_ خدا ذلیلت کنه سیاوش ،بی مادرشی بچه
بیا بیرون از تو لونه اتبهت زده از صدای پر غیظ مادرش در اتاق
را باز کرد:
_ چی شده ؟ چه خبره؟
با دیدن مونس وسط هال خانه که محکم بازوی پناه را چسبیده چشم هایش گرد شد:
_ پناه ؟ مامان داری چی کار میکنی؟
جلو رفته خواست پناه را سمت خود بکشد که ضربه دست مونس مانع شد:
_ بِکش کنار اون دست بی صاحب تو به همه چیز ...
دیگه حق نداری انگشتم به این طفل معصوم بزنی که پوست از سرت می کَنم
برق از سرش پریده بهت زده خندید:
_ دیوونه شدی مامان جان!
یعنی چی حق ندارم بهش دست بزنم؟
ناسلامتی ...
با عصبانیت حرف پسرش را قطع کرد:
_ ببر صداتو تا خودم نبریدمش
همین که گفتم حق نداری دیگه نزدیک پناه بشی
گیج و بهت زده گفت:
_ آخه قربونت شکلت یعنی چی این حرفا؟
یه کاره کله سحر پاشید میگی نباید به زنم دست بزنم؟
پناه شرمنده سرش پایین بود
مونس پوزخند زد:
_زنم زنم نکن واسه من بی شرف که حتی یه صیغه محرمیت هم بین تون خونده نشده
پناه جرئت نداشت جیک بزند.
علت خشم خاله اش را هم میدانست اما شرم داشت تا لب از لب باز کند
سیاوش کلافه چنگی به موهایش زد:
_ الان چی شده که معرکه گرفتی فدات شم؟
من قول شرف دادم تا چند روز دیگه میریم خواستگاری یا نه؟ دیگه چی مونده؟
گیر میدی چرا اخه ؟
مونس سری به تاسف تکانده به گونه خود خوبید:
_ کاش یکم عقل داشتی هارت و پورت نمی کردی خجالت هم نمیکشه اسم خودش و گذاشته مهندس ، اول رضایت پدر خودت و این بگیر
بعد برو خواستگاری در به در شده
سیاوش با حرص نگاهش کرده که مونس
پناه را مقابل دیدش آورده خصمانه پرسید:
_تن و بدن این طفل معصوم چرا اینجوری ؟
پناه لب گزید.
نگاهی زیر چشمی به سیاوش کرده خجالت زده نالید:
_خاله بس کن تو رو خدا
زن چشم غره ای به پناه رفت:
_ تو یکی ببر صداتو، با توام کار دارم حالا حالا
_مامان گرفتی من و؟
سرش به ضرب سمت سیاوش چرخیده چشم غره ای رفت:
_ نه ! زاییدمت که ای کاش همون موقع
می مردی پسره بی آبروی کثافت
اخه این چه وضعیِ واسه این دختر درست کردی؟ خدا لعنتت کنه اگه یهو باباش ببینه چی؟
اگه خواهر بیچاره ی من بفهمه گند تون بیشتر بالا بیاد چی؟ سکته میکنه بی مادر
اجازه میدادی رسمی زنت بشه هر بلایی خواستی سرش میاوردی سیاه و کبود کردنش پیشکش!
لب سیاوش کش آمده مونس با خشم تشر زد:
_ نخند بی پدر تو آخرش من و سکته میدی دخترونگی پناه و که مثل آب خوردن گرفتی یه آبم روش...
نگاه پناه و سیاوش به هم گره خورد
مونس با یادآوری مصیبتی که آن دو به وجود آورده بودند تحلیل رفته لب زد:
_وای خدا سرم ، یتیم شی سیاوش
یه بچه بی صاحاب عین خودت هم کاشتی براش اونم قبل محرمیت ، الانم این کبودی های رو بدنش ، وای
_خاله تو رو خدا بشین الان فشارت میفته
زن دست پناه را پس زده با همان عصبانیت روی مبل نشست:
_خدا خاله تو بُکشه بی خاله بشین دختر...
رفتی خونه خواهر من که هیچی بابای
روانیت این جوری ببینه امونت نمیده
سیاوش بمیر که قراره بی آبرو تر بشم
قراره رسوای عالم بشیم
سیاوش در حالی که نمی دانست چه بگوید نگاهی به پناه انداخته با دیدن کبودی های که به طرز فجیعی داد میزد برای چیست ابرو هایش بالا پرید
ناباور گفت:
_ پناهم! این ها که دیشب اینجوری سیاه نبود قربونت برم
نمیدانست از دیدن آن کبودی ها لذت ببرد یا گریه کند
مونس که حواسش نبود نزدیک پناه شد
زیر لب پچ زد:
_ چی میشه هر شب خونه ی ما بمونی من اینجوری پدر تو دربیارم جوجو
پناه لب به هم فشرد
_ خیلی بیشعوری سیاوش ...
_ تو غلط میکنی تا یه هفته دستت به پناه بخوره
هر دو یکه خورده از صدای داد مونس صاف ایستادن سیاوش با پرویی لب زد:
_مامان تو رو خدا تمومش کن
بابا یه کبودیِ دیگه کرم بزنه میره نه خانی اومده نه خانی رفته
مونس نفس بلندی کشیده درمانده گفت:
_کرم بزنه؟ کدوم کرمی میتونه وحشی
بازی های تو رو بپوشونه؟
گردن شو کرم زد ... لب های باد کرده و گونه هاش و که جای دندون هات مونده چی پدر سگ بی همه چیز ...اونا رو هم کرم بزنه؟
ای خدا منو بُکش خلاصم کن از دست این هل..
دستی به سرش که درد می کرد کشید سست و عصبی زمزمه کرد :
_مونا و ایرج دارن میان دنبالش بی صفت..
این ریختی ببیننش من چی جواب شون بدم؟
بگم پسرم گرسنه بود افتاده به جون دخترتون
که امانت بود پیشم؟
آخ سیاوش ...آخ پناه ...الان میرسن اینجا
چه خاکی به سرم شد خدایا
پناه مات مانده نالید:
_الان میرسن؟ مگه قرار نبود فردا بیان؟
سیاوش که مثل آن دو دست و پایش را گم کرده بود خواست حرفی بزند که صدای آیفون در هال پیچید
_خواهر تون و آقا ایرج اومدن خانم
صدای خدمتکار را هر سه شنیده شوکه به او نگاه کردند.
_باز نکن درو
سیاوش فریاد زد که همان لحظه مونس از هوش رفته در ورودی خانه به ضرب باز شد و ...
پارت رمان❌
https://t.me/+J7mJhWziyrdiNzQ0https://t.me/+J7mJhWziyrdiNzQ0