و خانوم موحد!
نفسم را سخت بیرون فرستادم.
- مگه باید نظر خاصی داشته باشم؟!
امید بازرگان چند لحظه خیره نگاهم کرد. انگار که انتظار شنیدن چنین چیزی از جانب مرا نداشت. با این حال از رو نرفت.
- خب... گفتم شاید...
مکث کرد و به چشمانم خیره شد.
- می تونم روراست باشم خانوم تهرانی؟!
با اینکه جوابم به سؤالش منفی بود، اما سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.
- البته!
- خب شما و آقای شایسته قبلا با هم زن و شوهر بودین... با خودم فکر کردم شاید این خبر باعث بشه ناراحت بشید... یا حداقل شوکه!

کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/50121


🩶تو vip رسیدیم به پارت 764 و کلی اتفاق غیرقابل پیش بینی بین آهو و نیما داریم 🤨

🩶 جهت عضویت مبلغ 36 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳5859 8310 8620 2446
نازیلا عباس زاده

🩶 شات واریزی به همراه اسم رمان رو برای ادمین ارسال کنید. @NazilaVip


#فاصله

#part579
***
- فکر می کنم پروژه ی جدید بدون حضور شرکت آقای شایسته باشه!
امید بازرگان این را گفت و من با حواسپرتی پرسیدم: کدوم پروژه؟!
- ما یه کار مشترک بیشتر با شرکت آقای شایسته نداریم... ساختمون جدید تو همین زمین منظورمه!
قسمت اول جمله ی امید بازرگان نشان می داد که بیصبرانه منتظر است پروژه تمام شود تا دیگر چشمش در چشم نیما نیفتد.
سر تکان دادم.
- درسته... حالا مگه چه اتفاقی افتاده؟!
امید بازرگان ابرویی بالا انداخت.
- گویا قراره آقای شایسته قاطی مرغ ها بشن!
با شنیدن این جمله دست و پایم در عرض چند ثانیه سست و بی جان شد.
خداخدا می کردم رنگم نپرد و مرا مقابل امید بازرگان رسوا نکند.
معنی جمله ای که امید بازرگان گفته بود کاملا روشن بود... نیما داشت ازدواج می کرد... اما هضمش برای من سخت بود!
- چطور؟!
این را به جان کندن پرسیدم.
- انگار قراره با خانوم موحد ازدواج کنن!
به "قراره"ای که امید بازرگان فکر می کردم و به خودم می گفتم همه چیز دروغ است یا به خانوم موحدی که درواقع همان شیوا بود؟!

کلی پارت جلوتریم 😍👇
https://t.me/c/1518559436/50014

Показано 20 последних публикаций.