Репост из: گسترده رنگینکمون🌈
-حامله ام اقا اونم با یه شناسنامه سفید...!
مرد حدس زده بود و این مدت حرکات دخترک را هم زیر نظر داشت...
نگاه صورت بارانی دخترک کرد.
خوشحال بود و روی پا بند نبود...
-من که گفتم عقدت می کنم قربونت برم...!!!
دخترک از زور درد و حقارت می لرزید...
پس این وسط عشق و علاقه چی می شد...؟!
گلی در حالیکه سر به زیر داشت، لب زد.
-گفتین حاج اقا اما این وسط وقتی علاقه ای نیست، ازدواج هم معنی نداره.... مخصوصا اینکه شما... شما متاهلم هستین...!
حسام ترسناک نگاه دخترک بیچاره کرد.
می دانست ازش حساب می برد و به عمد ترس توی جونش می اندازد.
-خب متاهل باشم، مگه ازدواج مجدد جرمه.؟!
گلی مظلومانه بغضش را فرو داد.
-من... نمیخوام... نفر سوم یه رابطه باشم...! این... این... خیانته اقا...!
حسام داغ کرد و قدمی سمت دخترک لرزان و مظلوم برداشت...
-پس بگو ببینم با اون بچه تو شیکمت کت مال منه چه غلطی می خوای بکنی...؟!
چیکار می کرد...؟! هیچی...!
او خودش را کسی نمی خواست و حال با یک بچه کجا می رفت...؟!
اصلا این بچه آینده می خواست...!
مظلومانه فقط اشک ریخت و جواب نداشت بدهد که حسام پوزخند زد.
-دو روز دیگه شکمت بالا اومد نمیگن این بچه از کجا اومده....؟!
پشتش لرزید از حرف مردم اما..
سقط کردنش با انکه گناه بود ولی به دنیا آمدنش هزاران بار بیشتر گناه داشت.
دستش را روی شکمش گذاشت.
-س... سقطش... می کنم...!
حسام جا خورد.
سقط کند...؟!
بچه اش را بکشد...؟!
بجه ای که سالها منتظرش بود و حال با داشتنش محال بود بگذارد دخترک همچین حماقتی کند.
اخم کرد و تیز نگاه گلی کرد که دخترک قافیه رو باخت.
اشک هایش سرعت گرفتند و از ترس به سکسکه افتاد...
-تو چه زری زدی؟! می خوای بچه منو سقط کنی؟! بچه من، بچه حسام الدین فتاح باید به دنیا بیاد، می فهمی یا جور دیگه حالیت کنم!
گلی ترسیده بودو سعی داشت خود را آرام نشان دهد اما لرزش دست و تنش دست خودش نبود.
نمی گذاشت یک گل گیس دیگر به مانند خودش وارد این دنیای پر از کثافت شود...
-ن... نه... ن.. میزارم... یکی دیگه... من... تکرار بشه...! بدبختش نمی کنم...!
مرد ابرو درهم کشید.
رگ کنار پیشانی و گردنش از زور درد و غیرت ورم کرده بود
دخترک ترسید از هیبت و خشم مرد اما به روی خود نمی اورد.
مرد از کوره در رفت و یقه اش را چسبید.
-بچه من هیچ وقت تو نمیشه گلی... تو ننه بابات نخواستنت اما من بچم و می خوامش...!
قلب گلی شکست.
دخترک با بغض سر تکان داد.
-درسته کسی منو نخواست اما تقصیر من نبود....!!!
حسام عصبانی بود اما سعی کرد دخترک را آرام کند و او را سر لج نندازد...
-چطور دلت میاد سقطش کنی! بچمونه گلی! جون داره سنگدل!
دخترک اشکش را پاک کرد: تو متاهلی.! زنت تو خونت منتظرته... نمی خوام روی بچم برچسب حرومزادگی باشه... چون با شناسنامه سفید زن شدم و حامله... چون هنوز هجده سالم نشده... هنوز بچه ام و نمی دونم چیکار باید بکنم...!
مرد حرف توی گوشش نرفت، دیوانه شد و عربده کشید.
-این بچه باید بمونه... باید به دنیا بیاد و وای به حالت گلی اتفاقی براش بیفته...! وای به حالت...!!!
دخترک با بهت نگاهش کرد.
قدم به قدم عقب رفت و با چشمانی مظلومانه و ترسیده نگاه مرد و رنگ کبود صورتش کرد.
بی نهایت می ترسید.
-تو ذو خدا من نمی تونم نگهش دارم... سقطش می کنــــــــــــــم....!!!
حسام با عصبانیت سمتش رفت و با هر زوری که داشت می خواست دستانش را بگیرد که دخترک
عقب عقب رفت....
مرد داد زد.
-عقدت می کنم نفهم..!
دخترک ترسیده و نگران سرش را به دو طرف تکان می داد و اشک دیدش را تار کرده بود.
-نه... نمی خوامش...!!!
حسام سرعتی به قدم هایش داد که گلی با ترس خواست فرار کند که یک دفعه با دیدن کمند زن حاج حسام الدین ایستاد و نا خوداگاه دستش روی شکمش رفت...
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
حسام ایستاد اما کمند ذره ای برایش اهمیتی نداشت...
کمند نگاه ناباورش را بین حسام و گلی چرخاند.
-شما... دوتا... باهم...؟! این دختر حاملس...؟!
دست در دهانش گرفت و چشمانش پر از اشک شدند.
حسام محکم و با جدیت رو بهش گفت: تو اینجا چه غلطی می کنی...؟!
زن بغضش را قورت داد ونگاه دخترک لرزان کرد.
می دانست حسام برایش تره هم خورد نمی کند اما نتوانست تحمل کند و سمت دخترک هجوم برد و موهایش را کشید که جیغ دخترک بلند شد...
-هرزه تو با شوور من چه گوهی خوردی...؟!
تا حسام خواست سمتش پا تند کند، گفت: با این پتیاره داشتی بهم خیانت می کردی...
حسام، با یک ضربه کمند را ازش دور کرد وپوزخند زد:به پای خیانتای تو نمیرسه...
کمند داغ کرد و متعحب نگاه دخترک کرد و تا حسام خواست قدم بردارد دخترک را هل داد...
خنده شیطانی کرد و در مقابل نگاه مات مرد گفت:
-دیگه بچه ای وجود نخواهد داشت...
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
مرد حدس زده بود و این مدت حرکات دخترک را هم زیر نظر داشت...
نگاه صورت بارانی دخترک کرد.
خوشحال بود و روی پا بند نبود...
-من که گفتم عقدت می کنم قربونت برم...!!!
دخترک از زور درد و حقارت می لرزید...
پس این وسط عشق و علاقه چی می شد...؟!
گلی در حالیکه سر به زیر داشت، لب زد.
-گفتین حاج اقا اما این وسط وقتی علاقه ای نیست، ازدواج هم معنی نداره.... مخصوصا اینکه شما... شما متاهلم هستین...!
حسام ترسناک نگاه دخترک بیچاره کرد.
می دانست ازش حساب می برد و به عمد ترس توی جونش می اندازد.
-خب متاهل باشم، مگه ازدواج مجدد جرمه.؟!
گلی مظلومانه بغضش را فرو داد.
-من... نمیخوام... نفر سوم یه رابطه باشم...! این... این... خیانته اقا...!
حسام داغ کرد و قدمی سمت دخترک لرزان و مظلوم برداشت...
-پس بگو ببینم با اون بچه تو شیکمت کت مال منه چه غلطی می خوای بکنی...؟!
چیکار می کرد...؟! هیچی...!
او خودش را کسی نمی خواست و حال با یک بچه کجا می رفت...؟!
اصلا این بچه آینده می خواست...!
مظلومانه فقط اشک ریخت و جواب نداشت بدهد که حسام پوزخند زد.
-دو روز دیگه شکمت بالا اومد نمیگن این بچه از کجا اومده....؟!
پشتش لرزید از حرف مردم اما..
سقط کردنش با انکه گناه بود ولی به دنیا آمدنش هزاران بار بیشتر گناه داشت.
دستش را روی شکمش گذاشت.
-س... سقطش... می کنم...!
حسام جا خورد.
سقط کند...؟!
بچه اش را بکشد...؟!
بجه ای که سالها منتظرش بود و حال با داشتنش محال بود بگذارد دخترک همچین حماقتی کند.
اخم کرد و تیز نگاه گلی کرد که دخترک قافیه رو باخت.
اشک هایش سرعت گرفتند و از ترس به سکسکه افتاد...
-تو چه زری زدی؟! می خوای بچه منو سقط کنی؟! بچه من، بچه حسام الدین فتاح باید به دنیا بیاد، می فهمی یا جور دیگه حالیت کنم!
گلی ترسیده بودو سعی داشت خود را آرام نشان دهد اما لرزش دست و تنش دست خودش نبود.
نمی گذاشت یک گل گیس دیگر به مانند خودش وارد این دنیای پر از کثافت شود...
-ن... نه... ن.. میزارم... یکی دیگه... من... تکرار بشه...! بدبختش نمی کنم...!
مرد ابرو درهم کشید.
رگ کنار پیشانی و گردنش از زور درد و غیرت ورم کرده بود
دخترک ترسید از هیبت و خشم مرد اما به روی خود نمی اورد.
مرد از کوره در رفت و یقه اش را چسبید.
-بچه من هیچ وقت تو نمیشه گلی... تو ننه بابات نخواستنت اما من بچم و می خوامش...!
قلب گلی شکست.
دخترک با بغض سر تکان داد.
-درسته کسی منو نخواست اما تقصیر من نبود....!!!
حسام عصبانی بود اما سعی کرد دخترک را آرام کند و او را سر لج نندازد...
-چطور دلت میاد سقطش کنی! بچمونه گلی! جون داره سنگدل!
دخترک اشکش را پاک کرد: تو متاهلی.! زنت تو خونت منتظرته... نمی خوام روی بچم برچسب حرومزادگی باشه... چون با شناسنامه سفید زن شدم و حامله... چون هنوز هجده سالم نشده... هنوز بچه ام و نمی دونم چیکار باید بکنم...!
مرد حرف توی گوشش نرفت، دیوانه شد و عربده کشید.
-این بچه باید بمونه... باید به دنیا بیاد و وای به حالت گلی اتفاقی براش بیفته...! وای به حالت...!!!
دخترک با بهت نگاهش کرد.
قدم به قدم عقب رفت و با چشمانی مظلومانه و ترسیده نگاه مرد و رنگ کبود صورتش کرد.
بی نهایت می ترسید.
-تو ذو خدا من نمی تونم نگهش دارم... سقطش می کنــــــــــــــم....!!!
حسام با عصبانیت سمتش رفت و با هر زوری که داشت می خواست دستانش را بگیرد که دخترک
عقب عقب رفت....
مرد داد زد.
-عقدت می کنم نفهم..!
دخترک ترسیده و نگران سرش را به دو طرف تکان می داد و اشک دیدش را تار کرده بود.
-نه... نمی خوامش...!!!
حسام سرعتی به قدم هایش داد که گلی با ترس خواست فرار کند که یک دفعه با دیدن کمند زن حاج حسام الدین ایستاد و نا خوداگاه دستش روی شکمش رفت...
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0
حسام ایستاد اما کمند ذره ای برایش اهمیتی نداشت...
کمند نگاه ناباورش را بین حسام و گلی چرخاند.
-شما... دوتا... باهم...؟! این دختر حاملس...؟!
دست در دهانش گرفت و چشمانش پر از اشک شدند.
حسام محکم و با جدیت رو بهش گفت: تو اینجا چه غلطی می کنی...؟!
زن بغضش را قورت داد ونگاه دخترک لرزان کرد.
می دانست حسام برایش تره هم خورد نمی کند اما نتوانست تحمل کند و سمت دخترک هجوم برد و موهایش را کشید که جیغ دخترک بلند شد...
-هرزه تو با شوور من چه گوهی خوردی...؟!
تا حسام خواست سمتش پا تند کند، گفت: با این پتیاره داشتی بهم خیانت می کردی...
حسام، با یک ضربه کمند را ازش دور کرد وپوزخند زد:به پای خیانتای تو نمیرسه...
کمند داغ کرد و متعحب نگاه دخترک کرد و تا حسام خواست قدم بردارد دخترک را هل داد...
خنده شیطانی کرد و در مقابل نگاه مات مرد گفت:
-دیگه بچه ای وجود نخواهد داشت...
https://t.me/+lF_V6xsJDp05MWU0