فاصله (آهو و نیما)


Гео и язык канала: Иран, Фарси
Категория: Цитаты


فاصله به قلم نازیلا.ع
❌️مطالعه ی رمان فاصله از هر جایی جز این کانال حرام و فاقد رضایت نویسنده ست❌️
شروع رمان🔥خوش اومدین ❤
https://t.me/c/1518559436/7
رمان های نویسنده:
https://t.me/addlist/ePObCqkYkKZjMTI0

Связанные каналы

Гео и язык канала
Иран, Фарси
Категория
Цитаты
Статистика
Фильтр публикаций


⬛️ کد مخفی 500,000,000 میلیون سکه همستر 🎁
https://t.me/+sAx4915d4ZE3ODRk




Репост из: گسترده مهربانی❤
دختر بچه‌ی 15 16 ساله‌ی کر و لال اوردی برای خوندن طلسم؟!

این هنوز پوشک پاشه



احمد غرید
مروارید پر بغض بیشتر زیر لباس گشاد مشکی رنگش جمع شد

عمرا اگر آن مرد را طلسم می‌کرد

ایلیا خان


تنها کسی که دخترک را دوست داشت

هرشب می‌گذاشت سر روی سینه‌ای بگذارد که همه‌ی روستا از شلاقش وحشت داشتند


دست هایش جِز جِز می‌کرد


_آقا گفتن این دختره کنار ننه قمر زندگی میکرده که ماه پیش سَقط شد...گفتن بلده...به این موش بودنش نگاه نکنین...یه سلیطه‌ایه‌‌... پشت جفت دستاش و سوزوندم تا رام شد از اون دخمه بیاد بیرون


احمد به دخترک اشاره کرد

نمی‌خواست نشان دهد اما گوشه‌ی دیوار زیر ان روبنده می‌لرزید


_ روبند شو بزن کنار ببینمش...بهتر که لاله...دهن باز نمی‌کنه پیش قماشِ ایلیاخان...اما اخرش از دستش راحت شو

پشت عمارت ایلیاخان بودند


اگر سر می‌رسید و دخترکی که از عمارتش فرار کرده بود را اینجا می‌دید...

چانه‌اش لرزید

از اخم مرد وقتی تیز نگاهش می‌کرد می‌ترسید


بازهم مینداختش در قفس سگ های غول پیکرش یا دوباره پشت دستش را داغ می‌گذاشت؟!


مرد که دست زیر چانه‌اش برد با غیض و بغض سرش را کنار کشید


احمد با تعجب نیشخند زد

_اووهوع....حرومی ننه قمر چه جونوریه...... شنیدم خان زده کس و کارت و جلوت کشته لال شدی...تو که باید خودت با سر یه بلایی سرش بیاری...چی بهتر از انتقام؟!



با چشمان زمردی‌اش از زیر روبنده تیز نگاهشان کرد


اگر می‌فهمید همین دختر 16 ساله‌ی لال سوگولی ایلیا خانی است که ده بار تن می‌لرزاند تا اسمش را بر زبان بیاورد چه می‌شد؟!

احمد از ترس ایلیا پناه برده بود به خرافات


احمد خندید

_اگر میدونستی از هوچی گریِ زن جماعت بیزارم تخـ*م نمی‌کردی اینجوری نگام کنی حرومی


خنده‌اش جمع شد
_هرچی لازم داره بیار رضا


ارام نگاهی به اطراف انداخت
9 مرد اطراف کوچه

همینکه مرد وسایلای ننه قمر را جلویش ریخت از زیر دستشان فرار کرد


یکدفعه از پشت موهایش اسیر دستانی شد

بغصش با صدای بلند ترکید

می‌کشتنش

احمد برای به زانو دراوردن ایلیا هرکاری می‌کرد


احمد وحشیانه سرش را سمت خودش چرخاند و تا به خودش بیاید مشت محکمی در صورت ظریفش کوبید


خون از دهان و دماغش بیرون پاشید و نفسش از درد گره خورد

پاهایش بی‌حس شد
صدایی از گلویش بیرون نمیامد


_کجا؟! کار داریم باهم فعلا

تا به خودش بیاید مشت دیگری در صورتش نشست

اینبار درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشید

خون از زیر روبنده روی زمین ریخت

بلند زار زد
بالاخره صدایش در امده بود

احمد پرحرص لب زد

_اگر از یه ذره بچه رکب بخورم که باید برم کشکم و بسابم

خشن گردنش را فشرد و تنش را سمت وسایل ها برد

محکم روی زمین فشردش که دخترک زانو زده کنار وسایل ها افتاد

_بجنب تخـ*م حروم...بخون


دخترک جنون وار هق زد و سر تکان داد...از ننه قمر یاد گرفته بود

با اینکه این خرافات را قبول نداشت اما اگر اثر کند چه؟!

_هیچی نمی..خونم....ولم کن

احمد کفری شده خندید


جوری گردن دخترک را سمت زمین فشرد که صورتش زیر روبنده روبه کبودی رفت

_زبون باز کردی...که نمیخونی...نظرت چیه یکم باهم بازی کنیم؟!

دخترک بی‌پناه تنش لرزید که احمد روبه ادمهایش لب زد

_نگهش دارین

در عرض یک ثانیه تنش میان دست هایشان اسیر شد

دست احمد سمت جیب کتش رفت

_تو که دختر مهربونی هستی حیف نیست به نظرت این سگا گشنه بمونن؟!


چشمان دو دو زنانش سمت دو سگ بزرگشان رفت که احمد ضامن چاقو را فشرد


دست دخترک را چنگ زد
شانه هایش با وحشت بالا پرید


_آخی...دستش سوخته که...اشکال نداره... سوخته هم باشه میخورن

لرزش تنش میان دست هایشان بیشتر شد
احمد خندید

_اگر یه انگشت نداشته باشی بازم زبونت که کار میکنه که چهار تا ورد بخونی...نمیکنه؟!


نفس دخترک گره خورد

بدنش بی‌حس شده بود


مچش را نگه داشت

_مواظب باشین تکون‌ نخوره

دخترک خیره به چاقو سینه‌‌اش‌ از بی‌نفسی پر شدت بالا و پایین رفت

بی‌حال هق زد


تیزی چاقو را روی انگشتش حس کرد

میان دستانشان بی‌جان شد که قبل از اینکه احمد فشار چاقو را بیشتر کند یکدفعه به عقب پرت شد


ماتش برد
سرگیجه‌اش شدید شد


تا به خودش بیاید چند نفر همه‌ی‌ مرد های دورش را هم وحشیانه عقب کشیدند


بدنش خواست بی‌جان روی زمین بی‌افتد که یکدفعه دستی دورش حلقه و محکم به سینه پهنی کوبیده شد


دستی روی گوشش نشست و سرش را به سینه‌ فشرد

بغضش ترکید


این بو را میشناخت

ایلیا سر پایین برد


آرام کنار گوشش پچ زد

_جوجه‌ی فراری خان نترسه

صدای بلند پی در پی شلیک گلوله

خواست وحشت زده سر به عقب بچرخاند که مرد محکم نگهش داشت


پشتش را ارام نوازش کرد
نیشخند زد

_نگفته بودم کسی حق نداره عروسک خان و اذیت کنه؟!
چیزی که باید ازش بترسی پشتت نیست
نباید جوجه‌مون و تنبیه کنیم که چند روز گم و گور شده بود؟!


ادامه‌ی پارت🔥🖤👇

https://t.me/+jggmYRb6GpozZWI0


Репост из: گسترده مهربانی❤
#پارت_155

-خواهر احمق من از شوهرت حامله‌س خانـــــوم.

دامنِ لباس عروسم را بالا می‌کشم و پر بهت به مرد خشمگین رو به رو خیره می‌شوم. هیاهوی وحشتناکی مجلس را فرا گرفته و همگی سر در گوش یکدیگر می‌برند و پچ‌پچ می‌کنند.
صورت کامیار از خشم کبود شده است. مرا عقب می‌کشد و محکم رو به مرد می‌گوید:

-جمع کن این بساط رو، اومدی عروسی منو بهم ریختی و چرت و پرت می‌گی واسه من؟ معنی حرفاتو می‌فهمی مرتیکه؟

مرد عربده می‌کشد و می‌خواهد به سمت کامیار یورش بیاورد که نمی‌گذارند:

-بی‌ناموس بی همه‌چیز خواهر ساده منو گول زدی و هر به راهی کشوندیش دو قورت و نیمتم باقیه؟

-خواهرت کیه؟ این مزخرفات چیه می‌گی؟

-خواهرم کیه؟ بیا ببینش...

مرد دست‌های بقیه را پس می‌زند و دست دختر ریزمیزه‌ای را می‌گیرد و از میان جمعیت جلو می‌کشد. نگاه می‌دهم به دختر که شکمش برجسته شده و از لباسش بیرون زده است. این دختر محدثه است. رفیق ناب و صمیمی خودم که حالا از نامزدم حامله شده بود...
نفسم بالا نمی‌آید و چشم به کامیار می‌دهم که با دیدن محدثه رنگ از رخش می‌پرد.

-چی‌شد حالا یادت اومد چه بی‌ناموسی سر خواهر من اوردی؟

پدر کامیار جلو می‌آید و با پرخاشگری می‌غرد:

-دست خواهرتو بگیر و از خونه من برو بیرون و بگرد دنبال کسی که این بلا رو سرتون اورده، پسر من اهل این بی‌ناموسی‌ها نیست که دارید بهش انگ می‌زنید.

مرد خنده‌ای عصبی سر می‌دهد و محدثه سر در یقه‌اش فرو می‌برد. برادرش محکم تکانش می‌دهد و فریاد می‌کشد:

-بگو بهشون، بگو که با همین شازده پسر بودی و خاک تو سر ما کردی، بگو که چطور و دور از چشم ما پات رو تو خونش باز کرده.

کامیار سکوت اختیار کرده و قلب من هر لحظه بیشتر خرد می‌شود و فرو می‌ریزد. پدر کامیار به سوی محدثه می‌رود و می‌پرسد:

-سرتو بده بالا خوب نگاه کن، تو با پسر من بودی؟ آره؟

محدثه از ترس و بدون نگاه تنها به تایید سر تکان می‌دهد و من دیگر پاهایم توان ندارند که روی صندلی فرود می‌آیم. همان صندلی‌ای که قرار بود ده دقیقه پیش بله سر عقد را به کامیار بگویم.

درگیری بالا می‌گیرد و زد و خورد‌ها شروع می‌شود. همه به تکاپو می‌افتند برای جدا کردن کامیار و برادر محدثه. محدثه با گریه گوشه‌ای ایستاده و من احساس می‌کنم دیگر نباید در این جمع بمانم.

دعوا برای جانشین کردن محدثه به جای من است. محدثه‌ای که حدس زده بودم سر و سری ممکن است با کامیار داشته باشد. اما صیغه و بچه داشتن، فرای چیزی است که بتوانم تحمل کنم و سر سفره این عقد بشینم.

با دعوای رو به رو کسی حواسش به من نیست. با جمع کردن لباسم از میان جمعیت می‌گذرم و از خانه بیرون می‌زنم. وارد حیاط که می‌شوم، با قدم‌های تند به طرف در حیاط می‌دوم. اما قبل از رسیدن به در سکندری می‌خورم و همان دم نقش زمین می‌شوم.

دیگر نمی‌توانم خودم را کنترل کنم و در یک آن بغضم می‌ترکد. دستانم را ستون زمین می‌کنم و بلند گریه می‌کنم و زمین و آسمان را نفرین می‌کنم.

نمی‌دانم چقدر می‌گذرد و کسی هم سراغی از من نمی‌گیرد ولی بعد از مدتی کفش‌های براق مشکی در مسیر دید چشمان اشکی‌ام قرار می‌گیرند. صاحبش را می‌شناسم و سر بالا نمی‌برم.

امشب او هم در مراسم حضور داشت و حتم دارم از حال و روز من لذت می‌برد. چرا که همیشه مرا طعنه می‌زد و تمسخر آمیز با من رفتار می‌کرد. اما اشتباه کرده‌ام که آب معدنی را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید:

-قوی‌تر از این حرف‌ها می‌دیدمت خانم مهندس.

لعنتی! همیشه در شرکت کارش طعنه زدن به من بوده و سنگ رو یخ کردنم. حالا قصد کمک کردن به من را دارد؟ تعللم را که می‌بیند، در آب معدنی را باز می‌کند و می‌گوید:

-نظرت چیه این آب رو بگیری بخوری و منم لطف کنم سوئیچ ماشینمو بهت بدم که با این سر و وضع آواره کوچه و خیابون نشی؟

معین حکمت نگران من شده است؟ اویی که همیشه می‌خواست سر به تن من نباشد و به سگ اخلاقی مخصوصا نسبت به من معروف بود؟ مات شدنم را که می‌بیند می‌گوید:

-با اینکه دلم نمیاد ماشین نازنیمو به یه خانمی با حال و روز تو بدم ولی چاره‌ای هم ندارم...

سوئیچ را تکان می‌دهد تا از دستش بگیرم:

-اگه باهات بیام ممکنه امشب انگ خیانت به پیشونی تو هم بخوره و تو هم مثل اون یارو متهم بشی.

باور نمی‌کنم او به من محبت کند. اویی که احساس می‌کردم همیشه از من متنفر است.  اما ذهنم تنها یک چیز را می‌فهمد. فرار کردن از این‌جا به هر روشی که ممکن است.

-نظرت چیه؟ خودت میری؟ یا حرف بقیه رو به جون می‌خری؟

در یک آن سوئیچ را از دستش می‌قاپم‌ و حیاط را ترک می‌کنم. آن شب هیچ وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که نفسم بسته به معین حکمتی شود که از نزدیکی به او وحشت داشتم.


پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم

https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0
https://t.me/+I-UFuX793X45MzQ0


Репост из: گسترده مهربانی❤
_ خدا ذلیلت کنه سیاوش ،بی مادرشی بچه
بیا بیرون از تو لونه ات


بهت زده از صدای پر غیظ مادرش در اتاق
را باز کرد:

_ چی شده ؟ چه خبره؟

با دیدن مونس وسط هال خانه که محکم بازوی پناه را چسبیده چشم هایش گرد شد:

_ پناه ؟ مامان داری چی کار میکنی؟

جلو رفته خواست پناه را سمت خود بکشد که ضربه دست مونس مانع شد:

_ بِکش کنار اون دست بی صاحب تو به همه چیز ...
دیگه حق نداری انگشتم به این طفل معصوم بزنی که پوست از سرت می کَنم

برق از سرش پریده بهت زده خندید:

_ دیوونه شدی مامان جان!
یعنی چی حق ندارم بهش دست بزنم؟
ناسلامتی ...

با عصبانیت حرف پسرش را قطع کرد:

_ ببر صداتو تا خودم نبریدمش
همین که گفتم حق نداری دیگه نزدیک پناه بشی ‌

گیج و بهت زده گفت:

_ آخه قربونت شکلت یعنی چی این حرفا؟
یه کاره کله سحر پاشید میگی نباید به زنم دست بزنم؟

پناه شرمنده سرش پایین بود
مونس پوزخند زد:

_زنم زنم نکن واسه من بی شرف که حتی یه صیغه محرمیت هم بین تون خونده نشده

پناه جرئت نداشت جیک بزند.
علت خشم خاله اش را هم میدانست اما شرم داشت تا لب از لب باز کند

سیاوش کلافه چنگی به موهایش زد:

_ الان چی شده که معرکه گرفتی فدات شم؟
من قول شرف دادم تا چند روز دیگه میریم خواستگاری یا نه؟‌ دیگه چی مونده؟
گیر میدی چرا اخه ؟

مونس سری به تاسف تکانده به گونه خود خوبید:

_ کاش یکم عقل داشتی هارت و پورت نمی کردی خجالت هم نمیکشه اسم خودش و گذاشته مهندس ، اول رضایت پدر خودت و این بگیر
بعد برو خواستگاری در به در شده

سیاوش با حرص نگاهش کرده که مونس
پناه را مقابل دیدش آورده خصمانه پرسید:

_تن و بدن این طفل معصوم چرا اینجوری ؟

پناه لب گزید.
نگاهی زیر چشمی به سیاوش کرده خجالت زده نالید:

_خاله بس کن تو رو خدا

زن چشم غره ای به پناه رفت:

_ تو یکی ببر صداتو، با توام کار دارم حالا حالا

_مامان گرفتی من و؟

سرش به ضرب سمت سیاوش چرخیده چشم غره ای رفت:

_ نه ‌! زاییدمت که ای کاش همون موقع
می مردی پسره بی آبروی کثافت
اخه این چه وضعیِ واسه این دختر درست کردی؟ خدا لعنتت کنه اگه یهو باباش ببینه چی؟
اگه خواهر بیچاره ی من بفهمه گند تون بیشتر بالا بیاد چی؟ سکته میکنه بی مادر
اجازه می‌دادی رسمی زنت بشه هر بلایی خواستی سرش میاوردی سیاه و کبود کردنش پیشکش!

لب سیاوش کش آمده مونس با خشم تشر زد:

_ نخند بی پدر تو آخرش من و سکته میدی دخترونگی پناه و که مثل آب خوردن گرفتی یه آبم روش...

نگاه پناه و سیاوش به هم گره خورد

مونس با یادآوری مصیبتی که آن دو به وجود آورده بودند تحلیل رفته لب زد:

_وای خدا سرم ، یتیم شی سیاوش
یه بچه بی صاحاب عین خودت هم کاشتی براش اونم قبل محرمیت ، الانم این کبودی های رو بدنش ، وای

_خاله تو رو خدا بشین الان فشارت میفته

زن دست پناه را پس زده با همان عصبانیت روی مبل نشست:

_خدا خاله تو بُکشه بی خاله بشین دختر...
رفتی خونه خواهر من که هیچی بابای
روانیت این جوری ببینه امونت نمیده
سیاوش بمیر که قراره بی آبرو تر بشم
قراره رسوای عالم بشیم

سیاوش در حالی که نمی دانست چه بگوید نگاهی به پناه انداخته با دیدن کبودی های که به طرز فجیعی داد میزد برای چیست ابرو هایش بالا پرید

ناباور گفت:

_ پناهم! این ها که دیشب اینجوری سیاه نبود قربونت برم

نمیدانست از دیدن آن کبودی ها لذت ببرد یا گریه کند
مونس که حواسش نبود نزدیک پناه شد
زیر لب پچ زد:

_ چی میشه هر شب خونه ی ما بمونی من اینجوری پدر تو دربیارم جوجو

پناه لب به هم فشرد

_ خیلی بیشعوری سیاوش ...

_ تو غلط میکنی تا یه هفته دستت به پناه بخوره

هر دو یکه خورده از صدای داد مونس صاف ایستادن سیاوش با پرویی لب زد:

_مامان تو رو خدا تمومش کن
بابا یه کبودیِ دیگه کرم بزنه میره نه خانی اومده نه خانی رفته

مونس نفس بلندی کشیده درمانده گفت:

_کرم بزنه؟ کدوم کرمی میتونه وحشی
بازی های تو رو بپوشونه؟
گردن شو کرم زد ... لب های باد کرده و گونه هاش و که جای دندون هات مونده چی پدر سگ بی همه چیز ...اونا رو هم کرم بزنه؟
ای خدا منو بُکش خلاصم کن از دست این هل..

دستی به سرش که درد می کرد کشید سست و عصبی زمزمه کرد :

_مونا و ایرج دارن میان دنبالش بی صفت..
این ریختی ببیننش من چی جواب شون بدم؟
بگم پسرم گرسنه بود افتاده به جون دخترتون
که امانت بود پیشم؟
آخ سیاوش ...آخ پناه ‌‌‌...الان میرسن اینجا
چه خاکی به سرم شد خدایا

پناه مات مانده نالید:

_الان میرسن؟ مگه قرار نبود فردا بیان؟

سیاوش که مثل آن دو دست و پایش را گم کرده بود خواست حرفی بزند که صدای آیفون در هال پیچید

_خواهر تون و آقا ایرج اومدن خانم

صدای خدمتکار را هر سه شنیده شوکه به او نگاه کردند.

_باز نکن درو

سیاوش فریاد زد که همان لحظه مونس از هوش رفته در ورودی خانه به ضرب باز شد و ...


پارت رمان

https://t.me/+J7mJhWziyrdiNzQ0
https://t.me/+J7mJhWziyrdiNzQ0


Репост из: گسترده مهربانی❤
- آقای قاضی شوهرم وقتی من حامله بودم با دوستم رابطه حروم داشت...

چهره‌ی کامیار سخت می‌شود و من اما پر از بغض دستانم را به میز تکی
ه می‌دهم

- اگه منم با یه مرد دیگه بریزم رو هم همینقدر عادی با قضیه برخورد می‌کردین؟

چهره‌ی قاضی برافروخته می‌شود و زیر لب استغفرالله محکمی می‌گوید و کامیار مشتش را روی میز می‌کوبد

- تو غلط می‌کنی همچین زرایی می‌زنی...

نگاهم را سمت او می‌کشم و اما همچنان مخاطبم قاضی است

- آقای قاضی من طلاق می‌خوام...

کامیار از پشت میز بیرون می‌آید و بی تفاوت به قاضی و حضار بلند می‌گوید

- بیخود می‌کنی... ما یه دختر داریم لامصب...

بزاق دهانم را قورت می‌دهم و سرم را بالا می‌گیرم...
تقاص چهار سال عذابی که به من داده بود را باید می‌گرفتم...

- حضانت آشوب رو باید بدی به من، تو صلاحیت نگهداریش رو نداری.

می‌خندد...
بلند و ترسناک...
و من به این فکر می‌کنم که با چند نفر دیگر، به من خیانت کرده است؟!

- خواب دیدی؟ خیره...

خودش را جلو می‌کشد و پر از خشم و جنون، غرش می‌کند

- این چهار سال کدوم گوری بودی که حالا پیدات شده و دل و جیگر پیدا کردی؟ طلاق می‌خواد خانوم...

سمت قاضی برمی‌گردد

- آقای قاضی من زنم رو طلاق نمی‌دم... ازش هم به خاطر این چهار سالی هم که گذاشته رفته شاکیم... باید برگرده سر خونه زندگیش و شوهرش رو تمکین کنه...

مغزم سوت می‌کشد و عضلاتم منقبض می‌شود...
بی‌اهمیت به قاضی تهدیدش می‌کنم

- اگه حضانت آشوب رو بهم ندی به مادرت می‌گم وقتی باردار بودم، با دوستم مچتون رو گرفتم.

نگاهش را دریایی از خشم در بر می‌گیرد

- مامانم مریضه لامصب...

- به من ربطی نداره... کسی که باید به فکرش باشه، تویی، نه من...

قاضی می‌خواهد آرامشمان را حفظ کنیم و اما هر دو مانند ابنار باروتیم...

- به جان آشوبم رحم نمی‌کنم بهت یلدا... کاری نکن دوباره کامیار چهار سال پیش...

میان کلامش صدا بالا می‌برم...

- آقای قاضی طلاق من و از این حیوون می‌گیرید یا نه؟

او به هیچ کس مهلت حرف زدن نمی‌دهد

- منم طلاقت نمی‌دم، چهار سال گذاشتی رفتی، حالا که برگشتی هم می‌خوای تر بزنی به زندگیمون؟

- داری در مورد کدوم زندگی حرف می‌زنی؟ همون کثافت دونی که با مرگس بهم خیانت کردی؟!

- بهت خیانت نکردم لامصب...

پوزخندی عصبی می‌زنم...

- اما من بهت خیانت کردم... با یه مرد دیگه...❌🔥


https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0
https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0


https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0
https://t.me/+sYoFL9PGH0ZlMjE0


کامیار ارجمند...
خواننده‌ی معروف و پر سر و صدای ایران... یه ستاره‌ی درخشان!
همه چی با یه رسوایی شروع می‌شه! با یه خیانت...
خیانت به زن حامله و پا به ماهش!
و تیتر روزنامه‌ها...👇
« رابطه‌ی نامشروع خواننده‌ی خوش صدا با دوست صمیمی زنش!»


#فاصله

#part582
امید بازرگان کمی فکر کرد.
- آره... یعنی خود آقای شایسته معرفیشون کردن!
گوشه ی لبم را گزیدم.
- سر پا بود؟!
امید بازرگان که متوجه حرفم نشده بود، سؤالی نگاهم کرد.
- چی؟!
- مادر آقای شایسته سر پا و سر حال بودن؟!
امید بازرگان با گیجی جواب داد: آره!
ابروهایم بالا پرید... پس قضیه ی پرستار چه بود؟!
- آهان! مرسی!
امید بازرگان با همان حالت "خواهش می کنم" به زبان آورد و بالاخره رضایت داد از اتاق خارج شود.
به محض بسته شدن در به صندلی ام تکیه دادم و نقشه ها را رها کردم.
نیما واقعا داشت ازدواج می کرد؟!
***
دو هفته با فکر و خیال گذشت... دو هفته ای که هیچ چیز خاصی در رفتار نیما و شیوا ندیدم که احتمال دهم آن ها قصد ازدواج با هم را دارند، اما خب این دلیل نمیشد که حرف های آن روز امید بازرگان را فراموش کنم!
در یکی از روزهایی که کارم در دانشگاه طول کشیده بود و دیرتر از همیشه به شرکت رسیدم، اتفاقی افتاد که باعث شد مسیر زندگی ام به کل تغییر یابد.

کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/50392


🩶تو vip رسیدیم به پارت 764 و کلی اتفاق غیرقابل پیش بینی بین آهو و نیما داریم 🤨

🩶 جهت عضویت مبلغ 36 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳5859 8310 8620 2446
نازیلا عباس زاده

🩶 شات واریزی به همراه اسم رمان رو برای ادمین ارسال کنید. @NazilaVip


#فاصله

#part581
امید بازرگان که این را گفت چند لحظه سکوت کرد. کاش می توانستم بگویم که فکر و گمانش کاملا درست بوده است! من از شنیدن خبر ازدواج نیما کاملا جاخورده بودم! انگار که اصلا از او جدا نشده ام و او می خواهد با وجود اسم من در شناسنامه اش تجدید فراش کند!
- البته قصد جسارت نداشتم خانوم مهندس! معذرت می خوام!
با گیجی "خواهش می کنم"ی به زبان آوردم و امید بازرگان دوباره گفت: البته این موضوع بین خودمون بمونه!
درک نمی کردم چرا باید ازدواج نیما و شیوا بین خودمان بماند. بالاخره که همه می فهمیدند!
- چطور؟!
امید بازرگان دستی به چانه اش کشید.
- خب من کاملا اتفاقی متوجه این قضیه شدم!
- اتفاقی؟!
امید بازرگان این بار دست به موهایش کشید.
- امروز که رفته بودم نقشه ها رو تحویل بدم، گویا مادر آقای شایسته اونجا بودن... حرف هاشون رو اتفاقی شنیدم و از لابلاشون فهمیدم!
- مادرش؟! مادر نی...
با گرد شدن چشم های امید بازرگان به سرعت حرفم را اصلاح کردم.
- مادر آقای شایسته اونجا بودن؟! یعنی مطمئنید که خودشون بودن؟!

کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/50230


🩶تو vip رسیدیم به پارت 764 و کلی اتفاق غیرقابل پیش بینی بین آهو و نیما داریم 🤨

🩶 جهت عضویت مبلغ 36 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳5859 8310 8620 2446
نازیلا عباس زاده

🩶 شات واریزی به همراه اسم رمان رو برای ادمین ارسال کنید. @NazilaVip


#فاصله

#part580
حتی زبانم نچرخید که بگویم مبارک است!
سعی کردم بحث را عوض کنم، چراکه با شناختی که از خود داشتم می دانستم اگر امید بازرگان چند دقیقه ی دیگر هم راجع به نیما و ازدواجش حرف بزند یا گریه می کنم یا هوار می کشم!
- خب پس مطمئنا پروژه ی جدید موفق تر باشه!
انتظار داشتم امید بازرگان بپرسد "چرا" یا "چطور" اما گفت: نظرتون راجع به این موضوع چیه؟!
می دانستم منظورش ازدواج نیما و شیواست، اما با این حال پرسیدم: در مورد چی؟!
امید بازرگان سر تکان داد.
- ازدواج آقای شایسته و خانوم موحد!
نفسم را سخت بیرون فرستادم.
- مگه باید نظر خاصی داشته باشم؟!
امید بازرگان چند لحظه خیره نگاهم کرد. انگار که انتظار شنیدن چنین چیزی از جانب مرا نداشت. با این حال از رو نرفت.
- خب... گفتم شاید...
مکث کرد و به چشمانم خیره شد.
- می تونم روراست باشم خانوم تهرانی؟!
با اینکه جوابم به سؤالش منفی بود، اما سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم.
- البته!
- خب شما و آقای شایسته قبلا با هم زن و شوهر بودین... با خودم فکر کردم شاید این خبر باعث بشه ناراحت بشید... یا حداقل شوکه!

کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/50121


🩶تو vip رسیدیم به پارت 764 و کلی اتفاق غیرقابل پیش بینی بین آهو و نیما داریم 🤨

🩶 جهت عضویت مبلغ 36 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳5859 8310 8620 2446
نازیلا عباس زاده

🩶 شات واریزی به همراه اسم رمان رو برای ادمین ارسال کنید. @NazilaVip


#فاصله

#part579
***
- فکر می کنم پروژه ی جدید بدون حضور شرکت آقای شایسته باشه!
امید بازرگان این را گفت و من با حواسپرتی پرسیدم: کدوم پروژه؟!
- ما یه کار مشترک بیشتر با شرکت آقای شایسته نداریم... ساختمون جدید تو همین زمین منظورمه!
قسمت اول جمله ی امید بازرگان نشان می داد که بیصبرانه منتظر است پروژه تمام شود تا دیگر چشمش در چشم نیما نیفتد.
سر تکان دادم.
- درسته... حالا مگه چه اتفاقی افتاده؟!
امید بازرگان ابرویی بالا انداخت.
- گویا قراره آقای شایسته قاطی مرغ ها بشن!
با شنیدن این جمله دست و پایم در عرض چند ثانیه سست و بی جان شد.
خداخدا می کردم رنگم نپرد و مرا مقابل امید بازرگان رسوا نکند.
معنی جمله ای که امید بازرگان گفته بود کاملا روشن بود... نیما داشت ازدواج می کرد... اما هضمش برای من سخت بود!
- چطور؟!
این را به جان کندن پرسیدم.
- انگار قراره با خانوم موحد ازدواج کنن!
به "قراره"ای که امید بازرگان فکر می کردم و به خودم می گفتم همه چیز دروغ است یا به خانوم موحدی که درواقع همان شیوا بود؟!

کلی پارت جلوتریم 😍👇
https://t.me/c/1518559436/50014


🩶تو vip رسیدیم به پارت 764 و کلی اتفاق غیرقابل پیش بینی بین آهو و نیما داریم 🤨

🩶 جهت عضویت مبلغ 36 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳5859 8310 8620 2446
نازیلا عباس زاده

🩶 شات واریزی به همراه اسم رمان رو برای ادمین ارسال کنید. @NazilaVip


#فاصله
#part578
گذشته ای که روزهایش دیگر هیچگاه تکرار نمی شدند... آنقدر در فکر بودم که حواسم نبود دقیقا به چشمان نیما خیره شده ام!
شیوا که متوجه نگاه ما به یکدیگر شده بود، با کمی حرص دستش را دور بازوی نیما انداخت و باعث شد او نگاهش را از من بگیرد.
من هم قبل از آنکه نگاه امید بازرگان متوجه ما شود، خودم را با نگاه کردن به نقشه ها سرگرم کردم.
***
روزها از پی هم می گذشتند و من روز به روز با دیدن نیما و شیوای نزدیک به هم و بی توجهی امید بازرگان مغموم تر می شدم!
البته که رفتار امید بازرگان مثل سابق بود و حتی زمانی که با یکدیگر تنها بودیم، بیش از پیش به من محبت می کرد... درواقع او تنها نسبت به کارهای نیما و شیوا توجهی نداشت! درحالیکه من انتظار داشتم او با دیدن صمیمیتشان در مقابل آن ها به من نزدیک شود!
امید بازرگان مدام علت ناراحتی ام را می پرسید و من با بهانه کردن سنگینی درس هایم او را دست به سر می کردم!
او هم با شنیدن این دروغ قول می داد که هرچقدر بتواند کمکم می کند!
من هم به اجبار به رویش لبخند می زدم، درحالیکه خداخدا می کردم او در مقابل نیما هم هوایم را داشته باشد!

کلی پارت جلوتریم 😍👇
https://t.me/c/1518559436/49839


🩶تو vip رسیدیم به پارت 764 و کلی اتفاق غیرقابل پیش بینی بین آهو و نیما داریم 🤨

🩶 جهت عضویت مبلغ 36 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳5859 8310 8620 2446
نازیلا عباس زاده

🩶 شات واریزی به همراه اسم رمان رو برای ادمین ارسال کنید. @NazilaVip




#فاصله
#part577
من هم انتظار نداشتم او در مقابل رفتارهای نیما و شیوا مقابله به مثل کند... چراکه امید بازرگان مقیدتر از این حرف ها بود!
اگر آن روز هم دستم را گرفته بود یا واقعا بخاطر وضعیت زمین بود یا هم اتفاقی و بدون هیچ فکری این کار را انجام داده بود!
حرف های نیما اوایل جلسه بیشتر شبیه کنایه بود، اما زمانی که دید امید بازرگان با جدیت با او حرف می زند و در کار شوخی ندارد، رفته رفته او هم از رفتارش دست برداشت.
پشت چشم نازک کردن های شیوا آزارم می داد و کم مانده بود صندلی ام را بچرخانم و پشت به او بنشینم!
نتیجه ی جلسه این شد که هر شرکت روی بخشی از پروژه کار کند و در طول هفته چندبار برای کارهای انجام شده جلسه تشکیل شود. جلسات یک بار در شرکت امید بازرگان برگزار میشد و یکبار در شرکت نیما...
هرچند که من دلم می خواست یکجا کار کنیم، اما خب همین فرصت پیش آمده هم غنیمت بود!
***
اولین باری که پایم را در شرکت نیما گذاشتم، خاطرات گذشته مقابل چشمانم زنده شد.
دفعه ی پیش با وجود عصبانیتم و تمایلم به دیدن مهری جان نتوانسته بودم به چیز دیگری فکر کنم... اما حالا... گذشته ها داشت در سرم تکرار میشد!

کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/49740


🩶تو vip رسیدیم به پارت 764 و کلی اتفاق غیرقابل پیش بینی بین آهو و نیما داریم 🤨

🩶 جهت عضویت مبلغ 36 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳5859 8310 8620 2446
نازیلا عباس زاده

🩶 شات واریزی به همراه اسم رمان رو برای ادمین ارسال کنید. @NazilaVip


#فاصله
#part576
شیوا را چند بار بیشتر ندیده بودم. هرچند که در آن روزها آنقدر نگران ماجرای حامد بودم که به یاد ندارم نگاهش آن روزها هم خصمانه بود یا نه، اما حالا که مقابلم ایستاده بود نگاهش اصلا دوستانه نبود! خوب می دانستم که این نگاهش بخاطر نیماست! چراکه او هنوز در جریان کار نبود، هرچند که در آن پروژه قرار بود ما همکار یکدیگر باشیم، نه رقیب و این فکر کاملا غیر منطقی بود!
با آنکه خون خونم را می خورد، اما با وجود امید بازرگان نمی توانستم خم به ابرو بیاورم!
باید خودم را نسبت به نیما و هر آنچه مربوط به او بود، بی تفاوت نشان می دادم تا امید بازرگان آنگونه که من می خواهم همراهی ام کند!
در جلسه ی آن روز نیما و شیوا چندین و چند بار دست یکدیگر را گرفتند... بی بهانه و با بهانه! حتی یکبار که از خامه ی شیرینی کنار لب نیما باقی مانده بود، شیوا با انگشتش آن را تمیز کرد و بعد هم آن خامه را خورد!
نیما هم بدون هیچ اعتراضی تنها خندید!
و این نشان می داد چقدر از آنکه امید بازرگان دست مرا گرفته بود عصبانی است! شاید هم این فقط تصور من بود، اما هرچه که بود من با دیدن رفتارهایشان کم مانده بود هرچه را که در معده ام بود بالا بیاورم!
امید بازرگان هم هیچ عکس العمل خاصی نشان نمی داد.

کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/49646

Показано 20 последних публикаций.