#فاصله
#part574
هیچکس توجه خاصی به حرفی که نیما زد از خود نشان نداد.
امید بازرگان درحالیکه همچنان دست من در دستش بود، با پوزخند گوشه ی لبش سرش را به نشانه ی تاسف برای نیما تکان داد.
***
جلسه ی آن روز تمام شد و طبق خواسته ی صاحب زمین قرار بر این شد که تا هفته ی آینده هر شرکت ایده اش را ارائه دهد و او از بینشان انتخاب کند.
امید بازرگان سخت از این بابت خوشحال بود! تمام تلاشش را می کرد تا موفق شود!
در نهایت وقتی صاحب زمین ایده های ارائه شده ی همه را دید، از بینشان ایده ی شرکت ما و نیما را انتخاب کرد.
امید بازرگان چندان از این موضوع خوشش نیامد، اما نیما با خباثت خندید... مخصوصا که صاحب زمین از ما خواست با همکاری یکدیگر کار را شروع کنیم!
نیما و امید بازرگان به عنوان مسئولین اصلی شرکت شماره تماس یکدیگر را گرفتند تا هماهنگی های لازم را انجام دهند.
نگاه نیما و امید به یکدیگر بیشتر شبیه نگاه دو رقیب به یکدیگر بود تا نگاه دو همکار به یکدیگر!
در طول مسیر بازگشت به شرکت امید بازرگان مدام زیر لب غر میزد و من طبق همان نقشه ای که کشیده بودم در صندلی ماشین مچاله شده بودم.
کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/49371
#part574
هیچکس توجه خاصی به حرفی که نیما زد از خود نشان نداد.
امید بازرگان درحالیکه همچنان دست من در دستش بود، با پوزخند گوشه ی لبش سرش را به نشانه ی تاسف برای نیما تکان داد.
***
جلسه ی آن روز تمام شد و طبق خواسته ی صاحب زمین قرار بر این شد که تا هفته ی آینده هر شرکت ایده اش را ارائه دهد و او از بینشان انتخاب کند.
امید بازرگان سخت از این بابت خوشحال بود! تمام تلاشش را می کرد تا موفق شود!
در نهایت وقتی صاحب زمین ایده های ارائه شده ی همه را دید، از بینشان ایده ی شرکت ما و نیما را انتخاب کرد.
امید بازرگان چندان از این موضوع خوشش نیامد، اما نیما با خباثت خندید... مخصوصا که صاحب زمین از ما خواست با همکاری یکدیگر کار را شروع کنیم!
نیما و امید بازرگان به عنوان مسئولین اصلی شرکت شماره تماس یکدیگر را گرفتند تا هماهنگی های لازم را انجام دهند.
نگاه نیما و امید به یکدیگر بیشتر شبیه نگاه دو رقیب به یکدیگر بود تا نگاه دو همکار به یکدیگر!
در طول مسیر بازگشت به شرکت امید بازرگان مدام زیر لب غر میزد و من طبق همان نقشه ای که کشیده بودم در صندلی ماشین مچاله شده بودم.
کلی پارت جلوتریم😍👇
https://t.me/c/1518559436/49371